هو
رساله اصطلاحات
فخرالدّين ابراهيم عراقی
بِسْمِاللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم
و به نستعین
شکر و سپاس موجودی را که اعیان اشیاء را به
ظهور نور خویش بنواخت، که «اللّٰه نور السموات والارض» و علم عشق در کشور
عاشقی برافروخت و به معشوقی درتاخت، که «یحبهم و یحبونه» و نقش و اثر غیر
از بسیط مملکت هستی بپرداخت که «لااله معاللّٰه».
و صلوات غیرمتناهی بر حضرت افضلالرسل و اکملالکمل،
محمدالمصطفی - صلیاللّٰه علیه وسلم- و اصحاب و خلفاء او باد.
اما بعد: این کلماتی چند است، از مصطلحات و
نبذهای از مشهورات که در میان طایفۀ متصوفه- ایدهم اللّٰه بتوفیقه- در نثر و نظم
وارد و واقع است و در این رساله آن بر سه مطلب بنا افتاد:
مطلب
اول
در کلماتی که اکثرش مخصوص به
محبوب است و بعضی از آن متعلق به محبّ:
میل:
رجوع را گویند به اصل خود، بیشعور و آگاهی از اصل و مقصد، همچون رجوع طبیعی، چون
جمادات به طبایع اربعه، که بیاختیار مایل اصلند، و همچون رجوع عناصر به اصل خود،
بیاختیاری.
آرزو:
میل است به اصل خود، با اندک آگاهی و علم به بعضی از اصل و مقصد.
مهر:
میل به اصل خود است با وجود علم و آگاهی از یافت لذت دریافت مقصد.
محبت:
دوستی را گویند، بیسبب و علاقه و بیحرکتی، با حق سبحانه و تعالی.
محب:
صاحب محبت را گویند، با حق تعالی عامتر از آنکه طلب مقارن آن باشد یا نه؛ حینئذ
طلب باشد و حینئذ طلب نباشد.
محبوب:
حق تعالی را گویند وقتی که مستغنی از دوستی دانند او را مطلقاً بیقیدی.
طلب:
جستن حق را گویند، اعم از آنکه دوست دارند یا نه، بلکه بیشتر از عبدیت و معبودیت
بود.
طالب:
جوینده حق را گویند، از راه عبودیت و محمدت کمال، نه از روی دوستی.
مطلوب:
حق تعالی را گویند، وقتیکه جوینده عامتر از آن باشد که به دوستی منسوب بود.
عشق:
محبت مفرط را گویند.
سر:
جذبه الهی را گویند، گاه سلوک بر او مقدم و گاه او بر سلوک.
نیل:
دوستی حقتعالی را گویند با وجود طلب و جد تمام.
معشوق:
حقتعالی را گویند وقتی که طلب کنند به جد تمام از آن جهت که مستحق دوستی او است
من جمیعالوجوه.
عاشق:
جویندۀ حق را گویند، وجود دوستی تمام و جد بلیغ.
شوق:
انزعاج را گویند، در طلب معشوق، بعد از آنکه یافت و باز در زمان فقدان، بشرط آنکه
اگر بیابد معشوق را انزعاج ساکن شود ولیکن عشق همچنان باقی باشد و از دوام یافت
نقصان نپذیرد، بلکه زیادت شود در عشق.
اشتیاق:
کمال انزعاج را گویند، در میل کلی و طلب تمام و عشق مدام، به طریقهای که یافت و
نایافت یکسان شود؛ نه دریافت ساکن گردد و نه در نایافت زیادت شود. بلکه حالی باشد
سرمدا الیالابد و این اعلی مرتبهای است از مراتب محبت که زیادت و نقصان وتبدیل
را بدو راه نبود، نه در اتصال مشاهده و نه در افتراق مجاهده.
حسن:
جمعیت کمالات را گویند در یک ذات، و این جز حقتعالی را نباشد.
جمال:
ظاهر کردن کمالات معشوق است، به جهت زیادتی رغبت و طلب عاشق.
جلال:
ظاهر کردن بزرگی معشوق است، از جهت استغناء از عاشق و نفی غرور عاشق و اثبات
بیچارگی او و بزرگی معشوق.
لقا:
ظهور معشوق است، چنانکه عاشق را یقین حاصل شود که اوست.
شکل:
وجود حقتعالی را گویند.
لطف:
پرورش دادن عاشق را گویند، بطریق مواسات و موافقت.
ملاحت:
بینهایتی کمالات الهی را گویند، که هیچکس به نهایت آن نرسد تا مطمئن شود.
ظرافت:
ظهور انوار است از راه مشاهدات و مجرد از ماده.
شنگی:
احکام طوالع و لوامع انوار است، از حضرت اللّٰه تعالی و تقدس در ماده.
شوخی:
کثرت التفات را گویند.
شمایل:
امتزاج جمالیات و جلاليات را گویند و سرعت ورود آن.
کرشمه:
التفات را گویند.
شیوه:
اندک جذبه الهی را گویند، در هر حالتی که باشد سالک را. لیکن گاه باشد و گاه
نباشد، تا سالک مغرور و مغلوب نشود.
مکر:
غرور دادن معشوق است عاشق را، گاه بطریق لطف و موافقت و گاه بطریق قهر و مخالفت.
فریب:
استدراج الهی را گویند.
وفا:
عنایت ازلی را گویند، بیواسطه عمل خیر و اجتناب از شر.
جفا:
پوشانیدن دل سالک را گویند، از معارف و مشاهدات.
جور:
بازداشتن سالک را گویند از عروج.
ناز:
قوت دادن معشوق است عاشق را.
خشم:
ظهور صفات قهر را گویند.
کین:
تسلط صفات قهری را گویند.
جنگ:
امتحانات الهی را گویند، به انواع بلاهای ظاهر و باطن.
صلح:
قبول اعمال و عبادات را گویند و وسایط قریب.
پرده:
مانعی را گویند که میان عاشق و معشوق باشد و از لوازم طریق باشد نه از جهت عاشق و
نه از جهت معشوق.
حجاب:
مانعی را گویند، که عاشق را از معشوق بازدارد، به نوعی از انواع، از جهت عاشق.
نقاب:
مانعی را گویند که عاشق را از معشوق بازدارد به حکم ارادت معشوق.
بام:
محل تجلیات را گویند.
خانه:
خودی خود را گویند، گه عینیت وجود است.
مستوری:
تقدیس کنـه ماهیت الهی را گویند، که از ادراکات کافۀ عالمیان، و از انبیا، علیهمالسَّلام،
و از اولیا پوشیده است.
تبری:
رد کردن اعمال عباد را گویند.
سلطانی:
جریان احوال و اعمال را گویند.
سرکشی:
مخالفت ارادت و مراد سالک را گویند، بحکم ارادت الهی.
تندی:صفت
قهاری را گویند بر عاشق، چنانکه حکم الهی باشد، نه بر مقتضای مراد او.
امیری:
ارادت سالک جاری داشتن است بر سالک.
توانائی:
صفت فاعل مختار را گویند.
توانگری:
حصول جمیع کمالات را گویند.
دستگاه:
حصول جمیع صفات کمال است، با وجود قدرت بر همه صفتی.
تواری:
احاطت و استیلای الهی را گویند.
تاختن:
اتیان الهی را گویند.
ترکتاز:
جذبه الهی را گویند، وقتی که سلوک مقدم باشد و بزحمت و مجاهدت بسیار کاری گشاده
نشود، ناگاه جذبهای در رسد و کردههای او را قبول کند و باقی احوال او تمام کند و
به مقصد رساند.
غارت: جذبۀ الهی را گویند. که بیواسطه
بر سلوک و اعمال مقدم باشد به مثابتی که سالک مقهور باشد، تا به مقصد برسد. اگرچه
از اوامر و اعمال بر وی جاری باشد.
تاراج:
سلب اختیار سالک را گویند در جمیع احوال ظاهری و باطنی.
آشنائی:
تعلق دقیقه ربوبیت را گویند، که با همه موجودات پیوسته است، چون تعلق خالقیت به
مخلوقیت.
بیگانگی:
اشتغال عالم الوهیت را گویند، که بهیچوجه تقصر و بهیچچیز مشابهت و مماثلت ندارد.
تکبر:
بینیازی است از انواع اعمال سالک.
شهر:
وجود مطلق را گویند.
دیه:
وجود مستعار را گویند.
کوی:
مقام عبودیت را گویند.
محله:
متصف شدن به صفات کمال را گویند.
آستان:
اعمال و عبادات را گویند.
در:
مطاوعت را گویند.
یار:
صفت الهی را گویند، که ضروری است کافۀ مخلوقات را و هیچ اسم موافقتر از این نیست
سالک را، زیرا کلمۀ توحید بر این اسم دایر است.
غمگسار:
صفت رحمانی حقتعالی را گویند، که شمولی و عمومی دارد.
غمخوار:
صفت رحیمی حقتعالی را گویند، که آن خصوصیتی دارد.
مهربان:
صفت ربوبیت را گویند.
دلدار:
صفت باسطی را گویند به سرور و محبت در دل.
دلبر:
صفا قابضی را گویند، به اندوه و محنت در دل.
دلگشای:
صفت فتاحی را گویند در مقام انس در دل.
جانان:
صفت قیومی را گویند، که قیام جمله موجودات بدو است، که اگر آن دقیقه پیوسته
موجودات را نبودی هیچچیز وجود و بقا نیافتی.
جانافزای:
صفت باقی ابدی را گویند که فنا را راه بدو نبود.
دوست:
سبق محبت الهی را گویند، بر محبت سالک.
قد:
استواء الهی را گویند.
قامت:
سزاواری پرستش را گویند، که هیچکس را، جز حقتعالی این سزاواری نیست.
زلف:
غیب هویت را گویند، که کس را بدان راه نیست.
موی:
ظاهر هویت را گویند، یعنی وجود، که همهکس را به معرفت وجود او علم حاصل است و
بدان راه نیست.
گیسو:
طریق طلب را گویند.
پیچ
زلف: اشکال الهی را گویند.
تاب
زلف: اسرار الهی را گویند.
سر:
صفت ارادت الهی را گویند.
پیشانی:
ظهور اسرار الهی را گویند.
فرق:
صفت حیات الهی را گویند.
ابرو:
اهمال کردن و سقوط سالک است، از درجات، بواسطه تقصیری که از او در وجود آید.
کمان
ابرو: عرض کردن سقوط است بر سالک، بسبب تقصیر و باز به حکم عنایت ساقط
ناكردن از درجه و مقام.
جفت
ابرو: سقوط سالك است از درجه و مقام بسبب تقصیر و باز تصعيد او به حکم جذبه
و عنایت بمقامي و درجهاي كه بود.
طاق
ابرو: اهمال کردن است در سقوط سالک از درجه و مقام
بسبب تقصیر و گذاشتن سالک را در آن.
مژه:
اهمال اعمال است مرسالک را، سراً و جهراً به حکم، حکمت الهی.
تیر مژه: اهمال ناکردن سالک است،
سراً و جهراً.
چشم:
صفت سر بصیری الهی را گویند.
دیده:
اطلاع الهی را گویند، بر جمیع احوال از خیر و شر.
چشم
مست: ستر کردن الهی را گویند، بر تقصیر و خردهای
که از سالک در وجود آید و غیر او نیز، چنانکه هیچکس را بدان اطلاع نیفتد و آن معفو
باشد.
چشم
خماری: ستر کردن تقصیر سالک را گویند، از سالک، لیکن
کشف آن بر ارباب کمال، که از او اکمل و اعلی و اجل باشند، گاه روش بزبان ایشان
باشد و گاه نه.
چشم
آهوانه: ستر کردن الهی را گویند، تقصیرات سالک را، از
عین سالک ولیکن آگاه کردن سالک را از تقصیر که کرده باشد، و از آن نیز که از غیر
او مستور است، و به حقیقت این غایت عنایت باشد که سالک از تقصیر بازایستاده باشد و
تدارک تقصیر کند.
مطلب
دوم
در اسامئی که میان عاشق و
معشوق مشترک و دایر است و در اسمی اطلاق خصوصیت ندارد ولیکن از روی معانی گاهی
خصوصیت گیرند و گاه نگیرند.
مجلس:
آیات و اوقات حضور را گویند، با حقتعالی.
عشرت:
لذت انس است، با حقتعالی و شعور و آگاهی از لذت.
طرب:
انس است با حقتعالی و سرور دل در آن.
عیش:
دوام حضور است و فراغت آن به تمامی.
شراب:
غلبات عشق را گویند، با وجود اعمال، که مستوجب ملامت باشد و آن اهل کمال را باشد،
که اخصاند، در نهایات سلوک.
شراب
خام: عیش تام ممزوج را گویند، یعنی مقارن عبودیت.
شراب
پخته: عیش صرف را گویند، مجرد از ماده.
شرابخانه:
عالم ملکوت را گویند.
می:
غلبات عشق را گویند، با وجود اعمال، که مقارن سلامت باشد و این خواص را باشد که در
سلوک متوسطاند.
میخانه:
عالم لاهوت را گویند.
میکده:
قدم مناجات را گویند.
خمخانه:
مهبط غلبات عشق را گویند، که عالم قلب است.
باده:
عشق را گویند، وقتی که ضعیف باشد و این عوام را نیز باشد، و در بدایت سلوک بود.
ساقی:
شرابدار را گویند.
قدح:
وقت را گویند.
جام:
احوال را گویند.
صراحی:
مقام را گویند.
خم:
موقف را گویند.
جرعه:
اسرار و مقامات و جمیع احوال را گویند، که در سلوک از سالک پوشیده باشد.
مستی:
فرو گرفتن عشق است، جمیع صفات درونی و برونی را و عبارت از او سکر اول است.
مست
خراب: استغراق را گویند، بیهیچ آگاهی از هیچ وجه.
نیم
مستی: آگاهی از استغراق را گویند و نظرداشتن بر استغراق خود.
خرابات:
خرابی را گویند.
هشیاری:
آفات است از غلبۀ عشق صفات درونی و بیرونی را و عبارت از او صحو اول است.
خمار:
رجعت را گویند، از مقام وصول به قهر، نه بطریق انقطاع.
رندی:
قطع نظر است، از انواع اعمال در طاعت.
قلاشی:
معاشرت و مباشرات اعمال است، چنانکه اقتضای احوال است.
اوباشی:
ترک ثواب است، هم از کردن طاعت و هم از اجتناب معصیت، در غلبه محبت.
لاابالی:
باک نداشتن است، از هر نوع که پیش آید و گوید و کند.
شمع:
نور اللّٰه را گویند.
کباب:
پرورش دل است، در تجلیات.
صبوحی:
محادثه را گویند.
غیوقی:
مسامره را گویند.
شاهد:
تجلی را گویند.
نقل:
کشف معانی و اسرار را گویند.
صبح:
طلوع احوال و اوقات را گویند.
بامداد:
مقام گشتن احوال و اوقات را گویند.
شبانگاه:
ملک شدن احوال را گویند.
روز:
تتابع انوار را گویند.
شب:
عالم غیبی را گویند و جبروت را نیز گویند و این عالم خطی است ممتد میان وجود و
عدم، و بعضی گویند: که میان عالم خلق و امر، و بعضی گویند: میان عالم عبودیت و
ربوبیت.
شب
قدر: بقای سالک را گویند، در عین استهلاک به وجود حقتعالی.
شب
یلدا: نهایت الوان انوار را گویند، که سواد اعظم بود.
عید:
مقام جمع را گویند.
نوروز:
مقام تفرقه را گویند.
کافر:
صاحب مقام اعمال تفرقه را گویند.
کفر:
تاریکی عالم تفرقه را گویند.
ترسا:
معاني و حقايق را گويند، وقتي كه دقيق و رقيق باشد.
دیر:
عالم انسانی را گویند.
کلیسیا:
عالم حیوانی را گویند.
بت:
مقصود و مطلوب را گویند.
ناقوس:
یاد کردن و ذکر مقام تفرقه را گویند.
چلیپا:
عالم طبایع را گویند.
توبه:
بازگشتن از چیزی ناقص نازل را گویند، و روی آوردن به چیزی کامل عالی.
ایمان:
مقدار دانش را گویند به حضرت حقتعالی.
اسلام:
اعمال و متابعت را گویند.
دین:
اعتقادی را گویند، که از مقام تفرقه سر بر کرده باشد.
زهد:
اعراض را گویند، از زیادتی و فضول دنیاوی، لیکن وقتی که نفس را در آن شوقی باشد.
عبادت:
اجتهاد سالک را گویند.
نماز:
مطاوعت را گویند.
روزه
و امساک: قطع التفات را گویند.
زکوة:
ترک و ایثار را گویند و تصفیه را نیز گویند.
کعبه:
مقام وصلت را گویند.
حج:
سلوک الیاللّٰه را گویند.
بیابان:
وقایع طریق را گویند.
طامات:
معارف را گویند.
خرقه:
صلاحیت را گویند و سلامت صورت را نیز گویند.
سجاده:
سد باطن را گویند، یعنی هرچه روی نفس در آن باشد.
فروختن:
ترک تدبیر و اجتهاد را گویند، با خدای عزوجل.
وام:
مقادیر بیاختیاری را گویند.
گرو
کردن: تسلیم وجود است، به حکم مقادیر و ترک تدبیر و اجتهاد به اختیار خود.
بدل
کردن: عدول را گویند، از چیزی به چیزی به جهتی و غرضی از اغراض.
درباختن:
محو کردن اعمال ماضیه را گویند از نظر باطن.
ترک
کردن: قطع امل را گویند از چیزی.
رفتن:
عروج را گویند، از عالم بشریت، به عالم ارواح.
برخاستن:
قصد و عزیمت را گویند.
نشستن:
سکینه را گویند.
آمدن:
رجعت را گویند، به عالم بشریت، از عالم ارواح یا عالم استغراق و سکر.
درون:
عالم ملکوت را گویند.
عقل:
آلت تمییز را گویند، میان خیر و شر و نیک و بد.
فهم:
آلت دریافتن را گویند.
بیرون:
عالم ملک را گویند.
پائیز:
مقام خمود را گویند.
بهار:
مقام علم را گویند.
تابستان:
مقام معرفت را گویند.
زمستان:
مقام کشف را گویند.
گلزار:
گشادگی را گویند مطلقاً، پس به هرچه اضافت کنند به آن اضافت کرده باشند و به آن
بازخوانند.
بستان:
محل گشادگی را گویند، عامتر از آنکه به چیزی مخصوص باشد، یا نه.
نرگس:
نتیجه علم را گویند، که در دل پیدا شود، از طرب و فرح و مزید عمل.
گل:
نتیجه عمل را گویند، که در دل پیدا شود.
لاله:
نتیجه معارف را گویند، که مشاهده کنند.
شکوفه:
علو مرتبه را گویند.
بنفشه:
نکتهای را گویند، که قوت ادراک در آن کار نکند.
ریحان:نوری
را گویند، که از غایت تصفیه و ریاضت حاصل شده باشد.
نشو:
ترقی را گویند.
نما:
عزت یافتن را گویند، از پرورش ربوبیت.
زردی:
ضعف سلوک را گویند.
سرخی:
قوت سلوک را گویند.
سبزی:
کمال مطلق را گویند، باقی کلها بر این قیاس کنند، از این رنگها که گفته شد از هر
قبیل که باشد، و تأویل از آن گیرند.
ابر:
حجابی را گویند، که سبب وصول شهود باشد، بواسطه اجتهاد که بنمایند.
باران:
نزول رحمت را گویند.
جویبار:
مجاری عبودیت را گویند.
سپیدی:
یکرنگی را گویند، که به توجه تام یابند و قطع ماسوی.
کبودی:
تخلیط محبت را گویند، به هرچه غیر محبت باشد.
آبروان:
فرح دل را گویند.
سیل:
غلبۀ احوال دل را گویند که فرح و ترح باشد.
بوی:
آگاهی از علاقه و پیوستگی دل را گویند، که در اصل بوده است، در مقام جمع اول،
اکنون در حالت تفرقه افتاده است.
نسیم:
باد آورد عنایت را گویند.
مطرب:
آگاه کننده را گویند.
نای:
پیغام محبوب را گویند.
دف:
طلب معشوق را مر عاشق را گویند.
ترانه:
آئین محبت را گویند.
نالۀزار:
حنین محت را گویند.
نالۀزیر:
آئین محب را گویند.
سماع:
مجلس را گویند.
پای
کوفتن: تواجد را گویند.
دست
زدن: محافظت و مراقبت وقت را گویند، باقی سازها را از چنگ و رباب و غیر آن
از روی کل بر این قیاس کنند و دقیق نظر را رسد که هریکی را علیالانفراد به معنی
کشد. این مقدار بر سبیل اختصار گفته شد. بعضی از این اسامی به تأویل حاجت دارد و
غیر بر ظاهر رانند، که معنی صحیح بیشتر به خواص تعلق دارد، تا از دهان چه بیرون
آید و اذهان چه حکم کند.
چشم
شهلا: ظاهر کردن احوال و کمالات و علو مرتبۀ سالک را گویند و غیر او و منبع
شهرت از این مقام خیزد و این از مکر و استدراج کمتر خالی شود.
چشم
ترک: ستر کردن احوال و مقامات و کمالات و علو مرتبۀ سالک را گویند از خودی سالك
و غیر او و او را جز خدای تعالی نداند و این کمال مستوری است.
چشم
نرگس: سر احوال و کمالات را گویند و علو مرتبۀ سالک، چه از خود که مردم او
را دانند که ولی است ولیکن خود نداند، و چه خود ولایت خود را داند ولیکن او را
ندانند و این دو قدم از یک جنس است.
روی:
مرآت تجلیات را گویند.
ماهروی:
تجلیات را گویند، در ماده، وقتی که در خواب باشد، یا در حال باخودی و عقل.
چهره:
تجلیات را گویند، که سالک بر کیفیت آن مطلع شود و علم او در او باقی باشد.
رخ:
تجلیات محض را گویند.
چهره
گلگون: تجلیات را گویند، وقتی که در غیر ماده باشد، در خواب یا در حالت
بیخودی.
خال
سیاه: عالم غیب را گویند.
خط
سیاه: عالم غیبالغیب را گویند.
خط
سبز: عالم برزخ را گویند.
لب:
کلام را گویند.
لبلعل:
بطون کلام را گویند.
لب
شکرین: کلام منزل را گویند، که انبیا را علیهمالسلام بواسطۀ ملک باشد و
اولیا را بواسطه تصفیه.
دهان:
صفت متکلمی را گویند، ظاهراً.
دهان
شیرین: صفت متکلمی را گویند، بطریق تقدیس از فهم وهم انسانی.
سخن:
اشارت و انتباه الهی را گویند مطلقاً.
سخن
شیرین: اشارت الهی را گویند، انبیا را بواسطه وحی و اولیا را بواسطه الهام.
دُرّ
سخن: مکاشفات و اسرار و اشارات الهی را گویند، در ماده و غیر ماده، در
محسوس و معقول.
گوهر
سخن: اشارات واضح را گویند، در ماده و غیرماده، محسوس و معقول.
سخن
چون گوهر: اشارات مدرکه را گویند در محسوس و ماده.
زبان:
اسرار را گویند.
زبان
تلخ: امری را گویند، که موافق طبع سالک نباشد.
زبان
شیرین: امری را گویند، که موافق تقدیر باشد.
ذقن:
محل ملاحظه را گویند.
زنخ:
محل لذات را گویند از مشاهده.
چاهزنخ:
مشکلات اسرار مشاهده را گویند.
غبغب:
اقتران ملاحظه و لذت علم را گویند.
سیبزنخ:
علم لذت را گویند از مشاهده.
بناگوش:
دقیقه را گویند.
سلسله:
اعتصام خلایق را گویند، به حضرت الهی، بطریق عموم.
دوش:
صفت کبریای حقتعالی را گویند.
سینه:
صفت علم الهیت را گویند.
برچون
سیم: پروردن سالک را گویند، وقتی که پرورش موافق طبع او باشد و قطعاً
مخالفت ظاهر نشود که تکلیف و کلفت در آن از مخالفت پرورش باشد با طبع سالک.
میان:
سابقهای را گویند، که در میان طلب و مطلوب مانده باشد، از سیر و مقام و حجاب و
غیره.
میان
باریک: حجاب وجود سالک را گویند، وقتی که حجابی دیگر نمانده باشد.
موی
میان: نظر سالک را گویند بر قطع حجب از خود و غیره.
دست:
صفت قدرت را گویند.
انگشت:
صفت احاطت را گویند.
ساعد:
صفت قوت را گویند.
بازو:
مشیت را گویند.
هدیه:
نبوت و ولایت را گویند و هر نوع که باشد از اصطفا و اجتبا.
بعثت:
وحی را گویند، به الهام صریح.
سلام:
درود و محمدت را گویند.
پیام:
اوامر و نواحی را گویند، که خلایق بدان عمل کنند و آن بطریق وجوب بود، انشاءاللّٰه
توفیق رفیق گردد.
مطلب
سوم
در کلماتی چند که مخصوص به
عاشق و احوال او است و اگرچه بعضی در نوعی به معشوق تعلق گیرد.
وصال:
مقام وحدت را گویند، معاللّٰه، در سرا و ضرا.
کنار:
دریافت اسرار و دوام مراقبت را گویند.
بوس:
استعداد قبول کیفیت کلام را گویند، علمی و عملی، صوری و معنوی.
فراق:
غیبت را گویند، از مقام وحدت.
هجران:
التفات به غیرحق را گویند درونی و بیرونی.
غم:
بند اهتمام طلب معشوق را گویند.
اندوه:
حیرت را گویند، در کاری که ندانند وجد و فقد آن.
حزن:
حالتی را گویند که در دل پدید آید بعد از مفارقت و باعث طلب باشد، باهتمام تمام و
متأسف از مفارقت.
کلبۀ
احزان: وقت حزن را گویند.
غم
کده: مقام مستوری را گویند.
محنت:
زحمت و الم را گویند، که از سبب معشوق به عاشق رسد، اختیاری و غیراختیاری.
میدان:
مقام شهرت را گویند.
چوگان:
تقدیر جمیع امور را گویند، بطریق جبر و قهر.
گوی:
مجبوری و مقهوری سالک را گویند، به حسب حکم تقدیر.
تظلم:
استعانت و استغاثت بردن است، به حضرت الهی، از شیطان نفس، یا از تقصیر خود.
ناله:
مناجات را گویند.
فریاد:
ذکر به جهر را گویند.
وللا:
علامت کمال عاشق را گویند، که زبان و بیان از آن قاصر باشد و به حقیقت، از راه نبود
از غایت اضطرار راه برآید.
فغان:
ظاهر کردن احوال درون را گویند.
رنج:
وجود امری را گویند، که برخلاف ارادت دل بود.
درد:
حالتی را گویند، که از محبوب طاری شود و محب طاقت حمل آن ندارد.
بیمار:
قلق و انزعاج درون را گویند.
مردن:
طرد و راندگی را گویند، از حضرت حق سبحانه.
راحت:
وجود امری را گویند، که موافق ارادت دل باشد.
زندگی:
قبول و اقبال را گویند، به حضرت حق سبحانه و این زندگی به تدریج ابدی شود.
تندرستی:
برقرار ماندن دل را گویند، و قوای درون و بیرون.
ناتوانی:
بیقدرتی و دست نارسیدن را گویند، بهرچه مراد و مقصود باشد.
افتادگی:
ظهور حالات الهی را گویند، و رویت عدم قدرت از ادای عبودیت، بسزای آن حضرت.
خرابی:
قطع تصرفات و تدبیرات عقل را گویند، به توجه و تسلیم تمام.
بیهوشی:
مقام طمس را گویند که محو صفات شود.
مدهوشی:
استهلاک ظاهر و باطن را گویند، در عشق.
دیوانگی:
ظفر احکام عشق را گویند، بر صفات عاشق در اعمال که مقام محفوظ است.
بندگی:
مقام تکلیف را گویند.
آزادی:
مقام حیرت را گویند.
بینوایی:
ناتوانی را گویند.
فقیری:
عدم اختیار را گویند که علم و عمل، از او مسلوب شده باشد.
سعادت:
خواندن ازلی را خوانند.
شقاوت:
راندن ازلی را گویند.
دوری:
شعور به معراف کیفیات عالم تفرقه و دقایق آن را گویند.
نزدیکی:
شعور به معارف اسماء و صفات و افعال الهی را گویند.
کاهلی:
بطئیالسیران را گویند، و اینگاه باشد که بسبب دانستن طریق باشد سالک را و کمال
سالک باشد و این چنین سیر اکمل سیرها بود، که به رجعت محتاج نباشد. و گاه باشد که
به سبب تقصیر سالک باشد که دیر عبور کند و این سیر نازلترین سیرها باشد.
شتاب:
سرعت سیر را گویند، بیشعور به معرفت دقایق و مقامات و این سیر گاه به حکم جذبه
باشد و گاه به حکم اجتهاد سالک، در اعمال و ریاضات و عبادات و تصفیه.
پاکبازی:
توجه خالص را گویند، که نه در اعمال صواب خواهد و نه علو مرتبه، بلکه خالص خدای را
کوشد.
حضور:
مقام وحدت را گویند.
غیبت:
مقام اثنینیت را گویند.
گرمی:
حرارت محبت را گویند.
سردی:
برد نفس را گویند، و این نهایت مقام محبت است.
خواب:
فنای اختیاری را گویند، در بشریت، از افعال.
بیداری:
عالم صحو را گویند، جهت عبودیت.
شتر:
انسانیت را گویند.
قطار:
نوعیت را گویند.
محمل:
آرام تکلیفی را گویند.
علف:
شهوات و مشتهیات نفس را گویند، و هرچه نفس را در آن حظی باشد.
ساربان:
راهنمای را گویند.
زر:
ریاضت و مجاهدت را گویند.
سیم:
تصفیۀ ظاهر و باطن را گویند.
شست
و شو: برداشتن خردهها را گویند، که از تقصیر در وجود آمده باشد، و
صفای حضور عاشق و معشوق.
جست
و جو: خردهگیری را گویند، از هر طرف که باشد.
گفت
و گو: عتاب محبتآمیز را گویند.
گوهر:
معانی و صفات را گویند.
و باللّٰه التوفیق و صلی اللّٰه علی محمد و علی
آله و صحابه و عترته و سلم تسلیما.