Ana içeriğe atla

  
 
Print Friendly and PDF

Keşkül Beş...Şeyh Bahâi

 

 

هو

كشكول

5

بهاءالدين محمد بن حسين عاملي

شيخ بهائي

(در پنج دفتر)


سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
سرور پيامبران مرسل و گرامى ترين اولينان و آخرينان ، كه درود خدا بر او و دودمان گراميش باد! گفت : هر گاه ، دل مؤمن ، از بيم خدا به لرزه در آيد، گناهان از او فرو ريزد، چنان كه برگ از درخت فرو ريزد.
و نيز فرمود: بنده ، تا آنگاه كه بلا را نعمت نشمرد، و آسايش را رنج خويش نداند، در شمار مؤمنان نيايد. چه سختى هاى دنيا، نعمت هاى آخرتند و آسودگى هاى دنيا، رنج آن .
و نيز از اوست كه : - برترين درودها و كامل ترين سلام ها نثار او باد! - كه : خداى تعالى گفت : چون بنده اى از بندگان خويش را به رنجى در بدن يا مال ، يا فرزند، دچار سازم ، و آن را به بردبارى پذيرا شود، از آن ، شرم دارم كه وى را ميزان نهم و يا او را نامه عمل بگذارم .
عوالم كلى ، به دو عالم منحصر مى شود: يكى ،
(عالم خلق )، كه با يكى از حواس پنجگانه ظاهرى حس مى شود و ديگرى ، (عالم امر) است ، كه به حس در نمى آيد. همچون (روح ) و (عقل ) و پروردگار فرموده است : (الا له الخق و الامر تبارك الله رب العالمين )
و بسا! كه از اين دو
(عالم ) به (عالم ملك و ملكوت ) و (عالم شهادت و غيب ) و (ظاهر و باطن ) و (بر و بحر) و عباراتى جز اين ها تعبير شود. و آدمى ، موجودى ست جامع ، ميان اين دو عالم . چه ، تن او، نمومه اى از عالم خلق است و روحش از عالم امر. خداى تعالى فرموده است : (يسئلونك عن الروح قل : الروح من امر ربى )
و روح آدمى ، پيش از هستى ديگر آفريدگان ، در درياى حقيقت پروردگارى شناور بود، و از عنايت ازلى كه حامل آن بود، برخوردارى داشت . خداى تعالى مى فرمايد:
(و لقد كرمنابنى آدم و حملناهم فى البر والبحر)
سپس ، اين روح ، در تن ، به امانت سپرده شد، تا كسب كمال كند و برخى آمادگى ها تدارك بيند كه بى آن ، ممكن نبود، تا بدان برسد. آنگاه به اصل خود باز مى آيد و در منشاء خويش شناور مى شود، و به درياى حقيقت مى رسد. در حالى كه آماده پذيرش فيض هاى جلال و جمال الهى و اشراق سر مدى شده باشد.
تفسير آياتى از قرآن كريم
در
(كشاف ) در تفسير اين گفته خداى تعالى كه مى فرمايد: (لا ينال عهدى الظالمين ) آمده است كه : گفته اند كه اين ، دليل بر آنست كه بدكار، شايسته پيروى نيست و كسى كه فرمان و گواهى و پيروى و خبرش ‍ پذيرفته نيست ، چگونه به پيشوايى و امامت برگزيده شود؟
ابوحنيفه ، پنهانى ، به وجوب يارى دادن زيدبن على (بن الحسين )(ع ) و پرداخت مال به وى و خروج بر دزدى كه به عنوان
(امام ) غلبه يافته بود - همانند دوانيقى و نظاير او - فتوا داد. و چون زنى او را گفت : فرزند مرا به خروج با ابراهين و محمد - فرزندان عبدالله بن حسن - اشاره كردى و كشته شد. ابوحنيفه گفت : كاش به جاى فرزند تو بودم ! و همو، در اشاره به (منصور) (خليفه ) و يارانش مى گفت : اينان ، اگر آهنگ بناى مسجدى كنند، و مرا بخوانند، تا آجرهاى آن را بشمارم ، چنين نخواهم كرد.
و از
(ابن عباس روايت شده است كه گفت : ستمگر، هيچگاه پيشوايى را نشايد. و چگونه پيشوا تواند شد؟ كه امام ، آنست كه ستم را باز دارد. و اگر ستمگرى به پيشوايى گمارده شود، همانند اين مثل است كه گويد: آن كه از گرگ چوپانى خواهد، ستم كرده است . پايان سخن جارالله .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
ابوجعفر منصور، ابوحنيفه را به كوفه آورد، و خواست ، تا او را منصب
(قضا) دهد. و او خوددارى كرد و خليفه ، او را سوگند داد كه بپذيرد. و بوحنيفه گفت : من ، هرگز شايسته قضا نيستم . و (ربيع بن يونس ) حاجب گفت : نمى بينى كه خليفه سوگند مى خورد؟ و ابوحنيفه گفت : خليفه به دادن كفاره سوگند، از من تواناترست . و آنگاه ، منصور فرمان داد، تا او را به زندان افكندند.
فرازهايى از كتب آسمانى
در
(احيا)(العلوم ) روايت شده است كه زاهدى ، روزگارى دراز، خداى را عبادت كرد. و بارى ، پرنده اى ديد، كه بر درختى لانه كرده بود. و آنجا مى نشست و مى خواند. زاهد با خويش گفت : نمازگاه خويش ، به نزديك آن درخت برم تا با نواى اين پرنده انس گيرم . و چنين كرد. و پروردگار، پيامبر آن روزگار را وحى فرستاد كه آن زاهد را بگو!: به آفريده اى انس گرفتى .
چنان ترا فرود آورم كه از كردار نيك بهره اى نبرى .
و نيز در احياء آمده است كه ابراهيم ادهم ، از كوه فرود مى آمد و پرسيدندش : از كجا مى آيى ؟ و او گفت از انس با خداى تعالى .
و گفته اند: موسى پس از آن كه سخن خداى تعالى شنيد، چون ، سخن ديگرى مى شنيد، دلش به هم مى خورد.
شعر فارسى
از نشناس :

از ذوق صداى نايت ، اى رهزن هوش !

 

و زبهر نظاره تو، اى مايه هوش !

 

چون منتظران به هر زمانى ، صد بار

 

جان ، بر در چشم آيد و دل ، بر گوش

عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
در
(شرح علامه )، از (ابوسهل ) مسيحى نقل كرده است كه در دمشق ، خصيه هاى مردى بزرگ شد. چنان كه آن ها را در كيسه اى به اندازه يك بالش جاى داده بود. و جنبيدن بر او دشوا آمد. مرد به بيمارستان رفت و از جراح خواست ، تا او را درمان كند. اما جراحان ترسيدند كه در حين عمل بميرد. مرد، به عدالتخانه رفت و از نايب السطنه خواست تا دستور دهد كه او را درمان كنند و او چنين كرد و بيضه هايش بريدند و مرد چند روزى ماند و مرد و بيضه هايش را پس از بريدن وزن كردند و هفده رطل بود و هر رطل ششصد درهم است .
شعر فارسى
از نشناس :

نكويى با بدان كردن ، وبالست

 

ندانند اين سخن ، جز هوشمندان

 

ز بهر آن ، كه با گرگان نكويى

 

ستمكارى بود بر گوسفندان

شعر فارسى
از مخزن الاسرار - در نصيحت -:

در سر كارى كه در آيى نخست

 

رخنه بيرون شدنش كن درست

 

تا نكنى جاى قدم استوار

 

پاى منه ! در طلب هيچ كار

 

چاره دين ساز! كه دنيات هست

 

تا مگر آن نيز بيارى به دست !

 

اى كه زامروز، نيى شرمسار

 

آخر از آن روز يكى شرم دار!

 

قلب مشو! تا نشوى وقت كار

 

هم زخود و هم زخدا شرمسار

 

مست چه خسبى ؟ كه كمين كرده اند

 

كارشناسان ، نه چنين كرده اند

 

چون تو، خجل وار برآرى نفس

 

فضل كند رحمت فريادرس

 

خويشتن آراى مشو! چون بهار

 

تا نكند در تو طمع روزگار

شعر فارسى
و از اين قبيل است كه در
(هفت پيكر) به نظم آورده است :

عيب جوانى نپذيرفته اند

 

پيرى و صد عيب ، چنين گفته اند

 

فارغى از قدر جوانى كه چيست

 

رو! كه بر اين غفلت ، بايد گريست

 

شاهد باغست درخت جوان

 

پير شود، بشكندش باغبان

 

شاخ ‌تر از بهر گل نو برست

 

هيزم خشك ، از پى خاكسترست

 

عهد جوانى به سرآمد، مخسب !

 

روز شد، اينك ! سحر آمد، مخسب !

و از سخنان اوست در (خسرو و شيرين ):

ترا حرفى به صد تزوير در مشت

 

منه بر حرف كس بيهوده انگشت !

 

سخن ، در تندرستى تندرست است

 

كه در سستى ، همه تدبير، سست است

 

چو خواهى صد قبا، در شادكامى

 

بدر پيراهنى در نيكنامى

 

بدين قالب كه بادش در كلاهست

 

مشو غره ! كه اين ، يك مشت كاهست

 

رها كن غم ! كه دنيا، غم نيرزد

 

مكش سختى ! كه سختى هم نيرزد

 

چنان راغب مشو در جستن كام !

 

كه از نايافتن ، رنجى سرانجام

از عارف بلند پايه (نظامى ) - درباره پيرى -:

حديث كودكى و خودپرستى

 

رها كن ! كان خمارى بود و مستى

 

چو عمر از سى گذشت و يا خود از بيست

 

نمى شايد دگر چون غافلان زيست

 

نشاط عمر، باشد تا چهل سال

 

چهل رفته ، فرو ريزد پروبال

 

پس از پنجه ، نباشد تندرستى

 

بصر كندى پذيرد، پاى ، سستى

 

چو شست آمد، نشست آمد پديدار

 

چو هفتاد آمد، افتاد آلت از كار

 

به هشتاد و نود، چون در رسيدى

 

بسا سختى كه از گيتى كشيدى !

 

از آنجا گر، به صد منزل رسانى

 

بود مرگى ، به صورت زندگانى

 

سگ صياد، كاهو گير گردد

 

بگيرد آهويش ، چون پير گردد

 

چو در موى سياه ، آمد سپيدى

 

پديد آيد نشان نااميدى

 

زپنبه شد بنا گوشت كفن پوش

 

هنوز اين پنبه بيرون نارى از گوش

 

جوانى ، گفت پيرى را: چه تدبير؟

 

كه يار از من گريزد چون شوم پير

 

جوابش داد پير نغز گفتار

 

كه در پيرى ، تو خود، بگريزى از يار

شعر فارسى
و نيز از سخنان اوست در
(ليلى و مجنون ):

غافل منشين ! نه وقت بازى ست

 

وقت هنرست و سرفرازى ست

 

امروز، كه روز عمر، برجاست

 

مى بايد كرد كار خود راست

 

فردا كه اجل عنان بگيرد

 

عذر تو به جان كجا پذيرد؟

 

از پنجه مرگ ، جان كسى برد

 

كاو پيش ز مرگ خويشتن مرد

 

يك دسته گل دماغ پرور

 

از صد خرمن گياه خوش تر

 

هر نقد كه آن بود بهايى

 

بفروش ! چو آيدش روايى .

شعر فارسى
از نشناس :

گر، خرابم كنى از عشق ، چنان كن بارى

 

كه نبايد دگرم منت تعمير كشيد

معارف اسلامى
گفته اند: جمعه را از آن روى ،
(جمعه ) ناميده اند، كه پروردگار، در آن روز از آفرينش چيزها آسود و آفريدگان ، در پيشگاه او جمع آمدند.
و نيز گفته اند: از آن روى
(جمعه ) گفته اند، كه در آن روز، مردم ، براى اداى نماز، جمع آيند.
و گفته شده است : نخستين بار،
(انصار)، اين روز را (جمعه ) ناميدند. و آن ، پيش از آمدن پيامبر (ص ) به مدينه بود. و نيز پيش از فرود آمدن سوره جمعه ، انصار، گرد آمدند، و گفتند: يهود را در هفته ، روزيست ، كه بدان گرد آيند. و آن ، (شنبه ) است و مسيحيان نيز به يكشنبه جمع شوند. ما نيز بايد روزى را قرار دهيم كه در آن ، جمع شويم و خدا را ياد كنيم و سپاس بگزاريم . و آن را بر (جمعه ) قرار دادند و آنان ، پيش از آن ، جمعه را روز (عروبة ) مى ناميدند. آنگاه ، بر (سعد بن زرارة ) گرد آمدند و با او نماز گزاردند و او، آنان را پند داد و آن روز را (جمعه ) ناميدند.
و نيز گفته اند: نخستين كسى كه اين روز را
(جمعه )، (كعب بن لوى ) بود و همو او بود كه تركيب ، (اما بعد) را به كار برد.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از سخنان يكى از بزرگان در گراميداشت پدر و مادر: بدان ! كه پروردگار عزيز و بزرگ ، نياز ترا به پدر و مادر دانست . از اين رو، ترا در نزد آنان گرامى داشت . كه نيازى به سفارش كردن درباره تو، به آنان نبود. و پروردگار، بى نيازى آنان را از تو دانست و از اين رو، آنان را درباره تو سفارش كرد. و در حديث آمده است كه :
(على بن الحسين ) (ع ) فرزند خويش (زيد) را گفت : اى پسركم ! پروردگار، ترا به من خشنود نساخت . از اين رو، مرا به تو سفارش كرد. اما مرا به تو خرسند ساخت و از تو مرا سفارش كرد. پس .- خدا ترا توفيق دهاد! - تفاوت ميان اين دو را بدان ! و با خرد خويش ، ميان اين دو فرق بگذار! آنگاه ، بنگر! كه خرد روشن تو، لزوم سپاسگزارى ترا به نعمت دهنده ات سفارش مى كند و بنگر! كه از آدميان ، كسى هست كه بيش از پدر و مادر بر تو حق داشته باشد؟ و كسى هست كه بيش از آنان ، در خور سپاس و نيكى تو باشد؟ پس ‍ آن را با گراميداشت و بزرگداشت و فرمانبرى و اطاعت ، تا آنگاه كه زنده اند، پاسخ بگوى ! و از آنان بخشش بخواه و حق آنان را ادا كن ! و پس ‍ از مرگ نيز با ديدار خاكشان دين خويش را ادا كن ! همچنان كه دوست دارى كه فرزندانت ، به روزگار زندگى و پس از مرگت ، با تو چنان كنند.
سخن عارفان و پارسايان
در
(احياء)(العلوم ) از يحيى معاذ (رازى ) نقل شده است كه مى گفت : زاهد راستين ، كسى ست كه روزيش آن چه يابد، باشد و جامعه ، آن چه پوشد و مسكنش به جايى از زندان دنيا كه در آن گنجد و دورى از خلق جاى آسايش او و گورش خوابگاه او و انديشه اش پندگيرى او و قرآن گفتار او و خدا انيس او و ياد خدا رفيق او و زهد همنشين او و اندوه كار او و شرم شعار او و گرسنگى خورش او و حكمت سخن او و خاك بستر او و تقوا توشه راه او و خاموشى بهره او و شكيبايى تكيه گاه او و توكل حسب و نسب او و خرد راهنماى او و عبادت پيشه او و بهشت پايان آرزوى او.
ترجمه اشعار عربى
از ابوتمام :
خرد، رهبر منست و روزگار، ادب كننده من . اين هر دو، آنچنان از من تيرگى را زدودند، كه به روزگار جوانى ، پيرى جهانديده شدم .
شعر فارسى
از نشناس :

از باغ جهان ، فتاده در دام عذاب

 

آدم ، ز پى گندم و من ، بهر شراب

 

مرغان بهشتيم ، عجب نبود، اگر

 

او، از پى دانه رفت و من ، از پى آب

 

خاك رهش به مردم آسوده كى دهند!

 

كاين توتيا، به مردم بى خواب مى دهند

 

غم با من و من با غمش ، خو كرده ايم ، اى مدعى !

 

لطفى ببايد كردن و ما را به هم بگذاشتن

 

زيمن عشق ، بر وضع جهان ، خوش خنده ها كردم

 

معاذالله ! اگر روزى به دست روزگار افتم .

سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : برترى كشاورزان ، به همكارى در كار است ، برترى بازرگانان ، به همكارى در اموالست ، برترى پادشاهان ، به همكارى در راى هاى سياسى ست ، برترى دانشمندان ، در حكم خداوندى ست و برترى همه اينان ، به همكارى در تمامى چيزهاى ست كه امور زندگى و آخرت آدميان را به صلاح آرند.
شعر فارسى
از خسرو و شيرين (نظامى ) در سفارش به كم خوردن :

مخور بسيار! چون كرمان بى زور

 

به كم خوردن كمر بربند! چون مور

 

حرام آمد علف تاراج كردن

 

به دارو، طبع را محتاج كردن

 

مخور چندان ! كه خرما خوار گردد

 

گوارش در دهن مردار گردد

 

چو باشد خوردن نان ، گلشكروار

 

نباشد طبع را با گلشكر كار

 

جهان زهرست و زهر تلخناكش

 

به كم خوردن توان رست از هلاكش

از سخنان شيخ (نظامى ) در قناعت ، كه نيكوترين چيزهاست :

قرص جوى ، مى شكن ! و مى شكيب !

 

تا نخورى گندم آدم فريب

 

تا شكمى نان و كفى آب هست

 

كفچه مكن بر سر هر كاسه دست

 

آن خور! و آن پوش ! چو شير و پلنگ

 

كاورى آن را همه روزه به چنگ

 

نانخورش ، از سينه خود كن ! چو آب

 

وز جگر خويش چو آتش كباب

 

گر دل خرسند نظامى تراست

 

ملك قناعت بتمامى تراست

شعر فارسى
نيز از اوست :

اگر باشى به تخت و تاج محتاج

 

زمين را تخت كن ! خورشيد را تاج

 

به خرسندى بر آور سر! كه رستى

 

بلايى محكم آمد خودپرستى

 

در اين هستى كه يابى نيستى زود

 

نبايد شد به هست و نيست خشنود.

 

لباسى پوش ! چون خورشيد و چون ماه

 

كه باشد تا تو باشى ، با تو همراه

 

جهان ، چون مار افعى ، پيچ پيچست

 

مخواه از وى ! كزو در دست ، هيچست

شعر فارسى
نيز از سخنان او در كتاب
(ليلى و مجنون ) است :

خرسندى را به طبع ، در بند!

 

مى باش بدانچه هست ، خرسند!

 

اجرت خور دسترنج خود باش !

 

گر محتشمى ، به گنج خود باش !

 

نزديك رسيد، كار مى ساز!

 

با گردش روزگار مى ساز!

 

جز آدميان ، هر آنچه هستند

 

بر شقه قانعى نشستند

 

در جستن رزق خود شتابند

 

سازند بدان قدر، كه يابند

 

آنگاه رسى به سر بلندى

 

كايمن شوى از نيازمندى

 

خرسند، هميشه نازنينست

 

خرسندى را ولايت اينست

 

از بندگى زمانه آزاد

 

غم شاد به او و او به غم شاد

نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
از سخنان بزرگان :
آن كه سرانجام خويش را نيكو سازد، از زشتى ها رويگردانست و آن كه به كتاب خدا ايمان آورد، توبه كند و آن كه از عذاب دردناك بپرهيزد، آب شود. پس ، اى نشسته اى ! كه مرگ تو ايستاده است . اينك ! از سخن ما، در خوابى ؟ يا از كرده خويش پشيمانى ؟ پيش از مردنت ، از لغزش هاى خويش توبه كن ! كه مرگ ، در تعقيب زندگانست .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
بزرگى گفته است :
نماز، معراج عارفانست . و وسيله گناهكاران و بوستان پرهيزگاران و در حديث آمده است كه : نماز، ستون دينست و در يكصد و دو جاى قرآن ، از آن ، ياد شده است .
شعر فارسى
از نشناس :

صد تيغ بلا، ز هر طرف آخته اند

 

بر ما همه ، شبرنگ جفا تاخته اند

 

فرياد! كه دشمنان به هم ساخته اند

 

واحباب به حال ما نپرداخته اند

سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
(كفعمى ) - كه رحمت خدا بر او باد! - گفت : اى فرزند (آدم ) به دنيا فريفته مباش ! دنيايى كه در آن صافى و گوارنده اى يافت نشود و كسى ترا يارى نمى كند و به عهدها وفا نمى شود و سوگند راستى در ميان نيست و دوست موافقى نمى يابى . نيكبخت آن كه با دنيا بجنگد! و به زر و زيور آن ننگرد. خوش به حال آنان كه از حلال دنيا بپرهيزند و جز با ياد خدا، از هيچ لذتى بهره نجويند و با پارسايى ، به اوج طاعت رسند. به آن كه دانه را مى شكافد! كه بدكاران را بهره اى جز آب گنديده دوزخ نيست . آنان ، گناهانشان آشكار است و عذرشان ناپذيرا. و پرهيزگاران ، با كردار پسنديده خويش به انوار روحانى خود، به ملاء اعلى در آويخته اند و از ميوه پاداش نيكوكارى خويش بهره مندند. آرى ! كسى رستگارست ، كه در درياى طاعت پروردگار خويش غوطه خورد و رنج طاعت را به پاس ‍ پاداش آخرت ، بر خويش هموار سازد. اينك ! خويش را واجب دار! كه به اداى واجبات بپردازى و براى دورى از گناه ، اسب هاى رهوار رياضت كشيده را به كارگير! و جامه بيم از خدا را بر خود بپوشان ! و از آنان مباش ‍ كه به پيمان خدا خيانت مى ورزند كه كردارهاى زشت تو، به رستاخيز، اژدهاى تو خواهند بود. و كارهاى نادرست تو، در قيامت ، موجب كورى تو خواهند شد و راستى گفتار تو، نيرويت مى بخشند و اگر به قناعت روى آورى ، ترا سودمندتر خواهد بود.
شعر فارسى
از نظامى - در بخشش :

به شادى ، شغل عالم درج مى كن !

 

خراجش مى ستان ! و خرج مى كن !

 

گشايى بند، بگشايند بر تو

 

فرو بندى ، فرو بندند بر تو

 

بزرگى بايدت ، دل در سخابند!

 

سر كيسه ، به بند گندنا بند!

 

نصيحت بين ! كه آن هندو، چه فرمود

 

كه : چون نانى بيابى ، زود خور! زود!

شعر فارسى
از مير دردى يزدى :

از من ، آموخت شيخ ، افسوس زدن

 

بر بام صلاح ، كوس ناموس زدن

 

رفتم كه به پير دير هم ياد دهم

 

آيين بت و طريق ناقوس زدن

 

اندر آن معرض كه خود را زنده سوزد اهل درد

 

اى بسا مرد خدا! كاو كمتر از هندو زنى ست .

فرازهايى از كتب آسمانى
(قيصرى )، در (شرح يائيه ) در تعريف دانش تصوف گفته است : آن ، دانش نام ها و صفت ها و مظاهر خداوندى ، و احوال آفرينش و رستاخيز و حقايق عالم و چگونگى بازگشتن آن ، به حقيقت يگانه است . كه آن ، ذات پروردگارى ست . و نيز شناخت شيوه سلوك و (مجاهده ) است ، براى رهايى نفس ، از تنگناهاى بندهاى جزئى و پيوند دادن آن ، به مبداء اصلى و نيز اتصاف آن ، به وصف اطلاق و كليت است .
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
(سمراء) دختر قيس ، در غزوه اى دو پسر خويش از دست داد و پيامبر (ص ) به مرگ آنان ، او را تعزيت گفت . سمراء گفت : پس از تو، هر اندوهى ناچيزست . به خدا سوگند! اندوهى كه از چهره گردآلود تو، به من رسيده است از مرگ آن دو، دردناك تر است .
سخن عارفان و پارسايان
حسن بصرى مى گفت : چون كسى در كار دنيا با تو همچشمى كند، در كار آن جهانى ، با او همچشمى كن ! و نيز، يارانش را گفت : من هفتاد تن از بدريان را ديدم كه حلال شده هاى خدا را چندان پرهيز داشتند، كه شما حرام شده هاى او را نداريد.
و به سخنى ديگر، آنان ، در بلا، بيش از شما، به نعمت و آسودگى شادمان بودند و اگر آنان را مى نگريستيد، ديوانه شان مى انگاشتيد. و اگر آنان نيكان شما را مى ديدند، مى گفتند: اينان را خلقى نيك نيست و اگر بدانتان را مى ديدند، مى گفتند: اينان به رستاخيز، در شمار مؤمنان نيستند. و چون به يكى از آنان ، مالى حلال عرضه مى شد، نمى پذيرفت و مى گفت : از آن ترسم كه دلم را تباه كند. و آن كه دل داشت ، بناچار، از تباهى آن ، بيمناك بود.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
عيسى كه - بر پيامبر ما و او درود باد! - مى گفت : اى دنيا! تو بودى ، و من ، در تو نبودم و تو خواهى بود و من در تو نباشم . و اگر مرا بدبختى رسد، بدبختى يى است كه در تو بدان دچار شده ام .
سخن عارفان و پارسايان
عابدى ، در دعاى خويش ، چنين مى گفت : خدايا! مرا به آتش انداز! كه چون منى ، جراءت آن ندارد كه از تو بهشت خواهد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى پس از آن كه ميان او و يكى از يارانش ستيزى رفت ، به او نوشت : اى برادر! روزگار زندگى ، كوتاه تر از آنست كه به دورى بگذرد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
مردى افلاطون را گفت : زن گيرم ؟ يا نه ؟ گفت : هر چه كنى ، ترا پشيمانى آرد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
مردى بد مستى كرد و مردم ، شكايت او به حاكم بردند. مستى از سرش ‍ رفته بود و حاكم خواست تا او را بيازارد. مرد گفت : اى امير! من بدى كردم و خردى ندارم . تو كه خردمندى ، مرا ميازار!
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
معاويه در مكه بود و ابن عامر را گفت : از تو خواهشى دارم . گفت : چيست ؟ گفت : خانه ات را در عرفه به من بخشى . گفت : بخشيدم . معاويه گفت : صله رحم كردى . اينك ! تو چيزى بخواه ! گفت : خواهم كه خانه ام را به من بازگردانى ! گفت : باز گرداندم .
شعر فارسى
از نشناس :

عمرى گذشت راه سلامت نيافتيم

 

شرمنده اين دلم ! كه چه ها در خيال داشت !

شعر فارسى
از مولوى معنوى :

آفت ادراك ، اين قيلست و قال

 

خون به خون شستن ، حلال آمد، حلال

شعر فارسى
و نيز از اوست :

هين و هين ! اين راهرو، بيگانه شد

 

آفتاب عمر، سوى خانه شد

 

تو مگو فردا! كه فرداها گذشت

 

تا بكلى نگذرد ايام گشت

 

تو، مگو: ما را بدان شه ، بار نيست !

 

با كريمان ، كارها دشوار نيست

 

عورو تورو لنگ و لوك و بى ادب

 

سوى او مى غنج ! و او را مى طلب !

 

وعده فردا و پس فرداى تو

 

انتظار حشر باشد، واى تو!

نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
بزرگى گفته است :
به بلايى دچار نيامدم ، مگر آن كه پروردگار، در آن ، مرا چهار نعمت ارزانى داشت يكى اين كه دينم را زيان نداشت . ديگر آن كه به بزرگى آن كه مى توانست باشد، نبود. سديگر آن كه مرا از خشنودى خويش بى بهره نساخت و چهارم اين كه از آن ، اميد ثواب داشتم .
شعر فارسى
از حكيم انورى :

مرا به مدرسه ها پيش ازين به كسب علوم

 

قرار مدرسه و فكر درس بودى كار

 

كنون ، به چشم غزالانم آنچنان كردند

 

كه شب ، به خواب خوش اندر، غزل كنم تكرار

تفسير آياتى از قرآن كريم
در كشاف ، در تفسير آيه شريفه
(ان الله لا يستحيى ان يضرب مثلا ما بعوضة فمافوقها)
مى نويسد: بسيار در كتاب هاى قديمى ديده ام كه جنبنده اى هست ، كه جنبش آن ، جز با چشم هاى تيزبين ديده نمى شود. و چون نجنبد، هيچ چشمى آن را نبيند و چون به دست ، بگيرندش ، زهرى از خود مى دهد، كه زيانبخش است . پاكيزه است پروردگارى كه از صورت اين حيوان و اعضاى ظاهرى و باطنى و تفضيل آفرينش آن ، چنان آگاهست ! و مى بيندش و از ضمير آن آگاهست . و شايد كه كوچك تر از آن را نيز آفريده است .
(سبحان الذى خلق الازواج كلها مما تنبت الارض و من انفسهم و مما لا يعلمون ).
فرازهايى از كتب آسمانى
تصوف ، دانشى ست كه در آن ، از يگانگى ذات پروردگار، سخن مى رود و به نام ها و صفاتش و همه آن چه كه به او مربوط است ، نايل مى گرداند از اين رو، موضوع تصوف ، ذات پروردگارى و صفت هاى ازلى و سرمدى اوست .
مسائلى كه تصوف از آن ها سخن مى گويد، چگونگى صدور كثرت از خدا و بازگشت همه آن ها به اوست و نيز بيان مظاهر نام هاى الهى و صفت هاى ربانى او و چگونگى بازگشت
(اهل الله ) به خداست و نيز چگونگى (سلوك ) و (مجاهده ) و رياضت هاى آنان است و همچنين از نتيجه هر يك از اعمال و ذكرها در دنيا و آخرت به همان سان كه در (نفس ‍ امر) است سخن مى گويد.
مبادى تصوف ، شناخت حد و غايت و اصطلاحات صوفيانست كه در ميان آنان رواج دارد.
سخن عارفان و پارسايان
عارفى گفته است : آن كه به هنگام نعمت ، به منعم بنگرد، و به هنگام بلا، به بلا دهنده نظر كند، و در همه حالات ، جمال حق را نظاره كند، و به محبوب مطلق توجه داشته باشد، در عالى ترين مراتب سعادت است و آن كه به عكس اين باشد، در پايين ترين دركات بدبختى ست . و چنين كسى ، به هنگام نعمت ، بر نيست شدن آن ترسانست و به هنگام سختى ، در آزار آنست .
شعر فارسى
از نشناس :

ظهور جمله اشيا، به ضدست

 

ولى حق را نه مانند و نه ندست

 

چو نبود ذات حق را ضد و همتا

 

ندانم تا چگونه دانى او را؟!

 

چو نور حق ندارد نقل و تحويل

 

نيايد اندر او تغيير و تبديل .

 

اگر خورشيد بر يك حال بودى

 

شعاع او به يك منوال بودى

 

ندانستى كسى ، كاين پرتو اوست

 

نبودى هيچ فرق ، از مغز، تا پوست

شعر فارسى
از سعدى :

چنين دارم از پير داننده ياد

 

كه شوريده اى رو به صحرا نهاد.

 

پدر، در فراقش نخورد و نخفت

 

پسر را ملامت بكردند و گفت :

 

از آن گه يارم كس خويش خواند

 

دگر با كسم آشنايى نماند

 

بحقش ! كه تا حق جمالم نمود

 

دگر هرچه ديدم ، خيالم نمود

 

نشد كم ، كه رو از خلايق بتافت

 

كه گم كرده خويش را باز يافت

 

پراكندگانند زير فلك

 

كه هم در توان خواندشان هم ملك

 

قوى بازوانند كوتاه دست

 

خردمند و شيدا و هشيار و مست

 

نه سوداى خودشان ، نه پرواى كس

 

نه در گنج توحيدشان جاى كس

 

برآشفته عقل و پراكنده هوش

 

زقول نصيحتگر، آگنده گوش

 

تهيدست مردان پر حوصله

 

بيابان نوردان بى قافله

به دريا نخواهد شدن بط غريق سمندر چه داند عذاب الحريق ؟

عزيزان پوشيده از چشم خلق

 

نه زنار داران پوشيده دلق

 

به خود سر فرو برده همچون صدف

 

نه مانند دريا برآورده كف

 

گرت عقل يارست ، ازينان رمى

 

كه ديوند در صورت آدمى

 

نه مردم همين استخوانند و پوست

 

نه هر صورتى جان و معنى در اوست

 

نه سلطان خريدار هر بنده ايست

 

نه در زير هر ژنده اى زنده ايست

 

اگر ژاله ، هر قطره اى در شدى

 

چو خر مهره ، بازار از او پر شدى

 

شعر فارسى
نيز از اوست :

قضا را، من و پيرى از فارياب

 

رسيديم در خاك مغرب ، به آب

 

مرا يك درم ، بود، برداشتند

 

به كشتى و درويش بگذاشتند

 

سباحان برانند كشتى چو دود

 

كه آن ناخدا، ناخدا ترس بود

 

مرا گريه آمد ز تيمار جفت

 

بر آن گريه ، قهقه بخنديد و گفت

 

مخور غم ! براى من اى پر خرد!

 

مرا آن كس آرد، كه كشتى برد

 

بگسترد سجاده بر روى آب

 

خيالست پنداشتم يا به خواب ؟

 

زمد هوشيم ديده آن شب نخفت

 

نظر بامدادان به من كرد و گفت :

 

عجب ماندى ، اى يار فرخنده راى ؟!

 

ترا كشتى آورد و ما را خداى

 

چرا اهل معنى ، بدين نگروند؟

 

كه ابدال ، در آب و آتش روند

 

نه طفلى كز آتش ندارد خبر

 

نگه داردش مادر مهرور؟

 

پس ، آنان كه در وجه ، مستغرقند

 

شب و روز، در عين حفظ حقند

 

نگه دارد از تاب آتش خليل چو

 

تابوت موسى ز غرقاب نيل

 

چو كودك به دست شناور دراست

 

نترسد، اگر دجله پهناور است

 

تو بر روى دريا قدم چون زنى ؟

 

چو مردان ، كه بر خشك ، تر دامنى

شعر فارسى
و نيز از سعدى ست :

مگر ديده باشى ، كه در باغ و راغ

 

بتابد به شب كرمكى چون چراغ

 

يكى گفتش : اى كرمك شب فروز!

 

چه بودت ؟ كه پيدا نباشى به روز

 

ببين ! كاتشين كرمك خاكزاد

 

جواب از سر روشنايى چه داد

 

كه من روز و شب ، جز به صحرا نيم

 

ولى ، پيش خورشيد، پيدا نيم

 

قدم پيش نه ! كز ملك بگذارى

 

كه گر بازمانى ، ز دد كمترى

ترجمه اشعار عربى
شاعرى گفته است :
بجان تو! كه آدمى ، فرزند كوشش خويش است . و آن كه كوشنده ترست ، به بزرگى سزاوارترست . و به همت بلند، مدارج ترقى را مى پيمايد و آن كه همتش بلندترست ، مشهورترست . آن كه اراده پيشگامى دارد، باز پس ‍ نمى ماند و آن كه پيشى نمى جويد، پيش نمى افتد.
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
سالك راه حق ، چون از هر آن چه كه او را از مقصود باز مى دارد، بپرهيزد، و به اموال دنيا توجه نكند، و از هر انديشه بد، دورى كند، و جز به حق نينديشد، به زهد و تقوا و پرهيز آراسته شود و جان خويش را پيوسته در كردار و گفتار نيك بيند و چون كاملا در گفتار و كردار خويش مراقبت كند، و در راه محبوب خويش اظهار ملال نكند، به آن چه در راه معشوق يافته است ، وقت او خوش شود و درون او نورانى شود و انوار غيبى بر او آشكار گردد و درهاى ملكوت بر او گشوده شود و پيوسته روشنى بيند و امور غيبى را در صورت مثالى مشاهده كند و چون اندكى از آن بچشد، به گوشه گيرى و تنهايى ميل كند و ذكر و پيوستگى طهارت و عبادت و مراقبت را پيشه كند و از سرگرمى هاى حسى دنيوى كناره گيرد و درون خويش را به حق متوجه سازد و بر او
(وجد) و (سكر) و (شوق ) و (ذوق ) و (محبت ) و (هيجان ) و (عشق ) آشكار شود و پياپى ، (محو) در خويش حس كند و آن را جايگزين نفس ‍ خويش دارد مفاهيم قلبى را مشاهده كند و حقايق سرى و انوار روحى بيند و (مشاهده ) و (معاينه ) و (مكاشفه ) بر او تحقق يابد و دانش هاى دينى بر او فرو ريزد و اسرار الهى و نورهاى حقيقى بر او پديد آيد و از (تلوين ) و خيالات نفسانى رهايى يابد و آرامش روحى بر او فرود آيد و اين احوال ، ملكه او شود. و به عالم جبروت گام نهد و خردهاى مجرد را ببيند و نورهاى قاهر را بنگرد و به ديدار فرشتگان مقرب كه شيفته جمال الهى اند، نايل آيد و پس از آن ، انوار سلطنت يگانگى و پرتوهاى عظمت كبرياى بر او آشكار شود. چنان ، كه او را همچون گردى بپراكند و كوه (خود)ى او از هم بپاشد و در برابر احديت به تعظيم آيد و تعين ذاتى او متلاشى شود و اين ، مقام (جمع ) و (توحيد) است و در اين مقام است كه اغيار در نظر او نابود مى شوند و به نور او پرده ها و حجاب ها مى سوزند و نداى (لمن الملك )ى او بر مى آيد و خود، به نفس خويش پاسخ مى دهد كه (لله الواحد القهار)
نكته هاى ، علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
(رتيمه ) نخى ست ، كه به انگشت بندند، تا چيزى را كه بدان نياز دارند، به خاطر آوردند. (رتيمه ) نيز به همين معنى ست . شاعرى گفته است :
تا آنگاه كه نيازهاى ما، در خاطر شما نباشد، نخى را كه به انگشت بنديم ، ما را مفيد نخواهد افتاد.
فرازهايى از كتب آسمانى
مؤلف گويد: خداش خير دهاد! يكى از شاعران فارسى زبان ، در اين معنى چه نيكو گفته است !

نگردد تا فراموش آن چه گفتى دردمندان را

 

برانگشت تو مى خواهم كه بندم رشته جان را

(مؤلف گويد): در كتاب معتبرى ديدم كه چون فاطمه (ع ) بر كنار تربت پيامبر (ص ) آمده ، خاك برگرفت و برديده نهاد و گفت :
آن كه تربت
(احمد) را مى بويد، بر اوست كه در سراسر زندگى ، از هيچ بوى خوشى بهره نگيرد. چندان مصيبت بر من فرود آمد، كه اگر بر روزها فرود آيند چون شب ، تيره و تار شوند.
فرازهايى از كتب آسمانى
از سخنان
(شيخ نجم الدين ) كه او را پرسيدند از درستى تشبيه ، در اين كه مى گوئيم : اللهم صل على محمد و آل محمد كما صليت على ابراهيم و آل ابراهيم . و با آن كه پايه پيامبر ما برتر از رتبه ابراهيم (ع ) است چگونه است . و او گفت : منظور، همسان كردن مقام پيامبر (ص ) با ابراهيم و دودمان او نيست . چنان كه پنداشته اند. بلكه منظور آنست كه خدايا! آن پايه از بزرگداشت را درباره ايشان به كار دار! در اينجا، از خداوند خواسته مى شود كه آن را كه شايسته مقام پيامبرست ، عملى سازد. هر چند كه او شايسته تر از آن چيزيست كه شايسته ابراهيم بوده است . و همانند اين تشبيه ، زياد است . چنان كه كسى ، به ديگرى كه بنده اى از بندگان خويش را جامه پوشانده است ، يا در حق او انعام كرده است ، گويد به اين يكى نيز چنين كن ! اگر چه اولى ، بر آن ديگرى ، برترى نداشته است و دومى نيز شايستگى پيشترى نداشته .
شعر فارسى
از سعدى :

به فتراك پاكان در آويز چنگ !

 

كه عارف ندارد ز در يوزه ننگ

 

برو! خوشه چين باش ! سعدى صفت

 

كه گردآورى خرمن معرفت

 

دلم به كوى تو دامن كشان رود، ترسم

 

كه سوى خانه گريبان چاك چاك برد.

نكته هاى ، علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
(امى ): كسى ست كه ننويسد و منسوب است به امت عرب كه به نداشتن خط و كتابت مشهورند و پيامبر ما (ص ) بدين ويژگى ، توصيف شده است ، از اين جهت . يا منسوب بودن به (ام القرى ) كه اهل آن ، بدان سبب مشهور بودند و نيز ممكن است (امى ) منسوب به (ام ) باشد يعنى همچنان كه از مادر زاده شده است . و به همان سان مانده . و نوشتن نياموخته . اين سه وجه را درباره امى بودن پيامبر مى توان گفت .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
از سخنان بزرگان : سپاسگزار افزونى مى يابد و ناسپاس رانده مى شود.# خردمندترين مردم ، عذر خواه ترين آنانست .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
زين العابدين (ع ) را پرسيدند كه : كدام كردار از ديگر كردارها برترست ؟ فرمود اين كه به قوت خرسند باشى ، خاموشى گزينى ، و بر رنج بردبار باشى و بر گناه پشيمان .
و نيز از سخنان اوست : آن كه خاموشى گزيند، به شكوه بنگرندش و در وى گمان نيكو برند.
شعر فارسى
از نشناس :

گفتى : خبر دوست شنيدى ، چه شدت حال ؟

 

اين ها زكسى پرس ! كه از خود خبرى داشت

 

آن را كه رسد ناوك دلدوز تو بر چشم

 

ناكس بود، ار چشم دگر پيش ندارد.

فرازهايى از كتب آسمانى
(قيصرى ) در (شرح فصوص الحكم ) گويد: برزخ ارواح ، پس از جدايى از زندگى دنيوى ، غير از برزخى ست كه ميان ارواح مجرد و اجسام هست . از آن روى ، كه مراتب تنزلات وجود و مدارج آن ، (دور)يست و مرتبه اى كه پيش از مرتبه دنيويست ، از مراتب فرودين است . و پيش از آن ، مرتبه اى نيست و پس از آن ، مرتبه كمالات است و آن ، مراتبى ديگر دارد. و همچنين ، صورت هايى كه در برزخ اخير به ارواح مى پيوندد، صورت كردارهاى دنيوى و نتيجه اعمال پيشين آدمى در زندگى دنيويست . به خلاف صورت برزخ نخستين . و بدين سان ، هر يك از اين دو برزخ ، غير از ديگريست . اما، هر دوى آن ها از نظر وجود عالم روحانى ، اشتراك دارند و هر دو، گوهر نورانى غير مادى اند مشتمل بر مثال صور عالم . و شيخ (محيى الدين ) رضى الله عنه در (فتوحات مكيه ) در باب سيصد و بيست و يكم تصريح كرده است كه اين برزخ ، غير از آن برزخ نخستين است . و برزخ نخستين را (غيب امكانى ) و دومى را (غيب محالى ) ناميده است . از اين روى ، كه در (غيب امكانى ) آن چه در عالم (شهادت ) هست ، در آن پديدار مى شود. و در دومى ، چنين نيست . بلكه آن چه در آن به ظهور مى رسد، در عالم آخرت آشكار مى شود. و كم اتفاق مى افتد كه بر كسى آشكار شود. به خلاف اولى . و از اين روى ، بسيارى از اين (ظهورها) در برزخ نخستين است . و آن چه كه در عالم دنيوى روى مى دهد، دانسته مى شود. و كشف احوال مردگان ميسر نيست و خدا آگاه و داناست .
شعر فارسى
از يكى از شاعران :

بود نور خرد، در ذات انور

 

بسان چشم سر در چشمه خور

 

اگر خواهى كه بينى چشمه خور

 

ترا حاجت فتد با چشم ديگر

 

چو چشم سر ندارد طاقت و تاب

 

توان خورشيد تابان ديدن از آب

 

چو از وى روشنى كمتر نمايد

 

ترا ادراك ، آن دم مى فزايد

 

چو مبصر از بصر نزديك گردد

 

بصر زادراك او تاريك گردد

 

ندارد ممكن از واجب نمونه

 

چگونه داندش آخر؟ چگونه ؟

نكته هاى ، علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
قرشى گفت : حرارتى كه غذا را براى خوردن آماده مى كند، يا با آن غذا برخورد دارد، يا ندارد. اگر حرارت با غذا برخورد هوايى داشت ، هوايى ست . و اگر برخورد زمينى داشت ، از قبيل آتش ، آن
(تكبيب ) است و اگر ميان غذا و حرارت ، چيزى حايل باشد. مثل ديگ ، كه حرارت در آن حايل اثر مى كند و غذا پخته مى شود. آن را (قليه ) و (سرخ كردنى ) گويند. اگر پختنى ديگرى با آن باشد، همچون روغن ، آن را (تطجين ) گويند و اگر آب باشد، آن ، (طبخ ) است .
سخن عارفان و پارسايان
عارفى گفت : دنيا، سه چيز خواهد: بى نيازى و عزت و آسايش . آن كه پارسايى كند، عزيز شود، و كسى كه قناعت ورزد، بى نياز شود و آن كه از كوشش خويش بكاهد، به راحتى رسد.
تفسير آياتى از قرآن كريم
در كشاف پيرامون اين سخن پروردگار كه گويد:
(قل نار جهنم اشد حرا) آمده است : آن كه از رنج ساعتى خوددارى كند، به رنجى پايدار افتد و چنين كسى ، از هر نادانى نادان ترست .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
عمربن فطن بن نهشل دارمى ، گه گاه ، بر گله هاى
(نعمان بن منذر) دستبرد مى زد. وقتى ، نعمان ، او را تاءمين داد و به خويش خواند و به وى صد شتر بخشيد، تا از در صلح درآيد. عمر، پذيرفت و به نزد نعمان آمد. نعمان ، چشمان او را از شرارت ، خونى ديد و وى را گفت : وعده ما، گفتارى بيش نبود. و عمر او را گفت : خاموش ! كه شخصيت آدمى به دو عضو كوچك او، يعنى : زبان و دل است . چون سخن گويد، به زبان گويد و چون پيكار جويد، به دل بستيزد. نعمان او را گفت : ترا دانشى هست ؟ گفت : به خدا سوگند! چنانم ، كه اگر خواهم ، طناب هاى درهم پيچيده را به گفتارى باز كنم و مشكلات بسيارى را بگشايم .
نعمان پرسيد: از بدها، كدام بترين است ؟ گفت : زن بلند بانگى كه فريادش ‍ بر آيد نعمان پرسيد: فقر حاضر كدامست ؟ گفت : جوان كم تدبيرى كه از زنش فرمان برد و پيرامون او بچرخد و به سخن وى كار كند. چون خشم گيرد، آن زن او را آرام كند و چون زن خرسند باشد، او را فداى خرسندى خويش سازد. نعمان پرسيد: همنشين بد چه كسى ست ؟ گفت : همسايه اى كه چون فزونى گيرد، بر تو چيره گردد و اگر فروتر افتد، ترا به دشنام دارد. اگر نعمت خويش از او باز دارى ترا نفرين كند و اگر او را ببخشى ، ناسپاس شود. نعمان گفت : چنين كه ترا مى بينم . - خدا بر پدرت ببخشايد! - و او را پنج هزار درهم بخشيد و بر ياران خويش مهترى داد.
نكته هاى ، علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
گروهى از ناموران و از جمله
(صاحب تائيه ) تصريح كرده اند كه : (صدا) صوتى ست از عالم (مثال ) همچون تصوير درون آينه .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
(عمربن هبيره ) در كاخ خويش ، باديه نشينى را ديد، كه شتر مى راند و به سوى كاخ او مى آمد. عمر، دربان خويش را گفت : او را باز مدار! و چون اعرابى به نزد او آمد.، عمر گفت : نياز تو چيست ؟ و او چنين پاسخ داد:
خدا كار تو را نيك سازد! كه تهيدستم و توان هزينه نانخوران بسيار خويش ندارم . روزگار، مرا از خويش باز داشته است . و خانواده ام مرا به تو فرستاده اند و چشم به راه دارند. عمر به نشاط آمد و گفت :
(ترا به سوى من فرستاده و چشم به راهند؟) خداى را كه منشين ! تا ترا با دست پر به سوى آنان بفرستم و فرمان داد، تا او را هزار دينار دادند و به خانه اش ‍ فرستادند.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از سخنان اميرالمؤمنين (ع ) در
(نهج البلاغه ) هنگامى كه (امام على (ع ) اين آيه را تلاوت مى كرد: (يا ايها الانسان ما عرك بربك الكريم ) فرمود: اگر انسان كرم خداوندى را دليل نافرمانى خود قرار دهد، به نادانى خويش فريفته شده است . اى انسان ! چه چيز ترا بر گناه دلير كرده است ؟ و چه چيز ترا به نافرمانى بر پروردگارت واداشته ؟ و به چه انگيزه اى جان خويش را به هلاك افكنده اى ؟ مگر نه اينست كه درد ترا درمان كرده و از خواب ، به بيدارى آورده است ؟ آيا آن سان كه به ديگران ترحم مى ورزى ، به خويش نمى ورزى ؟ بسا مستمندى را كه در گرماى آفتاب مى بينى و او را به سايه مى برى . و بسا دردمندى را كه از درد به خويش مى پيچد و بر او اشك مى ريزى . چگونه بر درد خويش شكيبايى ؟ و بر رنج هاى خود، چالاكى مى ورزى ؟ و بر خويش نمى گريى ؟ با آن كه خويش در خور آنى . چه سان بيم از پروردگار، ترا از خواب غفلت بيدار نمى كند؟ با آن كه به ورطه گناه فرو افتاده و به قهر او گرفتار آمده اى . اينك ! درد خويش درمان كن ! و به نيروى تصميم ، سستى را از دل خود بگير! و خواب غفلت را از ديده دور كن ! و به فرمان خدا در آى ! و با ياد او انس گير! كه در آن هنگام كه تو از او روى بگردانى ، او به تو روى آورد و ترا به عفو خويش فراخواند و در فضل خويش ، ترا فرو مى برد و تو از او رويگردانى و به ديگرى مى نگرى . آرى ! او بخشنده و بزرگوارست و تو بيچاره و پست و با آن كه همواره در پناه اويى ، و از فضل خويش بهره مى دهد و باز نمى دارد. پرده خويش را بر تو مى پوشاند و چشم به هم زدنى ، لطف خويش از تو باز نمى گيرد. بل ، گناهان ترا چشم مى پوشد و از تو گرفتارى ها بر مى گيرد. به نافرمانى با تو چنين است . پندار! كه اگر دل به فرمان او مى سپردى ، با تو چگونه رفتار مى كرد. خداى را سوگند! اگر با كسى كه همتوان تو بود، چنين مى كردى ، تو، خود را بر كردار ناپسند خويش محكوم مى ساختى . و حق اينست كه گويم كه دنيا ترا نفريفته است . بل ، تو بدان فريفته شده اى . او، پرده ها را بر تو گشوده است و ترا به عدل و برابرى خوانده است و ترا به درد و رنجى كه بدان دچار خواهى شد و كاستى يى كه در نيروى تو پديد خواهد آمد، وعده داده است و در آن ها نيز خلاف نكرده . و دروغ نگفته و نفريفته است . و چه بسا كه تو ناصح خويش را متهم مى دارى و خبر دهنده راستگوى خويش را دروغگو مى انگارد. و اگر دنيا را در ميان خانه هاى خالى و سرزمين هاى ويران مى ديدى ، در مى يافتى كه ترا چه نيكو پند داده است ! و در نصيحتگرى بر تو چه مهربان و حريص بوده است .
آرى ! دنيا، چه نيك خانه ايست ! براى كسى كه بدان دل نبندد و چه نيك جايى ست ! براى آن كه آن را وطن خويش نسازد. نيكبختان جهان ديگر، آنانند، كه امروز از دنيا مى گريزند. آنگاه كه زمين به سختى به لرزه درآيد و رستاخيز با همه سختى هاى خود پديد آيد، و هر كسى به راه و روش ‍ خويش پيوندد و معبود خود را دريابد و به پيشوايى كه دست ارادت داده است ملحق شود، به درستى و راستى پاداش داده شود. روزى كه چشم در هوا ننگرد و گامى به زمين نخورد مگر به حق ، آن روز، چه بسيار دليل ها كه باطل افتد. و چه پوزش ها كه ناپذيرا شود. اينك ! بكوش ! تا دليل استوارى داشته باشى . و از دنياى ناپايدار، براى جهان پايدار، توشه اى برگير! و سفر آخرت خويش را آماده باش و بهوش باش ! كه برق رستگارى از كدام سوى آيد و بارگى رهوار خويش بدان سوى بران ! پايان سخن امام (ع) كه سلام و درود خدا بر او باد.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
كلينى از
(ابان بن تغلب ) روايت كرده است كه گفت : امام صادق (ع ) را گفتم : مرا از حق مؤمن آگاه كن ! و او فرمود: اى ابان ! از آن ، دست بدار! گفتم : فدايت شوم ! و باز او را گفتم . آنگاه گفت : اى ابان ! آنست كه نيمى از مال خويش او را دهى . و مرا نگريست و احوال درونى من دانست . و گفت : اى ابان ! مگر ندانى كه خداى متعال از ايثار كنندگان بر نفس خويش ياد كرده است ؟ گفتم : آرى فدايت شوم . و گفت اگر مال خويش با او بخش ‍ كنى ، بر او ايثار نكرده اى . بل با او همسان شده اى و آنگاه ايثار كرده اى ، كه نيم ديگر نيز او را دهى .
فرازهايى از كتب آسمانى
در پاسخ منكران رستاخيز: آنان كه رستاخيز را انكار مى كنند، سخنشان بر دورى آن مبتنى ست . و مى گويند: چگونه اجزاى پراكنده بدن ، پس از جدا شدن از هم ، بويژه آن كه بندها از هم گسيخته است . و هريك در جايى دور از ديگران افتاده و ريز ريز شده ، بار ديگر به هم پيوندد؟
در پاسخ اينان گفته مى شود كه : مگر نمى دانيد كه
(منى ) از زوايد هضم چهارم است ؟ و در گوشه و كنار اعضاء، از خون و نيروى شهوانى پديد آمده و در جاى منى جمع شده . مگر نمى دانيد كه منى از غذاهاى گوناگون ايجاد مى شود غذاهايى كه در گوشه و كنار عالم پراكنده بوده است و از اجزاى پراكنده اى تشكيل شده و آن كه اين اجزاى پراكنده را گرد آورده است ، تواناست كه اجزاى بدن را نيز پس از پراكندگى ، گرد آورد و سخن خداى تعالى بر اين معنى اشاره دارد كه مى فرمايد: (قل يحيهاالذين انشاها اول مرة و هو بكل خلق عليم )
فرازهايى از كتب آسمانى
سيد شريف ، در اختلافى كه در لفظ جلاله
(الله ) و صورت و اشتقاق آن هست ، گويد: به همان سان كه دانشوران در ذات خداوندى كه در حجاب عظمت است دچار حيرت شده اند، در لفظ (الله ) نيز كه انعكاسى از آن نورها در خويش دارد، به حيرت مانده اند و آن انوار، بينندگان را مبهوت ساخته است و اختلاف ورزيده اند كه لفظ (الله ) سريانى است يا عربى ؟ اسم است يا صفت ؟ مشتق است ؟ و اگر چنين است ، اصل آن چيست و يا غير مشتق است ؟ و (علم ) است ؟ يا غير علم ؟
در كشاف درباره اين سخن پروردگار كه مى فرمايد:
(خذ العفو و امر بالعرف و اعرض عن الجاهلين ) از امام صادق (ع ) روايت شده است كه فرمود: خداوند، پيامبر خويش را به اخلاق نيكو امر كرده است و در قرآن كريم ، آيه اى جامع تر از اين ، درباره اخلاق نيامده است .
سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع )
در (كافى ) كلينى ، در باب
(تواضع ) از امام صادق (ع ) روايت شده است كه امام على بن حسين بر جذاميان مى گذشت . او بر خر خويش ‍ سوار بود و آنان غذا مى خوردند. و وى را به غذاى خود خواندند و او فرمود: اگر روزه دار نبودم چنين مى كردم . چون به خانه رسيد، دستور داد، تا غذاى گونه گون و فراوان تهيه كردند و آنان را فراخواند و نزد او غذا خوردند و خود نيز با ايشان خورد.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در
(كافى ) در باب (دعائم كفر) از على بن حسين (ع ) روايت شده است كه (منافق ) ديگران را از كار بد نهى مى كند و خود، بازداشته نمى شود و دستورهايى مى دهد، كه خود به جا نمى آورد. تا آنجا كه فرمود: آنگاه كه روزه درا است روز خويش به شب مى برد و همه جهد او آنست كه شب آيد و روزه بگشايد و چون روز شود، در انتظار خواب شب است و بيدار نمى ماند.
و نيز در
(كافى ) از (ابوعبدالله ) (امام صادق ) عليه السلام روايت شده است كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود: افزونى فروتنى جسم ، از آن چه در قلب است ، در شمار نفاق است و اين آخرين حديث از باب ياد شده است .
عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت
گفته اند: ابراهيم ادهم در طواف بود جوانى ساده روى و زيبا ديد و در وى نگريست . آنگاه روى گرداند و در ميان جمع ، گم شد. به خلوت او را گفتند: پيش از اين ، ترانديده بوديم كه در ساده رويان بنگرى . گفت : او فرزند من بود و به روزگار خرديش ، به خراسان رها كرده بودم ، چون به جوانى رسيد، به جستجوى من بيرون آمد. اينك ! از آن ترسيدم كه مرا از خدايم باز دارد. و از او دورى جستم ، بدين بيم ، كه چون مرا بشناسد، بدو انس گيرم . آنگاه ، خواند: در هواى تو، از همه مردم دورى جستم و زن و فرزند را بى سرپرست گذاشتم ، تا ترا بينم . اگر در عشق تو، مرا پاره پاره كنند، دلم به ديگرى ميل نكند.
از نشناس :

راضى به غم جدائيم خواهى ساخت

 

بيگانه ز آشنائيم خواهى ساخت

 

جور تو، زياده از حد صبر منست

 

مشهور به بى وفائيم خواهى ساخت

معارف اسلامى
پيامبر (ص ) فرمود: من فرزند دو
(ذبيح )ام . و در توضيح اين سخن گفته اند: عبدالمطلب به خواب ديد كه چاه زمزم حفر مى كند و جاى چاه به او نمودند و چون بيدار شد. به كندن چاه در ايستاد و فرزندش ‍ (حرب ) وى را يارى مى داد. و نذر كرد كه چون پسرانش ده تن شوند، يكى از آنان را نزد كعبه قربان كند و چون پسرانش ده تن شدند، آنان را از نذر خويش آگاه كرد و آنان به فرمان او در آمدند و نام هر يك بر تيرى نوشت و چون انداختند، به نام عبدالله در آمد. و عبدالمطلب تيغ بر آورد، تا او را قربان كند. اما قريش پيرامون او گرفتند كه وى را نكش ! تا در اين كار بنگريم . آنگاه ، ده نفر شتر آوردند و نام عبدالله و شتران بر قرعه نوشتند تا شتران قربان كنند و چون قرعه ها افكندند، به نام عبدالله در آمد و همچنين ده ده شتر افزودند و هر بار كه قرعه انداختند، به نام عبدالله بر آمد، تا شمار شتران به صد رسيد و آنگاه قرعه به نام شتران بر آمد. و آن ها را قربان كردند و آدميان و درندگان را از آن باز نداشتند و پيامبر از اين روى گفت : من فرزند دو(ذبيح )ام .
شعر فارسى
از نشاس :

قرب ، نه بالا و پستى رفتن است

 

قرب حق ، از قيد هستى رستن است

شعر فارسى
از سعدى :

اگر در جهان ، از جهان رسته ايست

 

در از خلق ، بر خويشتن بسته ايست

 

فراهم نشينند تردامنان

 

كه اين ، زهد خشكست و آن ، دام نان

 

كس از دست جور زبان ها نرست

 

اگر خود نمايست و گر حق پرست

 

اگر برشوى چون ملك باسمان

 

به دامن در آويزدت بدگمان

 

به كوشش ، توان دجله را پيش بست

 

نشايد زبان بد انديش بست

 

تو، روى از پرستيدن حق مپيچ !

 

بهل ! تا نگيرند خلقت به هيچ

 

چو راضى شد از بنده يزدان پاك

 

گر اين ها نگردند راضى ، چه باك ؟!

 

بد انديش خلق ، از حق آگاه نيست

 

ز غوغاى خلقش ، به حق راه نيست

 

از آن ، رو به جايى نياورده اند

 

كه اول قدم ، پى غلط كرده اند

 

دو كس ، بر حديثى گمارند گوش

 

از اين تا بدان ، ز اهرمن تا سروش

 

يكى پند گيرد، يكى ناپسند

 

نپردازد از حرف گيرى ، به پند

 

فرومانده در كنج تاريك جاى

 

چه دريابد از جام گيتى نماى ؟

 

مپندار! گر شير و گر روبهى

 

كز اينان ، به مردى و حيلت رهى

 

اگر كنج خلوت گزيند كسى

 

كه پرواى صحبت ندارد بسى

 

مذمت كنندش كه : زرقست و ريو

 

زمردم ، چنان مى گريزد، كه ديو

 

وگر خنده رويست و آميزگار

 

عفيفش نخوانند و پرهيزگار

 

اى اجل ! آنقدرى صبر كن امروز! كه من

 

لذتى يابم از آن زخم كه برجانم زد

حكايات پيامبران الهى
در بنى اسرائيل ، هفت سال قحطى افتاد. و موسى كه - براو و پيامبر ما درود باد!- به طلب باران با هفتاد هزار كس بيرون آمد. و خدا بر او وحى كرد كه چگونه آنان را اجابت كنم ؟ كه گناهانشان بر ايشان سايه افكنده است و درون هاشان ناپاك است . و مرا بى يقينى مى خوانند و از مكر من ايمنند. به بنده اى از بندگان من كه او را
(برخ ) خوانند، بازگرد! تا بيرون آيد. آنگاه ، خواستشان بر آورده سازم . و موسى ، اين (برخ ) نمى شناخت . و در يكى از روزها كه به راهى مى رفت ، به برده اى سياه گونه برخورد، كه ميان چشمانش خاكى از سجده داشت و بالاپوشى بر خويش ‍ پيچيده بود. و موسى ، وى را به نور پروردگارى شناخت و او را سلام گفت و پرسيد: نامت چيست ؟ گفت : (برخ ) گفت : روزگاريست كه در جستجوى توام . باما، به طلب باران بيرون آى ! و بيرون رفت و برخ در سخن خويش گفت : اين كار نه در خورد تست و نه شايسته بردبارى تو. چه پيش آمده است ؟ كه ابرهاى تو كاستى گرفته يا بادها از فرمان تو سر برتافته اند يا آنچه نزد توست ، كاستى يافته و يا خشمت بر گناهكاران فزونى يافته است . آيا تو پيش از آفرينش خطا كاران ، بخشنده نبودى ؟ تو رحمت را آفريدى و به مهربانى فرمان دادى . اينك ! خواهى ما را از آن ها باز دارى ؟ يا از آن ترسى كه زوال يابند؟ اگر چنين است ، در مجازات كردن ما بشتاب ! و برخ ، پيوسته چنين مى گفت كه باران بر بنى اسرائيل ، باريدن گرفت و چون باز گشت ، موسى به پيشبازش شتافت . (برخ ) گفت : ديدى كه چون با خدا به ستيز برخاستم داد من داد؟
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
از سخنان بزرگان : نه چندان نرمى كن ، كه بفشارندت و نه خشكى كن كه بشكنندت .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
حكيمى گفته است : گوارايى خوردنى ، نه به بهاى آنست و نه پخت آن . بل به چگونگى برخوردارى از آنست .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
نيز از سخنان بزرگانست كه : از آنان مباش ! كه شكمش بر زير كيش چيره شود. آن چه از كوشش خويش دريابى ، بخور! نه آن چه كه حاصل سعى تو نيست . كه آن ، ترا خورد.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
از نهج البلاغه : بردبارى پرده ايست پوشنده . و خرد شمشيريست برنده .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
بدى خوى خويش را به بردبارى بپوشان ! و هواى خويش را به نيروى خرد بكش .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
گفته اند: خليفه اى به خواب ديد، كه همه دندانهاى او فروريخته است و خواب خويش به يكى از خوابگزاران باز گفت . و او گفت : همه نزديكان تو خواهند مرد و تو تنها خواهى ماند. خليفه را از اين تعبير ناخوش آمد و بر خوابگزار خشم گرفت . و فرمان داد، تا همه دندان هاى او را بركندند و خواست تا او را بكشد، كه پيرامونيانش وى را ازين كار باز داشتند. آنگاه ، خليفه خواب خويش به خوابگزار ديگرى گفت و او گفت : اميرالؤ منين را بشارت باد! كه زندگانى او از همه نزديكانش بيشترست . خليفه را خوش ‍ آمد و خنديد و او را گرامى داشت جايزه و لباس بخشيد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : همچنان كه تعادل مزاج آدمى بر اثر كفايت عنصرهاى چهارگانه حاصل مى شود، نظام دنيا نيز كه به حيات آخرت مى انجامد، به حصول نمى پيوندند مگر به هماهنگى چهار گروه از مردم . كه همچون عناصر چهارگانه در نظم دادن آدميان مى كوشند. نخست : صاحبان دانش ‍ و معرفت ، كه سبب استوارى دنيا و دينند و همانند آبند در عناصر ديگر. دوم : جنگاوران و سپاهيانند، كه همانند آتشند در طبايع . سوم : بازرگانان و پيشه ورانند كه فراهم آورندگان اسباب زندگى مردمند و همانند هوااند و چهارم : كشاورزانند كه روزى مردم را فراهم مى آورند و همچون زمينند و همچنان كه اگر يكى از عناصر فزونى گيرد و از حد خويش در گذرد، فساد به احوال مزاج راه مى يابد، هر يك از اين گروه ها نيز چون فزونى گيرند. احوال جامعه چنين خواهد شد.
عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت
چون مغولان به نيشابور آمدند و شمشير در مردم نهادند، شيخ عارف
(عطار) را شمشير برگردن آمد كه بر اثر آن ، در گذشت . گفته اند: از زخم او خون جارى شد و چون مرگ وى نزديك شد، انگشت به خون خويش تر كرد و اين ابيات نوشت .

در كوى تو، رسم سرفرازى ، اينست !

 

مستان ترا كمينه بازى ، اينست !

 

با اين همه رتبه ، هيچ نتوانم گفت

 

شايد كه ترا بنده نوازى اينست

 

چو سندان ، كسى سخت رويى نكرد

 

كه خايسك تاءديب ، بر سر نخورد

 

سوز دل عشاق ، چه دانند كه چونست ؟

 

بگريخته از داغ بلايى ، جگرى چند

 

خوشست در ره او، دامن از همه چيدن

 

سر برهنه و پاى برهنه گرديدن

 

خوش آن ! كه زسودايت ، بيرون روم از خانه

 

تا عمر بود، گردم ويرانه به ويرانه

نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
حكيمان گفته اند: كار انسان حقيرى را كه با او مى ستيزى ، كوچك مشمار! كه اگر بر او پيروز شوى ، ترا نستايند و اگر در مانى ، معذورت ندارند.
نيز گفته اند: با بزرگوان شوخى مكن ! كه بر تو كينه ور شوند و با حقيران نيز كه بر تو دلير گردند.
و نيز گفته اند: آن كه راست گويد، دليلش آشكار شود.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
خليفه اى به يكى از كارگزارانش نوشت : از اين كه چون حيوانى به چراگاه باشى ، بپرهيز! كه چون به مرغزار مى نگرد، از آن ، فربهى خواهد و بسا كه مرگش در آن فربهى ست !
شعر فارسى
از سعدى :

به شهرى در، از شام ، غوغا فتاد

 

گرفتند پيرى مبارك نهاد

 

هنوز اين حديثم به گوش اندر است

 

چو قيدش نهادند بر پاودست

 

كه گفت : ارنه سلطان اشارت كند

 

كرا زهره باشد؟ كه غارت كند

 

ببايد چنين دشمنى ، دوست داشت

 

كه مى دانمش دوست بر من گماشت

 

اگر عز جاه است و گر ذل قيد

 

من از حق شناسم ، نه از عمرو و زيد

 

ز علت مدار اى خردمند! بيم

 

چو داروى تلخت فرستد حكيم

 

بخور! هر چه آيد زدست حبيب

 

نه بيمار داناترست از طبيب

شعر فارسى
نيز از سعدى ست :

باد اگر درمن اوفتد، ببرد

 

كه نمانده ست زير جامه تنى

نيز از سعدى ست :

شبى ياد دارم كه چشمم نخفت

 

شنيدم كه پروانه با شمع گفت

 

كه من عاشقم ، گر بسوزم رواست

 

ترا گريه و سوز، بارى چراست ؟

 

بگفت : اى هوادرا ديرين من

 

برفت انگبين ، يار شيرين من

 

چو شيرينى از من به در مى رود

 

چو فرهادم آتش به سر مى رود

 

همى گفت و هر لحظه سيلاب درد

 

فرو مى دويدش به رخسار زرد

 

كه : اى مدعى ! عشق ، كار تو نيست

 

كه نه صبر دارى ، نه ياراى ايست

 

تو بگريزى از پيش يك شعله خام

 

من استاده ام ، تا بسوزم تمام

 

ترا آتش عشق ، اگر پر بسوخت

 

مرابين ! كه از پاى ، تا سر بسوخت

 

مبين تابش مجلس افروزيم !

 

تپش بين و سيلاب خونريزم !

 

چو سعدى كه بيرونش افروخته ست

 

ورش بنگرى ، اندرون سوخته ست

 

همه شب ، درين گفتگو بود شمع

 

به ديدار او، وقت اصحاب ، جمع

 

نرفته زشب ، همچنان بهره اى

 

كه ناگه بكشتش پريچهره اى

 

همى گفت و مى رفت دودش به سر

 

كه اينست پايان عشق ، اى پسر!

 

اگر عاشقى خواهى آموختن

 

بكشتن فرج يابى از سوختن

 

مكن گريه بر قبر مقتول دوست !

 

برو! خرمى كن ! كه مقبول اوست

 

اگر عاشقى ، سر مشوى از مرض !

 

چو سعدى فرو شوى دست از غرض !

 

فدايى ندارد زمقصود چنگ

 

و گر بر سرش تير بارند و سنگ

 

به دريا مرو! گفتمت زينهار!

 

وگر مى روى تن به طوفان سپار!

سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از نهج البلاغه : مردم دنيا، كارگرانند. گروهى در دنيا و براى دنيا كار كنند. چنان كه دنياشان ، آنان را از كار آخرت باز داشته است . از نيازمندى بازماندگان خود بيمناكند و بر خويش بيمى ندارند. و زندگى خويش در راه سود ديگران مى بازند. و گروهى ديگر، در دنيا، براى آخرت خويش ‍ كار مى كنند. چنان كه كار دنياشان ، به خودى خود، ساخته مى آيد و از دنيا و آخرت بهره مند مى شوند و موجه در پيشگاه خدا حاضر مى آيند و پروردگار، دست نياز آنان را كوتاه نمى كند.
و نيز: آن كه زبان را بر خويش فرمانروا كند، جان خود را خوار ساخته است . و نيز: نيازمندى ، زيرك را از بيان دليل خويش باز مى دارد. و نيز: تهيدست ، در ديار خويش نيز غريب است . و نيز: بهترين همنشينى خرسندى ست و نيز: انديشه ، آينه اى صافى ست . و نيز: گشاده رويى ، رشته هاى دوستى ست .
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
حكيم ابونصر فارابى ، از بزرگ ترين فيلسوفان جهان اسلام است كه تاءليفاتى نيكو در طبيعيات و الهيات و موسيقى و... دارد. او، ترك بود و در يكى از شهرهاى تركستان به دنيا آمد. سپس به بغداد رفت و نخست عربى نمى دانست و آن را آموخت و در آن سر آمد شد و به آموختن دانش هاى پيشينيان پرداخت فارابى ، از پرهيزگارترينان روزگار خود بود.
آنان كه
(قانون ) ابن سينا را شرح كرده اند:
1- عزالدين رازى . 2- قطب الدين مصرى . 3- افضل الدين محمد جوينى . 4- ربيع الدين عبدالعزيز بن عبدالحبار چلبى . 5 - علاءالدين بن ابى حزم قرشى - معروف به
(ابن النفيس ). 6- يعقوب بن اسحاق سامرى - طبيب مصرى - 7- يعقوب بن اسحاق - طبيب مسيحى - معروف به (ابن قف ) - 8 - هبة الله بن يهودى مصرى 9- مولا الفاضل - مولانا قطب الدين علامه شيرازى -
شعر فارسى
از امير شاهى سبزوارى :

طريق عشق به ناموس مى رود شاهى

 

پياله يى دو سه ديگر، كه عاقلست هنوز

از ديگرى :

با دل گفتم ز عالم كون و فساد

 

تا چند خورم غم ؟ تنم از پاافتاد

 

دل گفت : تو نزديك به مرگى ، چه غمست ؟!

 

بيچاره كسى كه اين دم از مادر زاد

از وحشى :

خانه پر بود از متاع صبر، اين ديوانه را

 

سوخت عشق خانه سوز، اول ، متاع خانه را

فرازهايى از كتب آسمانى
هر چيز كه بر چيز ديگر دلالت كند، گوياى آن چيزست . اگر چه در اين دلالت ، نيازى به سخن گفتن نيست . چنان كه گفته اند: حكيمى را پرسيدند. سختگوى خاموش چيست ؟ گفت : نشانه هايى كه خبر مى دهند و عبرت هايى كه اندرز مى آورند.
و حكيمى ديگر، در تفسير اين سخن پروردگارى كه گويد:
(انطقناالله الذى انطق كل شى ء) گفته است : پيداست كه چيزها، سخن نمى گويند، مگر به زبان عبرت ، و نظير اين است فرموده ديگر پروردگار كه گويد: (علمنا منطق الطير) كه در آن ، صداى پرندگان ، به اعتبار معنايى كه از آن درك مى شود، (نطق ) ناميده شده است . و بواقع ، هنگامى كه كسى از چيزى معنايى را درك كند، آن چيز، در اضافه شدن به آن كس ، سخنگو شمرده مى شود. هر چند كه خاموش باشد. و در اضافه شدن به آن كه دركى ندارد، صامت به حساب مى آيد. هرچند كه سخنگو باشد.
و در تفسير اين سخن خداوندى كه مى فرمايد:
(و قالوالجلودهم لم شهدتم علينا. قالوا انطقنا الله الذى انطق كل شى ء و هو خلقكم اول مرة و اليه ترجعون ) گفته اند كه آن سخن ، به صدايى شنيده شود و نيز گفته اند يك امر اعتبارى است و زبان حال است و خدا از آن آگاهست .
يكى از لغوى ها گفته است : حقيقت گويايى ، لفظى ست كه همچون كمربند، دور معنايى را فرا گرفته است ، كه در باطن لفظ هست . و ويژه آنست . چنان كه
(منطق ) و (منطقه ) به تسمه اى گفته مى شود، كه به دور كمر بسته مى شود. مؤلف گويد: اين نظريه ، مناسب با جمله ايست كه گويد: لفظها، قالب معنى هااند.
و در حديث آمده است ، كه پيامبر(ص ) گفت : در ميان شما دو نصيحتگر باقى گذاشتم يكى ناگويا و يكى گويا. كه ناگويا. مرگست و گويا قرآن .
شعر فارسى
از نشناس :

به گريه گفتمش : از حال من مشو غافل !

 

به خنده گفت كه : بيچاره غافلست هنوز

از نشناس :

قومى كه مى دهند نشان از تو، غافلند

 

كاهل وقوف را در تقرير بسته اند

از قاضى نور:

شب در آن كو بوده ام ، گرم است خاك از آتشم

 

پا منه از خانه بيرون ! انتظارم گو بكش !

 

نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
(قناطير) جمع (قنطره ) است و آن پل است كه از آن مى گذرند و (قنطره مال )، مقدارى از مال است كه زندگى روزانه را بدان گذرانند و از اين نظر، آن را به (قنطره ) (يعنى پل ) تشبيه كرده اند. و آن ، مقدارى ست كه اندازه معينى ندارد. مثل (بى نيازى ) كه چه بسا انسانى به اندكى مال بى نياز شود و ديگرى ، با ثروت زياد نيز بى نياز نباشد. و چون گفتيم در تعيين حد آن اختلاف كرده اند، برخى آن را چهل (اوقيه ) دانسته اند و حسن (بصرى ؟) گفته است دويست هزار دينارست و برخى گفته اند پوست گاوى انباشته از طلا و در كلام ايزدى آمده است (والقناطير المقنطرة ) يعنى : قنطارهاى دسته دسته . چنان كه گويند: (دراهم مدر همه ) و يا (دنانير مدنره ) راغب گفته است .
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
براى پاك كردن لكه سياه ، ابتدا سياهى را در آب ترنج ، يا آب غوره مخلوط به خردل خيس مى كنند. و براى زدودن هر نوع رنگ ، لكه را در آب قليا خيس مى كنند و سپس آن را با بخار گوگرد پاك مى كنند.
براى پاك كردن آثار خون . لكه را با آب سير آميخته به نمك خيس مى كنند و مى شويند. يا با خون مرغ تازه ذبح شده خيس مى كنند و مى شويند. و نيز رنگ خون را با خاكستر آميخته با بول انسان پاك مى كنند و مى شويند لكه منى را با آب سرد مى شويند. لكه زعفران را ابتدا خيس مى كنند و آنگاه با بخار شكر برطرف مى كنند.
براى پاك كردن رنگ انگور سياه ابتدا جاى لكه را خيس مى كنند و بعد با گوگرد بخار مى دهند و آنگاه مى شويند. بعد با آب غوره مى شويند و روى آن ، آرد جو و ماش مى مالند.
براى برطرف كردن رنگ آب انار، جاى رنگ شده را خيس مى كنند و بعد بخار گوگرد مى دهند.
لكه هلو يا شافتالو را با آب دوغ ترش مى شويند و با آرد جو مالش ‍ مى دهند. با آب گرم و صابون نيز پاك مى شود.
لكه رنگ توت شاهى (شاه توت ) را با آب برگ آن مى شويند و نيز آب توت نارس ، رنگ توت رسيده را مى زدايد.
براى رفع لكه چربى ، آن را با مخلوط آب دوغ و آرد جو مى شويند. نفت سفيد نيز آيتى ست .
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
دانش ها به دو گروه ، بخش مى شوند. يكى دانش هاى آشكار و ديگرى ، دانش هاى پنهان . دانش هاى آشكار، دانش هايى اند كه دانشجويان ، در مدرسه ها و مجلس ها، آن ها را مى آموزند و بحث مى كنند و كتاب هاى آن ، نيز معروفست .
اما، دانش هاى پنهان ، از كسانى كه اهل آن نيستند، پنهان داشته مى شود و حكيمان ، پيوسته در پنهان داشتن آن مى كوشند و آن را به رمز مى نويسند و در نوشتن آن ها نشانه هايى به كار مى برند، كه مرسوم و متداول نيست . و به پنج دسته تقسيم مى شوند: كيميا، ليميا، هيميا، سيميا و ريميا. و يكى از حكيمان بزرگ ، درباره اين پنج گونه ، كتابى پرحجم تاءليف كرده است و آن را
(كله سر) ناميده است كه آن نام ، اشاره به اين دانش ها دارد. و در اين نامگذارى ، به پنهان نگاه داشتن اين دانش ها اشاره شده است .
مؤلف گويد: من ، كتاب ياد شده را در محروسه هرات ، به سال 957 ديدم و آن ، نيكوترين كتابى ست كه در اين فنون نگاشته شده است . همچنين ، كتاب
(سر المكتوم ) (يعنى راز پنهان ) از (امام رازى ) شامل اواسط اين فنونست كه (كيميا) و (ريميا) را دربر ندارد. اين نيز از كتابهاى خوب ، در اين زمينه است .

عددى را به دوست خويش بده ! و بگو: بخشى از آن را در دست راست و بخشى را در دست چپ و مانده را در دامن خويش پنهان كند. آنگاه ، بگو، تا آن چه را در دست راست دارد در عدد (2) و آن چه را در دست چپ دارد در (9) و آن چه را در دامن دارد در (10) ضرب كند. آنگاه ، عددى را كه به او داده اى ، خود، در ده ضرب كن و مجموع ضرب هاى او را نيز بپرس و از عددى كه دارى كم كن ! خارج قسمت را به (8) تقسيم كن . خارج قسمت ، عدد دست راست است . و مانده آن ، عدد دست چپ . چون ، مجموع اعداد دست چپ و راست را از كل كم كنى ، عدد سوم به دست مى آيد. با اين شيوه ، مى توان اسم سه حرفى پنهان را نيز پيدا كرد.

شعر فارسى
از سعدى :

گروهى نشينند با خوش پسر

 

كه ما، پاكبازيم و صاحبنظر

 

زمن پرس ! فرسوده روزگار

 

كه بر سفره حسرت برد روزگار

 

از آن ، تخم خرما خورد گوسفند

 

كه قفلست بر تنگ خرما و بند

 

سر گاو عصار، از آن ، درگه است

 

كه از كنجدش ريسمان كوته است

شعر فارسى
از حافظ:

جوى ها بسته ام از ديده به دامان ، كه مگر!

 

در كنارم بنشانند سهى بالايى

شعر فارسى
از نشناس :

قربان آن غارتگرم ، كان دل نه تنها مى برد

 

تاراج جان هم مى كند، دين هم به يغما مى برد.

 

اى دل ! طبيب عشق او، دارد دوايى بوالعجب

 

آسوده را غم مى دهد، صبر از شكيبا مى برد

 

نبود به كيش عاشقان ، اخوان يوسف را گنه

 

آسايش يعقوب را شوق زليخا مى برد

 

دين و دل و هر چيز بود، آن ترك غارتگر ستد

 

مانده ست ما را نيم جان ، آن نيز گويا مى برد!

 

هر چند عذرا مى برد، با وامق استغنازحد

 

اين سوز وامق عاقبت ، آرام عذرا مى برد

 

صدق محبت مى كند در چشم مجنون توتيا

 

هر خاك كان باد صبا از كوى ليلا مى برد

 

با آن كه تيغ جور او، در جان من زد چاك ها

 

آلوده گشته خنجرش ، ما را به دعوا مى برد

 

هر چند كام جان من تلخست زان ز هر ستم

 

اين تلخى كام من آن لعل شكر خا مى برد

 

شوق جمال دلكشت حاجى پى گم كرده را

 

گاهى به يثرب مى كشد، گاهى به بطحا مى برد

 

اى شيخ ! اين آلوده را در سلك پاكان جامده !

 

كاين رندى من ، عاقبت ، ناموس تقوا مى برد

 

در دير، پيش كافرى دل در گرو مانده مرا

 

زاهد، من بيچاره را سوى مصلا مى برد

 

محنت كشيدن خوش بود، ليك ، از براى يار خود

 

بى عاقبت باشد كه رنج از بهر دنيا مى برد

 

فارغ دلان را آورد عشرت پرستى سوى شهر

 

ديوانه عشق ترا غم ، سوى صحرا مى برد

 

بپذير عذرم ! چون كنم بى طاقتى ها در غمت

 

گر كوه باشد جان من ! اين حسنش از جا مى برد

 

اى هوشمندان ! بر رخش آهسته مى بايد نظر

 

كان عشوه هاى جانستان ، دل بى محابا مى برد

 

ما را نباشد در جهان غير از دل پر غصه اى

 

درحيرتم زان بيخرد، كاو رشك برما مى برد

 

فرهاد، بعد از بيستون زدتيشه بر سر، صبربين !

 

(اشرف ) هنوز از بهر او، شرمندگى ها مى برد

شعر فارسى
از سعدى :

يكى ، خرده بر شاه غزنين گرفت

 

كه حسنى ندارد اياز، اى شگفت !

 

گلى را كه نه رنگ باشد، نه بوى

 

غريبست سوداى بلبل بر اوى

 

به محمود گفت اين حكايت كسى

 

بپيچد از انديشه بر خود بسى

 

كه عشق من ، اى خواجه ! بر خوى اوست

 

نه بر قدو بالاى نيكوى اوست

 

شنيدم كه در تنگنايى شتر

 

بيفتاد و بشكست صندوق در

 

به يغما ملك آستين برفشاند

 

وز آنجا به تعجيل مركب براند

 

سواران ، پى در و مرجان شدند

 

ز سلطان به يغما پريشان شدند

 

نماند از و شاقان گرد نفر از

 

كسى در قفاى ملك جز اياز

 

چو سلطان نگه كرد، او را بديد

 

زديدار او، همچو گل بشكفيد

 

بدو گفت كاى سنبلت پيچ پيچ !

 

زيغما چه آورده اى ؟ گفت : هيچ

 

من اندر قفاى ملك تاختم

 

زخدمت ، به نعمت نپرداختم

 

گرت قربتى هست در بارگاه

 

به نعمت مشو غافل از پادشاه

 

خلاف طريقت بود كاوليا

 

تمنا كنند از خدا، جز خدا

 

گر از دوست ، چشمت بر احسان اوست

 

تو در بند خويشى ، نه دربند دوست .

 

ترا تا دهن هست از حرص ، باز

 

نيايد به گوش دل از غيب ، راز

 

حقايق ، سرايى ست آراسته

 

هوا و هوس ، گرد بر خاسته

 

نبينى كه جايى كه برخاست گرد

 

نبينيد نظر، گرچه بيناست مرد؟

شعر فارسى
نيز از سعدى ست :

شنيدم كه در دشت صنعا، جنيد

 

سگى ديد بركنده دندان زصيد

 

زنيروى سر پنجه شير گير

 

فرو مانده عاجز، چو روباه پير

 

پس از عزم آهو گرفتن به پى

 

لگد خورده از گوسفندان حى

 

چو مسكين و بى طاقتش ديد و ريش

 

بدو داد يك نيمه از زاد خويش

 

شنيدم كه مى گفت و خوش مى گريست

 

كه داند كه بهتر زما هر دو كيست ؟

سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در حديث آمده است كه : تا مرد دنيا خوارى كسان را به هيچ نگيرد، شيرينى ايمان را در نيابد.
از سخنان زين العابدين (ع )، به يكى از نزديكانش : از گفتن سخنى كه دل ها را ناخوشايندست ، بپرهيز! و اگر در گفتن آن نيز ترا عذرى هست ، ترا توان آن نيست كه عذر خويش به گوش همه كسانى كه سخن تو بشنوند، برسانى .
آن كه ميان خود و خداى خويش اصلاح كند، پروردگار، آن چه ميان او و بندگانست ، به صلاح آرد.
و نيز: آن كه درون خويش نيكو گرداند، خدا آشكار او نيكو سازد.
و نيز: آن كه كوشش خويش براى آخرت خود به كار گيرد، خدا دنيايش را كفايت كند.
و نيز: آن كه به تو گمان نيك برد، با نيكى كردار، گمان او راست دار!
و نيز: اگر چهار پايان بدانند، كه با آن ها چه خواهند كرد، فربه نشوند.
شعر فارسى
از سعدى :

ز ويرانه اى ، عارفى ژنده پوش

 

يكى را نباح سگ آمد به گوش

 

به دل گفت : بانگ سگ ، اينجا چراست ؟

 

در آمد كه درويش صالح كجاست

 

نشان سگ از پيش و از پس نديد

 

بجز عارف ، آنجا دگر كس نديد

 

خجل باز گرديدن آغاز كرد

 

كه شرم آمدش بحث اين راز كرد

 

شنيد از درون ، عارف آواز پاى

 

هلا! گفت : بر در چه پايى ؟ در آى !

 

نپندارى اى ديده روشنم !

 

كز ايدر سگ آواز داد، آن منم !

 

چو ديدم كه بيچارگى مى خرد

 

نهادم زسر كبر و راى و خرد

 

چو سگ بر درش بانگ كردم بسى

 

كه مسكين تر از وى ، نديدم كسى

لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
ظريفى ، زنى اديب را در بغداد دوست مى داشت . نامه اى به او نوشت و از وى ، اجازه خواست ، تا به زيارتش رود. و در پايان نامه نوشت : خدا من ، و ترا از لغزش باز داراد! و زن در پاسخ او نوشت : اى سليم ! اگر دعاى تو پذيرفته شود، پس ، از ديدن من ، چه بهره اى خواهى برد؟
شعر فارسى
چون جامى ، پس از اداى حج از راه شام به هرات رفت ، ميرعلى شير گفت :

انصاف بده ! اى فلك ميناقام !

 

كز اين دو، كدام خوب تر كرد خرام ؟

 

خورشيد جهانتاب تو از جانب صبح

 

يا ماه جهانگرد من از جانب شام

نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
گفته اند
(خطيرة القدس ) بهشت است و نيز گفته اند شريعت است و راغب گفت : هر دو، درست است . زيرا شريعت ، همان آيينى ست كه پاكى باطنى را در مردم ايجاد مى كند.
شعر فارسى
از نشناس :

غم از جور رقيبانست در عشق

 

اگر از يار بودى ، غم نبودى

 

غمى دارم ز دورى يادگارى

 

بلا بودى اگر آن هم نبودى

ترجمه اشعار عربى
شعر:
روزگار، به يك حال نمى ماند يا روى مى آورد و يا روى مى گرداند. اگر با ناخوشايندى روبرو شدى ، شكيبا باش ! كه روزگار، شكيبا نيست .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
ارسطو گفته است : سعادت ، سه گونه است . يا در جانست ، و آن دانش ‍ است و پاكدامنى و دليرى . و يا در تنست و آن تندرستى است و زيبايى و نيرومندى و يا از اين دو بيرونست ، چون مال و جاه و نسب .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از ابوعبدالله جعفر بن محمدالصادق (ع ) روايت كرده اند، كه از پيامبر (ص ) نقل كرد كه حواريون عيسى را گفتند: با كه همنشينى كنيم ؟ گفت : آن كه ديدارش شما را به ياد خدا اندازد و گفتارش به دانشتان بيفزايد و كردارش شما را به آخرت علاقه مند سازد.
در نصيحت فرزند است و به گمان ما از جامى ست :

با تو، پس از علم ، چه گويم سخن ؟

 

علم چو آيد، به تو گويد چه كن

نيز گفت (ع ) (؟): اگر بنده اجل و مسير آنرا مى شناخت آرزو و فريب آن را دشمن مى داشت .
و نيز گفت (ع ) مال آدمى دو شريك دارد ميراثخوار و رويدادها.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
حكيمى گفت : آن كه زياد بخورد، زياد مى گويد. و نيز گفت : آن كه سخن كوتاه گويد، قدرش بالا گيرد. و نيز: آن كه در نكوهش فزونى نكند، سپاس ‍ دارى او واجب آيد. از اين رو: سخن نرم دار! و نكوهش ‍ لطيف !
معارف اسلامى
(وجيه ابوبكر) - معروف به (ابن الدهان نحوى واسطى ) مردى نابينا بود. او از فقيهان حنبلى مذهب بود. سپس حنفى شد و چون سمت تدريس در نظاميه يافت و شرط واقف آن بود كه در آنجا تنها، شافى مذهبان درس گويند، شافعى شد.
معارف اسلامى
در سال سيصد و ده (هجرى ) قرمطيان ، كه - نفرين خدا بر آن باد!- در ايام حج ، به مكه در آمدند و حجرالاسود فرو گرفتند و مردم بسيارى را كشتند و
(حجر) بيست سال نزد آنان بود و از كسانى كه كشتند، (على بن بابويه ) بود، كه در طواف بود و چون باز ايستاد به شمشير زدنش و بيافتاد.
شعر فارسى
از نشناس :

غمش تا يار شد، من روى در كتم عدم كردم

 

خوشست آوارگى او را كه همراه چنين باشد

 

تو نام نيك حاصل كن ! در اين بازار، اى زاهد

 

كه در كوى كه ما هستيم ، نام نيك ، بدنامى ست

سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفته است : ده چيز خويش را از ده چيز نگاه دار! وقار را از سستى ، شتاب را از تعجيل ، بخشندگى را از اسراف ، ميانه روى را از سختگيرى ، دلاورى را از آشوب خواهى ، خويشتندارى را از بزدلى ، پاكدامنى را از خودپسندى ، فروتنى را از زبونى ، همخويى را از شيفتگى و رازدارى را از فراموشى .
حكيمى گفت : از آنان كه گوارايى طعام را يارى دهد، همخوراكى با محبوبست . حكيمى گفته است : من ، تكلف در تهيه غذا و افزونى پذيرايى را دوست ندارم . چه ، براى مرد، پسنديده نيست كه سفره اى را بگسترد، كه حاضران دانند كه براى آن ، نهايت توان خويش به كار داشته است .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
ابن عبد ربه در كتاب عقد
(الفريد) گفته است : مردى به طلاق زن خويش سوگند خورد كه (حجاج ) دوزخى ست . درستى سوگند را از حسن بصرى پرسيدند و او مرد را گفت : اى برادرزاده ام ! اگر او دوزخى بود، ترا زيانى نبود و اگر دوزخى نبود، تو با همسر خويش زنا كرده اى .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
ابراهيم نخعى را درباره
(لعن حجاج ) پرسيدند و او گفت : مگر سخن پروردگار نشنيده ايد، كه گفت : (الا لعنة الله على الظالمين ) و من ، گواهى دهم ، كه وى ، از آنانست .
فرازهايى از كتب آسمانى
در كتاب
(الاستيعاب ) از (ابن عبدالبر) از (سفيان بن عيينه ) روايت شده است كه گفت : جعفر بن محمد صادق (ع ) مرا گفت كه : على بن ابى الطالب (ع )، در 58 سالگى وفات يافت و حسين بن على (ع ) در 58 سالگى شهيد شد و على بن حسين (ع )، در 58 سالگى وفات يافت . و محمد بن على حسين در 58 سالگى وفات يافت . سفيان گفت : امام صادق (ع ) مرا گفت : من نيز در 58 سالگى مى ميرم و چنين شد.
شرح حال مشاهير، زنان و مردان بزرگوار
چون
(سعيد بن جبير) به نزد حجاج آمد. حجاج ، او را گفت : نامت چيست ؟ گفت : (سعيد بن جبير). حجاج گفت : بل (شقى بن كسير) سعيد گفت : مادرم مرا چنين ناميده است . حجاج گفت : (شقى ) و بدبختى . سعيد گفت : ديگريست كه از غيب خبر دارد. حجاج گفت : به خدا سوگند! دنياى ترا به آتشى سوزان بدل خواهم كرد. سعيد گفت : اگر چنين توانى در تو مى ديدم ، ترا به خدايى خويش بر مى گزيدم . و ميان آن دو، سخنان بسيار ديگر نيز رفت . تا آن كه حجاج او را گفت : ترا پاره پاره مى كنم و پاره هايت را پراكنده مى سازم ! سعيد گفت : اگر دنياى مرا تباه سازى ، آخرت را بر تو تباه مى كنم . حجاج گفت : واى بر تو! و سعيد گفت : واى بر آن كه از بهشت دور، و به دوزخ نزديكست ! آنگاه ، گفت : گردنش ‍ بزنيد! سعيد گفت : اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و حجاج را گفت : اين دو گواهى را به امانت بدار! تا در قيامت ترا ملاقات كنم . آنگاه ، حجاج گفت : براى كشتن بخوابانيدش ! سعيد گفت : (وجهت وجهى للذى فطرالسموات و الارض ) و حجاج گفت : پشت او را به سوى قبله آريد! و سعيد خواند: (اينما تولوا فثم وجه الله ) حجاج گفت : روى او به زمين كنيد! و سعيد خواند: (منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تارة اخرى ) آنگاه ، سعيد را از پشت گردن ، سر بريدند و پس ‍ از آن ، حجاج ، بيش از سه روز نزيست و در روايتى گفته اند: پانزده روز
شعر فارسى
از شيخ (؟)

غم روزى خورد هركس به تقدير

 

چو من غم روزى افتادم ، چه تدبير؟

حكاياتى كوتاه و خواندنى
(ابن جوزى ) در كتاب (صفوة الصفاء) گفته است كه : پس از مرگ (توبه )، ليلاى اخيليه با ديگرى ازدواج كرد. روزى از كنار گور توبه مى گذشت كه مرد ليلا را گفت : اين گور را مى شناسى ؟ و او گفت : آرى ! گور توبه است . مرد گفت : بر آن سلام كن و ليلا گفت : به حال خويش باش ! از (توبه ) چه خواهى ؟ كه اينك ! استخوان هايش پوسيده اند. مرد گفت : دروغ بودن مضمون دو بيت شعر او را خواهم كه گفته است :
لوان ليلى الاخيلية سلمت ...الخ و بخدا سوگند! از اينجا نگذرم تا گور او را سلام دهى . و ليلا گفت : اى توبه ! سلام بر تو و رحمت و بركات خدا بر تو باد! خدا ترا از سرانجامى كه بدان رسيده اى برخوردار كناد! كه بناگاه ، پرنده اى از گور توبه برآمد و خويش را چنان بر سينه ليلا زد كه او مرد
حكايات تاريخى ، پادشاهان
ابن جوزى ، از
(هشام بن حسام ) نقل كرده است كه : كشتگان به دستور حجاج را شمرديم ، به يكصد و بيست هزار تن رسيد و در زندان او نيز سى و سه هزار تن بوده اند كه هيچيك از آنان در خور قطع عضو و دار زدن و كشتن نبوده اند و زندان او، ديوارى بلند بوده است كه سرپناهى نداشته و چون زندانيان به ديوار نزديك مى شده اند، تا از سايه بهره مند شوند، زندانبانان ، به آنان ، سنگ مى انداخته اند و خوراك آنان ، نان جوين آميخته به نمك و خاكستر بوده است و با چنين وضعى ، ديرى نمى پاييد كه زندانى ، همچون زنگيان سياه مى شد. چنان كه نوجوانى را به زندان انداخته اند و چند روزى بعد، مادرش به ديدارش آمد تا از او خبر گيرد، و چون جوان با او روبرو شد، مادرش ، وى را نشناخت و گفت : اين ، فرزند من نيست . بلكه اين ، يكى از زنگيانست . و جوان گفت : نه بخدا! مادر! تو دختر فلان كسى و پدرم فلان كس است و چون او را شناخت ، فريادى بركشيد و افتاد و مرد.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
حجاج بيست سال بر عراق فرمانروايى داشت و آخرين كسى را كه كشت ، سعيد بن جبير بود. آنگاه ، خوره ، در درون او افتاد و پزشك ، گوشتى را به نخى آويخت و او را گفت ، تا آن را ببلعد. سپس بيرون آورد كه كرم هاى بسيار بر آن چسبيده بود و دانست كه از آن ، رهايى نخواهد يافت . و به هنگام مرگ ، چنين خواند: پروردگارا! دشمنانم مى كوشند، تا به سوگند، مرا دوزخى بدانند. آنان ، كوركورانه سوگند مى خورند، و آگاه نيستند، كه خدا بسيار بخشنده و درگذرنده است .
مؤلف گويد: در كتابى ديدم ، كه به هنگام مرگ گفت : پروردگارا! مرا ببخش ! و مردم را گمان چنين است كه مرا نخواهى بخشيد.- و به نظر مى رسد، كه آن را در مجلد سوم كشكول ياد كرده ام - چون اين سخن به عمر بن عبدالعزيز رسيد كه حجاج چنين گفته است . گفت : آرى ! شايد!
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در
(كافى ) در باب كسانى كه مسلمان را آزار دهند و تحقير كنند، از امام صادق - جعفربن محمد - (ع ) روايت شده است كه پيامبر (ص ) فرمود كه خداى تعالى گفته است . آن كه يكى از اوليا را خوار شمرد، به جنگ با من برخاسته است و بنده من ، آنگاه به من نزديك مى شود، كه از آن چه بر او واجب داشته ام ، با انجام نوافل ، خويش را به من نزديك كند، تا دوستش دارم . و چون او را دوست بدارم ، گوش او خواهم بود، كه با آن بشنود. و چشم او كه ببيند و زبانش كه با آن سخن گويد و دستش خواهم بود كه با آن به كار پردازد. در اين هنگام است كه چون مرا بخواند، اجابت كنم و اگر بخواهد، او را ببخشم .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
روزى
(منصور) ياران خويش را گفت : عين پسر عين پسر عين پسر عين پسر عين كه ميم فرزند ميم فرزند ميم را كشت ، شناسيد؟ گفتند: آرى ! او، عموى تو عبدالله بن على بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب است كه مروان بن محمد بن مروان را كشت .
و نيز روزى گفت : خليفه اى شناسيد؟ كه آغاز نام او عين است و سه تن از ستمكاران را كشته است . و يكى از يارانش گفت : آرى ! آن تويى كه عبدالله بن محمد و
(ابومسلم مروزى ) كه نامش (عبدالرحمان ) بود كشتى ، و خانه بر عمويت عبدالله فرود آمد. و منصور گفت : واى بر تو! اگر خانه بر وى فرود آمده است ، گناه من چيست ؟ - و او، همواره ، قتل عموى خويش را انكار مى كرد. و از آن بيزارى مى جست . در حالى كه خانه اى بنا كرده بود، كه پايه هاى آن بر سنگ هاى نمكين گذارده شده بود. و سفاح ، او را وعده جانشينى داده بود، بدان شرط كه مروان را بكشد و منصور، از آن مى ترسيد.
در
(استيعاب ) آمده است كه (ام حبيبه ) همسر پيامبر (ص ) در خانه اميرالمؤمنين (ع ) به خاك سپرده شد.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
چون يزيد بن عبدالملك به خلافت رسد، مردى پارسا بود و چهل روز از خلافتش گذشت كه نماز جماعتش ترك نشد. در يكى از روزها
(احوص ) شاعر به نزد او آمد، تا صله اى بستاند و (حبابه ) كنيزك عبدالملك ، شاعر را پيام داد كه تا او چنين به زهد مشغولست ، مرا و ترا از او نصيبى نيست . اينك ! ابياتى بگو! تا برخوانم ، شايد كه دست از اين پارسايى بدارد. و او، اين ابيات گفت :
اندوه رسيده زيان ديده اى را كه شكيبايى كند، به ملامت مگيريد!
اگر عشق را ندانى و عاشق نيستى ، سنگى خشك و خاره باش !
زندگى ، جز لذت و عشق و خوشى نيست . و گرچه اغيار ملامت كنند و خرده گيرند.
چون يزيد برخاست تا به نماز جمعه رود، حبابه عود خويش به حركت آورد، و نخستين بيت خواند. يزيد گفت : سبحان الله ! و حبابه دومين بيت خواند و يزيد گفت : آرام باش ! آرام باش ! چنين مكن ! و كنيز سومين بيت خواند و يزيد عمامه خويش به زمين زد و گفت : رئيس شهربانان را گوييد تا با مردم نماز گزارد و خود با كنيز به باده خوارى نشست و او را از گوينده شعر پرسيد و احوص را جايزه داد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
افلاطون را پرسيدند: آدمى ، به چه از حاسد و دشمن خويش انتقام گيرد؟ گفت : به اين كه به فضل خويش بيفزايد
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
بشر بن حارث را پرسيدند: گشاده رويى تو با مردم ، چه بسيارست ! گفت : اين ، متاعى ست كه ارزان خريده ام .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
باديه نشينى ، به نزد اميرى رفت و او را گفت : من با خواستن از تو، پاس ‍ آبروى خويش نداشته ام . اما تو، آبروى خويش از رد خواست من پاس ‍ دار! و مرا با كرم خود، چنان بدار! كه من خود را با اميد به تو داشته ام .
معارف اسلامى
(حافظ بن عبدالبر) در (الاستيعاب ) در بحث از (عماربن عبدالرحمان بن ادى ) گفته است در جنگ صفين ، هشتاد تن از آنان كه به بيعت رضوان نايل شده بودند، با على بن ابى طالب (ع ) بوديم . و شست و سه تن از ما شهيد شدند. از جمله (عمار بن ياسر).
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از سخنان اميرالمؤمنين (ع ): خداوند را در هر روز، سه سپاه است . يكى آنان كه از صلب ها به رحم ها مى روند و ديگر آنان كه از رحم ها به دنيا مى آيند و سديگر، آنان كه از دنيا به آخرت كوچ مى كنند.
عارفى گفته است : براى روزى كه در آن ، جز به حق داورى نشود، به حق رفتار كن !
حكايات تاريخى ، پادشاهان
امويان ، چه بسا كه فرمانروايى ايالتى بزرگ را به عربى مى دادند كه خرد و دانشى نداشت ، و اين شيوه ، تا اوايل خلافت عباسى نيز دوام يافت .
در يكى از كتابهاى تاريخى ديدم كه يكى از واليان به نزد حجاج آمد و خواست دستش را ببوسد. حجاج گفت : مبوس ! كه آن را روغن
(قسط) ماليده ام و او گفت : اگر به پليدى نيز آلوده باشد. خواهم بوسيد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
يكى از بندگان
(سعيد بن عاص ) بيمار شد، و كسى را نداشت ، تا از او پرستارى كند. و از اين جهت دلتنگ شد. پس ، به نزد سعيد فرستاد. چون ديدن وى آمد، سعيد را گفت : من وارثى جز تو ندارم و زير بستر من ، سى هزار درهم نهفته است . چون بميرم . به دويست دينار، مرا به خاك سپار! و بقيه را برگير! سعيد، چون از نزد او مى رفت ، خويش را مى گفت : در حق بنده خويش بد كرديم و در نگهدارى او كوتاهى ورزيديم و كسى را فرستاد، تا از او مراقبت كند و آن چه خواهد برايش آماده سازد. و خويش ‍ هر روزه به ديدارش مى آمد و او را چنان كه شايد، مراقبت مى كرد، و چون مرد، كفنى به سيصد درهم برايش خريد و بر جنازه اش حاضر شد و چون به خانه بازگشت ، فرمان داد، تا جايى از خانه را كه نشان داده بود، بكنند و كندند و چيزى نيافتند. و تمامى خانه را كندند و چيزى نيافتند. در اين ميان ، كفن فروش نيز بهاى كفن مى خواست . و سعيد گفت : خدا را سوگند! خواهم كه گورش بشكافم !
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
يكى مى رفت ، تا خرى بخرد. دوستى از آن وى ، او را ديد. و گفت : چه مى كنى ؟ گفت : مى روم ، تا خرى بخرم . او را گفت : بگو:
(ان شاء الله ) و او گفت : به اين گفتن ، نيازى هست ؟ درهم ها بامنند و خر در بازار. و رفت تا بخرد، كه طرار، پول از وى در ربود. چون بازگشت ، دوستش او را گفت : چنان شد؟ و او گفت : درهم ها دزديده شد ان شاء الله .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
عرب ، در امروز و فردا كردن پرداخت بدهى گويد: رعد و برق دارد، اما برگ را به حركت در نمى آورد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
مردى را به نزد منصور آوردند كه بايد مجازات مى شد. و خليفه ، فرمان به مجازات او داد. مرد گفت : اى امير! انتقام ، عدل است و در گذشتن از آن ، فضل . و امير بزرگ تر از آنست كه خود را به كم ترين ، خشنود سازد و از بلندترين آن ها دست بردارد. منصور، از مجازاتش ‍ درگذشت .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
مردى از خوارج را به نزد حجاج آوردند و او دستور داد، تا گردنش بزنند. مرد از او، يك روز مهلت خواست . حجاج گفت : در اين ، ترا چه سودى ست ؟ گفت : اميد دارم كه امير مرا عفو كند، با آن چه كه در مقدرات است . و حجاج ، او را بخشيد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
ديوانه اى به نزد يكى از اميران اسفهان رفت . و امير از حالش پرسيد و او گفت : خدا امير را گرامى دارد! چگونه است حال كسى كه حال فضولات مردم از او بهتر است ؟ گفت : چگونه است آن ؟ گفت : چنين كه فضولات را بر خران حمل مى كنند و من پياده ام .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
در كتاب
(روح القديم ) آمده است : به روزگارى كه (زياد بن عبدالله ) والى مدينه بود، يكى از بزرگان شهر، غذايى پرتكلف ترتيب داد و به نزد او فرستاد. اما، غذا آنگاه رسيد كه وى غذا خورده بود و پرسيد: اين چيست ؟ گفتند. طعامى ست و فلان كس فرستاد است . (زياد) به خشم آمد و گفت : فرستادن غذاى بى هنگام ، چه معنى دارد و آنگاه ، رئيس شهربانان را گفت : اصحاب صفه را خبر كنيد! تا آن را بخورند. او نيز پاسبانى فرستاد و آنان را فراخواند. اما قاصدى كه غذا را آورده بود. گفت : خدا كار امير نيك كناد! فرمان دهد، تا سرپوش از غذا بردارند و چون برگرفتند ماهى و مرغ و جوجه ديد بريان شده و معطر. به شگفتى آمد و گفت : از ميان برگيريد! بدين هنگام اهل صفه نيز وارد شدند. امير را پرسيدند: با اين ها چه كنيم ؟ و او غلام خويش را گفت : خيثم ! هر يك را ده ضربه بزن ! كه شنيده ام كه مسجد را به بوى گند گرفته اند و بر در آن نيز شاشيده اند. خيثم ، آنان را بيرون كرد و گفت : برويد! كه اين ديوانه ايست .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
(جعفر صبى ) به نزد (فضل بن سهل ) آمد و گفت : اى امير! از وصف تو باز ايستاده ام كه صفت هاى تو در بزرگى ، همسانند و شمار آن ها نيز مرا مبهوت كرده است . نمى توانم كه همه آن ها را بر گويم و اگر يكى را بگويم ، ديگرى به اعتراض ايستد و هيچيك را بر ديگرى برترى نيست . از اين رو، آن ها را توصيف نمى كنم ، كه از گفتن ناتوانم .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
ابو دلامه ، به نزد منصور رفت و دو فرزند خليفه
(مهدى ) و (جعفر) و (عيسى بن موسى ) - پسر عمويش نيز بودند. منصور، ابودلامه را گفت : با خدا عهد كرده ام ، كه اگر يكى از حاضران مجلس را هجو نگويى ، زبانت را ببرم . ابودلامه گفت : با خويش گفتم : عهد كرده است و بناچار، چنين خواهد كرد. سپس ، مجليسان را نگريستم كه خليفه بود و دو فرزندش و پسر عمويش و هر يك از آنان ، با انگشت ، به من اشاره مى كردند كه اگر هجوش نكنم ، مرا انعام خواهد داد و يقين داشتم كه اگر يكى از آنان را هجا گويم ، مرا خواهد كشت . پس ، به چپ و راست مجلس ‍ نگريستم تا يكى از خدمتگاران را ببينم و هجوش گويم و هيچيك را نديدم . پس ، خويش را گفتم : او سوگند خورده است كه يكى از مجلسيان و من نيز يكى از آنانم و گزيرى جز اين ندارم كه خويش را هجو گويم و گفتم :
اى ابودلامه ! چه ناخوشايند كه تويى ! نه از بزرگوارانى و نه بزرگوارى دارى . چون عمامه بگذارى ، همچون بوزينه اى و چون بردارى ، همانند خوكى . زشتى و خست را با هم دارى . چنين است كه خست در پى زشتى آيد. اگر همه نعمت هاى دنيا را جمع دارى ، خوشحال مباش ! كه بهايى ندارى .
ابودلامه گويد: منصور چندان خنديد، كه به پشت افتاد. آنگاه ، مرا جايزه داد و مجلسيان نيز مرا صله هاى گران دادند.
عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت
در كامل التواريخ ، در رويدادهاى سال ششصد هجرى آمده است كه در يكى از حلقه هاى صوفيان ، صوفى يى بود كه او را
(احمد رازى ) مى گفتند. به شنيدن ابياتى به وجد آمد. آنگاه بيهوش به زمين افتاد و چون جنباندندش ، مرده بود.
شعر فارسى
از حافظ:

بخت ار مدد كند، كه كشم رخت سوى دوست

 

گيسوى حور، گرد فشاندز مفرشم

 

خوش آمد گل ، و زين خوشتر نباشد

 

كه در دستت بجز ساغر نباشد

 

زمان خوشدلى درياب ! درياب !

 

كه دايم در صدف گوهر نباشد

 

بيا اى شيخ در خم خانه ما!

 

شرابى خور! كه در كوثر نباشد

 

عجب راهى ست راه عشق ! كانجا

 

كسى سر بر كند، كش سر نباشد

 

بشوى اوراق ! اگر همدرس مايى

 

كه علم عشق ، در دفتر نباشد

 

كسى گيرد خطا بر نظم حافظ

 

كه هيچش لطف در گوهر نباشد

حكايات تاريخى ، پادشاهان
ابوالعيناء گفت : قاصد پادشاه روم ، به دربار متوكل آمد. روزى با او نشستم و شراب آوردند. او، مرا گفت : از چه رو است كه در كتاب شما مسلمانان ، باده و گوشت خوك حرام است و يكى را مى خوريد و ديگرى را نه ؟ و او را گفتم : اما، من ، شراب نمى نوشم از كسى بپرس كه مى نوشد. گفت : چون گوشت خوك بر شما حرام شد، جايگزينى بهتر از آن يافتيد، و آن ، گوشت پرندگان و گوسفندست و اما شراب را چيزى نيافتيد كه همانند آن باشد. از اين رو، به نهى آن ، گردن ننهاده ايد. ابوالعيناء گفت : شرمسار شدم و ندانستم كه او را چه گويم .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
ابن داوود كوفى را گفتند: با ما براى فلان كار به نزد پادشاه آى ! و برخاست در حالى كه جامه هايى كهنه بر تن داشت . گفتندش : چرا اين جامه ها بيرون نكنى ؟ تا جامه اى پوشى كه ترا بيارايد. گفت : آن جامه ها را در مناجات با خدا پوشم .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
مردى كنيزكى عرب را به رقاصى خواست . و او را گفت : صنعتى از دستت بر آيد؟ گفت : نه ! اما از پايم برآيد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
اصمعى ، حكايتى از عربان مى ساخت و بر هارون الرشيد مى خواند، تا او را بخنداند. در يكى از كتابهاى تاريخى ديدم كه روزى به نزد رشيد آمد و هارون دلتنگ بود. و اصمعى را گفت : ما را حكايتى خنده آور بگوى ! گفت و هارون بسيارى خنديد. آنگاه ، او را گفت : اين داستان از كجا آوردى ؟ و او گفت : خدا را! آنگاه كه ميان دو در بودم ، ساختم .
بزرگان گفته اند: شادى گوينده ، به نسبت فهم شنونده است . و نيز: گشايش ‍ خلق و خوى ، گنج هاى روزى است . و نيز: مهارت آدمى ، از روزى او شمرده مى شود. و عارف رومى (مولوى ) اين مضمون را نيكو گفته است :

اين سخن شيرست در پستان جان

 

بى كشنده ، شير، كى گردد روان ؟

حكاياتى كوتاه و خواندنى
محمد بن ابراهيم موصلى حكايت كرد كه در يكى از سفرهايمان ، به قبيله اى از عرب رسيديم . و در آنجا، مردى زشتروى ، با چشمانى چپ و ريشى بلند و سفيد بود، كه همسرى زيباروى داشت كه به زيبايى ، چون ماه بود، و مرد او را مى زد. برخاستيم تا او را از زدن ، بازداريم . زن گفت : رهايش كنيد! كه او، كارى نيك كرده است و من ، جايزه اويم و من گناهى ورزيده ام كه به مجازاتش او را به من داده اند.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
ذوالرياسين ،
(ثمامه ) را گفت : با بسيارى حاجت خواهان و حاشيه نشينان چه كنم ؟ كه از زيادى آنان ملولم . و ثمامه او را گفت : از مقام خويش كناره گير! به عهده من ، كه يك تن به ديدار نيايد. گفت راست گفتى و به برآوردن خواست آنان پرداخت .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
زاهدى پير زن آسيابان را گفت : گندم مرا آرد كن ! و گرنه به دعا خواهم كه خرت سنگ شود. زن گفت : خر رها كن ! و دعا كن ! تا گندمت ، آرد شود.
معارف اسلامى
صاحب
(الكامل ) در رويدادهاى سال 489 گفته است : در اين سال ، شش ستاره در برج (حوت ) گرد آمدند و ستاره شناسان ، به توفانى حكم كردند، همانند توفان نوح و خليفه (المستظهر) ابن عيسون منجم را خواست و از او پرسيد و او گفت : در توفان نوح ، هفت ستاره در برج (حوت ) گرد آمدند و اينك ! شش ستاره گرد آمده اند و زحل ، در جمع آن ها نيست . و اين ، دلالت بر غرق شدن شهرى و يا قطعه زمينى دارد، كه در آن ، مردمى بسيارند و خليفه از اين ترسيد كه بغداد را آب فرا گيرد، چه ، در آن ، مردمى بسيار بودند و فرمان داد، تا سيل بندها سازند. قضا را، حاجيان در وادى (مناقبه ) فرود آمدند و سيلى عظيم روى آورد و آنان را غرق كرد، و تنها، آنان كه بر كوه ها بودند، رهايى يافتند و اموال و چهارپايان بسيارى تلف شدند. خليفه (المستظهر) ابن عيسون را خلعت هاى گرانبها داد.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
مردى بر پيامبر (ص ) مى گذشت . رسول (ص ) را گفتند: اين ، ديوانه است . گفت : ديوانه آنست كه بر گناه پايدارى كند، گوييد: سبك مغزست .
سخن عارفان و پارسايان
مردى رابعه عدويه را گفت : خدا را نافرمانى كرده ام مرا خواهد پذيرفت ؟ و او گفت : اى واى بر تو! خدا روى برگرداندگان را به خويش مى خواند، چگونه روى آورندگان به خويش را نپذيرد؟
سخن عارفان و پارسايان
زنى را گفتند: چرا به درون خانه كعبه نروى ؟ گفت : خدا را سوگند! مرا جراءت آن نيست كه پيرامونش گام نهم . چه رسد كه درون روم .
شعر فارسى
از حكيم غزنوى (سنايى ):

اگر مرگ ، خود هيچ لذت نبخشد

 

همين وا رهاند ترا جاودانى

 

اگر مقبلى ، از گران قلتبانان

 

اگر مدبرى ، از گران قلتبانى

لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
در بيست و پنجمين باب
(ربيع الابرار) آمده است كه عربى نماز خويش ، سبك مى گزارد. على (ع ) به تازيانه بر او ايستاد و گفت : بار ديگر بخوان ! چون نماز به آخر برد، او را گفت : اين بهتر بود؟ يا نماز نخستين ؟ گفت : نخستين . چه ، آن ، از آن خدا بود و اين ، از آن تازيانه .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
سور چرانى را پرسيدند: ياران پيامبر(ص ) در جنگ بدر چند تن بودند؟ گفت : سيصدوسيزده گرده نان .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
مردى از بنى اسرائيل ، هر گاه مى خواست تهليل گويد، از همسر خويش ‍ دورى مى جست و چهل روز، گوشت نمى خورد. آنگاه مى گفت . از باب بيست و پنجم ربيع الابرار
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
(مبرد) چون نزد كسى به مهمانى مى رفت ، از بخشش ابراهيم مى گفت و چون كسى بر او مهمان مى شد، از زهد و قناعت عيسى .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
ابن مقفع گفت : حكيمى را نديدم كه غفلتش از زيركيش بيش ‍ نباشد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفته است : آن كه به رياست مهر ورزد، رستگارى نبيند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
خليل ابن احمد گفت : كسى به آن چه خواهد نمى رسد، مگر آن كه بداند، كه چه نمى خواهد.
فرازهايى از كتب آسمانى
در ربيع الابرار آمده است كه عيسى ، آنگاه كه
(محاق ) و (قمر در عقرب ) بود، زناشويى و سفر كردن را ناخوش مى داشت .
شعر فارسى
از نشناس :

زندگانى چيست ؟ مردن پيش دوست

 

كاين گروه زندگان ، دلمرده اند

از امير خسرو:

شايد كه مى بخندد بر روزگار خسرو

 

آن كس كه ديده باشد رخساره اى چنان را

از ولى دشت بياضى

چون او نه به حسن ، دلربايى بوده

 

چون من ، نه به عشق مبتلايى بوده

 

او در پى صلح بوده و من غافل

 

گستاخى آرزو ز جايى بوده

از خواجه حسين ثنايى :

اى مايه ناز! جمله كار تو خوشست !

 

مانند بهار، روزگار تو خوشست

 

ناديدن و ديدن رخت ، هر دو نكوست

 

خشم تو و مستى خمار تو خوشست

از حيرتى :

گل همان به كه به هر حرف ، نيندازد گوش

 

ورنه ، درد دل مرغان چمن ، بسيارست

سخن عارفان و پارسايان
زاهدى گفت : پيوسته نفس خويش را گريان به سوى خدا بردم ، تا به خندانى بردمش .
شعر فارسى
از عصمت بخارايى (در گذشته به سال 829):

آفتابى ست قبول نظر اهل كمال

 

كه به يك تابش او، سنگ شود صاحب حال

 

تا زگرد ره مردى ، نكنى سرمه چشم

 

از پس پرده غيبت ننمايند جمال

 

هر كه خاصيت اكسير محبت دانست

 

به يكى عشوه ، گرو كرد همه منصب و مال

 

آرزومند وصاليم ، خدا را! مپسند!

 

ما، چنين تشنه و درياى كرم ، مالامال

از درويش دهكى :

نمودم باغبان را سرو، از او جستم نشان تو

 

كه نامد اينچنين نخلى به كشت بوستان تو

 

از قصه من ، روايتى مى شنوى

 

وز سوز دلم ، حكايتى مى شنوى .

سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در حديث آمده است كه مرد آنگاه كمال يابد، كه خردش كامل شود. از اين رو است كه دوزخيان نگويند كه اگر روزه مى داشتيم و نماز مى خوانديم ، و حج مى گزارديم . بل ، گويند:
(لو كنا نسمع او نعقل ما كنا فى اصحاب السعير)
سخن عارفان و پارسايان
شيخ عارف
(نجم الدين كبرى ) گفت : فقر، سه گونه است : نياز به خدا بى ديگرى . و نياز خدا با ديگرى . و نياز به ديگرى بى خدا. و پيامبر (ص ) به نخستين اشاره داشت كه فرمود: فقر مايه مباهات منست . و به دومى نظر داشت كه گفت : نزديكست كه فقر به كفر انجامد و سومى را گفت : فقر مايه روسياهى دنيا و آخرتست .
مؤلف گويد: منظور از
(روسياه بودن در دو جهان ) معناى ظاهر آنست كه در ميان مردم ، مصطلح است ، نه آن معنايى كه صوفيان گويند كه در نزد صوفيان ، روسياهى دو جهان ، فناى كلى در وجود خداوندى ست . چنان كه از وجود ظاهرى و باطنى و دنيا و آخرت شخص ، چيزى نماند و در اصطلاح آنان ، اين ، فقر حقيقى ست . چنان كه (عارف كاشى ) (عبدالرزاق كاشانى ) در (اصطلاحات ) ياد كرده است و پوشيده نماند، كه مى توان سخن پيامبر را بدين معنى حمل كرد كه منظور از آن ، (فقر كامل ) است كه مايه روسياهى در دو جهانست .
شعر فارسى
از نشناس :

شاها! فلكا! قد فلك را

 

جز بهر سجود، خم نكردى

 

بر من كه پرستشت بكردم

 

ور نا كردم ، ستم نكردى

 

آن چيست ؟ كه از بدى نكردم ؟

 

وان چيست ؟ كه از كرم نكردى ؟

 

گفتى كه دهم سزاى جرمت

 

چون وقت رسيد، هم نكردى

از كمال الدين اسماعيل :

تا با لب تو، لبم هم آواز نشد

 

واندر ره وصل ، با تو دمساز نشد

 

از گريه ، دو چشم من فراهم نامد

 

وز خنده ، لبان من زهم باز نشد

و نيز از اوست :

در ديده روزگار، يم بايستى

 

يا با غم من ، صبر به هم بايستى

 

اندازه غم ، چو عمر، كم بايستى

 

يا عمر، به اندازه غم بايستى

و نيز از اوست :

شد شهره به عشق ، رهنمون دل من

 

تا كرد پر از غصه ، درون دل من

 

زنهار! اگر دلم نماند روزى

 

از ديده طلب كنيد خون دل من !

 

دل ، بى تو مرا يك نفس آسوده نديد

 

وز هجر تو جز خسته و فرسوده نديد

 

تا خاك ترا به كاهگل نندودند

 

خورشيد، كسى به كهگل اندوده نديد

 

لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
عربى ، در ضمن سخن گفتن ، فرزند خويش را گفت : خاموش ! اى كنيززاده ! و پسر گفت : بخدا! كه مادرم از تو معذورترست . چه ، او به آزاده اى اكتفا كرد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
(منتصر)، (ابوالعيناء) را گفت : پاسخ نيكو چيست ؟ گفت آن كه بيهوده گو را خاموش سازد و حق گو را به حيرت وا دارد.
ابن عباس گفت : چهارپايان از همه چيز بى خبرند، جز چهار چيز: شناخت پروردگار، پايدارى نسل ، روزى خواستن و پرهيز از مرگ .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
باديه نشينى ، معاويه را بدين جملات تعزيت گفت : خداوند، ناپايدار را بر تو مبارك كناد! و پايدار ترا ماءجور دارد! و معاويه پنداشت كه غلط گفته است . و اعرابى گفت : آن چه در دست تست ناپايدار است و آن چه نزد خداست ، پايدار.
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
هارون الرشيد، بارها، كسايى را از كوفه به بغداد خواند، و كسايى عذرى آورد. تا اين كه به سببى ناگزير شد تا به بغداد آيد. كسايى ، اندامى درشت ، چون باديه نشينان داشت و هارون ، در آن روز، با وزير خويش به مجلس ‍ باده نشسته و فرمان داده بود، تا يكى از باديه نشينان را به مجلسش حاضر كنند، تا او را به مسخره گيرد. و بدين منظور، كسايى را آوردند و هارون شك نكرد كه او تنى از باديه نشينانست و او را گفت : اى شيخ ! براى ما آواز بخوان و كسايى گفت :
اندوه ، همين بس كه دين ، بيهوده مانده است و مردمان خردمند، به تباهى رسيده اند و جز خنياگران و زورگويان ، ديگران از پادشاهان بهره اى ندارند.
رشيد گفت : اى شيخ ! از كدام ديارى ؟ گفت : از كوفه . گفت : از كسايى ، چه خبر دارى ؟ گفت : در كمال نشاط، در حضور امير است . آن گاه هارون از جا جست و از او عذر خواست و دستور داد تا لوازم مجلس شراب شكستند و گفت : خواهم تا فرزندانم امين و ماءمون ، از تو دانش بياموزند. كسايى عذر خواست و هارون عذرش نپذيرفت و خانه اى بدين منظور به او اختصاص دادند و پيوسته مكرم در آنجا مى زيست .
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
سقراط، در حفره اى در كنار نهرى مى زيست و از آن بيرون مى آمد و به دو دستش آب مى خورد. تا آن كه يكى از شاگردانش ، او را كوزه اى بخشيد و بدان آب مى نوشيد. بارى كوزه شكست و سقراط، دلتنگ شد. چون شاگردانش فرا آمدند كه به عادت خويش درس بنويسند، آنان را گفت : بنويسيد: مال خانه اندوهان و ميخ غم هاست و آن كه اندوه كم خواهد، مال را رها كند.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
گروهى از عرب به نزد
(عمر بن عبدالعزيز) آمدند و جوانى از آنان ، سخن مى گفت . عمر گفت : پر سال ترينتان سخن گويد! جوان گفت : در ميان قريش از تو پر سال تر بود، و ترا به خلافت برگزيدند. پسنديد و گفت : جوان ! سخن بگو!
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
فقيهى حديثى نوشت و اسناد آن ننوشت . گفتندش : چرا اسناد حديث ننويسى ؟ گفت : تا به كار بندند، نه به بازار برند.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
در
(شرح حماسه ) آمده است كه (يزيدبن عبدالملك ) كنيز خويش ‍ (حبابه ) را بسيار دوست مى داشت . روزى گفت : گويند: روزگار، هرگز يك روز راحتى براى كسى نگذارد. اينك ! چون با كنيز خويش خلوت كنم ، اخبار كشورى به من مرسانيد! و مرا به لذت خويش بگذاريد! سپس ، با (حبابه ) به خلوت نشست و او را گفت : مرا باده ده ! و برايم آواز بخوان ! و به نشاطم بيفزاى ! در اين حال ، حبابه دانه اى انار فرو برد و راه نفسش گرفت و مرد. يزيد زارى و بيتابى كرد، چنان كه بر او بيم هلاك رفت . و نگذارد، تا او را به خاك سپارند، تا بويناك شد. آنگاه ، ريش ‍ سفيدان قريش او را به نكوهش گرفتند و گفتند: اينك ! حبابه مردارى ست . او را رها كن . كه دودمان خلافت را ننگى ست . و فرمان داد، تا به خاكش ‍ سپردند و خود، جنازه را مشايعت كرد. و خويش در لحد گذاشت و بر گورش به نوحه خوانى نشست و گفته اند: پس از او، پانزده روز بيش ‍ نزيست و او نيز مرد.
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
از شرح قانون :
كوچكى چشم ، با حركت آهسته و زياد آن ، نشانه بدى باطن است . آن كه كناره دماغش نازك باشد، دوستدار آشوبگريست . آن كه بينى بزرگ پر گوشت دارد، كم فهم است . آن كه بينى بلند و باريك دارد، كم خرد است . آن كه سوراخ بينى اش فراخ است ، خشمناك است . آن كه بينى اش بزرگست ، نيكى اش كم است . آن كه بينى پهن دارد، ميل جنسى اش زياد است . آن كه دهان گشاد دارد، دلاورست . آن كه صورتى گوشتالود دارد، نادان و تنبل است . آن كه گونه هايش لاغرست ، سخت كوش است . آن كه صورتى گرد دارد، نادان و پست طبيعت است . آن كه صورتى كشيده دارد، بى شرم است . آن كه همواره بلند بخندد، بى شرمست . آن كه گوشش بزرگ باشد، نادانست و زندگى دراز دارد. آن كه انگشت كوچكش نازك باشد، دليرست و بر ناراحتى ها شكيبا. آن كه ساعدش كاملا كوتاه باشد، ترسويى ست فتنه دوست . ترشرويى ، نشانه زبان درازى ست . آن كه پشتش پرگوشت است ، كم فهم است . آن كه رانش گوشتين و كلفت باشد، ضعيف النفس است . آن كه كفل هايش بزرگ باشد، ترسو و تنبل است . آن كه كفلش كم گوشت باشد، بد خوى است . درشتى ساق ها، نشانه كند ذهنى ست . آن كه ساق هايش ‍ دراز و نازك است ، بى باكست . آن كه كف پايش گوشتين باشد، كم استعداد است . آن كه كف پايش نرم باشد، هزل دوست و شوخى كن است . آن كه گام هايش را كوتاه و تند بردارد، شتابناك است و در كارها پايدار نيست .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
حكيمى گفته است : جامه اى بپوش ! كه در خدمت تو باشد. نه جامه اى كه تو در خدمت آن باشى .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
حسن سبط، جامه اى مى پوشيد كه به چهار صد درهم خريده بود و پيامبر (ص ) نيز حله اى به بهاى هشتاد شتر خريد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
يكى از بزرگان ، حله اى به بهاى هزار (درهم ؟ دينار؟) خريده بود كه مى پوشيد، و به مسجد مى رفت . او را از آن رو سرزنش كردند. گفت ، بدين جامه به همنشينى با خدا مى روم .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
خسرو پرويز، دستارى از كرك سمندر داشت كه طول آن ، به پنجاه ذرع مى رسيد، و چون چركين مى شد، آن را در آتش مى افكند و آتش چرك آن مى زدود و از آتش ، پاكيزه بيرون مى آمد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
يكى از بزرگان قريش ، به هنگام گشاده دستى ، جامه هاى كهنه مى پوشيد، و چون نيازمند مى شد، جامه هاى فاخر به تن مى كرد. در اين باره از او پرسيدند. و گفت : به گاه بى نيازى ، جامه اى پوشم كه هيبت آرد و به گاه نيازمندى خويش را به ظاهر آرايم .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
وليد به مجلس هشام در آمد. و دستارى رنگارنگ بربسته بود. هشام او را گفت : دستار خويش ، به چند خريده اى ؟ گفت : هزار دينار. گفت : اسراف كرده اى . وليد گفت : من اين ، براى گرامى ترين عضو خويش خريده ام و تو كنيزكى به هزار دينار براى پست ترين عضوت خريده اى .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در
(مكارم الاخلاق ) از زين العابدين (ع ) روايت شده است كه گفت : تن ، چون جامه نرم پوشد، سركشى آغازد.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از امام باقر(ع ) روايت شده است كه امام على (ع ) در عراق ، جامه اى سنبلانى به چهار درهم خريد. سپس آستين هاى آن را چنان پاره كرد كه انگشتانش ظاهر شد و دامن آن را چنان بالا كشيد كه ساق پايش معلوم شود و چون جامه را پوشيد، خداى را ستايش كرد و به حاضران گفت : خواهيد تا (اندازه جامه را) به شما نشان دهم ؟ گفتيم : آرى ! سپس ، آن را به ما نشان داد. و ديديم كه بلندى دو آستين سه وجب و طول خود جامه ، شش وجب بود.
ابن عباس گفت : سفيدى كه رنگين باشد، خودپسندى آرد.
گفته اند: آن كه خواهد تا شيرينى ايمان بچشد، جامه پشمين پوشد.
سخن عارفان و پارسايان
احنف را به ماه روزه گفتند: تو پيرى سالخوردى و روزه ترا زيان دارد. و او گفت : شكيبايى بر فرمانبردارى از خدا، آسان تر از صبر بر عذاب اوست .
سخن عارفان و پارسايان
عارفى گفت : مصيبت ، اندوه واحدى ست و اگر بر آن بيتابى كنى ، دو خواهد شد. يكى از دست دادن محبوب و ديگرى ، از دست دادن پاداش .
سخن عارفان و پارسايان
ابومسلم (خراسانى ) را گفتند: چگونه اين پايگاه يافتى ؟ گفت : رداى بردبارى بر دوش افكندم ، پيراهن كتمان پوشيدم ، با دورانديشى پيمان بستم ، به ستيز با هواى نفس در ايستادم ، با دشمن دوستى نكردم و دوست را دشمن نساختم .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
اميرالمؤمنين (ع ) فرمود: به نيروى شكيبايى ، و يقين پسنديده ، غم هايى را كه بر تو فرود مى آيند، از خود دور كن ! و نيز: آن كه به عيب هاى خويش ‍ بنگرد، از عيوب ديگران باز مى ماند. و نيز: آن كه به روزى قسمت شده خرسند باشد، بر آن چه از دست دهد، اندوه نخورد.
سخن عارفان و پارسايان
حسن (بصرى ) گفت : ما و ديگران آزموده ايم و بودنش را سودمندتر و نابودنش را زيانمندتر از شكيبايى نديده ايم كه دردها را بدان درمان كنند و به چيزى ديگر نتوان .
و گفته اند: هر چه خواهى بخور! و هر چه مردم خواهند بپوش !
حكايات پيامبران الهى
در يكى از كتابهاى تاريخى ديدم كه : سفيان ثورى ، به نزد امام صادق جعفربن محمد(ع ) رفت و جامه اى از خز بر تن او ديد و او را گفت : اى فرزند پيامبر! اين ، چون جامه پدرانت نيست . امام ، دامن جبه خويش بالا گرفت ، كه در زير آن ، پيراهنى پشمين پوشيده داشت و گفت : اين براى مردم است و اين ، براى خدا. سپس دامن جامه سفيان بالا گرفت كه پشمين بود و در زير آن ، پيراهنى لطيف ، از پنبه پوشيده بود. و گفت : اما تو، اين را براى مردم و اين را براى خدا پوشيده اى .
شعر فارسى
از نشناس :

تصوير لا، به صورت مقراض ، بهر چيست ؟

 

يعنى : زبهر قطع تعلق زما سواست

 

نور قدم ، ز رخنه لامى كند طلوع

 

خوش خانه دلى كه ازين رخنه پر ضياست

 

فقرست راحت دو جهان ، زينهار از آن !

 

ميل غنا مكن كه غنا، صورت غناست

 

عاريتى ست هر چه دهد گردش سپهر

 

عارض بود بياض ، چو از گرد آسياست

 

تيرست كج شده كه به آتش بود، سزا

 

آن را كه قد به خدمت همچون خودى دوتاست

 

نفس ترا خريد حق از بهربندگى

 

تصديق اين معامله ان الله اشترى ست

 

ره را ميان خوف و رجا رو! كه در خبر

 

خيرالامور اوسطها، قول مصطفاست

 

آزار جو عزيز بود، لطف جوى خوار

 

اينست طبع دهر، دلت مضطرب چراست ؟

 

مستلزم ممات بود زهر و قيمتى ست

 

سرمايه حيات بود آب و كم بهاست

 

بهر فراغ دل ، طلب گنج مى كنى

 

آن گنج را كه مى طلبى ، كنج انزواست .

 

گردى به ديده از ره بيخوابى اركشى

 

روشن شود به چشم دلت ، كان چه توتياست

 

جوعست و عزلت و سهر و صمت ، چارركن

 

زين چارركن ، قصر ولايت ، قوى بناست

 

زين چار، چاره نيست كسى را كه همتش

 

در ساحت زمين دل ، اين طرفه قصر خواست

 

حاشا! كه حال خوش دهدت ، رو! كه كار تو

 

گه ، فكر مايجى ء و گهى فكر مامضى ست

 

بگذر ز خود! كه پر نشود از هواى هو

 

هر كس نى اناى دلش خالى از اناست

 

پهلو بس است لوح و نى بوريا قلم

 

در شرح رنج شب كه زبى بسترى تراست

 

دعوى كنى كه پير شدم زير بار دل

 

برهان مستقيم برين دعوى ، انحناست

 

هر ظلمتى كه هست ، ز ناراستى تست

 

خور را كم سايه ، چو در حد استواست

 

گو: تاج و تخت ، زير و زبر شو! كه باك نيست

 

درويش را كه تاج نمد، تخت بورياست .

نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
(گفته اند): آرزوها به اموال باز بسته است :
و نيز: آن كه مال خويش را پاس دارد، دو چيز گرامى را پاس داشته است : دين و آبرو را.
و نيز: بسا روزگاران كه گوهرها نيز كسادى گيرند.
از امثال عربان : نيزه را از ياد برده بودم و به يادم آوردى .
(و اصل اين مثل آنست كه مردى به ديگرى حمله كرد. تا او را بكشد. آن كه به او حمله شده بود، نيزه اى در دست داشت و از بيم كشته شدن ، آن را از ياد برده بود. و حمله كننده او را گفت : نيزه را به كار گير! و او گفت :...
و نيز از ضرب المثل هاى عرب است كه : دهان تو، مرا به ياد دو خر گمشده دودمانم انداخت . (و اصل اين مثل آنست كه مردى به جستجوى دو خرى كه از قبيله اش گمشده بود برخاست . در راه زنى نقابدار ديد و خران را از ياد برد و از پى زن رفت . زن بناگاه نقاب از چهره برگرفت و دهان گشاد و چهره زشت خويش نشان داد و مرد، باز به ياد خران افتاد و گفت :...
و نيز از ضرب المثل هاى عرب است كه : پاداش دعايت را گرفتى (و اصل اين مثل آنست كه يكى از گستاخان عرب ، به دير راهبى رفت و دين او پذيرفت و با او به دعا پرداخت و حتى در اين كار بر او فزونى گرفت . و روزها در دير ماند، و صليب طلاى راهب دزديد و آنگاه از او اجازه خواست كه برود و راهب او را اجازه داد و زادراهى نيز همراه او كرد و به وداعش ايستاد و چون با او وداع مى كرد، وى را بدين جمله دعا گفت كه :
(اصحبك الصليب !) (يعنى صليب با تو باد!) و عرب گفت : (كفيت الدعوة ) (پاداش دعايت ديدى ).
و نيز از ضرب المثل هاى آنانست : پينه بسته ، لطيف پوست را خوار دارد. (در موردى به كار مى رود كه سختى ديده اى ، سختى ناديده اى را به تحقير مى گيرد.)
و نيز: بهترين دوشندگان شاخ مى زنى . (در موردى به كار مى رود كه كسى به نيكى كننده خود، بدى كند و اصل آن اينست كه گاوى دو نفر دوشنده داشت و يكى از ديگرى بيشتر با او مدارا مى كرد و گاو به كسى كه با او مدارا مى كرد، شاخ مى زد و آن ديگرى را مى پذيرفت .
و نيز:
(شن ) و (طبقه ) باهم توافق كردند. (شن ، دودمانى ست از (عبد قيس ) و (طبقة ) از طوايف قبيله (اياد) است ) و چون با هم توافق كردند، اين ، ضرب المثل شد.
و نيز: دو دستت بند و بادت در دهان باد! (ريشه اين مثل آنست كه دو مرد خواستند از دريا بگذرند. يكى از آن دو، چون مشك خويش پر باد كرد، دهانه اش محكم نبست و چون به ميانه دريا رسيد، باد از مشك به در رفت و موج او را در بر گرفت . مرد از دوست خويش يارى خواست و او گفت : دو دستت بند ساز! و دهانت پر باد!)
حكايات تاريخى ، پادشاهان
عبدالملك به حجاج نوشت : روزگار را برايم توصيف كن ! و او نوشت : ديروز كه نبوده است و فردا شايد كه باشد. و امروز را بيهوده كاران ، به بيهودگى مى گذرانند و اما، خردمند، براى معادش به كار مى گيرد.
سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع )
پيامبر (ص ) براى شستشو، بر سر چاهى رفت . حذيفة بن اليمان جامه گرفت و پيامبر را پنهان داشت و تا شستشو كند. سپس حذيفه به شستشو پرداخت و پيامبر (ص ) جامه بگرفت و حذيفه را از ديد مردم پنهان داشت . حذيفه گفت : پدر و مادرم به فدايت ! تو چنين مكن ! رسول (ص ) گفت : چون دو كس همنشينى كنند، محبوب ترينشان نزد پروردگار، آن كس است كه مهربانى بيش كند.
شاعرى گفته است :
از نكوهش باز نمى ايستى و معذور نيستى
به هجران ، بركشتنم قادرى و بر آن آز مى ورزى .
عهد مى كنى و خلاف مى آرى
نزديك مى شوى و باز مى ايستى .
نه هجرانست و نه وصال ! و نه نوميدى و نه آز!
ترجمه اشعار عربى
حكيمى گفت : چه مسكين است آدمى زاد! تنى معيوب دارد و دلى معيوب و آنگاه ، خواهد كه از ميان اين دو، جان خويشى به رستگارى برد. و نيز گفته است : از آن چه بينى عبرت گير و از آن چه شنوى ، پند گير! پيش از آن ، كه بيننده اى از تو عبرت گيرد و شنونده اى از تو پند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
عبدالله بن جعفر را بر اسراف ورزى ، نكوهش كردند و او گفت : خداى تعالى مرا عادت داده است كه بر من ببخشايد و من نيز او را عادت داده ام كه بر بندگانش برترى دهم . و اينك ! از آن مى ترسم كه چون ترك عادت كنم ، او نيز ترك عادت كند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
ارسطو گفت : هوى را سركش باش ! و هر كه را خواهى اطاعت كن ! آن چه را دوست دارى ترك كن ! تا به درمان از آن چه ناخوش دارى ، ناگزير نشوى .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
سورچرانى گفته است : برترين چوب ها، سه چوب است . كشتى نوح و عصاى موسى و ميزى كه بر آن غذايى خورده شود.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
گرانجانى
(بشار) را گفت : خدا چشم كسى را نگيرد، مگر آن كه او را عوضى دهد. بگو: عوضى را كه به تو داده است ، چيست ؟ گفت : عوض مرا همين بس ! كه كسى چون ترا نبينم .
سخن عارفان و پارسايان
حسن (بصرى ؟) گفت : جوانمردى كسى كمال نيابد مگر آن كه اميد خويش از مردم باز برد و آزار بيند و بردبارى كند و آن چه بر خويش ‍ پسندد، بر ديگران پسندد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : آن كه به كمال عقل رسد، در وى سه چيز بود. زبان خويش ‍ در اختيار دارد، روزگار خويش بشناسد و به شؤ ون خويش ‍ پردازد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
پادشاهى ، سنگى يافت كه بر آن ، نقش هايى عبرانى بود. فرمان داد، تا بخوانندش . و يكى از
(احبار) آن را چنين خواند: اى آدمى زاد! اگر مسير باز مانده عمر خويش بدانى ، از آرزويى كه بدان اميد بسته اى ، مى پرهيزى و از اين كه به رستاخيز بلغزى ، پشيمانى خورى . آنگاه كه زن و فرزند و خدمتگارانت بر تو جفا كنند. و دوست ، از تو بيزارى جويد و نزديكانت بر تو ستم كنند پس ، پيش از آن كه به حسرت و پشيمانى دچار شوى ، براى قيامت كار كن !
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
از اصطلاحات عربى كه كاربرد مثلى دارد. باران مرا از تيراندازى بازداشت . روز شادى چنان كوتاهست كه همچون پرنده مى پرد. چون اجل شتر فرا رسد، پيرامون چاه مى گردد. آن كه خويش را فربه كند، خوراك سگان شود. سگ دوره گرد، از شير خوابيده بهترست . ترك حيله نيز حيله گريست .
بزرگى گفته است : مثل دنيادار حريص شتابناك ، مثل مردى ست كه در صف اول ، نماز به جماعت مى گزارد و مسجد پر است از نمازگزاران و او، به سابقه شتاب خويش ، در ركوع و سجود، از امام پيش مى افتد. اما، او را سودى ندارد، زيرا آنگاه مى تواند از مسجد بيرون آيد، كه امام ، نماز سلام دهد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
غضبان بن قبعثرى را به نزد حجاج آوردند و او لقمه اى به دست داشت حجاج ، غضبان را گفت : بخدا كه اين لقمه نخورم ، مگر آن كه ترا كشته باشم . و غضبان او را گفت : خدا كار ترا نيك سازد! در اين ، ترا خيرى نيست . لقمه را به من بخوران . و مرا مكش . كه در آن صورت سوگند خويش موجه كرده و بر من نيز منت نهاده اى . حجاج را سخن او خوش ‍ آمد و او را گفت : پيش آى ! و غضبان پيش رفت . حجاج ، لقمه او را داد و از وى در گذشت و رهايش كرد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
از پاسخ ‌هايى كه مخاطب را به سكوت وا مى دارد. در كتاب
(حدائق ) آمده است كه : مردى به روزگار ماءمون ، دعوى پيامبرى كرد. او را گفتند: معجزات چيست ؟ و او گفت سنگريزه اى در آب اندازم و ذوب مى شود. از براى او، آب آوردند و چنان كرد. گفتندش : در سنگريزه حيله اى بود. ترا سنگريزه اى ديگر آوريم و آن را ذوب كن . گفت : اى مردم ! شما از فرعون بلند مرتبه تر نيستيد و من نيز بزرگ تر از موسى نيستم . موسى را نگفتند به عصاى تو راضى نيستيم ، ترا عصايى ديگر آوريم . ماءمون خنديد و توبه اش پذيرفت .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
در كتاب
(انس النفوس ) آمده است كه چون عمر بن خطاب قصد كرد كه (هرمزان ) را بكشد، هرمزان گفت : تشنه ام ! و عمر، در قدحى چوبين به وى آب داد. هرمزان چون كاسه به دست گرفت تا بنوشد. دستش از بيم كشته شدن مى لرزيد. عمر او را گفت : مترس ! كه تا اين آب ننوشى ، ترا نكشم . هرمزان كاسه از دست افكند و آب ننوشيد. عمر دستور داد تا بكشندش . هرمزان گفت : مگر مرا امان ندادى ؟ گفت : چگونه امان دادم ؟ گفت : مگر نگفتى كه تا آن آب ننوشم مرا نخواهى كشت ؟ و من آن آب ننوشيدم . زبير و ابوسعيد خدرى گفتند: راست مى گويد. عمر گفت : خدا او را بكشد! امان ستاند و به آن نينديشيدم .
حكايات پيامبران الهى
در كشاف آمده است كه : چون برادران يوسف ، پيراهن آغشته به خونش را به نزد يعقوب آوردند. آن را به چهره خويش افكند و چندان گريست كه اشك او به خون پيراهن درآميخت . آنگاه گفت : بخدا! كه تا به امروز گرگى به اين دانايى نديده ام كه فرزند من خورد و پيراهنش ندريد.
و پيراهن يوسف را سه نشانه بود. نخست آن كه دروغ برادران بر يعقوب آشكار كرد و ديگر آن كه به چهره افكند و بينا شد و سديگر آن كه چون از پشت دريده شد، بى گناهى يوسف آشكار كرد.
معارف اسلامى
در تاريخ يمن آمده است كه در سال 401 در خراسان و بويژه در نيشابور قحطى عظيم روى داد. چنان كه برخى از مردم ، آدمخوارى كردند و مردى بود كه از بيم آن كه گرسنگان بخورندش ، جز به نماز جماعت بيرون نمى آمد. اما، سرانجام او را گرفتند و خوردند. و ابونصر كاتب در اين باره گفته است :
به مردم قحطى يى روى آورده است ؟ يا به بلايى فرو افتاده اند؟!
كه اگر خانه نشينى اختيار كنند، از گرسنگى بميرند
و اگر مردم آنان راببينند، بخورند
و ديگرى گفته است :
با نياز، و بى نياز، از خانه برون ميا!
كه گرسنگان ترا شكار كنند و بپزند و شوربا كنند.
مؤلف گويد: براى قحطى تبريز سروده ام كه به سال 988 روى داد:
از خانه برون ميا! و بگذار! تا گرسنگى ترا بدرد.
هان ! تا گرسنگان نربايندت !
كه از تو براى آنان هريسه خواهند پخت .
شعر فارسى
از مثنوى :

باز مى گردند، چون استارها

 

نور از آن خورشيد، زين ديوارها

 

شيشه هاى رنگ رنگ ، آن نور را

 

مى نمايد اين چنين رنگى به ما

 

چون نماند شيشه هاى رنگ رنگ

 

نور بى رنگت كند آنگاه ، دنگ

 

خوى كن بى شيشه ديدن نور را

 

تا چو شيشه مى كند، نبود عمى

و نيز از مثنوى :

ديده دل ، كاو به گردون بنگريست

 

ديد كانجا هر دمى مينا گريست

 

قلب ، اعيانست و اكسير محيط

 

ائتلاف خرقه تن ، بى محيط

 

تو، از آن روزى كه در هست آمدى

 

آتشى ، ياد باد، يا خاكى بدى

 

گر ترا بودى در آن حالت بقا

 

كى رسيدى مرترا اين ارتقا؟

 

از مبدل ، هستى اول نماند

 

هستى بهتر به جاى آن نشاند

 

همچنين تا صد هزاران هست ها

 

بعد يكديگر، دوم به زابتدا

 

اين بقاها، زين فناها يافتى

 

از فنايش رو چرا برتافتى ؟

 

زان فناها چه زيان بودت ؟ كه تا

 

بر بقا چسبيده اى ، اى ناسزا!

 

چون دوم از اولينت بهترست

 

پس ، فناجوى و مبدل را پرست !

 

صد هزاران حشر ديدى ، اى عنود!

 

تاكنون ، هر لحظه از بدو وجود

 

از جمادى بى خبر، سوى نما

 

وز نما، سوى حيات و ابتلا

 

باز، سوى عقل و تمييزات خوش

 

باز، سوى خارج اين پنج و شش

 

تا لب بحر، اين نشان پاى هاست

 

پس ، نشان پا، درون بحر لاست

 

زان كه منزلگاه خشكى زاحتياط

 

هست ده ها و وطن ها و رباط

 

هست منزل هاى دريا در وقوف

 

وقت موجودش بى جدار و بى سقوف

 

نيست پيدا اندرين ره ، پا و گام

 

نه نشانست آن منازل را، نه نام

شعر فارسى
نيز از مثنوى ست :

تخم بطى ، گرچه مرغ خانه ات

 

كرد زير پر، چو دايه تربيت

 

مادر تو آن بط درياست پوست

 

دايه ات خاكى بد و خشكى پرست

 

ميل دريا كه دل تو اندر است

 

اين طبيعت جانت را از مادر است

 

دايه را بگذار در خشك و تران !

 

اندرآ در بحر معنى ، چون بطان

 

گر ترا دايه بترساند زآب

 

تو مترس ! و سوى درياها شتاب !

 

تو بطى ، بر خشك و بر تر زنده اى

 

نه چو مرغ خانه ، خانه كنده اى

 

تو زكرمنا بنى آدم ، شهى

 

هم به خشكى ، هم به دريا پا نهى

 

تو حملناهم على البحر اى جوان !

 

از حملناهم على البر پيش دان !

 

مر ملايك را سوى بر راه نيست

 

جنس حيوان هم ز بحر آگاه نيست

 

تو به تن حيوان ، به جانى از ملك

 

تا روى هم بر زمين ، هم بر فلك

فرازهايى از كتب آسمانى
گروه ها، نسبت به دورى و نزديكى به مبداء سه دسته اند:
گروه نخست ، آن طايفه اند كه وطن اصلى و مسكن حقيقى خود را به واسطه تجارت دنياى فانى و شراء مستلذات شهوانى ، لحظه اى فراموش ‍ نكنند.
(رجال لا تلهيم تجارة و لا بيع عن ذكر الله ) لاجرم ، اين سوختگان آتش فراق و محنت اندوختگان درد اشتياق به حكم حب الوطن من الايمان دمى از ياد رجوع غافل نيستند و از آه و حنين و ناله و انين ، لمحه اى فارغ و ذاهل نباشند.
گروه دوم ، آن طايفه اند، كه اين خرابه را وطن اقامت ساخته اند، و علم محبت اين عالم افراخته اند، و از جهت ذهول و نسيان وطن اصلى ، به حال ركوع كمتر پرداخته اند. لاجرم ، به مذكر احتياج دارند و به تنبيه ، ياد وطن به خاطر آورند و به القاء سمع و حضور قلب ، استماع مقال اهل كمال نمايند، و دست طلب ، دامن جان ايشان گيرد و آتش اشتياق ، در تنور سينه ايشان اشتعال پذيرد، و به مناعت اقتدا و سعادت اهتدا راه يابند، و از شجر موعظت ثمره تذكر معاد در چينند،
(ان فى ذالك لذكرى لمن كان له قلب او القى السمع و هو شهيد)
گروه سوم ، آن گروه اند كه اين رصدگاه حوادث را بر پيشگاه عالم قدم برگزيدند، و اين رباط ويرانه را خوشتر از معموره ديار اصلى ديدند، و بدين ظل زايل و ملك خامل ، چنان فريفته گشتند، كه بكلى محبت وطن اصلى از خاطر ايشان رفت
(ولكنه اخلد الى الارض و اتبع هويه ) و حكم (نسوا الله فانسيهم داغ پيشانى جان ايشان گشت ، لاجرم ، نه از گويندگان شوند و نه به جويندگان گروند.
پس ، طايفه اول ، مرشدان كاملند، از انبياء و اولياء و طايفه دوم ، ارباب ايمان ، كه قابل اكتساب عرفانند.
و طايفه سيم ، اصحاب كفر و طغيان ، كه نه مرشدند و نه مستر شد، و در نهج البلاغه ، به اين گروه ها اشاره شده است كه گويد: مردم سه گروه اند: عالم ربانى و كسانى كه راه رستگارى مى آموزند و بيقدران هيچ مدان .
شعر فارسى
از سلسلة الذهب :

نيست پوشيده پيش اهل ادب

 

كه بود ريش : پر به عرف عرب

 

ليكن ، آن پر، كه مرغ حسن و جمال

 

زند از وى سوى عدم پر و بال

 

گر چه خيزد همين زروى ذقن

 

رود از وى لطافت همه تن

 

نرگس چشم از آن شود بى آب

 

لاله رو از آن شود بى تاب

 

خم ابرو كه خوانيش : مه نو

 

شود از ريش داس عمر درو

 

قد كه باشد نهال تازه و تر

 

خشك چوبى شود، سزاى تبر

 

خط فيروزه رنگ زنگارى

 

آورد روى در سيه كارى

 

خال مشكين كه بر جبين عذار

 

نقطه مشك بود بر گلنار

 

چون دمدريش ، شد يقين به صريح

 

مثل بعرالظباء حولاالشيح

 

و آن چه مى خوانيش چه سيمين

 

بينى آن را به چشم عبرت بين

 

چو نشان سم ستور به راه

 

وز نم بول از او دميده گياه

 

لب و سبلت چنان به هم سر موى

 

لاى بالاى بر دهان سبوى .

شعر فارسى
از سلطان حسين ميرزا (بايقرا- وفات 913):

رويت كه زباده لاله ميرويد ازو

 

وز تاب شراب ، ژاله مى رويد ازو

 

دستى كه پياله اى زدست تو گرفت

 

گر خاك شود، پياله مى رويد از او

سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
از سخنان بديع الزمان همدانى :
آن كه به خويشاوندان خود دسترسى ندارد، گله خود در گياه خشك مى چراند. چون باده نباشد، به سركه توان ساخت . چون باران تند نباشد، به نزم (يعنى باران ريزه ) توان ساخت . اندكى كه در جيب تو باشد، بهتر از بسياريست كه نستانده اى . كوشش تهيدست ، بهتر از پوزش فتنه جوست . و ديگرى گفته است : سردى نوميدى ، بهتر از گرمى آزمندى ست .
شعر فارسى
از مخزن :

اى زوجود تو نمود همه !

 

جود تو، سرمايه بود همه

 

نام و نشانت نه و دامن كشان

 

مى گذرى بر همه دامن فشان

 

با همه چون جان به تن آميزناك

 

پاك زآلايش ناپاك و پاك

 

گر چه نمايند بسى غير تو

 

نيست درين عرصه كسى غير تو

سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
بزرگمهر گفت : از هر چيز خوبيش را فرا گرفتم . حتى از سگ پاسداريش را و از خوك ، صبح خيزيش را كه بامدادان به قصد كار خويش ، آماده مى شود.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
يكى از شاعران حلب قاضى شام را ابياتى نوشت و در آن ، از درماندگى و نياز خويش شكوه كرد و قاضى ، او را چيزى نبخشيد. روزى شاعر، با دوستى ، به بستانى از آن قاضى رفت به فصلى كه درخت هاى بان ، گل برآورده بودند و اين دو بيت با زغالى به خط خوش بر ديوار باغ نوشت :
خدا بركت دهاد! باغى را كه چون درهاى آن ، همانند درهاى بهشت گشوده شد، درختان بان را همانند گربه هايى ديديم كه چون قاضى را بينند، موهاى دم خويش راست دارند.
معارف اسلامى
در يكى از كتاب هاى تاريخ ، كه بر آن اعتماد دارم آمده است كه به روزگار خلافت
(المكتفى بالله ) عباسى ، به هنگام سحر زلزله روى داد و در حالى كه اثرى از ابر بر آسمان نبود، ستارگان ، همگى ناپديد شدند.
و يكى از يارانم مرا گفت : كه به هنگام روى دادن زلزله سال 963 بر كنار جويبارى بوده است و ديده است كه جويبار از جريان ، باز ايستاده است .
شعر فارسى
از حديقه :

اى درين بتكده طبع فريب !

 

بر ده غوغاى بتان از تو شكيب

 

سنگ ، بر بتكده آزر زن !

 

در جهان ، صيت خليلى افكن !

 

تاج عزت زسر عزى كش !

 

رخت طاعت به در مولى كش

 

ثنوى و اهرمن و يزدان گو

 

تافت از انجمن ايمان ، رو

 

عيسوى شد به سه گويى افزون

 

خيمه از ساحت دين ، زد بيرون

 

تو، به صد بت چه ؟ به صد، بلكه هزار

 

بلكه بيرون ز ترازوى شمار

 

كرده اى روى دل و هر نفسى

 

مى پزى در ره ايمان ، هوسى

نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
از سخنان بزرگان : دانا را نشايد كه با نادان درآميزد، همچنان كه هوشيار را نشايد كه با مست بنشيند.
و نيز گفته اند: باقلا، در يك روز چندان به حافظه زيان رساند، كه
(بلادر) در يك سال نتواند كه آن را به صلاح آورد.
و نيز گفته اند: آن كه كتابى تاءليف كند، ديگران او را نشانه مى گيرند. اگر كار خويش نيكو كند، به او مهر مى ورزند و اگر بد كند، به نكوهشش ‍ مى گيرند.
شعر فارسى
خسرو حزنى :

ناصح از پند تو، عشقم به دل افروخته تر شد

 

آتشست اين ، نه چراغست ، كه از باد بميرد

لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
مؤلف سروده است :
امروز، بازگشت به مدرسه ، نيك نبود. برخيز! و به اقبال نيك ، به دير رو كن ! جامى بنوش ! و به بانگ عود بگوى : عمر گذشت و ديگر باز نخواهد گشت .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
حكيمى گفت : دروغ را رها كن ! زيرا، آنگاه كه پندارى كه تو را سود دهد، زيانمند افتد. و راستى پيشه كن ! زيرا، آنگاه كه گمان كنى كه ترا زيان رساند، سودمند افتد.
دروغگوى ، از دزد بترست . زيرا، دزد مالت برد و دروغزن خردت . و نيز گفته اند: دروغگو، بى آن كه از وى خواهند، سوگند خورد.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
از ضرب المثل هاى عربان :
روزه طولانى كرد و به استخوان گشود. دير آمد و نوميد رفت . بد گمان گويد: مرا بگيريد! دستت از گردو خالى كن ! و از پستو بيرون آى ! هر سياهى خرما و هر سپيدى پيه نيست ! آن كه غايب شد، زيان كرد و سهم او ياران خوردند. كاخى مى سازد و شهرى ويران مى كند. دسته پيمانه ، گوش وسوسه را مى پيچاند. اگر جغد خيرى داشت ، از دست صيادان ، جان نمى برد. مرد، به هنگام آزمون ، بزرگوار مى شود، يا به خوارى مى افتد. مردم از بيم خوارى ، در خوارى مى افتند.
از ولى (دشت بياضى ):

كم گوى ! ولى قصه درمان ، كه به اين درد

 

حيفست كه آلوده درمان شده باشى .

در امثال عرب آمده است : اگر كعبه دزديده شود، شگفتى مردم ، هفته اى بيش نپايد.
و نيز از ضرب المثل هاى آنانست كه از زبان چهارپايان گفته اند: گرگى استخوان بلعيد و در گلويش گرفت . كلنگى ، سر در دهان او كرد و استخوان بر آورد. آنگاه مزد خواست . و گرگ گفت : شرم ندارى كه سر در دهان من كردى و به سلامت رستى و آنگاه مزد خواهى ؟
شعر فارسى
كمال الدين اسماعيل در شكايت از سرما گفته است :

شب ها، ز دم هوا، فسرده چو يخم

 

زانو به شكم كشيده ، همچون ملخم

 

چنبر شده ام ، چنان كه مى نشناسد

 

كس موى زهار را زموى زنخم

نيز از اوست :

اى بى تو مرا اميد بهبودى نه

 

با من ، تو چنان كه پيش ازين بودى ، نه

 

مى دانستم كه عهد و پيمان مرا

 

درهم شكنى ، ولى به اين زودى نه

از ولى (دشت بياضى )

رقيب ! مانع قتلم چه مى شوى ؟ بگذار!

 

كه مرگ ، پيش ولى ، بهتر از حمايت تست .

از وقوعى (يعنى نيشابورى - وفات 999)

مى كرد به غمزه سينه كاوى

 

پنداشت كه دل ، به جاست ما را

از اوحدى :

دست حاجت ، كشيده سر در پيش

 

آمدم بر درت من درويش

 

مگرم رحمت تو گيرد دست

 

ورنه اسباب نامرادى هست

از شيخ احمد غزالى :

چون چتر سنجرى ، رخ بختم سياه باد!

 

با فقر اگر بود هوس ملك سنجرم

 

تا يافت جان من خبر از ذوق نيمشب

 

صد ملك نيمروز، به يك جو نمى خرم

از آذرى :

اى واى به من ! گر تو به چشم همه مردم

 

زين گونه نمايى كه به چشم من حيران

سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در كتاب
(معيشت ) از امام صادق (ع ) روايت شده است كه فرمود: پارسايى ، آن نيست كه مال دنيا تباه سازند، و حلال ، بر خويشتن حرام دارند. بلكه زهد در دنيا آنست كه به آن چه كه در دست دارى بيش از آن چه نزد خداوندست تكيه نكنى .
و نيز وى را پرسيدند: چرا ياران عيسى بر آب مى رفتند و اصحاب محمد(ص ) چنين نمى كردند؟ فرمود: ياران عيسى از طلب روزى دست بداشته بودند و ياران محمد، بدان مبتلا بودند.
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
در يكى از كتابهاى تاريخى ديدم كه عثمان بن عفان به بيمارپرسى عبدالله بن مسعود رفت - در آن بيمارى كه بدان درگذشت . - و عثمان ، او را گفت : از چه شكايت دارى ؟ - گفت : از گناهانم . گفت : چه خواهى ؟ گفت : بخشش خداوند. گفت : برايت پزشك آورم ؟ گفت : پزشك (خدا) مرا بيمار داشته است . گفت : خواهى تو را بخشش كنم ؟ گفت : آنگاه كه نياز داشتم ، از من بازداشتى و اكنون كه بى نيازم به من مى بخشى . گفت : تا براى دخترانت بماند. گفت : آنان را بدان نيازى نيست . چه ، آنان را دستور داده ام تا
(سوره واقعه ) بخوانند. كه از پيامبر (ص ) شنيدم كه گفت : آن كه هر شب ، سوره واقعه بخواند، هيچگاه نيازمند نخواهد شد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
زنى ، به نزد بزرگمهر آمد و مشكلى از او باز پرسيد. بزرگمهر گفت : پاسخت ندانم زن گفت : از پادشاه ، چندان مى ستانى و پاسخ مشكل من ندانى ؟ بزرگمهر گفت : اى فلان ! پادشاه بر آن چه دانم مرا دهد. و اگر بدانچه ندانم مرا مى داد. خزانه او، مرا بس نبود.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
انوشيروان بزرگمهر را گفت : خواهى تا چه كسى خردمند باشد؟ گفت : دشمنم . گفت : چرا؟ گفت : چون خردمند باشد، من از او در امانم .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
حسن بصرى ، مردى را ديد با جامه هاى گرانبها و سر و وضعى زيبا. گفت : اين چه مى كند؟ گفتند: در حضور اميران مى گوزد و آنان را مى خنداند و آنان به او جايزه مى دهند. گفت : در دنيا، كسى چون او، به حق خويش ‍ نرسيده است .
شعر فارسى
از نشناس :

افسوس ! كه پيك عمر، راهى كرديم

 

مردانه نزيستيم و داهى كرديم

 

در نامه نماند جاى يك نقطه سفيد

 

از بس شب و روز، روسياهى كرديم

حكاياتى كوتاه و خواندنى
ابونواس را پس از مرگش به خواب ديدند و او را پرسيدند: خدا با تو چه كرد؟ و او گفت : مرا آمرزيد و از من درگذشت و آن ، به سبب دو بيت بود كه پيش از مرگ گفته بودم (بدين مضمون ):
من كيستم ؟ كه اگر گناهى ورزم ، خدايم نيامرزد. از آدمى زادگان ، اميد عفو توان داشت . پس ، چگونه از خدايم اميد آمرزش نداشته باشم ؟
شعر فارسى
يكى از شاعران عرب سروده است :
اى فلان ! اگر عرصه گشاده خانه ترا سوزن فرا گيرد و يوسف از تو سوزنى خواهد تا جامه اش بدوزد، نمى پذيرى .
و جامى اين مضمون را با افزونى هايى در سلسلة الذهب سروده است :

خواجه ما، زبصره تا بغداد

 

گر بود پر ز سوزن فولاد

 

پس ، ز كنعان بيايد اسرائيل

 

همره جبرئيل و ميكائيل

 

خانه كعبه را كنند گرو

 

چند روز اوفتند در تك و دو

 

تا به آن جستجوى پى در پى

 

سوزنى عاريت كنند از وى

 

تا زند بخيه در زى چالاك

 

آن چه بر يوسف از قفا شد چاك

 

ندهد سوزن آن فرومايه

 

نكند شادشان از آن دايه

 

بفسرد از توهم ، آن غرزن

 

كه شود سوده ناگه آن سوزن

 

گيردش لايزال تب لرزه

 

زان تبش در خيال صد هرزه

 

حكاياتى از عارفان و بزرگان
ابوالاسود (دئلى ) معتزلى مذهب بود و همسايگانش مى آزردنش و بسا شب ها كه به خانه اش سنگ مى انداختند و صبح چون به مسجد مى آمد، مى گفتند: اى ابوالاسود! خدا خانه ات را سنگباران كرد و او مى گفت : دروغ مى گوييد. اگر او مرا سنگباران مى كرد، خطا نمى كرد و شما خطا مى كنيد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
پيرمردى خواست كنيزى جوان بخرد و كنيز او را ناخوش داشت . مرد گفت : پيرى من ، ترا به شك نيندازد. چه ، در پى آن ، چيزى هست كه ترا علاقه مند خواهد ساخت . كنيز گفت : ترا خوش آيد كه پيش روى خويش ‍ پيرزالى شهوتران داشته باشى ؟
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
پيرمردى بر خر خويش سوار بود و با حركت خر، خويش را به سختى مى جنباند. چنان كه براى رسيدن ، شتاب دارد. در راه به ظريفى برخورد و او را پرسيد: اى فلان ! تا فلان روستا، چه قدر راه است . گفت : سه فرسنگ . گفت : به چه مدت آنجا رسم ؟ گفت : تو پس از يك ساعت و خرت پس از دو روز.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
فرزدق زير درختى بود و بادى از او رفت . كودكان پيرامون درخت بازى مى كردند خواست بداند كه شنيده اند يا نه . آنان را پرسيد كه : بار اين درخت در سال نخست چه بوده است ؟ يكى از آنان گفت : سال نخست سدر و امسال باد.

لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
شعبى به گرمابه رفت و مردى را بى پوشش گرمابه ديد و چشم خويش به هم نهاد. مرد او را به شوخى گفت : از كى چشم هايت نابينا شده اند. گفت : از آنگاه كه تو شرم رها كرده اى .
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
ابن هيثم ، حكيمى پرهيزگار بود، كه دين را گرامى مى داشت . برخلاف روش برخى از حكما. و تصانيف او در رياضيات ، بزرگ تر از آنست كه به وصف بگنجد. ابن هيثم مقام علم را نيز بلند مى دانست . يكى از اميران سمنان - نامش سرخاب - خواست تا از او دانش بياموزد و ابن هيثم او را گفت : هر ماه يكصد دينار بده ، تا ترا حكمت بياموزم . و او نيز هر ماه ، آن مبلغ را مى پرداخت . تا آنگاه كه خواست بازگردد، دانشمند، آن پول ، به وى باز داد. و از آن چيزى برنداشت و گفت : مرا نيازى بدان نيست و خواستم تا علاقه ترا به فراگيرى دانش بدانم . و چون دانستم كه در كنار علم ، مال را نزد تو قدرى نيست ، به آموختن تو علاقه مند شدم . امير نيز از پذيرفتن آن ، خوددارى كرد و گفت : اين ، ترا هديه ايست و دانشمند گفت : در تعليم خير، نه هديه است و نه رشوه و نه مزد. و از امير نپذيرفت .

هر كه جنباند كليد شرع را بر وفق طبع

 

طبع نگشايد به رويش ، جز در آباد را

شعر فارسى
از جامى :

اى درت كعبه ارباب نجات !

 

قبلتى وجهك فى كل صلوة

 

بر سر كوى تو ناكرده وقوف

 

حاجيان را چه وقوف از عرفات ؟!

 

غم عشاق تو آخر نشود

 

انزل الله عليكم بركات

 

مى كشى هر طرف از حلقه زلف

 

بس كن اى باد صبا اين حركات !

 

جامى از درد تو جان داد و نگفت

 

فهو ممن كتم العشق و مات

نيز از اوست :

چون نصيب ما نشد وصل حبيب

 

ما و درد بى نصيبى يا نصيب !

 

روى خود بنمايمت گفتى ز دور

 

كاش بودى اين سعادت عنقريب !

لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
ادهم ، دلقكى سياهپوست بود. وقتى والى ، دستور داد تا مردم با جامه هاى سياه ، به طلب باران روند. او نيز جامه هاى خود بركند و عريان به مصلا رفت .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
به روزگار
(شريح ) اخته اى ازدواج كرد و همسرش فرزندى آورد. مرد، بچه را از آن خود ندانست . دعوا به قاضى بردند و شريح ، بچه را از آن مرد دانست . و حكم كرد تا آن طفل را بر دوش خويش بردارد. مرد، بدين حال از نزد قاضى بيرون رفت . اخته ديگرى او را ديد و پرسيد: از كجا مى آيى ؟ گفت : مپرس ! و خويشتن را نجات ده ! كه قاضى ، زنازادگان را بر اختگان بخش مى كند و اين نيز به من رسيده است .
شعر فارسى
از نشناس :

در گردش افلاك چو كردم نظرى

 

از مردم و آدمى نديدم اثرى

 

هر جا كه سرى بود، فرو رفت به خاك

 

هر جا كه خرى بود، برآورد سرى

شعر فارسى
از مثنوى :

جوش نطق از دل ، نشان دوستى ست

 

بستگى نطق ، از بى الفتى ست

 

دل كه دلبر ديد، كى ماند ترش ؟

 

بلبلى گل ديد، كى ماند خمش ؟

 

لوح محفوظ است پيشانى يار

 

راز كونينت نمايد آشكار


سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع )
در باب نودوهفتم از كتاب
(ربيع الابرار) آمده است كه يهودى يى از پيامبر (ص ) پرسشى كرد. و پيامبر(ص ) ساعتى درنگ كرد و او را پاسخ گفت . آن مرد گفت : در آن چه مى دانستى ، چرا درنگ كردى ؟ و او گفت : به پاس بزرگداشت دانش .
سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع )
بحير راهب ، ابوطالب را گفت : برادرزاده ات را پاس دار! كه به زودى صاحب شاءنى شود و او گفت : پس ، خدا او را پاس خواهد داشت .
شعر فارسى
از نشناس :

خاك ره آن گر مروانيم ، كه ننشست

 

بر دامنشان گرد، زويرانه عالم

 

چشمست به عشوه ره زده لب خوانده افسون دگر

 

دل مى برند از عاشقان ، هريك به قانون دگر

 

سال ها شد كه روى بر ديوار

 

دل برآرم به گرد شهر و ديار

 

تا بيابم نشان آدمى يى

 

كايد از وى نسيم محرمى يى

 

بروم ، خاك پاى او باشم

 

نقد جان زير پاى او پاشم

 

ديدنش از خدا دهد يادم

 

كند از ديدن خود آزادم

 

سخنش را چو جا كنم در گوش

 

سازدم از سخنورى خاموش

 

وه ! كزين كس نشانه پيدا نيست

 

اثرى در زمانه قطعا نيست

 

ور كسى را برم گمان كه ويست

 

چون شود ظاهر آنچنان كه ويست

 

يابمش معجبى به خود مغرور

 

طورش از اهل دين و دانش دور

 

نه ازين كار، در دلش دردى

 

نه ازين راه ، بر رخش گردى

 

نه ز علم درايتش خبرى

 

نه ز سر روايتش اثرى

 

سخن او به غير دعوى نه

 

همه دعوى و هيچ معنى نه

 

طالبان را شود به توبه دليل

 

بنمايد به سوى زهد، سبيل

 

بر سر راه خلق ، چاه كنست

 

رهنما نيست او، كه راهزنست

 

چون شود گم به سوى حق ره ازو

 

هست شيطان نعوذ باالله ازو

 

گر كسى را بود شكيبايى

 

وقت تنهايى است و يكتايى

 

خانه در سوى انزوا كردن

 

رو به ديوار عزلت آوردن

 

دل به يكباره در خدا بستن

 

خاطر از فكر خلق بگسستن

 

بر در دل نشستن از پى پاس

 

تا به بيهوده نگذرد انفاس

 

ور زغوغاى نفس اماره

 

از جليسى نباشدت چاره

 

شو! انيس كتاب هاى نفيس

 

انها فى الزمان خير جليس

 

مصحفى جوى ! روشن و خوانا

 

راست چون طبع مردم دانا

 

در حديث صحيح مصطفوى

 

باشى از خلق و سيرت نبوى

 

وز تفاسير، آن چه مشهورست

 

كه زتحريف مبتدع دورست

 

وز فروع و اصول شرع هدى

 

آن چه لايق نمايد و اولى

 

وز فنون ادب ، چه نحو و چه صرف

 

وان چه باشد در آن علوم شگرف

 

وز رسالات اهل كشف و شهود

 

وز مقالات اهل ذوق و وجود

 

آن چه باشد به عقل و فهم ، قريب

 

كه شود منكشف به فهم لبيب

 

وز دواوين شاعران فصيح

 

وز مقالات ناظمان مليح

 

آن چه قبضت كند به بسط بدل

 

چه قصايد، چه مثنوى ، چه غزل

 

چون ترا جمع گردد اين اسباب

 

روى دل ، زاختلاط خلق بتاب !

 

گوشه يى گير و گوش با خوددار!

 

ديده عقل و هوش با خوددار!

 

بگذر از نفس ! و صاحب دل باش !

 

حسب الامكان ، مراقب دل باش !

شعر فارسى
از جامى :

احسن شوقا الى ديار، لقيت فيها جمال سلمى

 

كه مى رساند از آن نواحى ، نويد لطفى به جانب ما؟

 

به وادى غم ، منم فتاده ، زمام فكرت زدست داده

 

نه بخت ياور، نه عقل رهبر، نه تن توانا، نه دل شكيبا

 

زهى جمال تو قبله جان ! حريم كوى تو كعبه دل

 

فان سجدنا، اليك نسجد، وان سعينا اليك نسعى

 

اگر به جورم بر آورى جان ، و گر، به تيغم بيفكنى سر

 

قسم بجانت ! كه برنيارم سر ارادت زخاك آن پا

 

به ناز گفتى : فلان ! كجاى ؟ چه بود حالت ، در اين جداى ؟

 

مرضت شوقا و مت شوقا فكيف اشكو؟ اليك شكوى

 

بر آستانت كمينه جامى ، مجال ديدن نديد از آن رو

 

به كنج فرفت نشست محزون ، به كوى محنت گرفت ماءوا

شعر فارسى
از حافظ:

با مدعى مگوييد اسرار عشق و مستى !

 

تا بى خبر بميرد در رنج خود پرستى

 

با ضعف و ناتوانى همچون نسيم ، خوش باش !

 

بيمارى اندرين غم ، خوشتر زتندرستى

 

در مذهب طريقت ، خامى ، نشان كفرست

 

آرى ! طريق رندان ، چالاكى است و چستى

 

عاشق شو! ارنه روزى ، كار جهان سر آيد

 

ناخوانده نقش مقصود، از كارگاه هستى

 

آن روز ديده بودم . اين فتنه ها كه برخاست

 

كز سركشى ، زمانى با ما نمى نشستى

 

خار ارچه جان بكاهد، گل عذر آن بخواهد

 

سهلست تلخى مى ، در جنب ذوق مستى

 

رخت شده دم طاووس و غنچه شد سر طوطى

 

زحلق بلبله بايد گشود خون كبوتر

 

اى عيش ! خوش دلير به من رو نهاده اى

 

يك لحظه باش ! تا غم او را خبر كنم

 

منجم گفت : ديدم طالعت را

 

دروغى گفت ، من طالع ندارم .

شعر فارسى
از مولانا محتشم - از ابيات قصيده اى ، كه در آن ، مرحومه پريخان خانم را ستوده است -

مهر فلك ، كنيزك خورشيد نام اوست

 

كاندر پس سه پرده نشسته ست از حجاب

 

وز شرم ، كس نكرده نگه بر رخش درشت

 

از بسكه دارد از نظر مردم اجتناب

 

در خواب نيز تا نتواند نظر فكند

 

نامحرمى بر آن مه خورشيد احتجاب

 

نبود عجب ، اگر كند از ديده ذكور

 

معمار كارخانه احساس ، منع خواب

 

خود هم به عكس صورت خود گر نظر كند

 

ترسم كه عصمتش كند اعراض در عتاب

 

فرمان دهد كه عكس پذيرى به عهد او

 

بيرون برد قضا هم از آيينه ، هم زآب

شعر فارسى
و نيز از اوست :

از نگارين صور جاريه هاى حرمش

 

صورتى را كشد از كلك مصور به جدار

 

ز اقتضاى قرق عصمت او، شايد اگر

 

روى برتابد و از شرم كند بر ديوار

 

گر، به سيماى تو، از روزن جنت حورى

 

خفته خواب عدم را بنمايد ديدار

 

تا نگويد كه چه ديدم فلكش گر چه زنو

 

بدهد جان ، ولى از وى بستاند گفتار

 

گر زمين حرمش از نظر نامحرم

 

روز و شب ، مخفى و مستور بدارد جبار

 

سايه زان پيكر پر نور، نيفتد به زمين

 

نه به اعجاز، به ميراث رسول مختار

 

شمع بزمش اگر از باد نشيند، مه و مهر

 

سر برآرند سراسيمه زجيب شب تار

 

سايه را خواهد اگر از حرم اخراج كند

 

مانع پرتو خورشيد نگردد انوار

 

ميان زهد و رندى ، عالمى دارم ، نمى دانم

 

كه چرخ از خاك من ، تسبيح يا پيمانه مى سازد.

لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
يكى از بزرگان بغداد، سحرگاهان ابوالعيناء را ديد كه به حاجتى از كوچه مى گذشت . از آن به شگفتى ماند و او را گفت : اى اباعبدالله از آن در شگفتم كه بدين وقت از خانه بيرون آمده اى ! و ابوالعيناء او را گفت : شگفت است كه در كار با من شريكى و در شگفتى ، تنها.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
باديه نشينى ، سقز مى جويد. بناگاه انداخت و گفت : بدا به حالش ! دندان ها را رنجه مى دارد و گلو نيز از آن بهره اى ندارد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
مردى در حمام از دوستى ختمى خواست . و او نداد. آن كس گفت : در شگفتم كه نمى دهى و دو قفيز آن ، به درهمى ست . آن مرد گفت : گيرم كه دو قفيز به درهمى دهند، چه قدر از آن به رايگان به تو رسد؟
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
در باب نودوهفتم از
(ربيع الابرار) از قول جاحظ گويد: گويند چيزها سه گروه اند نيك ، متوسط و بد. و از نظر مردم ، متوسط هر چيزى ، از بد آن بهترست . مگر (شعر) كه بد آن از متوسطش بهترست . چه ، آنگاه ، كه گويند شعرى متوسط است . يعنى : بد است .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
باديه نشينى فرزند خويش را گفت : پسركم ! يا درنده اى دور از ديدگان مردم باش ! يا گرگى شجاع باش ! يا سگى نگهبان . اما، آدمى ناتمام مباش .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
كسى باديه نشينى را به سبب خويشانش نكوهش كرد. اعرابى گفت : خويشان من ، ننگ منند. اما تو ننگ خويشان خويشى .
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
غزالى به شيخ ‌الرئيس نسبت داده است كه معتقد به
(معاد جسمانى ) نيست . با آن كه شيخ (ابن سينا) در پايان شفا و نجات ، معتقد به حشر جسمانى ست . يكى از محققان متاءخر گفته است : شايد اين نسبتى كه غزالى به شيخ ‌الرئيس داده است ، به سبب آنست كه شيخ ، معتقد به ازليت و ابديت عالم است و اين عقده ، با انديشه معاد جسمانى منافات دارد.
شعر فارسى
از حافظ:

دست در حلقه آن زلف دو تا نتوان كرد

 

تكيه بر عهد تو و باد صبا نتوان كرد

 

غيرتم كشت كه محبوب جهانى ، ليكن

 

روز و شب ، عربده با خلق خدا نتوان كرد

 

من چه گويم ؟ كه ترا نازكى طبع لطيف

 

تا به حديست كه آهسته دعا نتوان كرد

شعر فارسى
و نيز از اوست :

باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبرست ؟

 

شمشاد سايه پرور من ، از كه كمترست ؟

 

از آستان پير مغان ، سر چرا كشم ؟

 

دولت در اين سرا و گشايش درين درست

 

در كوى ما، شكسته دلى مى خرند و بس !

 

بازار خود فروشى ، از آن سوى ديگرست

 

يك قصه بيش نيست غم عشق و اين عجب !

 

كز هر زبان كه مى شنوم ، نامكررست

 

ما، آبروى فقر و قناعت نمى بريم

 

يا پادشه بگوى ! كه : روزى مقدرست

 

اى نازنين پسر! تو چه مذهب گرفته اى ؟

 

كت خون ما، حلال تر از شير مادرست

شعر فارسى
و نيز از اوست :

عارفى كو؟ كه كند فهم زبان سوسن

 

تا بپرسد كه چرا رفت ؟ و چرا باز آمد؟

 

نهم بر زخم پيكانش دمادم مرهمى ديگر

 

كه بهر تير ديگر، زنده باشم يك دمى ديگر

لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
ميان اديبى با همسرش خلاف افتاد و اديب ، مصمم به طلاق همسر شد. زن ، او را گفت : طول زمان همنشينى را به ياد آور! و اديب گفت : بخدا! كه در نظر من ، جز اين ، گناهى ندارى .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
گروهى بر بهلول گرد آمدند. يكى از آن ميان گفت : دانى من كيم ؟ و بهلول گفت : آرى بخدا! نسبت را نيز دانم . تو، دنبلان كوهى هستى كه اصل و فرعى ندارى .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
بقراط، مردى را ديد كه با زنى سخن مى گفت . و او را گفت از دام دور شو! مباد كه در آن افتى !
شعر فارسى
از نشناس :

عمرى زپى وصال خوبان جهان

 

گرديدم و اين تجربه كردم زيشان

 

يك راحت و صد هزار محنت ، وصلست

 

يك محنت و صد هزار راحت ، هجران

 

زهر بازيچه ، رمزى مى توان خواند

 

زهر افسانه فيضى مى توان يافت

از نظامى :

مخفت اى ديده ! چندان غافل و مست

 

چو هوشياران برآور در جهان دست

 

كه چندان خفت خواهى در دل خاك

 

كه فرموشت كند دوران افلاك

از حسن دهلوى :

دايم دل خود به معصيت ، شاد كنى

 

چون غم رسدت ، خداى را ياد كنى

 

دنيا زتو رفته و ترا دعوى ترك

 

گنجشك پريده را چو آزاد كنى

از كمال اسماعيل :

با فاقه و فقر، همنشينم كردى

 

بى مونس و بى يار، غمينم كردى

 

اين ، مرتبه مقربان در تست

 

آيا به چه خدمت اينچنينم كردى ؟

از نظامى :

به چشمى ناز بى اندازه كردن

 

به ديگر چشم ، عهدى تازه كردن

 

عتابش گرچه مى زد شيشه بر سنگ

 

عقيقش نرخ مى پرسيد در جنگ

 

دو شكر، چون عقيق آب داده

 

دو گيسو، چون كمند تاب داده .

 

خم گيسوش آب از دل كشيده

 

به گيسو سبزه را برگل كشيده

 

شده گرم از نسيم مشك بيزش

 

دماغ نرگس بيمار خيزش

از امير خسرو دهلوى :

چه خوش باشد در آغاز جوانى !

 

دو دلبر را به هم ، سوداى جانى

 

گه از ابرو عتاب آغاز كردن

 

گه از مژگان ، بيان راز كردن

 

گهى از دور باش غمزه راندن

 

گهى از گوشه هاى چشم ، خواندن

 

فشرده عشق ، در دل ها قدم سخت

 

خرد برده به صحراى عدم رخت

 

درون جان ، خيال زلف و بالا

 

چو دزد خانگى ، جاسوس كالا

 

مى تلخست جور گلعذران

 

كه هر چندش خورى ، باشد گواران

از حافظ:

بيا! كه قصر امل ، سخت ، سست بنياد است

 

بيار باده ! كه بنياد عمر بر باد است

 

غلام همت آنم ، كه زير چرخ كبود

 

ز هر چه رنگ تعلق پذيرد، آزاد است

 

چه گويمت ؟ كه به ميخانه دوش مست و خراب

 

سروش عالم غيبم ، چه مژده ها داده ست ؟!

 

كه : اى بلند نظر شاهباز سد ره نشين !

 

نشيمن تو، نه اين كنج محنت آباد است

 

ترا از كنگره عرش مى زنند صفير

 

ندانمت كه درين دامگه ، چه افتاده ست

 

غم جهان مخور و پند من مبر از ياد

 

كه اين لطيفه نغزم ز رهروى ياد است

 

حسد چه مى برى اى سست نظم ! بر حافظ؟

 

قبول خاطر و لطف سخن ، خداداد است .

و نيز از اوست :

بحريست بحر عشق ، كه هيچش كناره نيست

 

آنجا، جز آن كه بسپارند، چاره نيست

 

آن دم كه دل به عشق دهى ، خوش دمى بود

 

در كار خير، حاجت هيچ استخاره نيست

 

ما را به منع عقل مترسان ! و مى بيار!

 

كاين شحنه ، در ولايت ما، هيچكاره نيست

 

فرصت شمر طريقه رندى ! كه اين نشان

 

چون راه گنج بر همه كس آشكاره نيست

 

نگرفت در تو گريه حافظ به هيچ روى

 

حيران آن دلم ، كه كم از سنگ خاره نيست

از ميرزا اشرف :

غمگين نيم ز صحبت گرم تو با رقيب

 

دانسته ام كه مهر و وفاى تو، تا كجاست

از امير خسرو:

چون درد دلى گويم ، در خواب كنى خود را

 

اين درد دلست آخر! افسانه نمى گويم

از خيام

گر علم لدنى همه ازبر دارى

 

سودت نكند، چو نفس كافر دارى

 

سر را به زمين چه مى نهى بهر نماز؟

 

آن را به زمين بنه ! كه در سر دارى .

از جامى :

خوشحال مجردى ، جهان پيمايى

 

وز نيك و بد زمانه ، بى پروايى

 

خورشيد صفت ، سير كنان ، در عالم

 

هر روز به منزلى و هر شب جايى

از مير سيد محمد جامه باف هروى :

عشق آمد و گرد فتنه بر جانم ريخت

 

صبرم شد و عقل رفت و دانش بگريخت

 

زين واقعه ، هيچ دوست دستم نگرفت

 

جز ديده كه هر چه داشت در پايم ريخت .

حكايات تاريخى ، پادشاهان
در كتاب
(لسان المحاضر و النديم ) آمده است كه ماءمون ، با يحيى بن اكثم ، از نيزارى مى گذشتند، كه مردى بانيى در دادخواهى بر سر آن بود، بيرون آمد. و استر ماءمون رم كرد و نزديك بود كه وى را به زمين زند. ماءمون گفت : او را نگاهداريد! و بخدا! كه وى را خواهم كشت . و آنگاه كه مير غضبان ، او را براى كشتن آوردند، خطاب به ماءمون گفت : اى امير! انسان اندوه ديده كار بزرگى در پيش دارد، كه بر آن قادر است و مى تواند كه از حد ادب بگذرد. و خود نيز به آن آگاهست . و اگر تو، به روزگار نكبت من بنگرى ، پاسخ مرا به نيكى خواهى داد. و اگر خدا را در حالى ملاقات كنى و كسى را كشته باشى . ماءمون به يحيى بن اكثم نگريست و گفت : سخنى بليغ ‌تر از اين ، نشنيده ام . و بخدا! كه خواسته او را به انجام خواهم رساند.
آنگاه حاجت او بر آورد و جايزه اش داد.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
اديبى را گفتند: نيكوترين شعر كدامست ؟ گفت : آن كه چشمه هاى ذوق در آن جارى باشد، زيبا باشد، به گوش خوش آيد و بر دل دشوار نيايد. و ديگرى گفته است : نيكوترين شعر، آنست كه پيش از آن كه به گوش رسد، به دل رسد.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
متوكل ، وصيف خادم را دوست مى داشت . روزى وصيف با جامه هايى نيكو به نزدش آمد. متوكل را خوش آمد و فتح بن خاقان را گفت : اى فتح ! وصيف را دوست دارى ؟ و فتح گفت : دوستش دارم . اما، نه از آن جهت كه تو او را دوست دارى ، بل ، از آن روى ، كه او ترا دوست دارد.
شعر فارسى
از حافظ:

در ره عشق نشد كس به يقين محرم راز

 

هر كس بر حسب فهم ، گمانى دارد.

و نيز:

زاهد ظاهرپرست ، از حال ما آگاه نيست

 

در حق ما هر چه گويد، جاى هيچ اكراه نيست

 

بر در ميخانه رفتن ، كار يكرنگان بود

 

خودفروشان را به كوى ميفروشان راه نيست

 

هر كه خواهد، گوبيا! و هر چه خواهد، گو! بگو:

 

كبر و ناز و حاجب و دربان ، در اين درگاه نيست

 

هر چه هست ، از قامت ناساز بى اندام ماست

 

ورنه نشريف تو، بر بالاى كس ، كوتاه نيست

نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
حكيمى گفته است : قناعتگر، به دنيا عزيزست و به آخرت ثوابكار. و نيز گفته اند: نوميدى ، درمانده را گرامى مى سازد و امير را بيچاره .
و نيز گفته اند: قناعت ، پادشاهى پنهانست و خرسندى به قضا، زندگى گواراست .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
يكى از بزرگان مدينه ، دختر يتيمى را كه تحت سرپرستى عبدالله بن عباس بود، خواستگارى كرد. و ابن عباس گفت : او شايسته تو نيست . گفت چرا؟ ابن عباس گفت از آن رو كه او دزد است و چشم چران و بدزبان . مرد گفت با اينهمه ، خواهمش . و آنگاه ابن عباس گفت : اينك ! تو شايسته او نيستى .
شعر فارسى
از جامى :

شد خاك قدم طوبى ، آن سرو سهى قد را

 

ما اعظمه شاءنا! ما ارفعه قدرا!

 

اى پيكر روحانى ! از زلف بنه دامى !

 

در قيد تعلق كش ! ارواح مجرد را

 

من زنده و تو خيزى ، خون دگران ريزى

 

هر لحظه ازين غصه ، خواهم بكشم خود را

عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
در كتاب
(بستان الادباء) آمده است كه در مدينه زنى شور چشم بود كه به هر چه مى نگريست ، آن را نابود مى كرد. و چون (اشعب ) بيمار شد، به بيمار پرسى او رفت . و اشعب به حال مرگ افتاده بود و با دختر خويش ‍ سخن مى گفت و به صدايى ضعيف چنين مى گفت : اى دختر! چون بميرم ، بر مرگ من نوحه و ندبه مكن ! و مردم سخنانت نشنوند كه : واى بر پدرم ! كه نماز نخواند و روزه نگرفت و فقه و قرآن ندانست . كه هم ترا تكذيب كنند و هم مرا به نفرين گيرند. آنگاه اشعب نگريست و چون آن زن را ديد، چهره اش را به دو دست پوشاند و او را گفت : اى زن ! ترا به خدا سوگند مى دهم اگر از من چيزى ترا خوش آمده است . بر پيامبر درود فرست ! زن گفت : چشم تو دردمندست . و تو در چه حالى كه مرا خوش آيد؟ از زندگى تو رمقى بيش نمانده است .
اشعب گفت : اين مى دانم . نباشد كه آسان مردن و به سهولت جان بر آمدنم ترا خوش آيد و به چشم زدنت ، جانم به سختى بر آيد. زن او را دشنام داد و پيرامونيان و حتى زن و فرزند او خنديدند و اشعب ديده فروبست و مرد.
مؤلف گويد: نظير اين حكايت ، آنست كه از
(ملا صنوف ) كه از ظريفان فارسى زبان است نقل كرده اند كه چون به حال مرگ افتاد، قارى يى آوردند، تا قرآن بخواند و او مردى بد صدا بود. و چون خواندن خويش به درازا كشاند. ملا صنوف گفت : (ملا بس كن ! من مردم ) و همان دم مرد.
سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع )
ابن جوزى ، از شقيق بلخى نقل كرده است كه به سال 149 به قصد حج برخاستم ، و به قادسيه فرود آمدم . در آنجا، جوانى ديدم زيباروى ، گندمگون ، جامه اى پشمين پوشيده با روپوشى در بر و نعلينى بر پا كه در جايى بر كنار از مردم ، نشسته بود. با خود گفتم : اين جوانى ست از صوفيان كه خواهد تا بر دوش ديگران باشد. بخدا! كه نزد او روم و نكوهشش كنم . و آنگاه ، به او نزديك شدم و چون مرا ديد، كه به سوى او مى آيم . گفت : اى شقيق !
(اجتنبوا كثيرا من الظن ان بعض الظن اثم ) و به خويش گفتم : اين جوان ، از بندگان نيكوكارست . خويش را به او رسانم و از وى بپرسم . كه از چشم من پنهان شد. و چون به (واقصه ) فرود آمديم ، ديدم كه نماز مى خواند و اعضايش مى لرزيد و اشكش مى ريخت . گفتم : به نزد او بروم و عذر بخواهم . و او نماز خويش به ايجاز خواند و آنگاه مرا گفت : اى شقيق ! (انى لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثمم اهتدى ) و به خويش گفتم كه اين ، از ابدال است كه دوبار، از ضمير من ، سخن گفت . و چون به (زباله ) فرود آمديم ، او بر سر چاه ايستاده بود و مشكى به دست داشت و آب مى خواست . كه مشك ، از دست او به چاه افتاد. آنگاه ، نگاهى به آسمان كرد و گفت :
آنگاه كه تشنه شوم . تو پروردگار منى و نيز آنگاه كه گرسنه شوم . اى سرور من ! كسى جز تو ندارم .
شقيق گفت : خدا را سوگند! ديدم كه آب از چاه بر آمد و او، مشك خويش ‍ بر گرفت و پر كرد و وضو ساخت و چهار ركعت خواند. سپس ، به پشته شنى كه آنجا بود، نزديك شد و مشتى برگرفت و در مشك ريخت و نوشيد. او را گفتم : از آن چه پروردگار، ترا روزى كرده است مرا نيز بده ! گفت : اى شقيق ! پيوسته از خدا، ما را نعمتهاى آشكار و پنهان است . گمان خويش به خدايت نيكو ساز! آنگاه از مشك مرا نوشاند. كه گويى مزه اى از شكر و آرد بريان داشت . كه تا آنگاه لذيذتر و خوش بوتر از آن ، ننوشيده بودم سپس ، او را نديدم ، تا به مكه رسيديم . كه نيمشبى او را بر كنار گنبد
(ميزاب ) ديدم كه به زارى و گريه نماز مى خواند و چون فجر دميد، نماز خواند و طواف كرد و بيرون رفت و من نيز از پى او رفتم . كه با او حواشى و اموال و غلامان ديدم . بر خلاف وضعى كه او را در راه ديده بودم . و مردم پيرامون او مى گشتند، و بر وى سلام مى كردند و تبرك مى جستند. من از آنان پرسيدم كه : اين كيست ؟ و گفته شد. موسى بن جعفر - الكاظم - (ع ) گفتم : اگر اين برترى و شگفتى ها، از كسى جز او بود، به شگفتى مى ماندم - پايان سخن شيخ ابوالفرج بن جوزى .
شعر فارسى
از نشناس :

اندر آن معرض ، كه خود را زنده سوزند اهل دل

 

اى بسا مرد خدا كاو كمتر از هندو زنى ست

از نظامى :

اگر صد سال مانى ، در يكى روز

 

ببايد رفت ازين كاخ دل افروز

 

چه خوش باغى ست ! باغ زندگانى

 

گر ايمن بودى از باد خزانى

 

خوشست اين كهنه دير پر فسانه

 

اگر مردن نبودى در ميانه

 

از آن ، سرد آمد اين كاخ دلاويز

 

كه چون جا گرم كردى ، گويدت : خيز!

شاعرى در وصف فانوس گفته است :
فانوس را آنگاه كه از اشتياق مى سوخت نگريستم
و مرا گفت :
مرا برگير! و بنگر! كه چه سان پيكرم در آتش محبت مى سوزد
و آن را پنهان داشته ام
از آذرى :

عشقبازان كه تماشاى نگار انديشند

 

ننگشان باد! اگر زان كه زعار انديشند

 

كسوت مردم عيار بر آن قوم ، حرام !

 

كه در انديشه گنجند، ز مار انديشند

 

آذرى ! از گل اين باغ به بويى نرسند

 

نازكانى كه زآزردن خار انديشند

فرازهايى از كتب آسمانى
نفس انسانى ، چون مسخر نيروهاى حيوانى شود و به طبيعت بدنى گرايد،
(نفس اماره ) است كه آدمى را به لذات و شهوات حسى مى كشاند و دل را به سوى پستى مايل مى كند، كه جايگاه شر و منبع خوى هاى پست و كردارهاى نكوهيده است . و خداى تعالى گفته است : (ان النفس لامارة بالسوء)
و اگر بر نيروهاى حيوانى چيره شود و در اختيار قواى ملكى قرار گيرد، خوى هاى پسنديده در آن استوار مى شود و آن ،
(نفس مطمئنه ) است كه به سوى عالم قدس مى رود و از پليدى ها بر كنارست و كردارهاى نيك پيشه مى كند تا جايى كه به حضرت ربوبيت مى پيوندد و پروردگار در اين باره گفته است : (يا ايتها النفس المطمئنه ارجعى الى ربك راضية مرضية فادخلى فى عبادى و ادخلى جنتى ).
و اگر نه چيزى از اخلاق پسنديده و نه از رذايل در آن نفوذ كند. بلكه گاه به خير گرايد، و گاه به شر و اگر بدى از او سرزند، نفس خويش را به نكوهش ‍ گيرد. آن را
(نفس لوامه ) گويند كه از انوار الهى آن مقدار حاصل كرده است كه از خواب غفلت بيدارش كند و به اصلاح حال خويش پردازد و به حضرت ربوبيت و حقيقت گرايد و اينك ! هرگاه ، به مقتضاى سنخيت نخستين خويش ، چون به بدى گرايد، آن آگاهى كه در او هست ، وى را متنبه سازد و توبه و استغفار كند و به خداى خويش روى آورد و به اين مناسبت خداى تعالى گفته است : ( و لا اقسم بالنفس اللوامه )
شعر فارسى
از حافظ:

در خرقه چو آتش زدى ، اى سالك عارف !

 

جهدى كن و سر حلقه رندان جهان باش !

شعر فارسى
از حافظ:

هاتفى از گوشه ميخانه دوش

 

گفت ببخشند گنه ، مى بنوش !

 

عفو الهى بكند كار خويش

 

مژده رحمت برساند سروش

 

اين خرد خام ، به ميخانه بر!

 

تا مى لعل آوردش خون به جوش

 

گرچه وصالش نه به كوشش دهند

 

آن قدر اى دل ! كه توانى ، بكوش !

 

رندى حافظ، نه گناهيست صعب

 

با كرم پادشه جرم پوش

 

ترا چنان كه تويى ، هر نظر كجا بيند؟

 

به قدر بينش خود، هر كسى كند ادراك

 

اى در اين خوابگه بى خبران !

 

بى خبر، خفته چو كوران و كران

 

سر برآور! كه در اين پرده سراى

 

مى رسد بانگ سرود از همه جاى

 

بلبل از منبر گل ، نغمه نواز

 

قمرى از سرو سهى ، زمزمه ساز

 

بانگ برداشته مرغ سحرى

 

كرده بر خفته دلان نوحه گرى

 

چرخ در گردش ازين بانگ و نوا

 

كوه در رقص ، از اين صوت و صدا

 

هيچ از جاى نمى خيزى تو

 

الله الله ! چه گران خيزى تو!

 

ساعتى ترك گرانجانى كن !

 

شوق را سلسله جنبانى كن !

 

بگسل از پاى خود اين لنگر گل

 

گامزن شو به سوى كشور دل

 

آستين بر سر عالم افشان !

 

دامن از طينت آدم افشان !

 

سنگ بر شيشه ناموس انداز!

 

چاك در خرقه سالوس انداز!

 

همه ذرات جهان در رقصند

 

رو نهاده به كمال از نقصند

 

تو هم از نقص ، قدم نه به كمال

 

دامن افشان ز سر جاه و جلال !

 

خواب بگذار! كه بى خوابى ، به

 

ديده را سرمه بيخوابى ده !

لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
بهلول ، در آسيا پناه مى جست ، و عصايى داشت ، كه هيچگاه از او دور نمى شد. و كودكان بر او گرد مى آمدند و آزارش مى دادند و چون اذيت آنان زياد مى شد، به آسيابان مى گفت : تنور جنگ داغ شد. و جنگ شعله ور شد و رويارويى ، دلپذير شد. اينك ! با دليلى كه از جانب خدا دارم ، بر من لازم است كه با دشمن روبرو شوم . نظر تو چيست ؟ و او مى گفت : اختيار با توست . آنگاه ، از جا مى جست و كودكان را دنبال مى كرد. آنان مى افتادند و عورتشان آشكار مى شد. آنگاه مى ايستاد و مى گفت : عورت مؤمن ، پناهگاه اوست و اگر اين نبود، عمرو (بن عاص ) به روز صفين به نيستى مى پيوست . آنگاه ، كودكان برپا مى خاستند و مى گريختند و او نيز باز مى گشت و مى گفت : اميرالمؤمنين ، ما را فرمان داده است كه گريختگان را دنبال نكنيم و بر زخمدار، حمله نبريم . سپس ، به آسيا باز مى گشت و عصايش را به زمين مى انداخت
حكاياتى كوتاه و خواندنى
مردى ، مالى نزد ديگرى به امانت نهاد و به حج رفت . چون بازگشت و مال خويش خواست . امانت دار، انكار كرد. صاحب مال ، به نزد قاضى
(اياس ) رفت و شكايت به نزد او برد. قاضى ، گفت : اين كار، پنهان دار! آنگاه ، امانت دار را خواست و او را گفت : مال شخص غايبى به نزد منست و من امانتدارى تو بشنيده ام . خانه خويش محكم ساز! و كسى مورد اعتماد بفرست ! تا آن مال ، بدانجا برد. آنگاه ، صاحب مال را خواند و او را گفت : به نزد امانتدار رو! و مال خويش طلب كن ! و او را بگوى ! كه اگر امانت من باز پس ندهى ، شكايت به قاضى برم . و چون به نزد او رفت ، از بيم آن كه مالى كه نزد قاضى ست از كفش برود، امانت او، باز پس داد. آنگاه ، قاضى را خبر داد و اياس ، از آن بخنديد و گفت : ثروتت بر تو مبارك باد!
حكاياتى كوتاه و خواندنى
قاضى
(حمص ) روزى به گونه اى حكم مى كرد و روز ديگر به گونه اى ديگر. او را از سبب آن پرسيدند و گفت : داورى سرزمينى گشاده است و درختى بارور.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
خليفه اى به يكى از كارگزاران خويش نوشت : سى مرد، از آنان كه كشتن آنها واجب است ، بفرست ! تا پاره پاره شان كنم و اگر در زندانت اين شمار نيست ، از نويسندگان ديوانت بفرست ! كه آنان در خور كشتن اند.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
بازرگانى ، در نزاعى كه با ديگرى داشت ، به يكى از پادشاهان توسل جست و پادشاه ، با وى به محضر قاضى رفت . قاضى گفت : آن كه در نزاع خويش به پادشاهان توسل جويد، بايد داورى از شيطان خواهد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
ابن عباس را پرسيدند كه خشم و اندوه ، كداميك سخت تر است ؟ گفت : خاستگاه هر دو، يكى ست و كلمات ، گوناگون . اما، آن كه با ناتوان تر از خويش ستيز كند، آن چه بر او ظاهر شود، خشم ناميده مى شود و آن كه با تواناتر از خويش بستيزد، و آن را آشكار نكند، اندوه گويند.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
انوشيروان بر يكى از دشمنان خويش پيروز شد، و او را گفت : خداى را سپاس ! كه مرا بر تو پيروزى داد. و آن ديگرى گفت : همان بس ! كه خواسته خويش را برابر با خواسته تو داشت .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
گنه كارى را به نزد منصور آوردند و فرمان به قتل او رفت . آنگاه گنه كار گفت :
(ان الله ياءمر بالعدل و الاحسان ) اگر درباره ديگران به عدل رفتار كرده اى ، در حق من نيز احسان كن ! و منصور دستور به رهايش داد.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
مردى را به گناه
(زندقه ) به نزد هارون الرشيد آوردند. و هارون گفت : ترا چندان بزنم ، كه به زندقه خويش ، اقرار كنى . و مرد گفت : اين ، خلاف فرمان الهى ست كه امر كرده است كه بزنند تا ايمان آورند و تو خواهى مرا بزنى ، تا به كفر اقرار آورم . و هارون از او درگذشت .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
على بن الحسين - زين العابدين - (ع ) فرمود: هيچكس را بر ديگرى برترى نيست . كه همگان بنده اند و سرور يكى ست .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى را گفتند: گفت كدام حقيقت روا نيست ؟ گفت : آن كه مرد از نيكى هاى خود بگويد.
و نيز گفته اند: شوخى شكوه آدمى را مى برد. و نيز: ارزش سكوت را به سخن بيقدر، مبر!
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در
(محاضرات ) آمده است كه يكى از ياران پيامبر(ص ) به محضر ايشان آمد و شاعرى را ديد كه بر پيامبر شعر مى خواند. آن صحابى ، رسول (ص ) را گفت : با وجود قرآن ، چرا شعر؟! و پيامبر گفت : آن به جاى خويش و اين . به جاى خويش .
شعر فارسى
از نشناس :

به دوست گرچه عزيزست ، راز دل مگشاى !

 

كه دوست نيز بگويد به دوستان عزيز

حكايات تاريخى ، پادشاهان
يزيد بن اسيد، از عباس برادر منصور (خليفه ) به وى شكايت برد. و منصور او را گفت : نيكى هايى را كه از ما ديده اى ، در برابر بدى هايى كه از بردارمان ديده اى ، بگذار! كه باهم برابرند. و يزيد گفت : اگر اين دو برابر بودند، فرمانبرى ما از شما، فضل ما به شمار مى آمد.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
محمد بن عمران ، كاخ خويش ، برابر كاخ ماءمون ساخت . و ماءمون را گفتند: او را قصد همچشمى با تو بوده است . ماءمون او را خواست و گفت : از چه كاخ خويش ، برابر كاخ من ساخته اى ؟ و او گفت : خواستم تا خليفه آثار نعمت خويش بر من بيند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمان گفته اند: آنان كه زود خشنود شوند، زود نيز به خشم آيند. همچون هيزم كه زود شعله ور شود و زود به خاموشى گرايد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
نوشيروان گفت : بنده نيكوكار، از فرزند آدمى بهترست . چه ، بنده صلاح كار خويش در مرگ سرورش نبيند و فرزند، صلاح كار خويش ، جز به مرگ پدر نبيند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
پزشكان گويند: هر جانورى كه اخته شود، بوى زير بغلش از ميان مى رود. چون بز و مانند آن . مگر انسان ، كه بوى زير بغلش افزوده مى شود.
ابوالعيناء را گفتند: از چه رو اخته سياهى را به خدمت گرفته اى ؟ گفت : سياه از آن رو كه مرا به او متهم ندارند و اخته از آن رو كه او را به من تهمت نزنند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
اسكندر روزى فرزند خويش را (در مقام نكوهش ) گفت : اى مادرت حجامتگر! و فرزندش گفت : او چه نيكو برگزيده است ! و تو، چه بد!
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
باديه نشينى در توصيف زن گفته است : از هوا لطيف ترست و از تمامى نعمت ها نيكوتر. نزديك است كه چشم ها او را ببلعند و دل ها بنوشندش . دليل گناهان را آشكار كرده است و اختيار دل ها به دست اوست . با
(ولدان ) (مخلدان ) به ستيز برخاست و از اختيار نگهبان بهشت به در رفت .
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
محمد بن داوود اسفهانى ، به حق ، بر بالش علوم و آداب تكيه زده بود. او بسيار سبكروح و لطيف طبع بود. از سخنان اوست كه گفت : ظرافت آنست كه آدمى بيش از چهل سال نزيد و روايت شده است كه خود نيز بيش از چهل سال نزيست . او، گذشته از آن كه طبعى لطيف داشت ، خلقتى لطيف نيز داشت .
(اين محمد بن داوود) هنگامى با
(ابوالعباس بن شريح ) فقيه مناظره داشت . و او را مغلوب كرد. (ابن شريح ) او را گفت : مهلت ده ! تا آب گلويم را فرو برم و محمد بن داوود گفت : مهلت دهم كه دجله را نيز فرو برى . ابن شريح آستين خويش گشود و به تحقير گفت : وارد شو! و محمد گفت : از نطقه هيچ مردى ، بزرگ تر از من نيامده است و (ابن شريح ) را به سكوت واداشت . اسفهانى به سال 297 وفات يافت و كتاب هاى زيادى در فقه و اصول و ادبيات از وى به جا مانده است و او به درد عشق مرد.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
بزرگان گفته اند: خاموشى ، زينت خردمندانست و رازدار نادانان
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
عمر بن عبدالعزيز مردى زياده گو را كه به صداى بلند نيز سخن مى گفت ، گفت : آهسته بگو كه اگر خيرى در بلند گفتن بود، خر به آن رسيده بود.
و گفته اند: آن كه از پاسخ نهراسد، گويد. و آن كه ترسد، دم فرو بندد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
مردى براى عربى شعرى خواند و آنگاه او را گفت : اى برادر عرب ! دلپذير بودم ؟ عرب گفت آرى ! پيش از خواندن .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
فرزدق گفت : گاه باشد كه دندان كشيدن بر من آسان تر است ، تا شعر گفتن .

شعر فارسى
از حافظ:

در سراى مغان ، شسته بود و آب زده .

 

نشسته پيرو صلايى به شيخ و شاب زده

 

سبو كشان ، همه دربند گيش بسته كمر

 

ولى ز ترك كله ، خيمه بر سحاب زده

 

گرفته ساغر عشرت ، فرشته رحمت

 

ز جرعه بر رخ حور و پرى گلاب زده

 

عروس بخت ، در آن حجله ، با هزاران ناز

 

كشيده وسمه و بر برگ گل گلاب زده

 

سلام كردم و با من به روى خندان گفت :

 

كه اى خماركش مفلس شراب زده !

 

كه كرد؟ اى كه تو كردى به ضعف و همت وراى

 

ز كنج خانه شده ، خيمه بر خراب زده

 

وصال دولت بيدار، ترسمت ندهند!

 

كه خفته اى تو در آغوش بخت خواب زده .

و نيز از اوست :

مفروش عطر عقل به هندوى زلف يار!

 

كانجا هزار نافه مشكين ، به نيم جو

شعر فارسى
از مثنوى :

منبسط بوديم يك جوهر همه

 

بى سرو بى پا بديم آن سر همه

 

يك گهر بوديم همچون آفتاب

 

بى گره بوديم و صافى همچو آب

 

چون به صورت آمد آن نور سره

 

شد عدد چون پايه هاى كنگره

 

كنگره ويران كنيم از منجنيق

 

تا رود فرق از ميان اين فريق

 

شرح اين را گفتمى من از مرى

 

ليك ترسم تا نلغزد خاطرى

 

نكته ها چون تيغ فولادست تيز

 

گر ندارى تو سپر، واپس گريز!

 

پيش اين الماس ، بى اسپر ميا!

 

كز بريدن تيغ را نبود حيا

 

زين سبب من تيغ كردم در غلاف

 

تا كه كج خوانى نيايد بر خلاف

لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
منصور عباسى گفت : از بركات ما بر مسلمانان ، آنست كه طاعون به روزگار ما، از آنان دفع شده است و يكى از حاضران گفت : خدا نخواسته است تا طاغوت و طاعون ، به يك جاى گرد آيند.
شعر فارسى
از خرد نامه اسكندرى :

دلا! ديده ، دوربين برگشاى !

 

درين دير ديرينه دير پاى

 

بدين غور دور شبانروزيش

 

به خورشيد و مه عالم افروزيش

 

نگويم قديمست از آغاز كار

 

كه باشد قدم ، خاصه كردگار

 

حدوث ، ارچه شد سكه نام او

 

نداند كس آغاز و انجام او

 

شب و روز او چون دو يغمايى اند

 

دو پيمانه عمر پيمايى اند

 

دو طرار هشيار و تو خفته مست

 

پى كيسه ببريدنت تيز دست .

 

ز عقد امانى ، ترا كيسه پر

 

به جان ، دشمن كيسه پر، كيسه بر

 

چو كيسه به سيم و زر آگنده است

 

دل كيسه داران پراگنده است

 

يكى جمع شوزين پراكندگى !

 

تهى كن دل از كيسه آگندگى

 

پى عزت نفس ، خوارى مكش !

 

ز حرص و طمع ، خاكسارى مكش !

 

مياميز چون آب ، با هر كسى

 

مياويز چو باد، با هر خسى !

 

خلاصى تو از آبرو ريختن

 

چه بخشد ز مردم نياميختن ؟

 

خوش آن ! كاو در اين لاجوردى رواق

 

ز آميزش جفت ، طاقست ، طاق

 

ترا دان كه بد بند بر گردنش

 

نه زين خاكدان ، گرد بر دامنش

از حافظ:

اى دل ! ار عشرت امروز به فردا فكنى

 

مايه نقد بقا را كه ضمان خواهد شد؟

 

عشقبازى كار آسان نيست ، اى دل ! سر بباز!

 

ورنه گوى عشق نتوان زد به چوگان هوس

نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
از سيد فاضل ، مير صدرالدين محمد نقل شده است كه گفت : قناتى كنديم و پس از گود كردن زياد، به خاكى رسيديم كه اصلا ديده نمى شد. اما سنگينى آن را حس مى كرديم .
مؤلف گويد: و اين ، سومين طبقه از طبقات زمين است كه نخستين آن ، زمين مركب است كه از آن ، كوه ها و معادن ايجاد مى شود. و دومين طبقه آن ، گل است و طبقه سوم
(شفاف ) است و حكما كه گويند: زمين شفاف است . منظورشان همين طبقه است . كه سالم مانده است و با چيز ديگر نياميخته است . و با توجه به سخن حكيمان ، گفته فاضل قوشچى ، شگفتى آورست كه در (شرح تجريد) گفته است : اگر به شفاف بودن زمين حكم كنيم ، لازم مى آيد كه بگوئيم اصلا خسوفى روى نمى دهد. زيرا، هر گاه شعاع خورشيد، در زمين نفوذ كند، چه چيزى مانع نور خورشيد از ماه مى شود؟ و شايد كه گفته مصنف (تجريد (خواجه نصيرالدين توسى ) را كه زمين را شفاف مى داند، طغيان قلم بدانيد. و اگر شفاف را عبارت از جسمى بدانيم كه رنگ و نور نداشته باشد، برخلاف اصطلاح است . چنان كه از تصريحات آنان و استعمالاتشان آشكار مى شود. كسى كه در كتب حكما بررسى كند، در مى يابد كه شفاف ، همان جسمى ست كه داراى رنگ و نور است . بويژه كتابهاى مصنف (تجريد).
پايان سخن فاضل قوشچى
شعر فارسى
از يكى از شاعران :

شيخ نادان برد زنادانى

 

ظن كه شد اين كمال انسانى

 

كه كند خانقاه و صومعه جاى

 

وا كشد پا زباغ و راغ و سراى

 

ابلهى چند، گرد او گردند

 

تابع ذكر و ورد او گردند

 

بر خلايق مقدمش دارند

 

هر چه گويد مسلمش دارند

 

مقتداى زمانه ، خواجه فقيه

 

با درون خبيث و نفس سفيه

 

حفظ كرده ست چند مسئله يى

 

در پى افكنده از خران گله يى

 

سينه پر كينه ، دل پر از وسواس

 

كرد ضايع به گفتگو انفاس

 

عمر خود كرد در خلاف و مرا

 

صرف حيض و نفاس و بيع و شرى

 

گشته مشعوف لايجوز و يجوز

 

مانده عاجز به كار دين چو عجوز

 

يا چنين كار و بار، كرده قياس

 

خويشتن را كه هست اكمل ناس

 

حد ايشان به مذهب عامه

 

حيوانيست مستوى القامه

 

پهن ناخن ، برهنه پوش ز موى

 

به دو پاره سپر به خانه و كوى

 

هر كه را بنگرند كاين سانست

 

مى برندش گمان كه انسانست

لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
مهلبى گفت :
(المنتصر) بودم و (جماز) كه پير و فرتوت شده بود، وارد شد. منتصر مرا گفت : از او بپرس كه چيزى از بهر زنان در او مانده است ؟ و من پرسيدم و او گفت : آرى ! گفتم : چه ؟ گفت : اين كه براى آنان دلالى كنم . و منتصر چنان خنديد، كه به پشت افتاد.
شعر فارسى
از نشناس :

با هر كه نشستى و نشد جمع دلت

 

وز تو نرهيد زحمت آب و گلت

 

زنهار! ز صحبتش گريزان مى باش !

 

ورنه بكند روح عزيزان خجلت

شعر فارسى
از حافظ:

بلبل از فيض گل آموخت سخن ، ورنه نبود

 

اين همه قول و غزل ، تعبيه در منقارش

شعر فارسى
و نيز از اوست :

به مژگان سيه كردى هزاران رخنه در دينم

 

بيا! كز چشم بيمارت ، هزاران درد بر چينم

 

شب رحلت هم از بستر، روم تا قصر حورالعين

 

اگر در وقت جان دادن ، تو باشى شمع بالينم

لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
منصور،
(زيادبن عبدالله ) را مالى داد، تا ميان (قواعد) و كوران و يتيمان بخش كند. و (ابوزياد تميمى ) به نزد او آمد و گفت : خدا كار تو اصلاح كند! نام مرا در رديف (قواعد) بنويس ! و زياد گفت : واى بر تو! مگر ندانى كه (قواعد) بيوه زنانند؟. گفت : پس ، در رديف كوران بنويس ! گفت : باشد! كه خدا گفته است : (فانها لا تعمى الابصار و لكن تعمى القلوب التى فى الصدور) و نامش در رديف كوران نوشت . آنگاه گفت : فرزندم را نيز در رديف يتيمان بنويس ! و او گفت : آرى ! آن كه پدرى چون تو دارى ، يتيم است .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
(مزيد) مردى بسيار تنگدست بود. و يكى از يارانش به بيمار پرسى او رفت و او را سفارش كرد تا از پرخورى بپرهيزد و در اين ، مبالغه كرد. مزيد گفت : ما به قدر نياز خويش نيز نداريم . چه آن كه پرخورى كنيم . و آن دوست ، چون برخاست تا برود، مزيد را گفت : آيا حاجتى ندارى ؟ و او گفت : حاجتم آنست كه ازين پس به ديدنم نيايى .
شعر فارسى
از حافظ:

اى كه مهجورى عشاق روا مى دارى

 

بندگان را زبر خويش جدا مى دارى

 

دل ربودى و بحل كردمت اى جان ! ليكن

 

به ازين دار نگاهش ! كه مرا مى دارى

 

اى مگس ! عرضه سيمرغ نه چولانگه تست

 

عرض خود مى برى و زحمت ما مى دارى

 

حافظ خام طمع ! شرمى ازين قصه بدار!

 

كار ناكرده ، چه اميد عطا مى دارى ؟

شعر فارسى
و نيز از اوست :

يكى ست تركى و تازى درين معامله ، حافظ!

 

حديث عشق بيان كن ! به هر زبان كه تو دانى

از مؤلف :

گذشت عمر و تو در فكر نحو و صرف و معانى

 

بهائى از تو بدين نحو، صرف عمر، بديعست !

سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمان گفته اند: دوست تو، آن كسى ست كه او، تو باشد. جز اين كه او، غير تست . بقراط گفته است : مردمان دوست دارند كه زنده بمانند، تا بخورند و من ، دوست دارم كه بخورم ، تا زنده بمانم .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
حجاج ، سليمان نامى را به واليگرى يكى از ولايات فارس گماشت و هفتصد مرد ترك نيز با وى گسيل كرد و او را گفت : هفتصد شيطان با تو فرستادم ، تا بدان ها سركشان را به خوارى بنشانى .
اما تركان مزبور، در آن ولايت فساد كردند و كشت ها و نسل ها را به نيستى و هلاكت نشاندند و تجاوز كردند. تجاوزى فزون از حد. مردم نيز به حجاج شكايت بر داشتند و حجاج به والى نوشت : اى سليمان ! كفران نعمت ورزيدى . برگرد! والسلام . و والى در پاسخ نوشت : بسم الله الرحمن الرحيم . سليمان كفران نورزيد اما شيطان ها چنين كردند و چون حجاج پاسخ وى خواند، او را خوش آمد و دستور به ماندنش در آن ولايت داد و تركان را از او باز گرفت .
چون ماءمون ، بر ابراهيم بن مهدى دست يافت و او را به نزدش آوردند. انديشه كشتن او داشت و ابراهيم با وى سخنى گفت كه پيش از آن ، سعيدبن عاص ، آنگاه كه معاويه بر او خشم گرفته بود، گفته بود. و ماءمون آن سخن مى دانست . و ابراهيم را گفت : هيهات اى ابراهيم ! اين كلام را پيش از تو، بزرگ
(بنى عاص ) به معاويه گفته است و ابراهيم گفت : چنانست كه اميرالمؤمنين مى گويد. اما تو نيز اگر از من درگذرى ، كار تازه اى نكرده اى . بلكه بزرگ (بنى حرب ) بر تو پيشى گرفته است . و حال من كه اينك در حضور توام ، دورتر از حال سعيد، در حضور معاويه نيست . كه تو، از او شريف ترى و من ، از سعيد شريف ترم و به تو نزديك ترم تا سعيد به معاويه و بدترين فرومايگى ، آنست كه در بخشش ، اميه بر هاشم پيشى گيرد. ماءمون گفت : عمو! راست گفتى . از تو در گذشتم .
شعر فارسى
از بابا فغانى :

مشو دلگرم ! اگر بخشد سپهرت خلعت خورشيد

 

كه تيزى سنان دارد سر هر موى سنجابش .

از سعدى :

عاشق جان خويش را، باديه سهمگين بود

 

من به هلاك راضيم ، لاجرم از خود ايمنم

از نقش بديع غزالى :

خاك دل آن روز كه مى بيختند

 

شبنمى از عشق بر او ريختند

 

دل كه به آن رشحه ، غم اندود شد

 

بود كبابى كه نمكسود شد

 

ديده عاشق كه دهد خون ناب

 

هست همان خون كه چكد از كباب

 

بى اثر مهر، چه آب و چه گل

 

بى نمك عشق ، چه سنگ و چه دل

 

نازكى دل ، سبب قرب تست

 

گر شكند، كار تو گردد درست

 

دل كه ز عشق آتش سودا در اوست

 

قطره خونى ست كه دريا در اوست

 

سبحه شماران ثريا گسل

 

مهره گل را نشمارند دل

 

ناله زبيداد نباشد پسند

 

چند دل و دل ؟ چو نيى دردمند

 

به كه نه مشغول به اين دل شوى

 

كش ببرد گربه ، چو غافل شوى

 

نيست دل ، آن دل كه در او داغ نيست

 

لاله بى داغ ، درين باغ نيست

 

آهن و سنگى كه شرارى در اوست

 

بهتر از آن دل ، كه نه يارى در اوست

 

اى كه به نظاره شدى ديده باز!

 

سهل مبين در مژه هاى دراز!

 

كان مژه در سينه چو كاوش كند

 

خون دل از ديده تراوش كند

 

يا منگر سوى بتان تيز تيز

 

يا قدم دل بكش از رستخيز

 

روى بتان ، گرچه سراسر خوش است

 

كشته آنيم كه عاشق كش است

 

هر بت رعنا كه جفا كيش تر

 

ميل دل ما سوى او بيشتر

 

يار گرفتم كه به خوى پرى ست

 

سوختن او نمك دلبرى ست

 

سوزش و تلخى ست غرض از شراب

 

ورنه به شيرينى از او بهتر آب

 

لاله رخان ، گرچه كه داغ دلند

 

روشنى چشم و چراغ دلند

 

مهر و جفا كاريشان دلفروز

 

ديدن و ناديدنشان سينه سوز

 

حسن ، چه دل بود كه دادش نداد؟!

 

عشق ، چه تقوا كه به بادش نداد؟!

 

دامن از انديشه باطل بكش !

 

دست از آلودگى دل بكش !

 

قدر خود آنها كه قوى يافتند

 

از قدم پاك روى يافتند

 

كار، چنان كن ! كه درين تيره خاك

 

دامن عصمت نكنى چاك چاك

 

عشق ، بلند آمد و دلبر غيور

 

در ادب آويز! رها كن غرور

 

چرخ در اين سلسله پا در گلست

 

عقل درين ميكده لايعقل است

 

جان و جسد، خسته اين مرهمند

 

ملك و ملك ، سوخته اين غمند

شعر فارسى
از امير خسرو- در توحيد:

اى دو جهان ، ذره اى از راه تو

 

هيچ تر از هيچ ، به درگاه تو

 

راز تو بر بيخبران بسته در

 

باخبران نيز ز تو بى خبر

 

وصف تو زاندازه دانش فزون

 

كار تو زانديشه مردم برون

 

فكرت ما را سوى تو راه نيست

 

جز تو، كس از سر تو آگاه نيست

 

در تو زبان را كه تواند گشاد؟

 

هاى هويت كه تواند نهاد؟

 

حكم ترا در خم اين نه زره

 

رشته درازست ، گره بر گره

 

گر همه عالم به هم آيند تنگ

 

به نشود پاى يكى مور لنگ

 

جمله جهان ، عاجز يك پاى مور

 

واه ! كه بر قادر عالم چه زور!

 

به كه زبيچارگى جان خويش

 

معترف آييم به نقصان خويش

 

گمشدگانيم درين تنگناى

 

ره كه نمايد؟ كه تويى رهنماى

 

خسرو مسكين ، زدل مستمند

 

طرح به تسليم رضايت فكند

 

كار نگويم كه چه سان كن بدو

 

آن چه ز تو مى سزد، آن كن بدو

سخن عارفان و پارسايان
عارفى گفته است : اگر الفت عارضى ، ميان جان و تن نبود، جان ، چشم به هم زدنى در تن نمى ماند. زيرا كه ميان آن دو، فرق بسيار است و با اين همه جان چون ياد سرمنزل دوست كند، نزديك آيد كه از شوق بگدازد و آرزوى جدايى از تن كند.
و حافظ چه نيكو سروده است !

چاك خواهم زدن اين دلق ريايى ، چه كنم ؟

 

روح را صحبت ناجنس ، عذابى ست اليم .

و گويى حافظ، مضمون خويش ، از آن كلام گرفته است و عارف رومى (جلال الدين ) به همين شيوه گفته است :

در بدن ، اندر عذابى ، اى پسر!

 

مرغ روحت بسته با جنس دگر

 

هر كه را با ضد وى بگذاشتند

 

اين عقوبت را چو مرگ انگاشتند

نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
حكيمى گفته است : بهترين چيزها، سه چيز است : زندگى و فراتر از زندگى و آن چه بهتر از زندگى ست . اما، زندگى ، راحتى و آسايش است و فراتر از زندگى ، ستوده شدن و خوشنامى ست و آن چه برتر از زندگى ست . خشنودى پروردگارست . و بدترين چيزها سه چيز است . مرگ و فراتر از مرگ و آن چه بدتر از مرگ است . اما، مرگ ، نادارى و تهيدستى ست و فراتر از مرگ ، نكوهش و بدنامى است و بدتر از مرگ ، خشم و ناخرسندى خداى تعالى از بنده .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
على بن حسين - زين العابدين - (ع ) بدين دعا، در دل شب ، خدا را مى خواند. خدايا! ستارگان آسمانت فرو مرده اند و ديدگان مردم در خوابست و صداى بندگانت به خاموشى گراييده است و از جانوران نيز فريادى بر نمى آيد. پادشاهان ، درهاى كاخ ‌ها بر خويش بسته اند و پاسبانان پيرامون آنها پاس مى دارند و نياز كسى از درگاه آنان برآورده نمى شود. و هيچكس از آنان بهره اى نمى يابد.
پروردگارا! اينك ! تويى كه زنده و پايدارى . نه ترا غنودنى ست و نه خوابى و به چيزى نيز سرگرم نمى شوى . و درهاى آسمانت بر آنان كه ترا مى خوانند گشوده است و گنجينه هاى بخشش و رحمت تو باز است و به آنان كه ترا مى خوانند، بى هيچ دريغى بهره مى رسانى .
خدايا! تو آن بخشنده اى هستى كه هيچ خواهنده با ايمانى را از در نمى رانى و خود را از هيچيك آنان پنهان نمى دارى . به بزرگواريت سوگند! كه آنى نيازمندى آنان را از ياد نمى برى و كسى جز تو نياز آنان را بر نمى آورد.
خداى من ! مرا مى بينى و از ماندن من و بينوائيم در پيشگاه خويش آگاهى . راز درون مرا مى دانى و از آن چه در دلم مى گذرد، با خبرى . و دانى كه چه چيز در دنيا و آخرت ، مرا سودمند افتد.
خداى من ! ياد مرگ و بيم نخستين شب گور و ايستادن در پيشگاه تو، خوردن و آشاميدن را بر من تيره مى دارد و تندى بيم تو، آب دهانم را مى خشكاند و مرا از خوابگاه بر مى انگيزد. و چگونه آرام گيرد؟ آن كه از بيدارى فرشته مرگ در بلنداى روز و شب آگاهست .
بلكه خردمند چگونه آرام گيرد؟ و داند كه فرشته مرگ همواره بيدارست و در كمين كه جان او را در هر لحظه اى از شب و روز بستاند.
آنگاه ، امام سر به سجده مى گذاشت و رخسار خويش به خاك مى نهاد و مى گفت : از تو مى خواهم كه مرا از آرامش جان دادن بهره مند سازى و از گناهم چشم بپوشى تا آنگاه كه به ملاقاتت بشتابم .
شعر فارسى
از حافظ:

گرچه از آتش دل ، چون خم مى ، در جوشم

 

مهر بر لب زده ، خون مى خورم و خاموشم

 

قصد جانست طمع در لب جانان كردن

 

تو مرا بين ! كه درين كار، به جان مى كوشم

 

حاش لله ! كه نيم معتقد طاعت خويش

 

اين قدر هست كه گه گه ، قدحى مى نوشم

 

هست اميدم ، كه على رغم عدو روز جزا

 

فيض عفوش ننهند بار گنه بر دوشم

 

پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت

 

ناخلف باشم اگر من به جوى نفروشم

حكايات تاريخى ، پادشاهان
مردى را كه از منصور بد گفته بود، به نزد وى آوردند و منصور از او پرسيد و مرد دليل خويش باز گفت . منصور گفت : نزد من نيز سخن گويى ؟ مرد گفت : اى امير! خداى تعالى فرمايد:
(يوم تاءتى كل نفس تجادل عن نفسها)
فرازهايى از كتب آسمانى
قيصرى در
(شرح فصوص الحكم ) گويد: (عالم مثال ) عالم روحانى ست كه از گوهر نورانى پديد آمده است و شبيه به گوهر جسمانى ست . از آن جا محسوس و داراى اندازه است . و از سوى ديگر، شبيه به گوهر مجرد عقلى ست در نورانى بودنش . و نه مادى ست و نه مجرد عقلى . بلكه برزخى ست در ميان اين دو. و هر آن چيز كه برزخى ميان دو چيز باشد، چيزيست غير از آن دو و نيز به آن دو چيز همانندست . كه به واسطه آن ، مى تواند به هر يك از آن دو كه با عالم خودش مناسبت دارد، شبيه باشد. آرى ! مى توان گفت كه (عالم مثال ) جسمى ست نورى ، در غايت لطافت كه حد فاصلى ست ميان (جوهر مجرد) لطيف و (گوهر جسمانى ) سنگين . هر چند كه برخى از اجسام ، لطيف تر از برخى ديگر باشد. همچو آسمانها نسبت به چيز ديگر.
شعر فارسى
از كتاب شيرين و خسرو دهلوى :

شبى تاريك چون درياى پر قير

 

به دريا درفكنده چشمه شير

 

ز جنبيدن فلك بيكار گشته

 

ستاره در رهش سيّار گشته

 

سوادش تيره چون سوداى خامان

 

به دامان قيامت بسته دامان

 

غنوده در عدم صبح شب افروز

 

به قير انباشته دروازه روز

 

به گنج صبح ، قفل افكنده افلاك

 

كليد گنج را گم كرده در خاك

 

جهان ، چون اژدهاى پيچ در پيچ

 

بجز دود سيه گردش دگر هيچ

 

شبى زينگونه تاريك و جگر سوز

 

ز غم بى خواب ، شيرين سيه روز

 

اگر چه پاسبان بيدار باشد

 

نه همچون عاشق بيمار باشد

 

به آب ديده با شب راز مى گفت

 

ز روز بد، حكايت باز مى گفت :

 

كزين بى مهرى و تاريك رويى

 

شبى بارى ز بخت من نگويى

 

به پايان شو! كه من زين بيقرار

 

بخواهم مرد ازين شب زنده دارى

 

مگر سوگند خوردى ؟ اى جهانسوز!

 

كه بعد از مردن شيرين شوى روز

 

چه خسبى ؟ خيز! اى صبح سيه روى

 

به آب چشم من ، رخ را فرو شوى !

 

مگر كردى تو هم ز آشوب غم جوش

 

كه كردى خنده را چون من فراموش

 

گرفتم ، كز خمار باده دوش

 

صبوحى گشت مستان را فراموش

 

چه شد؟ يا رب ! بگه خيزان شب را

 

كه در تسبيح نگشادند لب را

 

مگر بگسست ناى مطرب پير؟

 

كه بر ناورد امشب ناله زير

 

مگر بر نوبتى خواب اشتلم كرد؟

 

كه امشب خاستن را وقت گم كرد

 

مگر شد بسته مرغ صبح در دام

 

كه بانگى بر نمى آرد بهنگام

 

گهى باشد كه اين شب ، روز گردد

 

دل پر سوز من ، بى سوز گردد

 

ازين ظلمات غم يابم رهايى

 

به چشم خويش بينم روشنايى

 

بسى مى كرد زين سان نا اميدى

 

كه ناگه از افق سر زد سفيدى

 

چو لاله گرچه بودش بر جگر داغ

 

ز باد صبحدم بشكفت چون باغ

 

چه خوش بادى ست باد صبحگاهى !

 

كز او در جنبش آيد مرغ و ماهى

 

در آن دم ، هر دلى كافسرده باشد

 

اگر زنده نگردد، مرده باشد

 

دلى كاو نور صبح راستين يافت

 

كليد كار خود در آستين يافت

 

همان در زن كه ملك عالم آنجاست

 

وگر زان بيشتر خواهى ، هم آنجاست

 

چو شيرين يافت نور صبحدم را

 

به روشن خاطرى بر زد علم را

 

به مسكينى ، جبين بر خاك ماليد

 

ز دل ، پيش خداى پاك ناليد

 

كه اى در هر دلى داننده راز!

 

به بخشايش ، درت بر بندگان باز

 

ز ناكامى ، دلم تنگ آمد از زيست

 

تو مى دانى كه كام چون منى چيست ؟

 

چو تو اميد هر اميدوارى

 

اميدم هست ، كاميدم بر آرى .

 

جز اين ، در دل ندارم آرزويى

 

كه يابم از وصال دوست ، بويى

 

درونم سوخت زين حاجت نهانى

 

گرم حاجت بر آرى ، مى توانى

 

نشاطى ده ! كزين غم شاد گردم

 

ز زندان فراق آزاد گردم

 

به سرّ كبريا در پرده غيب !

 

به وحى انبيا در حرف لاريب !

 

به نور مخلصان در روسفيدى !

 

به صبر مفلسان در نااميدى !

 

بدان تاريك زندان مغا كى !

 

به بالين فراموشان خاكى !

 

به خون غازيان در قطع پيوند!

 

به سوز مادران در مرگ فرزند!

 

به آهى كز سر شورى برآيد!

 

به خارى كز سر گورى بر آيد!

 

به مهر اندوده دل هاى كريمان !

 

به گرد آلوده سرهاى يتيمان !

 

به شب هاى سياه تنگ دستان !

 

به دل هاى سفيد حق پرستان !

 

به عشق نو در آغاز جوانى !

 

به غم هاى كهن در دل نهانى !

 

بدان بيدل ! كه هستى نايدش ياد

 

بدان دل ! كاو بود در نيستى ، شاد

 

بدان سينه كه دارد عشق جاويد

 

به هجرانى كه هست از وصل ، نوميد

 

كه بردارى غم از پيرامن من

 

نهى مقصود من در دامن من

 

گرفتارم به دست نفس خود راى

 

به رحمت ، بر گرفتاران ببخشاى !

 

اگر چه ماجرا هست از ادب دور

 

تو آنى كز تو نتوان داشت مستور

شعر فارسى
از حافظ:

از تهتك مكن انديشه ! و چون گل خوش باش !

 

زانكه تمكين جهان گذران ، اينهمه نيست

از شاه شجاع :

يكچند، طريق ره روان گيرم پيش

 

وز ناز و نعيم ، ياد نارم كم و بيش

 

مردانه درين را بپويم پس و پيش

 

باشد كه رسم به آرزوى دل خويش

و نيز از اوست :

اى كرده رخت غارت هوش و دل من !

 

عشق تو شده خانه فروش دل من

 

سرّى كه مقرّبان از آن محرومند

 

عشق تو فرو گفت به گوش دل من

و نيز از اوست :

جان در طلب وصل تو شيدايى شد

 

دل در خم گيسوى تو سودايى شد

 

اندر طلب وصال تو گرد جهان

 

بيچاره دلم بگشت و هر جايى شد

پندارم از (ابن حجّاج ) است :
پير سالخوردى كه گناهان بسيار ورزيده است و شتران نيز از بردن او درمانده اند. گذران شبها، مويش را به سپيدى برده است و گناه ورزى ها رخساره اش را سياه كرده است .
و جامى ، اين مضمون را از او گرفته است :

جامى كه نامه عملش را نيامده

 

عنوان به غير مظلمه ، مضمون بجز گناه

 

موى سياه را به هوس مى كند سفيد

 

روى سفيد را به گنه مى كند سياه

 

حالش تب ندامت و آه و خجالتست

 

هرگز مباد حال كسى ، اينچنين تباه !

معارف اسلامى
متاءخران عرب (برخى از خوراكى ها را كنيه نهاده اند):
سفره : ابو رجا، نان : ابوجابر، نمك : ابوعون ، آب : ابوغياث ، شكر: ابوالطّيب ، گردو: ابوالقعقاع ، ماهى : ابوسابخ ، نقل : ابوتمام ، نرگس : ابوالعيناء، شراب : ابوغالب ، دينار: ابوالفرج ، درهم : ابوواضح .
فرازهايى از كتب آسمانى
باآن كه
(نفس ) غير از (بدن ) است . با اينهمه ، ادراك آن ، از (بدن ) جدا نيست . چنان كه چون تصور (زيد) كنيم ، بدن او نيز در ذهن ما تصوير مى شود. و اين ، به سبب پيوستگى اين دو است و از همين جاست كه برخى از مردم پنداشته اند كه نفس ، همان بدن است . و جامى چه خوب گفته است :

ز آميزش جسم و آلايش جان

 

چنان گشتم از جوهر خويش غافل

 

كه جان را به صد فكرت از تن بدانى

 

زهى فكر باطل ! زهى جهل كامل !

و شيخ ‌الرئيس ، در (شفا) آن را بدين سان بيان كرده است . چنانكه بدين عبارات و الفاظ مى گويد: اين اعضاء، در حقيقت ، همانندى كامل با جامه هاى ما دارند، كه بر اثر طول زمانى كه آنها را به كار گرفته ايم ، همانند جسم ما شده اند. و هر گاه جان ما از قالب بر آيد، برهنه بيرون نمى آيد. و علت اين موضوع ، دوام و شدت اتصال (جسم و جان ) است . با اين فرق كه : چون جامه هاى خويش را از تن بر آوريم ، آن ها را به دور مى افكنيم و بدن را عريان مى كنيم . اما، چون روح از بدن بر آيد، كلا از بدن جدا نمى شود. از اين رو، توجه ما به اعضايمان از اين رو كه اجرام ما هستند، بيشترست ، تا توجهى كه به جامه هايمان داريم . و آنها را مانند اجرام خويش مى دانيم . - پايان سخن شيخ -
شعر فارسى
از اديب صابر:

كهتر و مهتر و وضيع و شريف

 

همه از روزگار، رنجورند

 

دوستان گر به دوستان نرسند

 

در چنين روزگار، معذورند

سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از كتاب
(صفوة الصفوة ) از ابوالفرج بن جوزى : از جعفربن محمدالصادق (ع ) روايت شده است كه فرمود: كردار نيك ، كامل نمى شود، مگر به سه شرط: در انجام آن شتاب ورزند، كوچكش بشمارند و پنهانش دارند. و نيز از او روايت شده است كه گفت : آن كه از جفا ديدن تاءثر نپذيرد، نعمت را نيز سپاس نگزارد. و نيز او را پرسيدند: على (ع ) چه فضيلتى داشت كه ديگرى همانند او نبود؟ و او گفت : از پشينيان در وجود مقدم بود، و بر پسينيان به سابقه نسبت با پيامبر (ص ). و نيز از اوست كه گفت : قرآن ظاهرى نيك و باطنى ژرف دارد. و نيز گفت : چون به خانه برادرت در آمدى ، همه كرامت ها را پذيرا باش ! اما به بالاى مجلس ‍ منشين ! و نيز گفت : با شاعران مزاح مكنيد! كه آنان به ستايش بخل مى ورزند و به هجو گشاده زبانند و نيز گفت : پروردگارا تو، به چشم پوشى از گناه شايسته ترى از من كه به شكنجه سزوارترم و نيز گفت : آن كه فتنه اى را بيدار كند، خود به كامش فرو رود و نيز گفت : چون باطن آدمى نيكى پذيرد، ظاهرش نيرومندى گيرد. و او را پرسيدند: فرزندت (موسى ) (امام موسى كاظم (ع ) را دوست دارى ؟ و او گفت : تا بدان جا كه مى خواستم جز اويم فرزندى نباشد، تا ديگرى در محبت من با او شريك نباشد.
شعر فارسى
از نشناس :

اهل عصيان به تولاى تو گر تكيه كنند

 

معصيت ناز كند روز جزا بر غفران

از سعدى :

مرا حاجى يى شانه عاج داد.

 

كه - رحمت بر اخلاق حجّاج باد! -

 

شنيدم كه بارى سگم خوانده بود

 

كه از من ، به نوعى دلش رانده بود

 

بينداختم شانه ، كاين استخوان

 

نمى بايدم ، ديگرم سگ مخوان !

 

اگر از لطف ظاهر، طعن غيرت مى شود مانع

 

نمى دانم كه مانع مى شود لطف نهانى را؟

از بابا فغانى :

برگ عيش دگران ، روز به روز افزونست

 

خرمن سوخته ماست كه با خاك يكى ست

معارف اسلامى
شيخ ‌الرئيس گفت : حكمت ، صناعتى ست نظرى ، كه انسان به وسيله آن مى تواند هر آن چه را كه بدان نياز دارد، در نفس خويش حاصل كند و هر آن چه را كه او واجب است ، به دانش خويش ، به دست آورد و به نفس ‍ خويش برسد. و خود را كامل كند و دانشمند و خردمند شود، همانند عالم وجود. و آماده رسيدن به سعادت اخروى شود و آن ، باز بسته به توان انسانى ست .
معارف اسلامى
ارواح انسانى ، پيش از آن كه به بدن هاى ظاهرى در آيند، در
(عالم مثال ) به صورت هاى مناسب با خود در آمده بودند و اين ، نكته ايست كه بر ارباب (شهود) آشكارست . و همه اهل (مكاشفه ) هر آن چه از امور غيبى را كشف كرده اند، در اين عالم به آن ها دست يافته اند و نيز در اين عالم است كه كردارهاى نيك و بد انسانى تجسم مى يابد
(گذشته از اهل كشف و شهود) هر انسانى از اين عالم بهره اى دارد و آن ، نيروى خيالى ست كه در آن ، رؤ ياهايشان پديد مى آيد و نخستين حقيقتى كه پس از جدايى از عالم جسمانى ، بر انسان پديدار مى شود،
(عالم مثال ) است و در آن ، احوال بندگان بر حسب باطن و نيروى استعداد مشاهده مى شود. و همانا كسى كه رويدادى را كه پس از گذشتن سالى پديد خواهد آمد و در مى يابد، از كسى كه رويدادى را كه پس از گذشتن زمان كمترى پديد خواهد آمد و در مى يابد، استعداد بيشترى دارد.
سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع )
در كافى از امام جعفربن محمدالصّادق (ع ) روايت شده است كه پيامبر (ص ) پيش از غذا خوردن ، از بهر نماز بيرون رفت و تكه نانى با خويش ‍ داشت كه در شير زده بود و مى خورد و مى رفت و بلال اذان مى گفت و مردم به نماز مى خواند.
و نيز در كافى از اميرالمؤمنين (ع ) روايت شده است كه فرمود: از اين كه آدمى راه رود و غذا خورد، بيمى نيست . و پيامبر(ص ) نيز چنين مى كرد.
شعر فارسى
از سعدى :

به كم خوردن از عادت خواب و خورد

 

توان خويشتن را ملك خوى كرد

 

نخست ، آدمى سيرتى پيشه كن !

 

پس آن گه ، ملك خويى انديشه كن !

 

به اندازه خورزاد! اگر مردمى

 

چنين پر شكم ، آدمى ؟ يا خمى ؟

 

شكم ، جاى قوتست و جاى نفس

 

تو پندارى از بهر نانست و بس !

 

دو چشم و شكم پر نگردد به هيچ

 

تهى بهتر اين روده پيچ پيچ

 

شكم بند دست است و زنجير پاى

 

شكم بنده . نادر پرستد خداى

 

برو! اندرونى به دست آر پاك

 

شكم پر نخواهد شد الا هلاك

شعر فارسى
از انورى :

اى دست تو در جفا چو زلف تو دراز!

 

اى بى سببى كشيده پا از من باز!

 

وى دست ز آستين برون كرده به عهد

 

امروز كشيده پاى در دامن باز

شعر فارسى
از حالتى :

گفتى كه : فلان ، زياد من خاموشست

 

وز باده شوق ديگران مدهوشست

 

شرمت نايد هنوز خاك در تو

 

از گرمى خون دل من در جوشست ؟

سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از
(ابن مسعود) روايت شده است كه گفت : نماز، پيمانه است . و آن كه بدان وفا كند، از بهر خويش وفا كرده است وآن كه آن را كم گذارد، شنيده ايد كه خداى تعالى در (مطففين ) چه گفت :
شعر فارسى
از سعدى :

اگر مرد عشقى ، كم خويش گير!

 

وگرنه ، ره عافيت پيش گير!

 

مترس از محبت ! كه خاكت كند

 

كه باقى شوى ، گر هلاك كند

 

ترا با حق آن آشنايى دهد

 

كه از دست خويشت رهايى دهد

 

كه تا با خودى ، در خودت راه نيست

 

وزين نكته ، جز بيخود آگاه نيست

 

نه مطرب ، كه آواز پاى ستور

 

سماعست ، اگر عشق دارى و شور

 

مگس پيش شوريده اى پر نزد

 

كه او چون مگس دست بر سر نزد

 

نه بم سازد آشفته سامان ، نه زير

 

به آواز مرغى بنالد فقير

 

سراينده خود مى نگردد خموش

 

وليكن نه هر وقت بازست گوش

 

چو شوريدگان مى پرستى كنند

 

به آواز دولاب مستى كنند

 

به چرخ اندر آيند دولاب وار

 

چو دولاب ، بر خود بگريند زار

 

به تسليم ، سر در گريبان برند

 

چو طاقت نماند، گريبان درند

 

مكن عيب درويش بيهوش و مست

 

كه غرقست ، از آن مى زند پا و دست

 

نگويم سماع اى برادر كه چيست ؟

 

مگر مستمع را بدانم كه كيست

 

گر از برج معنى پرد طير او

 

فرشته فرو ماند از سير او

 

اگر مرد لهوست و بازوى لاغ

 

قوى تر شود ديوش اندر دماغ

 

جهان پر سماعست و مستى و شور

 

و ليكن نبيند در آيينه كور

 

پريشان شود گل به باد سحر

 

نه هيزم ، كه نشكافدش جز تبر

 

نبينى شتر در حدى عرب

 

كه چونش به رقص اندر آرد طرب ؟

 

شتر را چو شور و طرب در سرست

 

اگر آدمى را نباشد، خرست

حكايات تاريخى ، پادشاهان
در يكى از تاريخ ‌هاى معتبر ديدم كه گروهى ، بر حجّاج شوريدند و او به جنگشان رفت و فرمانده آنان را به اسيرى گرفت و او، مردى پارسا و دلير بود. حجّاج دستور داد، تا دستانش را از شانه و پاهايش را از زانو بريدند و در خون غلتان ، تا صبح رهايش كردند. چون صبح بر آمد، گذريان را بى لكنت زبانى فرياد مى زد كه كيست تا به پاس ثواب ، دودلو آب بر من ريزد؟ كه دوش محتلم شده ام . راوى گويد: اين ، از شگفتى هاست كه كسى دست و پاى بريده شب به خواب رود و محتلم شود.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى فرزند خويش را كه مى خواست به سفر رود، گفت : پسركم ! سيماى خويش نيكو دار! كه نشانه حرمت تست . و دستان خويش پاكيزه دار! كه نشانه قدرت تست . و ظاهر خويش پاكيزه دار! كه نشانه در نعمت زيستن تست . و خويش را خوشبو دار! كه جوانمردى آشكار كند و ادب مراعات كن ! كه محبت آرد. و دين خويش برتر از خرد خويش دار! و كردار! برتر از گفتار و پوشاك فروتر از آن چه شايسته تست .
از سخنان بزرگان : دوست تو آنست كه به تو راست گويد، نه آن كه ترا تصديق كند. و برادرت كسى ست كه ترا سرزنش كند، نه آن كه ترا عذر تراشد.
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
شاعر سرآمد
(ابوسعيد رستمى اسفهانى )، از شعراى صاحب بن عباد است و از سخنان او، قصيده مشهوريست كه مطلع آن چنين است : (سلام على رمل الحمى عدد الرمل ) و نيز شعرى كه در وصف نهر سروده است . بدين مضمون :
آب هاى جارى بر روى ريگ ها، همانند صفحه هايى از طلايند كه جدول كشيده اند. از تندى جريان ، گويى ديوانه ايست . از اين رو، بادهاى وزنده ، آن ها را به زنجير كشيده اند.
مؤلف گويد: پندارم كه سلمان ساوجى ، بيتى را كه درباره طغيان دجله دارد، پيرامون اين بيت دور مى زند:

دجله را امسال رفتارى عجب مستانه بود

 

پاى در زنجير و كف بر لب ، مگر ديوانه بود.

 

(مؤلف گويد) تركيب (كف بر لب ) نهايت زيبايى را دارد.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
در
(كشف الغمه ) آمده است كه (زهرى ) گفت : سالى (هشام بن عبدالملك ) به حج رفت . در آن حال كه بر دوش (سالم ) غلام خويش ‍ تكيه داشت و به (مسجدالحرام ) وارد مى شد. محمد بن على بن حسين (امام باقر (ع ) نيز در مسجد بود. سالم ، هشام را گفت : اين محمدبن على بن حسين است . و هشام گفت : همان كه عراقيان شيفته اويند؟ گفت : آرى ! گفت : به نزد او رو! و بگو: امير مى گويد: به روز رستاخيز تا به حساب مردم رسند، آنان چه مى خورند؟ و چه مى آشامند؟ و امام در پاسخ گفت : مردم بر زمينى پاكيزه گرد مى آيند، كه جويبارانى بر آن جاريست و از آن مى خورند و مى آشامند، تا از حساب فارغ آيند و بدين پاسخ ، امام بر هشام غالب آمد. و هشام گفت : اللّه اكبر و غلام را گفت : بار ديگر به نزد او رو! و بگو: در آن روز، چه چيز مردم را از خوردن و آشاميدن باز دارد؟ و امام گفت : دوزخيان چنان گرفتار كار خويشند و بدان نرسند، تا گويند از آب و غذايى كه خدا روزيتان ساخته است ما را نيز ارزانى داريد. هشام خاموش ماند و ديگر سخنى نگفت .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
زنى ، همسر خويش را گفت : بخدا! موش نيز در خانه تو به سابقه وطن دوستى نمى ماند.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
اشعب ، فرزند خويش را نگريست و ديد كه به زنى خيره مى نگرد. آنگاه او را گفت : پسركم ! اين نگريستن ، او را باردار مى كند.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
گفت (؟) پروردگار را بندگانى ست كه به نعمت هاى خداوندى ويژه اند. تا آن چه را به كف آوردند، به ديگر بندگان رسانند. و اگر چنين نكنند، از آن ها باز گيرد و ديگرى را دهد.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
اميرى فرزند خويش را گفت : پسركم ! اميدوار خويش را به زحمت در خواست وامدار! كه شيرينى كار گشايى تو به دردسر رفت و آمد نيرزد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
اميرى را گفتند: خدمتگرانت بر تو دلير شده اند. چنان كه ندايت را پاسخ نمى گويند. گفت : برايم چنين پيش آمد كه يا آنان فاسد شوند، يا خوى مرا به فساد كشند و من دريافتم كه فساد آنان ، سبك تر از تباهى خوى منست .

حكاياتى كوتاه و خواندنى
يكى از اشراف عرب را پرسيدند كه : چگونه به اين مرتبه از سرورى رسيدى ؟ گفت با هيچ كس دشمنى نكردم ، مگر آن كه بين خويش و او، جايى براى آشتى باز نهادم .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : سه چيز تنگى نپذيرد: بيمارى و تهيدستى و مرگ .
بزرگى گفته است : سه چيز سبب خوشحالى آدمى شود. يكى آن كه ميوه درختى را كه خود كاشته است بخورد. ديگرى . آن كه بيند كه كسى فرزندش را ستايش كند و سديگر آن كه شنود كه شعرش را خوانند.
حكيمى گفته است : سه كس از سه كس انصاف نبيند: بردبار از نادان و مؤمن از بدكار و شريف از فرو مايه .
يكى از حكيمان گفت : دوستى ، سه گونه است : يكى ، دوستى خداى تعالى كه نه به اميدى ست و نه از بيمى . و بيوفايى و خيانت نيز آن رانمى آلايد. ديگر دوستى يى كه از روى عشق و محبت و در جهت همزيستى باشد. و سديگر دوستى يى كه به سابقه رغبتى و يا بيمى ست و آن ، بدترين دوستى هاست و زودتر از ميان مى رود.
افلاطون گفت : سه كس در خور ترحم اند: ضعيفى كه به دست قوى گرفتار آيد و بخشنده اى كه نيازمند فرومايه اى شود و دانايى كه فرمان نادانى بر او جارى شود
لقمان حكيم گفت : سه كس را به سه هنگام توان شناخت : دلاور را به گاه نبرد و بردبار را به هنگام خشم و برادر را به گاه نياز.
يكى از بزرگان گفته است : سه چيز را حيله اى مفيد نيفتد: تهيدستى آميخته به تنبلى و دشمنى يى كه حسد بدان راه يافته باشد و بيمارى به گاه پيرى .
ديگرى گفته است : خرد سالان را شايسته نيست كه بزرگسالان پيشى گيرند. مگر در سه چيز: سير شبانه ، فرو رفتن در سيلاب و افسار مركب به دست گرفتن .
حسن بن سهل گفت : سه چيز، بى سه چيز ديگر تباه شود: دينى كه با دانش ‍ همراه نباشد و قدرتى كه به فعل در نيايد و مالى كه بخشيده نشود.
در حديث آمده است كه : چهار چيز، در شمار گنجينه هاى بهشتى ست : پنهان داشتن نيازمندى ، پنهان داشتن صدقه ، پنهان داشتن مصيبت و پنهان داشتن درد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى ، پادشاهى را به چهار سخن پند داد و گفت : آن ها را به ياد دار! كه صلاح كشور و استوارى مردمت در آنست : وعده اى مده ! كه به وفاى آن مطمئن نيستى . و بالا رفتن آسانى كه فرود آمدنى دشوار در پى دارد، ترا نفريبد. و هر كردارى را پاداشى در پى است و از عاقبت آن بپرهيز! و هر كارى دشوارى هاى پنهانى دارد. آن ها را آماده باش !
در كليله و دمنه آمده است كه : بر هر مالداريست كه مال خويش در سه مورد صرف كند اگر آخرت خواهد، به صدقه دهد و اگر دنيا خواهد در راه پادشاه و پيرامونيانش به كار برد و اگر كامجوى است ، در راه زنان صرف كند.
ماءمون گفته است : مردان سه گروه اند. آنان كه چون غذايند و از آن ها گزيرى نيست و آنان كه چون دارويند، و گاه ، بدان ها نياز افتد و آنان كه چون دردند و از آنان به خدا پناه مى بريم .
حكيمى گفته است : چون مرد بى نياز شود، و احوالش به نيكى گرايد، به چهار چيز مبتلا شود. خدمتگر ديرينه خود را رها كند، زنش را هوو آورد، خانه خويش را ويران كند و بنايى نو نهد و مركب خويش را عوض كند.
حكيمى گفته است : شايسته است كه زن در چهار چيز فروتر از مرد بود: سن و قد و ثروت و تبار.
احنف بن قيس گفت : شتاب ورزيدن ، جز در چهار مورد، پسنديده نيست : دختران را به شوهر دادن ؛ چون همسرى مناسب يافته شود، به خاك سپردن مردگان ، دريافتن آن چه در آن امكان نابودى هست . و انجام كار نيك .
ديگرى گفته است : آن كه خويش را از چهار چيز باز دارد، نيكبخت است : شتاب ، ستيز، سستى و خود پسندى .
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
(كلمه )
(سعد) متضاد (نحس ) است . اما اگر انسان را وصف كند، در برابر (شقى ) است . اگر (سعد) در برابر (نحس ) باشد، ماضى آن ، مفتوح العين است و اگر در برابر (شقاوت ) باشد، مكسورالعين .
فرازهايى از كتب آسمانى
سيد شريف در حواشى
(كشاف ) در پايان سوره فاتحه گفته است : بيشترينه حديث هايى كه از (ابى بن كعب ) در فضايل سوره ها آمده است ، دروغين است .
(صغانى ) گفته است . آن حديث هاى دروغين را مردى آبادانى ساخته است و چون از او سبب آن را پرسيدند. گفت : ديدم كه مردم به شعر و فقه ابوحنيفه سرگرمند و قرآن را به فراموشى سپرده اند. خواستم آنان را به قرآن مشغول دارم . پايان سخن سيد.
مؤلف گويد: در كتابى ديدم كه چون آن مرد را گفتند: مگر سخن پيامبر (ص ) را نشنيده اى كه گفت : آن كه آگاهانه دروغى به من نسبت دهد، جايگاه او در آتش خواهد بود؟ گفت : اما من اين دروغ را به سود او گفته ام .
شعر فارسى
از نشناس :

كسى كه منزل او كوى يار خواهد بود

 

به از سفر به جهانش چه كار خواهد بود؟

از شيخ ابوعلى (ابن سينا):

كفر چو منى ، گزاف و آسان نبود

 

ثابت تر از ايمان من ، ايمان نبود

 

در دهر، چو من يكى و آن هم كافر

 

پس ، در همه دهر، يك مسلمان نبود.

از نشناس :

اى خاك بوسى درت ، هر صاحبدلى !

 

بردن به خاك اين آرزو، مشكل تر از هر مشكلى

سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در حديث آمده است كه : پنج چيز را پيش از پنج چيز غنيمت دان ! جوانى را پيش از پيرى ، تندرستى را پيش از بيمارى ، بى نيازى را پيش از نيازمندى ، آسايش را پيش از گرفتارى و زندگى را پيش از مرگ .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
يكى از حكيمان يونانى گفته است : گرد آوردن مال ، جز به خصلت ميسر نشود: رنج بردن در كسب آن ، باز ماندن از آخرت ، بيم از نيست شدن آن ، تحمل نام بخل ، كه مانع از دست رفتنش شود، و بريدن از ياران به سبب مالدارى .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفته است : خردمند را سزاوار نيست كه بى يكى از اين پنج چيز، در جايى بماند: پادشاهى بردبار، پزشكى دانشمند، قاضى يى دادگر، نهرى روان و بازارى استوار
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
ديگرى گفته است : دانش جز به پنج چيز حاصل نشود. طبيعت موافق با دانش ، اشتياق كامل ، هزينه كافى ، بردبارى كامل و معلم نصيحتگر.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
امير مؤمنان (ع ) فرمود: پنج خصلت از كرم آدمى ست : زبان خويش در اختيار داشتن ، به كار خويش پرداختن ، به ميهن خويش اشتياق داشتن و دوستان ديرين خويش را پاس داشتن .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفته است : خردمند را سزاوارست كه از پنج كس بپرهيزد: بخشنده اى كه او را خوار داشته باشد، فرومايه اى كه او را گرامى داشته باشد. خردمندى كه محرومش داشته باشد. نادانى كه با او شوخى كرده باشد و بدكارى كه با وى معاشرت كرده باشد.
احنف بن قيس گفت : گرفتارى در پنج چيز مى شتابد: خدمتگزار تنبل ، هيزم تر، خانه خالى ، سفره نهاده و سپاهى يى كه در خانه را بكوبد.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در حديث آمده است كه : شش تن را هيچگاه اندوه ، رها نكند: كينه توز، حسود، تهيدستى كه به تازگى از ثروت باز مانده باشد، بى نيازى كه از تهيدستى در هراس است ، خواهان رتبه اى كه توانايى رسيدن به آن را نداشته باشد. كسى كه با اديبان بنشيند و از آنان نباشد.
امير مؤمنان (ع ) فرمود: در همنشينى كسى كه شش خصلت در او باشد، بهره اى نيست : آن كه چون با تو سخن گويد، دروغ گويد، و چون با او سخن گويى ، دروغ پندارد. و چون امينش شمارى ، خيانت ورزد و چون امينت شمارد، متهمت دارد و چون او را ببخشى ، ناسپاسى كند و چون بر تو ببخشد، منتت نهد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : آبادانى جهان به شش چيز باز بسته است : نخستين آن ، بسيارى زناشويى و نيروى بر انگيزنده آنست كه اگر بريده شود، پيوند نسل ها بريده شود و دومين آن ، مهر ورزيدن بر فرزندست ، كه اگر نمى بود انگيزه تربيت از ميان مى رفت . و هلاكى فرزند را در پى مى داشت . و سومين آن ، درازى و گشادگى آرزوهاست كه اگر نمى بود، آبادانى رها مى شد. و چهارمين ، ناآگاهى از زمان مرگ و مدت زندگى ست كه اگر نمى بود، آرزوها گسترش نمى يافت و پنجمين ، گوناگون احوال مردم است و در داشتن و نداشتن و نياز برخى به برخى كه اگر همه يكسان بودند، معاششان انتظام نمى يافت و ششمين آن ، وجود سلطانست كه اگر نمى بود، برخى از مردم ، برخى ديگر را هلاك مى كردند.
حكيمى گفته است : شش خصلت است كه تنها،
(شريفان ) دارند: پايدارى به هنگام روى آوردن نعمتهاى بزرگ ، بردبارى به هنگام روى دادن رنج هاى بزرگ ، نفس خويش را به خرد سپردن ؛ آنگاه كه شهوت ها بر انگيخته شوند، پوشيدن راز خويش از دوستان و دشمنان ، بردبارى بر گرسنگى و تحمل همسايه بد.
(نيز گفته اند): هر چيز بيرون از اندازه ، بر خلاف طبيعت است و هر شتابنده اى در خور نكوهش است ، اگرچه رستگار باشد.
و نيز: خزانه اسرار هر چند پيشى يابد، تباهى آن ، افزون ترست . نعمت جاهل هر چه افزون تر شود، زشتى آن نيز افزون شود. هر چيزى چيزيست . و دوستى دروغگويان هيچ چيز نيست .
و نيز: لباس آدمى ، زبانى است كه از نعمت پروردگارى نشان مى دهد.
و نيز: همنشينى با گرانجان ، تب جانست . زكات راى درست ، اندرز دادن به ديگرانست . دست تنگى و عيالمندى ، اوج بلاست . فردا، روز ناتوانانست . دوست پدر، عموى فرزندست .
و نيز: صواب نادان ، همچون خطاى داناست . سوگندى كه ناخواسته خورده شود، نشانه دروغگويى ست .
و نيز: پندار خردمند، بهتر از يقين نادانست . هر روز را خوراكى معلوم است .
و نيز: شريف ترين اعمال نيكوكاران ، تغافلشانست از آن چه دانند. سعادت آدمى ، آنست كه دشمنش خردمند باشد. زبان نادان ، كشنده اوست . مرگ نكوكار(ان ) راحتى آنانست و مرگ بدكار(ان ) راحتى ديگران . نيكوترين مال ، آنست كه ترا پاس دارد و بدترين آن ، آنست كه پاسش دارى .
و نيز: نيكوترين عفو، آنست كه با توانمندى همراه باشد. هر قوم را روزگارى ست .# نيست شدن نياز، بهتر از آنست كه از غير اقلش خواسته شود. نيكوترين مال ، آنست كه ترا سود برساند. نيكوترين شهرها آنست كه خواسته هاى ترا بر آورد. نيكوترين تجربه ، آنست كه از آن ، پند پذيرفته باشى . ستم بر ناتوان ، بدترين گونه ستم است .
و نيز: ايستادگى به هنگام سر گردانى ، از توفيقات آدمى ست . آن كه خود كامه باشد، خويش را به رنج افكنده است . دورى از نادان ، نزديكى به داناست .#
و نيز: اصلاح نفس تو، پى آمد آگاهى به فساد آنست . خشم نادان به گفتارست و خشم دانا به كردار.
و نيز: آن كه ترا بى چشمداشتى گرامى دارد، گراميش دار!
و نيز: خرد خويش را به مردم نزديك دار! تا از شر آنان در امان باشى .
و نيز: از آنان مباش كه به آشكارا شيطان را نفرين گويند و به پنهانى او را همراهى كنند.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
باديه نشنى را گفتند: زمستان خويش را چه توشه تدارك ديده اى ؟ گفت : لرزيدن و خرابى معده و زانو به بغل گرفتن و نشستن .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
عربى بر شتر نشسته بود و مى گفت : خدا كسى را بر تو نشانده است كه حاجتش دورست و هودجش اندك .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
باديه نشينى دودمان خويش را بدين صفت ها ستود كه آنان شيران بيشه شجاعتند و باران روزگار خشكسالى كه به گاه نبرد، دشمن را به نيستى برند و نيازمندان به خويش را بى نياز سازند.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
ابوالعيناء را از سخاوتمندى و جوانمردى
(حسن بن سهل ) پرسيدند. گفت : چنان مى نمايد كه (آدم ) او را در ميان فرزندان خويش باز نهاده است . زيرا از بيچارگى آنان جلوگيرى مى كند و به هنگام ناراحتى ها، ياور آنانست .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
افلاطون گفت : پادشاه ، همچون رود است و اميرانش همچون جويباران ، كه چون آب رود خوشگوار بود، جويباران نيز خوشگوارند و چون رود شور بود، جويباران نيز شورند.
و نيز گفت : پادشاه را شايسته است كه آنگاه از ياران خويش محبت خواهد، كه هيبت او در آنان جايگزين شده باشد. چه ، پس از جايگزين شدن هيبت است كه او با كمترين رنجى ، محبت آنان را به دست آورد. اما اگر پيش از آن ، محبت آنان خواهد، بر او گرد نيايند و نيز ايشان را نگه نتواند داشت .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
بهرام گور گفت : هيچ چيز، پادشاهان را زيانمندتر از آن نيست ، كه از كسى خبر خواهند، كه به گفتار خود راستگو نيست .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
معاويه صعصعة بن صوحان را گفت : تو به هنگام سخن گفتن به سخن خويش توجه ندارى و در كجى يا استوارى آن نمى گرى . اگر در سخن خويش مى نگرى ، مرا بگوى كه : برترين مال كدامست ؟. و او گفت : بخدا سوگند! كه سخن نمى گويم مگر آن كه آن را در سينه خويش خمير مى كنم و آنگاه مى گويم كه استوار بگويم و كجى آن مرتفع سازم . و نيكوترين مال ، نخل سرسبزيست ، كه در زمينى پر درخت بكارند. يا، گوسفند زرد رنگى ست كه در سبزه زارى بچرد، يا چشمه ايست كه در زمينى سست جارى شود.
آنگاه ، معاويه گفت : درباره طلا و نقره چه گويى كه - خداوند پدرت را نيكى دهاد! - و او گفت : اين دو، سنگ هايى كوبيده شده اند، كه اگر بدانها روى كنى ، نابود شوند و اگر از آن ها روى بگردانى ، نمى افزايند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : سفر را هفت عيب است : دورى آدمى از آن چه بدان ماءنوس است و نزديكى با كسى كه همسان او نيست و مخاطره مال و مخالف افتادن در خوردن و خفتن و رويارويى با سختى گرما و سرما و كشيدن ناز كشتيبان و مكارى و كوشش همه روزه در به دست آوردن منزل ديگر.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
عبيداللّه بن زياد، بر يكى از كسانى كه بر او شوريده بود، دست يافت و دست و پايش بريد و بر در خانه اش به دار كشيد.(اما)دار كشيده ، فرزند خويش را گفت : پسركم ! اين موكلان را خوب پذيرايى كن ! كه ميهمانان مايند. و فرزندش نيز چنين كرد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
ابن مقفع را گفتند: بلاغت چيست ؟ گفت : كوتاهى سخن بى آن كه انگيخته از ناتوانى بود و سخن به درازا كشاندن ، بى آن كه بيهوده گويند. و بار ديگر از بلاغت پرسيدند: و گفت : چنان باشد كه چون نادان شنود، پندارد كه شبيه آن ، نيكو تواند گفت .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
از سخنان حكيمان : آروزها، خواب هاى خوش ناخفتگانست .#نوميدى تلخست ، و آرزوبنده .# مرگ بر آرزو مى خندد. سلام نردبان تندرستى ست . رشوه ريسمان نيازست .#مردمان اهداف بلايايند. بخيل ترين مردم ، آبروى خويش را بخشنده ترينست .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
معاويه
(عدى بن حاتم ) را گفت دودمان (طى ) را چه چيز مانعست كه كسى چون تو را داشته باشد؟ و او گفت : همان كه عرب را از داشتن كسى چون تو مانعست .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
مردى دو باديه نشين را ديد، كه در سخن گفتن ، بر يكديگر پيشى مى گرفتند و آنان را گفتند: چه دروغى مى گوييد! گفتند: ستايش تو.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
يكى از مشايخ عرب گفت : بر يكى از قبايل عرب مى گذشتم . زنى ديدم با قامتى خوش و روى بندى زيبا. كه در دلم جاى گرفت . او را گفتم : اى فلان ! اگر همسرى دارى ، خدا ترا بر او ببخشايد! گفت : خيال خواستگارى دارى ؟ گفتم : آرى ! گفت : برخى از موهاى من به سپيدى گراييده است . مى پذيرى ؟ گفت : عنان اسب گرداندم و روى بر تافتم ، كه باز گردم . زن گفت : درنگ كن ! تا ترا چيزى گويم ! گفتم : چيست ؟ گفت : من به بيست سالگى نرسيده ام . اما خواستم ترا آگاه كنم كه ترا ناخوش دارم بدانچه تو ناخوش دارى .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
حكيمى گفته است : خاموش باش ! تا سخن ملازم تو باشد. عزت در جامه نيكو نيست .# حسن ههمجوارى آن نيست كه همسايه را آزار نرسانى ، بل ، آنست كه بر آزار او بردبار باشى . آن كه پول خويش گرامى دارد، خويش را مى دارد. آن كه زندگى تو بسته به هستى اوست ، بايد براى وى بميرى . آن كه در كار خويش تاءمل كند، به آرزوى خويش ‍ مى رسد.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
مردى را نزد مهدى ( عباسى ) آورند. خليفه ، گناهان وى بر او بر شمرد. مرد گفت : اى امير! پوزش خواستن من بر آن چه عليه من گفتى ، مردود شمردن سخنان تست و اقرار من بر آن نيز گناهى را بر من ثابت مى كند كه آن را مرتكب نشده ام اما مى گويم :
اگر آسايش خويش را در شكنجه من مى دانى ، از پاداشى كه در چشم پوشى از من هست ، باز مايست !
حكايات تاريخى ، پادشاهان
معتصم ، آنگاه كه به خلافت رسيد، به عبداللّه بن طاهر نوشت . خدا بر ما و تو ببخشايد! در دل از تو رنجشى داشتم كه اقتدار بر خلافت ، آن را زايل كرد. با اينهمه ، اندكى باز مانده است . و از آن ترسانم كه چون ترا بينم ، بر تو خشم گيرم . اگر از من هزار نامه به تو رسيد، كه ترا به حضور خويش ‍ خوانم ، شايسته آنست كه به دنبال نامه هاى من ، خويش را به حضورم نرسانى و بدانى كه از تو بر دل منست . والسّلام .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
شعبى گفت : نزد شريح قاضى بودم ، كه زنى وارد شد و از شوى خويش ‍ شكوه مى كرد. و به سختى مى گريست . قاضى را گفتم : خدا كارت را نيك سازد! اين زن ستمديده را نمى بينى ؟ شريح گفت : از كجا دانستى ؟ گفتم : شدت گريه اش نمى بينى ؟ گفت : آن ، ترا نفريبد! كه برادران يوسف نيز چون شب هنگام به نزد پدر خويش آمدند، مى گريستند.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
پادشاهى از گناه مردى در گذشت . سپس بار ديگر او را نكوهش كرد. مرد گفت : اى پادشاه . اگر خواهى خرسندى خويش را خدشه دار نكنى ، چنان كن .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
شاعرى ، يكى از اميران خراسان را هجا گفت . امير او را طلب كرد و شاعر گريخت .
اما مادرش به نامه اى نزد امير، به شفاعت رفت . چون شاعر به نزد امير آمد، امير او را گفت : واى بر تو! به تو چه رويى به ملاقات من آمده اى ؟ گفت : به همان روى كه به ملاقات خدا مى روم ؛ با گناهانى بيش از آن چه به نزد تو آمده ام . امير گفت : راست گفتى ! و او را بخشيد.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
چون امين به محاصره افتاد، سپاهيانش بانگ و فرياد مى كردند و از او مستمرى مى طلبيدند. صبحگاهى برخاست و بانگ محاصره گران از بيرون شهر شنيد و بانگ فريادگران از درون . و گفت : خدا هر دو گروه را بكشد! كه يكى خونم را مى خواهد و آن ديگرى مالم را. يكى از ياران ، او را گفت : امير، در شادى و اندوه ، همچنان ظرافت طبع دارد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
قاضى يى گفت : اگر دادخواهى به نزد تو آيد كه پك چشم از وى برآورده باشند، به سود او حكم مران ! بگذار! تا دشمنش نيز بيايد. بسا كه هر دو چشم او بر آورده باشند.
افلاطون گفته است : پيروزى ، شفاعتگر گنه كاران در پيشگاه كريمانست .
و نيز گفته است : دشمن چون به اختيار تو در آيد، از صف دشمنان تو بيرون رفته و در رديف سپاهيان تست .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
چون
(اسحاق بن ابراهيم ) را بند بر نهاده به نزد هارون (الرشيد) آوردند، هارون او را گفت : اى اسحاق ! ترا بر دمشق فرمانروايى دادم كه بهشتى شادابست اما، تو آن را رها كردى كه عريان تر از سنگ شد و ترسناك تر از بيابان ! اسحاق گفت : اى امير! جز اين راهى نداشتم . زيرا مردمى را سرورى دادم كه حق برگردن آنان سنگينى مى كرد. و در ميدان تعدى تاختند و صلاح خويش را در آن ديدند كه به ستيز بپردازند و آبادانى را رها كنند و اين ، بهتر از آنست كه به سلطان زيان رسانند. از اين رو، امير به جاى آن كه بر من خشم گيرد، حق عظيم خويش را از آنان بخواهد.
رشيد گفت : اين نيكوترين سخنى ست كه از (گناهكار) ترسيده اى شنيده ام و از حكيمان شنيده ايم كه : برترين سخن ، بديهه ايست كه در مقام ترس گفته شود.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
(تميم بن جميل ) (به روزگار معتصم شوريد) و بر سواحل فرات تسلط يافت . چون او را دستگير كردند و به نزد معتصم آوردند. معتصم گفت تا سفره و شمشير حاضر كنند، اما (تميم ) از آن بيمناك نشد و معتصم براى آزمايش او، وى را گفت : عذر خويش بگو! تميم گفت : چون امير اجازه داد، مى گويم خداوند فرزند و مادر را بى وجود تو نگذارد! و جماعت امت از وجود تو خالى مباد! و شعله هاى باطل را به وجود تو خاموش كناد! و راه حق به تو روشن باد! همانا كه گناهان ، زبان ها را لال مى سازند و دل ها را كور مى كنند. و گناهان بزرگ مى شوند و گمان ها نسبت به بد كاران بد مى شوند و جز عفو يا انتقام تو باقى نمى ماند و اميدوارم كه يكى از اين دو را كه به من نزديك ترست و پيشوايى ترا سزاوارترست و خلافت ترا مناسب ترست برگزينى ! آنگاه گفت :
هم اينك ! مرگ خويش را ميان شمشير و سفره اى كه براى كشتن من فراهم آمده است مى بينم و گمان من بر آنست كه هم امروز مرا مى كشى و كدام آدمى يى ست كه از قضاى خدا بگريزد؟ بر مرگ خويش زارى نمى كنم ، زيرا مى دانم كه مرگ به هنگام خويش فرا مى رسد. اما بازماندگان من كودكانند كه آنان را رها كرده ام و جگرهاشان در حسرت من خونين است . اگر زنده بمانم ، آنان نيز به نعمت وجود من زنده بمانند و اگر بميرم ، آنان نيز خواهند مرد.
معتصم خنديد و گفت : نزديك بود شمشير بر نكوهش پيشى گيرد. آنگاه خطاب به او گفت : بازگرد! كه به پاس كودكانت ترا بخشيدم و ترا به آنان واگذاشتم و فرمان داد تا بند از او برداشتند و وى را بر سواحل فرات فرمانروايى داد.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
امام صادق - جعفر بن محمد - (ع ) فرمود نياز، نيازمندى را به نزد من مى آورد. و در برآوردن حاجت او شتاب مى ورزم ، از بيم آن كه از در خواست خويش بى نياز شود. و يا اگر كندى ورزم ، اقدام من ، او را مفيد نيفتد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : با كسى كه كارها را آزموده است ، مشورت كن ! كه او راى خويش در اختيار تو مى گذارد، يعنى : آن چيزى را كه او گران به دست آورده است و رايگان به تو مى بخشد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
باديه نشينى گفت : هيچگاه زيان نديدم ، مگر آن كه دودمانم نيز زيان ديدند! گفتندش : چگونه ؟ گفت : كارى نكردم جز آن كه با آنان هم راى شدم .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
افلاطون گفت : كسى را كه به باطن شرمسارست ، به ظاهر نكوهش مكن ! و از نفس خويش ، شرم دار! و نيز گفت : چون خواهى سپاس كسى را در افزونى نعمت بدانى ، بنگر! كه بردباريش در نقصان آن چگونه است . و نيز گفت : چون كسى با تو وصف حال خويش كند، نوميدش مدار! چه ، ترا در آگاهى بر درون خويش با خدا شريك داشته است .
ارسطو گفت : همچنان كه خواهان كامياب به لذت درك مى رسد، خواهان ناكام نيز لذت نوميدى را در مى يابد و نيز او را پرسيدند: انسان را شايسته است كه چه چيزى را سرمايه سازد؟ و او گفت : آن چه با كشتى غرق شده به دريا فرو رفته باشد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى را پرسيدند: دوست چيست ؟ گفت : يكى از نام هاى
(عنقا)ست . نامى ست بى معنى و جانورى كه وجود ندارد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
ابوالعيناء را به روزگار پيرى گفتند: چگونه اى ؟ گفت : به بيمارى يى درمانده ام ، كه مردم آن را آرزو كنند. يعنى : پيرى .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : زارى تو بر مصيبت برادرت ، نيكوتر از بردبارى تست و بردباريت بر مصيبت خويش ، زيباتر از زارى تست .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
از ابوعبيده روايت شده است كه گفت : گروهى را نزد حجاج آوردند، كه بر او شوريده بودند و حجاج ، به كشتن آنان فرمان داد. و كشتندشان . مگر يك نفر كه به هنگام نماز رسيد و حجاج
(قتيبة بن مسلم ) را گفت : نزد تو باشد و فردا او را نزد ما بياور! قتيبه گفت : بيرون رفتيم و مرد با من بود. چون به يكى از راهها رسيديم . مرا گفت : آيا كار خيرى خواهى كرد؟ گفتم : چيست ؟ گفت : اماناتى از مردم نزد منست و دوست تو، مرا خواهد كشت . توانى كه مرا رها سازى ؟ تا با زن و فرزند خويش وداع كنم و حقوقى را كه بر منست ، بگزارم . و بدانچه كه بر منست و عهده دار آنم ، وصيت كنم و خدا را كفيل خويش مى گيرم كه صبح زود به نزد تو آيم .
قتيبه گفت :! من از سخن او شگفت زده شدم و بدو خنديدم . اما او گفت : اى فلان ! بر منست كه به نزد تو بازگردم و پيوسته اصرار مى كرد، تا گفتم : برو! اما هنوز مى ديدمش ، كه به خويش آمدم و گفتم : با خود چه كردى ؟! اما ديرى از شب را با زن و فرزندم گذراندم و چون صبح شد، شنيدم كه كسى در مى زند. و بيرون رفتم و مرد را ديدم كه گفت : باز آمدم و گفت : من خدا را كفيل خويش ساختم . چگونه باز نمى گشتم ؟ با او به راه افتادم و چون حجاج مرا ديد، گفت : اسير كجاست ؟ گفتم حال امير نيك گرداند! بر در است ! و او را حاضر كردم و سرگذشت را به او گفتم . حجاج چند بار او را نگريست . آنگاه گفت : او را به تو بخشيدم و از او درگذشتم .
من نيز چون از خانه بيرون رفتم ، او را گفتم : هر كجا خواهى ، رو! و او سر خويش به آسمان برداشت و گفت : پروردگارا! ترا سپاس ! و مرا نگفت كه خوب كردى و يا بد و من با خويش گفتم : به خداى كعبه ! كه اين ، ديوانه است . اما، چون روز دوم شد، مرد به نزد من آمد و گفت : اى فلان ! خدا پاداش نيكت دهاد! به خدا كه ديروز فراموش نكردم كه در حق من چه كردى . اما، ناخوش داشتم كه ترا در سپاس با خدا شريك گردانم .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از كتاب
(الجواهر): ابوعبيده گفت : على بن ابى طالب ، به ارتجال نه سخن گفت كه ديگر بليغان در طمع آنند. سه سخن در مناجات و سه سخن در دانش و سه در ادب .
اما آن سه كه در مناجاتست : مرا عزت ، همين بس ! كه تو پروردگار منى و مرا اين نازش بس ! كه بنده تواءم و خداوندا! تو، آنچنانى كه من دوست دارم . پس مرا توفيق ده ! تا چنان باشم كه تو خواهى .
و آن سه كه در دانش است : آدمى در زير زبان خويش نهفته است و آن كه قدر خويش بشناسد، كارش تباه نشود. و سخن گوييد! تا شناخته آييد.
و آن سه كه در ادب است : به هركس كه خواهى ، بخشش كن ! فرمانرواى او خواهى شد. و از هر كه خواهى بى نياز شو، تا همانند او باشى و به هر كس ‍ خواهى نيازمند شو، تا در بند او باشى .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى را گفتند: نعمت چيست ؟ گفت : در هشت چيزست : بى نيازى ، امنيت ، تندرستى ، جوانى ، خوشخويى ، عزت ، برادران ، و زنى نيكوكار.
و ديگرى گفته است : آن كه با ديگران همرايى (يعنى مشورت ) كند، پيوسته به درستى كار ستوده است و به خطا معذور.
از سخنان حكيمان : دانش ، اهل خود را بلندى بخشد، اگر اهل دانش ، بلندى اش بخشند نااهل را به دانش بخل ورزيدن ، اداى حق دانش ‍ است . قلم درختى ست كه ميوه اش معنى ها
(يى ست كه از آن مى تراود) انديشه دريايى ست كه مرواريد آن ، دانش است . قلم ، زبان دست است . خود پسندى ، آفت خردمنديست . نادان دشمن خويش است . پس ، چگونه دوست ديگرى باشد؟ واجبات ، بنده را به ياد پروردگارش مى اندازد. مال به دست مده ، سرچشمه اند و هست و ميخ فتنه . سپاس بر نعمتهاى پيشين ، مقتضى نعمت هاى آينده است . آنان كه بر عقوبت تواناترند، عفو كردن را شايسته ترند.# اعتراف به گناه ، مانع پراكندگى ست .
اميرى گفته است : دعا، دو گونه است . و چندان كه به يكى اميدوارم ، از ديگرى بيمناكم يكى دعاى ستمديده اى كه او را ياورى كرده باشم و ديگرى نفرين ناتوانى كه او ستم ورزيده ام .
حكيمى گفت : از درماندگى در دو موضع ، معذور نيستم : يكى آن كه با نادانى روبرو شوم و ديگر آن كه نيازمندى خويش آشكار كنم .
حكيمى گفت : دو كس در عذاب همسانند يكى بى نيازى كه دنيا را به دست آورده است و بدان مشغول است و غمگين و پريشان خاطر. و ديگرى ، نيازمندى كه دنيا از او بريده است و پيوسته بحسرت است و بدان راهى نمى يابد.
و گفته اند: آغاز خشم ، ديوانگى ست و پايان آن ، پشيمانى مصيبت همراه با صبر، بزرگ ترين مصيبت هاست . خداى تعالى مهلت مى دهد و اهمال نمى كند. نادرست خواندن عبارت ، چون آبله در رخسار است . زبان جسمى كوچك دارد و گناهى بزرگ . حرارت از طلا نمى كاهد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى شنيد كه مردى به غلط سخن مى گفت و او را گفت : خاموشى بهتر از سخن گفتن ، در خور چون تويى ست .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
خليفه اى به يكى از كارگزاران خويش نوشت : بپرهيز از آن كه گناهكارى را به مجازات بيش از گناه بترسانى ! چه ، اگر او را چنان مكافات كنى ، گناه ورزيده اى و اگر نكنى ، دروغ گفته باشى .
افلاطون گفت : نشانه ضعف آدمى ، آنست كه بسا او را از سويى نيكى رسد، كه بدان نينديشيده است و گاه ، از سويى بدى بيند كه آن را چشم نمى داشته .
و نيز گفت : شتاب در كار را مخواه ! بل ، جوياى نيكى آن باش ! كه مردم ، از تو نپرسند كه به چه روزگار انجام دادى . ليكن ، به استوارى و نيكى آن نگرند.
و نيز گفت : اگر به عهد خويش وفا كردى ، دو فضيلت حاصل كرده اى : بخشندگى و راستگويى .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
در تاريخ
(ابن خلّكان ) آمده است كه (جاراللّه ز مخشرى ) به هنگام مرگ ، اين دو بيت سرود و وصيت كرد، تا بر گورش نويسند:
پروردگار! به خانه گور، مهمان توام . و مهمانان را بر كريمان حقّى ست . اينك گناهانم ببخش و چشم پوشى كن ! كه چشم پوشى ، شايسته بزرگوارنست .
حكاياتى از عارفان و بزرگان
ابن مقفع و خليل ، با هم بودن را دوست مى داشتند. قضا را، در مكه به هم رسيدند و سه روزى با هم بودند و سخن مى گفتند. چون از هم جدا شدند، ابن مقفع را گفتند: او را چگونه يافتى ؟ گفت : خردش از دانشش بيش ‍ است . و خليل را پرسيدند و گفت : مرديست كه دانشش برتر از خرد اوست .
و مورخان گفته اند: هر دو مرد، راست گفته اند. چنان كه خليل مرد و زاهدترين مردم روزگار خويش بود. و ابن مقفع به دنيا دلبستگى داشت و منصور، او را به سخت ترين وضعى كشت .
شعر فارسى
از سعدى :

ديبا نتوان بافت ازين پشم كه رشتيم

 

خرما نتوان خورد ازين خار كه كشتيم

 

گر خواجه شفاعت نكند روز قيامت

 

شايد كه ز مشّاطه نرنجيم ، كه زشتيم .

نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
بزرگى گفته است : چون داد و ستد با دل افتد، اعضاء آرام گيرند مؤلف گويد: منظور آن است كه اعضاء از اعمال بدنى آرام گيرند و نه تنها آن ها را سنگين ندانند، بلكه لذّت برند.
سقراط گفت : آن كه بر رنج دانش آموختن بردبار نباشد، بر بدبختى نادانى شكيبايى كند.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
گزيده اى از سخنان بزرگان : آن كه به عذر نزد تو فرو تنى كند، سرزنش را بر وى ببخش ! آن كه پند نپذيرفت ، از او پند گير! آن كه بى سببى خشم گيرد، بى سببى خشنود شود.#
آن كه بخشد سرورى يابد.#
حكايات پيامبران الهى
خانه اى كه زين العابدين على بن الحسين (ع ) در آن به نماز ايستاده بود، آتش گرفت . كسان بانگ مى كردند كه : اى فرزند پيامبر خدا (ص )! آتش ! آتش ! و او، سر از سجده بر نمى گرفت . تا آتش خاموش شد. تنى از ياران ، او را گفت : چه چيزى ترا ازين آتش غافل داشت ؟ و او گفت : آتش آخرت .
و هر گاه خواهنده اى به نزدش مى آمد، مى گفت : خوش آمد! آن كه توشه مرا به آخرت مى رساند. و شبانگاهان ، انبان نان بر دوش مى كشيد، و گرد مدينه بر مى گشت و به نزد نيازمندان مى برد و آنان را صدقه مى داد. و مى گفت : صدقه پنهانى خشم پروردگار را فرو مى نشاند و چون در گذشت و غسلش دادند، آثار بر دوش كشيدن انبان بر پشت خويش داشت و در هر شبانروزى يكهزار ركعت نماز مى خواند و چون بامدادان فرا مى رسيد، مدهوش مى افتاد و باد در او مى پيچيد، چنان كه در سنبله اى اوفتد.
فرازهايى از كتب آسمانى
غزّالى ، در يكى از رسالات خويش گفته است ، آن كه تفسير قرآن كند، بر او واجب است كه از هفت جهت ، بدان بنگرد. نخست : از جهت لغت و جوهر الفاظ. دوم : از حيث استعاره ها و كنايه ها. سوم : از جهت نحو. چهارم : از جهت نظم لفظهاى مفرد و جمله ها و حالات آن ها، بدان گونه كه در
(علم معانى ) مورد بحث است . پنجم : از جهت عادات عربان در مثل ها و گفتگوهايشان . ششم : از جهت رمزهايى كه حكيمان الهى به كار مى گيرند. هفتم : از جهت سخنان صوفيان و منظورهايشان .
شعر فارسى
از نشناس :

ز تو هر كه دور ماند، چه كند؟ چه چاره سازد؟

 

چه عمل به دست گيرد؟ به چه پاى بست باشد؟

شعر فارسى
از مولانا نيكى :

اى ز تو قوت بيان ، نطق سخن سراى را!

 

وى ز تو عقده ها به دل ، عقل گره گشاى را!

 

در طلب تو چون كند طى مكان عشق ، دل ؟

 

همسفرى كجا رسد، عقل شكسته پاى را؟

 

محمل راه عشق را دل ز فغان ، دراى شد

 

هرزه دراى نشنود بانگ چنين دراى را

 

چون ز جهان برون بود ساقى مجلس بقا

 

نام چرا كسى برد جام جهان نماى را؟

 

كام مرا مده دگر ذوق ز لذت جهان

 

تا نكند دل آرزو ز هر شكر نماى را

 

نيكى ! اگر برد كسى پى به طريق بندگى

 

سجده شكر كم بود تا به ابد، خداى را

 

ملك ، تقديم بر كف ، از پى تقديم پيراهن

 

اجل ، پنجه مهيّاكرده از بهر گريبانش

نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
گفته اند: براى دنيا چندان كه در آن خواهى ماند بكوش ! و براى آخرت چندان كه در آن خواهى ماند و براى خدا چندان كه بدو نياز دارى و براى آتش چندان كه بر آن مى شكيبى .
شعر فارسى
از نشناس :

بكوش ! تا به كف آرى كليد گنج هنر

 

كه بى طلب ، نتوان يافت گوهر مقصود

 

بر آستان ارادت كه سر نهاد تنى

 

كه لطف دوست ، به رويش دريچه يى نگشود

شعر فارسى
از شيخ عطار:

اى كه بر خوان خدا نان مى خورى !

 

وينهمه ، فرمان شيطان مى برى

 

ديوت از ره برد، لا حوليت نيست

 

وز مسلمانى ، بجز قوليت نيست

 

رهروان رفتند و تو درمانده اى

 

حلقه بر در زن ! كه بس وامانده اى

 

گر ندارى شادى يى از وصل يار

 

خيز بارى ! ماتم هجران بدار!

 

اى سرا و باغ تو، زندان تو!

 

خانمان تو، بلاى جان تو!

 

در غم دنيا، گرفتار آمدى

 

خاك بر فرقت ! كه مردار آمدى

 

چشم همت بر گشا! و ره ببين !

 

پس قدم در ره نه ! و در گه ببين

 

دست ها اول ز خود كوتاه كن !

 

بعد از آن ، بردانه عزم راه كن !

 

از قدم تا فرق نعمت هاى اوست

 

عرض كن بر خويش ، نعمت هاى دوست !

 

تا بدانى ، كز كه دور افتاده اى

 

وز جدايى ، چه صبور افتاده اى !

 

گر تو مرد زاهدى ، شب زنده باش !

 

بندگى كن تابه روز! و بنده باش !

 

ور تو مرد عاشقى ، رو! شرم دار!

 

خواب را با ديده عاشق چه كار؟!

 

چون نه اينىّ و نه آن ، اى بى فروغ !

 

پس مزن در عشق ما لاف دروغ

 

ما، شرمسار مانده ز تقصيرهاى خويش

 

لطف تو خود نمى نگرد خوب و زشت ما.

سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از سخنان اميرالمؤمنين (ع ): آن كه آرزوى فردا زيستن را دارد، آرزوى هميشه زيستن دارد، و آن كه آرزوى هميشه زيستن دارد، دلش سخت شود و به دنيا ميل كند و از آن چه نزد خداست ، بپرهيزد. و نيز فرمود: خدا آنان را كه دنيا نزدشان به وديعت بود، بيامرزاد! و ديعه اى كه به صاحبانش باز پس دهند و خويش سبكبار به راه افتند.
پروردگار به داوود وحى فرستاد كه : به روزگار آسان زيستن خويش ، مرا ياد كن ! تا به روزگار سختى ، ترا اجابت كنم .
در حديث است كه : مؤمن ، به اشتهاى زن و فرزند خويش غذا مى خورد و منافق ، به پاس ارضاى شهوت خويش زن و فرزند را مى بلعد.
امام على (ع ) فرمود: پاكدامنى ، زينت ناداريست و سپاس زينت بى نيازى . و نيز فرمود: از آن بپرهيز كه خداى تعالى تو را به هنگام گناه ورزى بيند و بيند و به هنگام طاعت ، تراگم كند. كه از زيانكاران خواهى بود. و اگر نيرومند شدى ، بر طاعت پروردگار نيرومند باش ! و اگر ناتوان شدى ، در گناه ورزى ناتوان باش ! و نيز فرمود: ارزش مرد، به قدر همّت اوست و صدق او به قدر جوانمردى اوست و شجاعتش به قدر الفت اوست و پاكدامنى اش به قدر غيرتش .
شعر فارسى
از نشناس :

خوش كردى اى حبيب ! كه آتش زدى به دل

 

كاين داغ ، بر جراحت ما سودمند بود.

شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
نابغه جعدى ، از شاعران عصر جاهلى و اسلام بود كه در يكصد و هشتاد سالگى در اسفهان در گذشت . نزد پيامبر شعر خويش خواند كه در آن گفته است .
در كرم و بزرگوارى و رهبرى ، در اوج آسمانيم . و مرا جلوه گاهى فراتر از آن ، اميدست .
و پيامبر (ص ) او را گفت : ابوليلى ! رو به كجا دارى ؟ گفت : به بهشت و پيامبر گفت : انشااللّه !
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
حيطئه شاعرى به نود و پنج سالگى در گذشت . ابن جوزى گفته است : چنين به نظر مى رسد كه پس از وفات پيامبر، اسلام آورده باشد. زيرا نه در گروه صحابه از او نامى هست و نه در
(هيئت هاى اعزامى ) حطيئه ، بسيار هجو مى گفت چنان كه مادر و عمّه و خاله و حتى خويش را نيز هجو گفته است .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
حكيمى گفته است : روزگار زندگى ، كوتاه تر از آن است كه در چيزهايى كه به آدمى مربوط نيست ، صرف شود.
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
عدى بن حاتم طايى ، به سال 68 هجرى ، در سن يكصد و بيست سالگى در گذشت و در جنگهاى
(جمل ) و(صفين ) با على بود. او بخشنده و بزرگوار بود. چنان كه براى موران ، نان خرد مى كرد و مى گفت : اينان همسايگان مايند.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
چون معاويه به بيمارى مرگ افتاد و مردم از مردن او سخن مى گفتند. خانواده خويش را گفت چشمانم را سرمه كشيد! و سر و صورتم را روغن ماليد! و چنين كردند و صورتش درخشان شد. آنگاه گفت : مرا بنشانيد! و مردم را اجازه دهيد تا به ديدارم آيند و به نزد او آمدند و در ميان آنان ، يكى از فرزندان على (ع ) به بيمار پرسى او آمد و هيچكس ندانست كه به بيمارى مرگ افتاد است و چون بيرون رفتند گفت :
چابكى من ، براى آنانست كه به شماتت در من مى نگرند و مى خواهم بر آنان ثابت كنم كه در برابر حيله روزگار نيز ايستاده ام .
و چون آن علوى اين سخن شنيده ، گفت :
چون مرگ چنگال خويش در تو آويزد، هر مهره تعويذى كه به گردن بياويزى ، ترا سودمند نيفتد.
و حاضران از پاسخ او به شگفتى ماندند و گفته اند: معاويه همان روز مرد.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
حكيمان گفته اند: دو كس را رنجى همسان است . يكى بى نيازى كه دنيا در اختيار اوست و بدان مشغولست و اندوهگين و پراكنده خاطر و ديگرى نيازمندى كه دنيا از او روى گردانده است و به حسرت ها دچارست و راهى بر او گشوده نيست .
شعر فارسى
از نشناس :

پروانه كه سوخت ز آتش خنجر شمع

 

آن عاشق بيقرار غم پرور شمع

 

مى خواست نهان ز چشم غيرش سازد

 

زان بال گشود و گشت گرد سر شمع

 

اين يك نفس كه بوى تو گل مى توان شنيد

 

بيرون مرو ز باغ ! كه فرصت غنيمتست

 

تا درين گله گوسفندى هست

 

ننشيند فلك ز قصّابى

 

حفظ ميراث منظورست ، مى دانى تو هم

 

ورنه صد تقريب خوب از بهر رسواييم هست .

 

حكاياتى از عارفان و بزرگان
ابوذر را هر دو چشم درد مى كرد. او را گفتند: در ما نشان كرده اى ؟ گفت : از آن ها، به كار ديگر پرداخته ام . گفتندش : از خدا نخواسته اى كه درمانشان كند؟ و گفت از خداى چيزى مهم تر خواسته ام .
حكاياتى از عارفان و بزرگان
روايت شده است كه : چون عبداللّه بن مبارك را هنگام مرگ فرا رسيد، به آسمان نگريست و گفت :
(لثمل هذا فليعمل العاملون )

با بلهوس از پاكى دامان تو گفتم

 

تا باز به دنبال تو بيهوده نگردد

حكاياتى از عارفان و بزرگان
(اسطرخس ) (حكيم ) پيوسته خاموش بود. او را از سبب خاموشيش ‍ پرسيدند. گفت : هيچگاه بر خاموشى پشيمانى نخورده ام و چه بسيار كه از سخن گفتن پشيمان شده ام .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : دورى گزينى از مردم ، سه كس را پسنديده است : يكى پادشاهى كه خواهد به تدبير كشور بپردازد. دوم : حكيمى كه به استنباط حكمت مشغولست و سديگر زاهدى كه با خدا راز و نياز دارد.
فرازهايى از كتب آسمانى
صاحب (كتاب )
(منازل السّايرين ) گفته است : راز داران (حضرت پروردگارى ) آنانند كه از چشم مردم پنهانند و درباره شان اين خبر آمده است كه دوست داشته ترين بندگان در نزد خدا پرهيزگاران از ديدگان پنهانند و آنان سه گروه اند. نخستين : آنانند كه همّتى عالى دارند و درون هاشان صفا يافته است مى روند و هيچ كس از اسم و رسم آنان آگاه نيست . انگشت ها به سوى آنان نشانه نمى رود. ايشان ، ذخيره هاى خداى عزيز و بزرگند، به هر كجا كه باشند.
گروه دوم : آنانند كه به كارى اشاره مى كنند و خود در آن دخالتى ندارند. مردم را به كارى مى خوانند و خود به كارى ديگرند و از فرط غيرت در پرده زيست مى كنند و ادب مى ورزند و ادبشان آنان را پاس مى دارد. و به سويى كه هدايت شده اند، در حركتند.
و گروه سوم : آنانند كه حق از ايشان پنهان مانده است ، و گاه بر آنان مى تابد چنان كه از حالتى كه در آيند، بيخبر مانده اند و نتوانسته اند به مشاهده آن چه در آنند، نايل آيند و چنان مجال معرفت بر آنان پوشيده مانده است كه با همه صدق نيت ، شواهدى را كه نشانه صحت آن مقامست ، در نمى يابند و منشاء و جدى را كه در درونشان شعله ورست نمى بينند. و اين مرتبه ، از رفيق ترين مقامات اهل ولايت است .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : ثروتمندان كودن ، بزهايى هستند، كه پشمشان از گوهر گرانبهاست و خرانى اند كه جل هاى آن ها برد يمانى ست .
و نيز گفته است : آدمى اگر زبان نمى داشت ، همچون چهارپايى بى فايده بود يا همانند نقشى بر ديوار.
و نيز گفته است : بزرگى به همت هاى بلندست ، نه به استخوان هاى پوسيده و نيز نادانى يى كه مرا نگاه دارد، بهتر از دانشى ست كه من آن را پاس دارم .
حكايات پيامبران الهى
سفيان بن عيينه گفت : زين العابدين (ع )به حجّ آمده بود چون احرام بست و راحله اش قرا گرفت . و خواست تلبيه گويد. رنگش به زردى گراييد و لرزيدن گرفت و نتوانست لبيك گويد. او را گفتند: چرا لبيك نگويى ؟ گفت : از آن مى ترسم كه مرا گويد: لالبيك و لاسعديك
شعر فارسى
از شيخ عطار:

راه دورست ، اى پسر! هشيار باش !

 

خواب با گور افكن و بيدار باش !

 

كار آسان نيست بر درگاه او

 

خاك مى بايد شدن در راه او

 

نيست اين وادى چنين سهل ، اى سليم !

 

سهل پندارى تو از جهل ، اى لئيم !

 

تو همين دانى كه اين بازار عشق

 

هست چون بازار بغداد و دمشق

 

برق استغنا چنين آتش فروخت

 

كز تف آن ، جمله عالم بسوخت

 

صد هزاران خلق ، در زنار شد

 

تا كه عيسى محرم اسرار شد

 

صد هزاران طفل ، سر ببريده شد

 

تا كليم الله صاحب ديده شد

 

صد هزاران جان و دل ، تاراج يافت

 

تا محمد يك شبى معراج يافت

 

مى جهد از بى نيازى ، صرصرى

 

مى زند در هم به يك دم عالمى

 

بى نيازى بين ! و استغنانگر!

 

خواه مطرب باش و خواهى نوحه گر.

فرازهايى از كتب آسمانى
شيخ در
(اشارات ) گويد: اگر بشنوى كه از عارفى ، حركتى بيرون از طاقت ديگران صورت گرفته است ، انكار مكن ! زيرا، ممكن است ، به انگيزه آن ، راهى به انگيزه هاى طبيعى آن بيابى .
پس از آن مى گويد: اگر بشنوى كه عارفى ، بدرستى از غيب خبر داده است ، پذيرفتن آن ، بر تو دشوار نيايد، زيرا كه براى دسترسى به چنين آگاهى ، اسباب طبيعى درستى هست . سپس در بيان اين موضوع در
(تنبيهات )، شرحى به تفصيل داده است .
حكايات پيامبران الهى
در
(كافى ) در باره دوستى دنيا و آز ورزيدن بر آن در حديثى طولانى ، گويد: عيسى را بر روستايى گذر افتاد، كه همه مردم آن و پرندگانش و چهار پايانش مرده بودند. عيسى گفت : اينان به خشم خداوند مرده اند و اگر يكايك مرده بودند، يكديگر را به خاك مى سپردند. حواريون گفتند: اى روح الله . و كلمه او! از پروردگار بخواه ! تا آنان را زنده گرداند تا ما را از كرده هاى خويش خبر دهند، تا از آن ها بپرهيزيم . و عيسى چنين كرد و صدايى آنان را ندا داد و عيسى ايستاد و گفت : اى مردم اين روستا! و يكى از آنان به پاسخ گفت : اى روح خدا و كلمه او! و عيسى گفت : اى واى بر شما! كردارتان چه بود؟ گفت : ما، بت پرست بوديم و دنيا را دوست مى داشتيم . بيمى اندك در ما بود و آرزويى دراز و در لهو و لعب ، بيخبر بوديم . عيسى گفت : دوستى تان به دنيا چگونه بود؟ گفت : همچون محبت كودك به مادرش كه چون به ما روى مى آورد، شادمان بوديم و چون از ما روى مى گرداند، مى گريستيم و غمگين مى شديم . گفت : بت پرستى تان چگونه بود؟ گفت : پيروى از گناه ورزان . حديث طولانى ست و از آن در حد نياز نقل شد.
حكايات پيامبران الهى
اميرالمؤمنين على (ع ) به دانشمندى از دانشمندان يهود گفت : آن كه طبعش اعتدال پذيرد، مزاجش صافى شود و آن كه مزاجش صافى شود، اثر نفس ، در او نيرو گيرد. و آن كه اثر نفس در او نيرو گيرد، به مراتب عالى ارتقاء يابد و آن كه به مراتب عالى ترقى كند، به خوى هاى نفسانى آراسته شود و آن كه به اخلاقى نفسانى آراسته شود، موجوديت انسانى يابد و از موجوديت حيوانى بيرون آيد و سيرت فرشتگان گيرد. و اين حالت ، در او پايدار بماند. آنگاه ، يهودى گفت : الله اكبر! اى پسر ابوطالب ! تو، همه فلسفه را در اين جملات باز راندى .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
مردى شبلى را گفت : مرا وصيتى كن ! و او گفت : شاعر، به سخن خويش ، ترا چنين وصيت كرده است .
گفتند: چون به ديار قبيله اى درآمدى ، خويشتندار باش ! كه از آنان چشمى ترا مى بيند كه چون به خواب روى ، نيز او نمى خوابد.
فرازهايى از كتب آسمانى
در تلويحات آمده است : بدان ! كه چشم هايى از عالم ملكوت ، پيوسته ترا مى نگرد.
فرازهايى از كتب آسمانى
يكى از پيامبران گفت : پروردگارا! زبان مردم را از من باز دار! و پروردگار به او وحى فرستاد كه اين ، چيزيست كه براى خويش قرار ندادم . چگونه براى تو قرار دهم ؟
فرازهايى از كتب آسمانى
يكى از بزرگان گفته است : چون پنهان و آشكار مؤمنى يكسان باشد، خدا به وجود او، بر فرشتگان مى بالد.
عارفى گفت : چه كسى ست كه مرا به گريه شبانه رهبرى كند، تا به روز بخندم .
و ديگرى گفت : پروردگارا! با مردم به امانت رفتار كردم و با تو به خيانت .
فرازهايى از كتب آسمانى
در شرح مثنوى (؟) پيش از حكايت آن مرغابى كه جوجه مرغى را مى پرورد، آمده است كه بارى غزالى و جارالله زمخشرى به هم رسيدند و زمخشرى ، بخشى از كشاف را بر غزالى عرضه كرد و مطالعه كرد و آنگاه ، زمخشرى را گفت : تو از علماى قشرى هستى و زمخشرى پيوسته مى باليد كه غزالى ، او را از علما شمرده است . پايان
يكى از فضلا گويد: اين حكايت ، ساختگى ست و زمخشرى ، پس از غزالى مى زيسته و اين دو، همروزگار نبوده اند.
فرازهايى از كتب آسمانى
در كشاف ، در تفسير سوره انعام آمده است كه موسى ، چهارصد سال پس ‍ از ورود يوسف به مصر، به آنجا وارد شد.
فرازهايى از كتب آسمانى
در كافى از امام صادق نقل شده است كه فرمود: پاسخ نامه ، همانند پاسخ سلام ، واجب است . و نيز گفته است : پيوند ميان برادران در حضر، زيارت يكديگر است و در سفر، نامه نگارى
شعر فارسى
از نشناس :

چو مى زد بر سرم شمشير كين ، پرواز نمى كردم

 

نبودى گر رخش منظور، سر بالا نمى كردم

شعر فارسى
از سعدى :

ترا عشق همچون خودى ز آب و گل

 

ربايد همى صبر و آرام و دل

 

به بيداريش فتنه بر خط و خال

 

به خواب اندرش پاى بند خيال

 

به صدقش چنان سر نهى بر قدم

 

كه بينى جهان بى وجودش عدم

 

دگر با كست بر نيايد نفس

 

كه با او نماند دگر جاى كس

 

تو گويى به چشم اندرش منزلست

 

و گرديده بر هم نهى ، در دلست

 

نه انديشه از كس ، كه رسوا شوى

 

نه قوت ، كه يك دم شكيبا شوى

 

وگر جان بخواهد، به لب بر نهى

 

و گر تيغ بر سر نهد، سر نهى

 

چو عشقى كه بنياد آن بر هواست

 

چنين فتنه انگيز و فرمانرواست

 

عجب دارى از سالكان طريق

 

كه باشند در بحر معنى ، غريق

 

به سوداى جانان ، ز جان مشتغل

 

به ذكر حبيب ، از جهان مشتغل

 

به ياد حق از خلق بگريخته

 

چنان مست ساقى ، كه مى ريخته

 

نشايد به دارودوا كردشان

 

كه كس مطلع نيست بر دردشان

 

الست از ازل ، همچنانشان به گوش

 

به فرياد قالوا بلى در خروش

 

گروهى عمل دار عزلت نشين

 

قدم هاى خاكى ، دم آتشين

 

به يك نعره ، كوهى زجا بر كنند

 

به يك ناله ، شهرى به هم بر زنند

 

چو بادند پنهان و چالاك روى

 

چو سنگند خاموش و تسبيح گوى

 

سحرها بگريند چندان كه آب

 

فرو شويد از ديده شان كحل خواب

 

فرس كشته از بس كه شب رانده اند

 

سحر گه خروشان ، كه وامانده اند

 

شب و روز، در بحر سودا و سوز

 

ندانند ز آشفتگى ، شب ز روز

 

چنان فتنه بر حسن صورت نگار

 

كه با حسن صورت ندارند كار

 

ندادند صاحبدلان دل به پوست

 

وگر ابلهى داد، بى مغز، اوست

 

مى از جام وحدت كسى نوش كرد

 

كه دنيا و عقبى فراموش كرد.

سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى در(كافى ) كلينى درباره عقوبت گناه ،
از ابوعبدالله (امام صادق (ع
) روايت شده است كه فرمود: چون خداى تعالى خوبى بنده اى خواهد، در مجازات او شتاب ورزد، و به دنيايش عقوبت كند و اگر بدى بنده اى خواهد، از مجازات او در دنيا خوددارى كند و به قيامت اندازد و نيز فرمود: چون خداى تعالى بنده اى را در خواب بيم دهد، بيامرزدش و چون او را به ناتوانى دچار سازد، گناهانش بيامرزد.
شعر فارسى
از نشناس :

آن نوع زى كه چون قفست بشكند اجل

 

تا روضه جنان نكند روى باز پس

 

شجاع امشب كه وصل دوست دارى ، جان سپردن ، به

 

علاج محنت هجران فردا، مردنست امشب

شعر فارسى
از سعدى :

جهان ، متفق بر الوهيتش

 

فرو مانده در كنه ماهيتش

 

بشر، ماوراى جلالش نيافت

 

بصر، منتهاى كمالش نيافت

 

نه بر اوج ذاتش پرد مرغ و هم

 

نه در ذيل وصفش رسد دست فهم

 

درين ورطه ، كشتى فرو شد هزار

 

كه پيدا نشد تخته اى بر كنار

 

چه شب ها نشستم در اين سير گم

 

كه دهشت گرفت آستينم كه : قم

 

محيطست علم ملك بر بسيط

 

قياس تو بر وى نگردد محيط

 

نه ادراك بر كنه ذاتش رسد

 

نه فكرت به غور صفاتش رسد

 

كه خاصان در اين ره ، فرس رانده اند

 

به لااحصى از تك فرو مانده اند

 

نه هر جاى مركب توان تاختن

 

كه جا، جا، سپهر بايد انداختن

 

اگر سالكى محرم راز گشت

 

ببندند بر وى ، در باز گشت

 

كسى را درين بزم ساغر دهند

 

كه داروى بيهوشيش در دهند

 

كسى ره سوى گنج قارون نبرد

 

وگر برد، ره باز بيرون نبرد

 

نديدم درين موج درياى خون

 

كزو كس ببرده ست كشتى برون

 

اگر طالبى كاين زمين طى كنى

 

نخست اسب باز آمدن پى كنى

 

همه بضاعت خود عرضه مى كنند آنجا

 

قبول حضرت حق ، تا كدام خواهد بود؟

 

سخن ماند از عاقلان يادگار

 

ز سعدى همين يك سخن گوش دار!

 

گنه كار انديشه ناك از خداى

 

بسى بهتر از عابد خود نماى .

حكاياتى كوتاه و خواندنى
ابن سيرين ، مردى را همواره سوار بر چارپايى مى ديد. روزى او را پياده ديد و گفتش : چهارپايت را چه كردى ؟ گفت : هزينه او مرا دشوار آمد و فروختمش . ابن سيرين او را گفت : نمى بينى ؟ كه روزى او را نيز از تو باز داشته اند.
انوشيروان را پرسيدند: بزرگ ترين مصيبت ها كدامست ؟ گفت : آن كه بر كار نيك توانا باشى و چندان انجام ندهى كه از دست بدهى .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
عمر بن عبدالعزيز به روزگار خلافت سليمان بن عبدالملك با وى ايستاده بود، كه بناگاه صداى رعد برخاست و سليمان از آن ترسيد و سينه خويش ، به زين اسب تكيه داد. عمر گفت : اين ، نداى رحمت اوست . بانگ عذابش چگونه خواهد بود.
عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت
عارفى را گفتند: هر گاه ترا پرسند كه آيا از خدا بترسى ؟ خاموش باش ! چه ، اگر
(نه ) بگويى ، كفر ورزيده اى و اگر (بلى ) گويى ، دروغ گفته باشى .
عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت
ابوسليمان داروانى گفت : چون لقمه اى به دوستى بخورانم ، مزه آن را در دهان خويش مى يابم .
عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت
مردى به نزد ابراهيم ادهم آمد و ابراهيم به بيت المقدس مى رفت . مرد، او را گفت : خواهم كه ترا همراهى كنم . و ابراهيم گفت بدان شرط كه بخشى از ثروت خويش مرا دهى . مرد گفت نه ! و ابراهيم گفت : از دوستى تو در شگفتم .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از خطبه پيامبر (ص ): اى مردم ! روزها در هم مى پيچند، عمرها به فنا مى پيوندند و تن ها در خاك مى فرسايند. روزان و شبان ، چون پيك هاى قاصدند كه دورى را نزديك مى كنند و هر نوى را به كهنگى مى رسانند. با اينهمه ، بندگان خدا، از شهوت ها به خويش نمى آيند و به نيكى هاى پايدار، روى نمى كنند.
حكايات پيامبران الهى
شيطان خويش را بر عيسى (ع ) آشكار كرد و او را گفت : تو نمى گفتى كه جز آن چه خدا مقرر كرده است ، به آدمى نمى رسد؟ گفت : آرى ! گفت : پس ، خويش از قله اين كوه فرو انداز! كه اگر تندرستى بر تو مقدر باشد، تندرست مانى . و عيسى گفت : اى رانده شده ! پروردگار بندگان خويش را آزمايد. نه بندگان ، خدا را. و محقق رومى گفته است كه اين مناظره ، ميان على (ع ) و يك نفر يهودى صورت گرفته است .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
عارفى بر گروهى گذر مى كرد. او را گفتند: اينان زاهدان اند و عارف گفت : دنيا خود، به چه ارزد؟ كه پرهيختگان از آن را بستايند.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
مرگ ، از هر آن ، چه در زندگى ست ، بترست . و از هرچه پس از زندگى ست ، آسان تر.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
حكيمى را گفتند: آن چه مردم شهر را گفتى ، نپذيرفتند. گفت : مرا ملزم نكرده ام كه از من بپذيرند. بل ، ملزم به آنم كه سخن درست گويم .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
باديه نشينى را گفتند: شادمانى چيست ؟ گفت : در ميهن خويش به رفاه زيستن و با ياران همنشينى كردن .
حكيمى گفت : خردمند، آنست كه درشتى نصيحتگر، او را خوشتر آيد، تا تملق چاپلوس .
پادشاهى گفت : لذت ما، در كارهاى ارزشمندى ست كه عامه مردم را از آن ، بهره اى نيست .
حكيمى گفت : نفس پليد بر خود حرام داند، كه از دنيا برود و به آن كه بر وى نيكى كرده است ، بدى نكند.
گفته اند: موسى ، از آن گاه ، كه با خداى تعالى و تقدس سخن گفت ، چون سخن ديگران مى شنيد، بيهوش مى افتاد. و اين ، از آن رويست كه محبت ، سبب دل انگيزى سخن معشوق شود، كه رغبت به سخن ديگران را از دل به در كند. بل ، از گفتار آنان بيزارى آيد. كه انس با خدا، موجب نفرت از سخن غير اوست و هر آن چه كه خلوت دل را مانع آيد، بر دل ، سنگينى كند.
حكاياتى از عارفان و بزرگان
عبدالواحد گفت : به راهبى رسيدم و او را گفتم : اى راهب ! از تنهايى چه ترا خوش آيد! گفت : اى فلان ! تو نيز اگر شيرينى تنهايى مى چشيدى ، از آميزش با جان خويش نيز مى گريختى . گفتم : راهبا! كمترين چيزى كه در تنهايى يافته اى چيست ؟ گفت : آسودن از مداراى با مردم .
و بركنار ماندن از بدى آنان . گفتم : اى راهب ! بنده كى شيرينى انس با خدا دريابد؟ گفت : چون دوستى خويش صافى كند. گفتمش كى محبت صافى شود؟ گفت : آنگاه كه با غم يكى شود و اين دو در طاعت خدا درآيند.
بهترين زمين ها، آنست ، كه جان آدمى را بدان الفتى باشد
كه با حضور دوستان ، سوراخ سوزن نيز ميدانى ست .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
امير مومنان (ع ) فرمود: از تندرستى خويش براى روزگار بيماريت بهره گير! و از جوانيت براى روزگار پيريت و از بيكاريت براى اشتغالت و از زندگيت براى مرگت كه ندانى كه ترا فردا چه نامند.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از ابن عباس روايت شده است كه گفت : پيامبر (ص ) فرمود: مرگ را بسيار ياد كنيد! چه ، اگر به روزگار تنگى و سختى ياد آوريد، آن حال بر شما گشايش گيرد و به آن ، خشنود شويد و پاداش بريد و اگر به هنگام بى نيازى ياد كنيد، بر آن حال خشم گيريد و كرم ورزيد و ثواب گيريد. كه مرگ ، برنده آرزوهاست و شب ها، نزديك كننده آرزوها و آدمى ، همواره ميان دو روز است . يكى ، روزى كه گذشته است و كردار آن شمارش شده است بر آن مهر نهاده اند. و ديگر روزى كه ندانى كه بدان رسى ، يا نرسى ! و آدمى ، به هنگام بيرون شدن جانش از تن ، و پيوستن به خاك ، پاداش آن چه از پيش فرستاده است ، بيند، و ناچيزى آن چه باز پس نهاده است ؛ دريابد و شايد كه آن چه گرد آورده است به باطل بوده و حقى را از صاحب حق بازداشته .
پيامبر (ص ) فرمود: دنيا را به دشنام مگيريد! كه دنيا، مركب راهواريست ، كه مؤمن را به خير مى رساند و از شر باز مى دارد. اگر بنده گويد: خدا دنيا را لعنت كند! دنيا گويد: خدا، كسى را لعنت كند كه ما را به سركشى نسبت به خدا وا مى دارد! و نيز فرموده است : تلخى دنيا، شيرينى آخرتست . و شيرينى دنيا، تلخى آخرت .
على (ع ) فرمود: جامه خويش كوتاه دار! كه پايدارترست و به تقوا و پاكيزگى سزاوارتر.
شعر فارسى
از نشناس :

چند باشى زمعاصى مزه كش

 

توبه هم بى مزه يى نيست ، بچش !

 

نظامى كه استاد اين فن ويست

 

درين بزمگه ، شمع روشن ويست

 

زويرانه گنجه شد گنج سنج

 

رسانيد گنج گهر را به پنج

 

چو خسرو به آن پنج ، هم پنجه شد

 

وزان ، بازوى فكرتش رنجه شد

 

كفش بود از آنگونه گوهر تهى

 

بنا ساخت ، ليك از زر ده دهى

 

زر از سيم ، هر چند بهتر بود

 

بسى كمتر از در و گوهر بود

 

من مفلس عور دور از هنر

 

نه در حقه گوهر، نه در صره زر

 

درين كارگاه فسون و فسون

 

زمس ساختم پنج گنج فلوس

 

من و شرمسارى زده گنجشان

 

كه اين پنج من هست ، ده پنجشان

از خاقانى :

هر لحظه هاتفى به تو آواز مى دهد

 

كاين دامگه ، نه جاى امانست . الامان !

 

دل ، دستگاه تست ، به دست جهان مده !

 

كاين گنج خانه را ندهد كس به رايگان

 

فلسى شمر ممالك اين سبزه كارگاه !

 

صفرى شمر فذالك اين تيره خاكدان

شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
(شهرستانى ) در
(ملل و نحل ) گويد: بقراط، دانش پزشكى را پديد آورده است و پيشينيان و متاءخران ، به بزرگى او اقرار دارند. از سخنان اوست كه : آسايش همراه با تهيدستى ، از بى نيازى همراه با ترس ، بهترست .
وقتى ، بقراط به بالين بيمارى رفت ، و او را گفت : من و بيمارى و تو، سه كسيم . اگر گفته مرا به كارى بندى ، دو كس خواهيم بود. (تو و من ) و بيمارى تنها مى ماند و دو كس چون جمع باشند، بر يك كس چيره شوند.
و او را پرسيدند: آدمى چون دارو خورد، از چه رو اثر خون برگونه اش ‍ پديد شود؟ گفت : چنانست كه چون خانه را بروبند، غبار برانگيزد.
و نيز گفت : هر بيمارى را به داروى آن سرزمين ، درمان كنند كه طبيعت هر ناحيه ، در خور هواى همان سرزمين است و باز بسته به غذاى آن .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
در
(ملل و نحل ) آمده است كه (ثابيه )ى نقاش در فن خويش ‍ مهارت داشت و دموكريت را گفت : خانه خويش را گچ اندود كن ! تا آن را نقش زنم و دموكريت او را گفت : نخست نقش بزن ! تا آن را گچ اندود سازم .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در احاديث ، از
(زراره ) نقل شده است كه ابوجعفر (ع ) گفت كه پيامبر (ص ) گفت : چون آفتاب فرو رود، درهاى آسمان و بهشت گشوده شود و دعاها به استجابت پيوندد و خوشا به حال كسانى كه كرده نيكى از او به آسمان رود!
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در نهج (البلاغه ) آمده است : پروردگار كارهايى را بر شما واجب داشته است ، آن ها را به هدر مدهيد! و مرزهايى نهاده است . از آن ها مگذريد! و چيزهايى را مسكوت گذاشته است كه از روى فراموشى نيست ، دريافتن آن ها خويش را به رنج ميفكنيد.
سخن عارفان و پارسايان
عارفى گفته است : مكارم اخلاق در چهار چيز گرد آمده است : كم گويى و كم خوارى و كم خوابى و دورى جستن از مردم .
ترجمه اشعار عربى
به گمانم سروده بستى ست :
چون به نزد پادشاهان روى ، خويشتن دارى ، بهترين جامه ايست كه مى توانى بپوشى آنگاه كه درون روى ، كور باش ! و چون بيرون آيى گنگ !
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از پيامبر (ص ) روايت شده است كه فرمود: به رستاخيز گروهى بيايند، كه كردارهاى نيكشان ، همانند كوه هاى تهامه باشد. اما فرمان رسد كه به دوزخشان اندازيد! گفتند: اى پيامبر! آنان نماز خواندگانند؟ گفت : نماز گزاردند و روزه گرفتند و تا پاسى از شب ، بيدار ماندند. اما، آنگاه كه چيزى از دنيا به آنان رخ نمود، به آن حمله ور شدند.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
يكى از پيشينيان گفته است : خود، وصى جان خويش باش ! و مردم را وصى خويش مساز! چه ، اگر وصيت ترا تباه سازند، چگونه آنان را سرزنش كنى ؟ كه خود، وصيت خويش را تباه كرده اى .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
عارفى در باديه ، زنى را گفت : عشق از نظر شما چيست ؟ زن گفت : چنان بزرگست كه بر كسى پوشيده نيست . و چنان دقيق است ، كه ديده نمى شود. و چنان در وجود عاشق جاى گرفته است كه آتش در آتش زنه ، چون سنگ آتش زنه را برزنى آتش از آن برانگيزد و چون رهايش كنى ، اثرى از آن پديدار نشود.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
در كتاب
(انيس العقلا) آمده است : بدان ! كه پيروزى با صبر همراه است و گشايش ، پس از شدت ، و آسانى با دشوارى ست
حكيمى گفت : با كليد بردبارى ، مى توان همه بستگى ها را گشود.
ديگرى گفته است : بستگى راه گشايش ، نشانه بر آمدن ستاره سرور است .
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
ابن جوزى ، در كتاب
(تقويم اللسان ) گفته است : (كلمه ) (جواب ) جمع بسته نمى شود و اين كه عامه مى گويند: (اجوبه كتبى ) و (جوابات كتبى )، درست نيست و درست آن (جواب كتبى ست ).
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
(حاجات ) و (حاج ) جمع (حاجة ) است و (حوايج ) درست نيست .
شعر فارسى
از نشانس :

مشو با كم از خود مصاحب ! كه عاقل

 

همه صحبت بهتر از خود گزيند

 

گرانى مكن با به خود! كه او هم

 

نخواهد كه با كمتر از خود نشيند

نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
سازگارى با خوى مردم ، آدمى را از آسيب هاى آنان در امان مى دارد.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
آن كه در جستجوى چيزى باشد، بخشى يا تمامى آن را به دست مى آورد.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
دورى جستن از كسى كه به تو توجه دارد، موجب بى بهره ماندن تو از اوست و علاقه ورزيدنت به آن كه به تو بى توجه است ، نشانه خوارى تست .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
در كتاب
(انيس العقلا) آمده است كه سرورى ، در برخى كسان صفت هاى پسنديده پديد مى آورد و در كسانى ايجاد خلق و خوى ناپسند مى كند. اين ويژگى ، از آن سرورى نيست . بلكه طبيعت فاسد كسان ، موجب بروز اين صفات مى شود. بويژه آن كه اگر به طور ناگهانى ، مقامى در اختيار كسى در آيد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
فضل بن سهل گفته است آن كه سروريش بيش از توانائيش باشد، بزرگى به خود گيرد. و آن كه سروريش كمتر از قدرتش باشد، بدان فروتنى كند و يكى از بليغان ، اين مضمون را گرفته و بر آن افزوده و چنين گفته است : مردم ، در روياروى با سرورى دو گروه اند: يكى آنان كه به سرورى ، از شغل خويش برترند و ديگر آنان كه به سبب فرومايگى ، شغل ، آنان را برترى مى دهد. اما آن كه از شغل خويش برترست ، فروتنى و گشاده رويى ورزد. و آن كه از شغل خويش كم تر است ، تكبر و غرور پيشه كند.
حكيمى گفت : بگذار تا شرم تو از خويش بيش از شرم تو از پروردگار باشد. ديگرى گفت : آن كه به پنهانى كارى ورزد كه به آشكارا از آن شرم دارد، جانش را نزد او بهايى نيست .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
گروهى ، مردى را كه وسيله سرگرمى خويش مى داشتند، به جمع خود خواندند. و او، دعوتشان نپذيرفت و گفت : ديروز به چهلمين سال زندگيم رسيدم و از سن و سال خويش شرم دارم .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
گزيده هايى از سخنان جار الله زمخشرى : آن كه حسد بكارد، مصيبت درود بسيار گفتن لغزشى ناگفتنى ست تا به كى صبح و شام كنم ؟ و امروز بدتر از ديروز باشد# اسب رهوار را نيز از تازيانه چاره نيست فروغ خورشيد آشكارست و نور خدا خاموش نمى شود. خويش را روزه دار مى پندارى و دست در گوشت برادر خويش دارى . نادان ، خوشى دانش را در نيابد، همچنان كه سرما خورده ، از بوى گل بهره نبرد. خوش به حال كسى كه پايان عمرش همچون آغاز آن باشد و كردارش موجب رسوائيش نشود!
ترجمه اشعار عربى
شاعرى گفته است :
اى دل ! با آن كه در عشق بى تابى ، شكيبا باش ! و اى اشك ! اگر آشكار شوى ، راز پنهانى من از ديدگانم فرو مى ريزد.
شعر فارسى
از شاهى (سبزوارى )

اى بيخبر از درد دل و داغ نهانى !

 

ما قصه خود با تو بگفتيم ، تو دانى

 

دل مى نگرد روى تو، جان مى رود از دست

 

داريم ازين روى ، بسى دل نگرانى

 

اى شمع ! كه ما را به سخن شيفته كردى

 

پروانه خود را مكش از چرب زبانى

 

ما حال دل از گريه به جايى نرسانديم

 

اى ناله ! تو شايد كه به جايى برسانى !

 

عمريست كه با عارض تو، شمع به دعويست

 

وقتست كه او را پى كارى بنشانى

 

چون غنچه ز خوناب جگر لب نگشاديم

 

افسوس ! كه بر باد شد ايام جوانى

 

چون دفتر گل سر به سر از گفته شاهى

 

هر جا ورقى باز كنى ، خون بفشانى

 

چنان ناچيز شو در خود! كه گر در آينه بينى

 

نيابى عكس خود، با آن كه بزدايى فراوانش

حكاياتى از عارفان و بزرگان
عارفى ، بيشتر شب را نماز مى گزارد، آنگاه ، به بستر خويش پناه مى برد و مى گفت : اى جايگاه هر بدى ! چشم به هم زدنى از تو خشنود نيستم . و آنگاه مى گريست . او را پرسيدند:
چه چيز ترا به گريه وا مى دارد؟ و او مى گفت . سخن پروردگار كه گفت :
(انما يتقبل الله من المتقين ).
عارفى گفت : به خدا سوگند مى خورم ، كه نخواهم كه خدا به رستاخيز، حساب مرا به پدر و مادرم واگذارد. چه ، او را به خويش ، از آنان مهربان تر مى دانم .
فرازهايى از كتب آسمانى
در خبرست كه خداى تعالى ، دوزخ را چون تازيانه اى آفريد، تا بدان ، بندگان خويش را به بهشت براند.
و نيز در خبرست كه خداى تعالى فرمايد: آفريدگان خويش را آفريده ام ، تا از من بهره برند، نه آن كه من از آنان سودمند شوم .
حكاياتى از عارفان و بزرگان
يكى از صالحان ،
(ابوسهل زجاجى ) را به ظاهرى نيكو به خواب ديد كه مى گفت : (بوعيدالابد) و او بوسهل را پرسيد: چگونه اى ؟ گفت : كار را از آن چه مى پنداشتيم ، آسان تر يافتيم . و خدايش پاداش نيك دهد! كه ابوسعيد ابوالخير چه نيكو گفته است :

گويند: به حشر گفتگو خواهد بود

 

و آن يار عزيز، تندخو خواهد بود

 

از خير محض ، جز نكويى نايد

 

خوش باش ! كه عاقبت نكو خواهد بود

سخن عارفان و پارسايان
معاذبن جبل گفت : چون برادرت سرورى يابد، خشنودى خويش را بيش ‍ از پيش به او ابراز كن !
ديگرى گفته است : فروتنى كمند بزرگى ست .
(و نيز گفته اند) آن كه سخنى را طاقت نياورد، سخن ها مى شنود.
بزرگى را پرسيدند: سرور كيست ؟ گفت : آن كه در حضورش از او بترسند و در غيابش از او به زشتى ياد كنند.
(و نيز گفته اند) آن كه بزرگيش ترا به رنج افكند و مال خويش نيز از تو دريغ دارد، داد تو نداده است .
فرازهايى از كتب آسمانى
عارف ربانى عبدالرزاق كاشانى در تاءويلات خويش از امام صادق (ع ) نقل كرده است كه خداى تعالى ، در سخنان خويش بر بندگان تجلى كرده است
(و لكن لا يبصرون ) و نيز در همان كتاب آمده است كه : بارى ، در نماز، بيهوش بيفتاد و چون از او پرسيدند. گفت : آيه را چندان باز خواندم ، تا از گوينده اش شنيدم .
فاضل ميبدى در
(شرح ديوان ) از شيخ سهروردى نقل كرده است كه پس از نقل اين حكايت گفت : در آن هنگام ، زبان امام همچون درخت موسى بود. آنگاه كه گفت : (انى انا الله ). اين ، در كتاب (احياء) در تلاوت قرآن آمده است .
شعر فارسى
از نشناس :

در مكتب عشق ، فضل و دانش رنديست

 

دانشمندى ، مايه ناخرسنديست .

 

يك خنده زروى عجز بر خاك نياز

 

بهتر ز هزار گونه دانشمنديست .

سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
سقراط شاگرد
(فيثاغورث ) حكيم بود. و گفته است : چون حكمت روى آورد، شهوت به خدمت خود درآيد و چون روى بگرداند، خرد به خدمت شهوت درآيد. و گفته است : فرزندانتان را به پيروى از خويش ‍ ناگزير مداريد! كه آنان براى روزگارى جز روزگار شما آفريده شده اند. و نيز گفته است : سزاوارست كه به مرگ ، شادمان شوى ، و به زندگى ، غمگين . زيرا: چون بميريم ، زنده شويم . و چون زنده باشيم ، بميريم . و نيز گفت : دل هاى اهل معرفت پايگاه فرشتگانست و شكم هاى كامجويان از شهوت ، گور جانوران هلاك شونده . و نيز گفت : زندگى دو راز دارد. نخست آرزو و ديگرى مرگ . و پايدارى زندگى به نخستين است و نيستى آن به دومى .
حكيمى گفت : سزاوارترين مردم به خوارى ، كسى ست كه با كسى سخن گويد، كه او را گوش ندهد.
و نيز گفته اند: كسى را كه شب ، جامه سياه بر او بپوشاند، به روشنى روز، از تن او بر آرد.
شعر فارسى
از كمال خجندى (در گذشته به سال 803):

گر در پى قول و فعل سنجيده شوى

 

در ديده خلق ، مردم ديده شوى

 

با خلق ، چنان مزى ! كه گر فعل ترا

 

هم با تو عمل كنند، رنجيده شوى .

از ميرزا حسابى

زين بزم ، برون رفت و چه خوش رفت حسابى !

 

كارزده دل ، آزرده كند انجمنى را

ترجمه اشعار عربى
شاعرى سروده است :
نيمى از چهره پوشانده بود و بر من گذشت .
او نيز چون من اشك مى ريخت .
گفتمش : كى بينمت ؟
گفت : اندكى پيش از صبح ، اما به خواب .
شعر فارسى
از كمال اسماعيل :

چندين هزار گلشن شادى درين جهان

 

ما با غم تو، دامن خارى گرفته ايم

از خان ميرزا:

من از دو روزه حيات آمدم به جان ، اى خضر!

 

چه مى كنى تو ز عمرى كه جاودان دارى ؟

از حالتى :

تا به درد نااميدى مانده ام ، دانسته ام

 

قدر آن ذوقى كه دل در انتظار يار داشت

از فگارى :

زپن ييش گريه را چه اثر بود در دلش ؟

 

چندان گريستم ، كه در آن هم اثرى نماند

از ملك قمى :

وصل تو گر نصيب شد، از سعى ما نبود

 

گردون ، تلافى ستم خويش مى كند

شعر فارسى
از شيخ عطار در مصيبت نامه :

بود عين عفو تو عاصى طلب

 

عرصه عصيان گرفتم زين سبب

 

چون به ستاريت ديدم پرده ساز

 

هم به دست خود دريدم پرده باز

 

رحمتت را تشنه ديدم آب خواه

 

آب روى خويش بردم در گناه

 

چشم بر صد بحر حب افكنده ام

 

لاجرم خود را جنب افكنده ام

 

گشتم از درياى فضلت با خبر

 

آمدم دست تهى ، تشنه جگر

شعر فارسى
از مثنوى :

آن زليخا هر چه او را رو نمود

 

نام او را جمله يوسف كرده بود

 

نام او در نام ها مكتوم كرد

 

محرمان را سر آن معلوم كرد.

 

چون بگفتى موم زاتش نرم شد

 

آن بدى ، كان يار با ما گرم شد

 

ور بگفتى مه بر آمد، بنگريد!

 

ور بگفتى سبز شد آن شاخ بيد

 

ور بگفتى برگ ها خوش مى تپند

 

ور بگفتى خوش همى سوزد سپند

 

ور بگفتى كه : سقا آورده آب

 

ور بگفتى كه : بر آمد آفتاب

 

صد هزاران نام اگر بر هم زدى

 

قصد او يوسف بدى ، يوسف بدى

 

گرسنه بودى ، چو گفتى نام او

 

مى شدى او سيرو مست جام او

 

تشنگيش از نام او ساكن شدى

 

نام يوسف شربت باطن شدى .

 

وقت سرما بودى او را پوستين

 

اين كند در عشق نام دوست ، اين

شعر فارسى

آن كيست آن ؟ آن كيست آن ؟ كاو سينه را غمگين كند

 

چون پيش او زارى كنى ، تلخ ترا شيرين كند

 

گويد: بگو: يا ذاالوفا! اغفر لذنب قدهفا

 

چون بنده آيد در دعا، او را نهان آمين كند

 

آمين او آنست كاو اندر دعا ذوقش دهد

 

در گوش عاصى از كرم ، عذر گنه تلقين كند

گوينده اش را نشناسم :

ابروى تو، ماه عالم آراى همه

 

وصل تو شب و روز تمناى همه

 

گر با دگران به زمنى ، واى به من !

 

ور با همه كس همچو منى ، واى همه .

سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از پيامبر(ص ) نقل شده است كه بنده چون خشم گيرد، نزديك ترين كس ‍ به خشم خداست .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در حديث آمده است كه : پيامبر(ص ) روزى بيرون رفت و به گروهى رسيد كه مى گفتند و مى خنديدند. بر آنان درود گفت : و گفت : نيست كننده خوشى ها را ياد كنيد! گفتند: نابود كننده خوشى ها چيست ؟ گفت : مرگ ! پس از آن ، بارى ديگر بيرون رفت و گروهى را ديد كه مى خنديدند و گفت به آن كه جانم در اختيار اوست ! اگر آن چه مى دانم ، مى دانستيد، كمتر مى خنديديد. و بيشتر مى گريستيد. و بارى ديگر بيرون رفت و گروهى را ديد كه مى گفتند و مى خنديدند. بر آنان سلام كرد و گفت : اسلام غريب پديد آمد و زود باشد كه غريب شود و خوش به حال غريبان رستاخيز! پرسيدند: اى پيامبر خدا! غريبان رستاخيز، كيانند؟ گفت : آنان كه چون روزگار، به تباهى كشد، به نيكى گرايند. اين حديث از خليل بن احد نقل شده است .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
از سخنان بديع الزمان همدانى :
كوشش نادار، از پوزش بد پيمان نيك ترست . آن كه با بينى دراز با ما روبرو شود، با خرطوم فيل با او روبرو خواهيم شد. آن كه ما را به گوشه چشم بنگرد، به پشيزى مى فروشيمش .
يحيى معاذ (رازى ) گفت : شادى بى اندوه را به اندوه بى شادى بخواه . يعنى : اگر شادمانى بهشت خواهى ، به دنيا اندوهمند باش !
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
سالم بن عبدالله بن عمربن الخطاب ، مردى پرهيزگار و پارسا بود. و هشام بن عبدالملك ، به روزگار خلافت خويش به كعبه رفت و سالم را ديد و او را گفت : اى سالم ! از من چيزى بخواه ! و او گفت : از خدا شرم دارم كه در خانه او، از ديگرى بخواهم . و چون بيرون رفت ، هشام از پى او رفت و او را گفت : اينك ! نياز خويش از من بخواه ! و سالم گفت : دنيوى خواهم ؟ يا اخروى ؟ هشام گفت : دنيوى بخواه ! سالم گفت : از آن كه داشته است نخواسته ام . چگونه از تو خواهم ، كه ندارى .
سالم در پايان ذى حجه سال 106 وفات يافت و هشام بن عبدالملك بر او نماز كرد و در بقيع به خاك رفت .
سخن عارفان و پارسايان
عارفى گفته است : سه چيز موجب سختى دل است . بى شگفتى خنديدن ، و بى گرسنگى خوردن و بى نيازى سخن گفتن .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در اوايل كتاب
(مكاسب ) از تهذيب از امام صادق (ع ) روايت شده است كه گفت : پروردگار، روزى احمقان گشاده كرده است ، تا خردمندان عبرت گيرند كه دنيا نه به كوشش به دست آيد و نه چاره سازى .
سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع )
و نيز در آن كتاب از
(عبدالاعلى ) روايت شده است كه گفت : در روزى گرم ، ابوعبدالله - جعفربن محمدالصادق (ع ) - را در يكى از كوچه هاى مدينه ديدم و او را گفتم : فدايت شوم ! با مقامى كه ترا نزد خداست و خويشى ات با پيامبر(وص ) در چنين روزى ، جان خويش به رنج افكنده اى و او گفت : اى عبدالاعلى ! به طلب روزى بيرون آمده ام ، كه به كسى چون تو نيازمند نباشم .
ترجمه اشعار عربى
شعر:
گرده نانى كه در گوشه اى بخورى ، و كفى آب سرد كه از نهرى بنوشى ، اتاقكى تنگ كه در آن با خويش خلوت كنى و مسجدى دور از مردم كه در آن ، كتاب خدا را بخوانى ، بهتر از آنست كه در قصرى بلند، تاج بر سر نهى
شعر فارسى

گر دل خوش مى طلبى ، زينهار!

 

كوش ! كه دل بر خويش و ناخوش نهى از

شعر فارسى
املح الشعراء شيخ سعدى :

خوشا وقت شوريدگان غمش !

 

اگر زخم بينند و گر مرهمش

 

گدايانى از پادشاهى نفور

 

به اميدش اندر گدايى صبور

 

دمادم شراب الم در كشند

 

وگر تلخ بينند، دم در كشند

 

نه تلخست صبرى كه در ياد اوست

 

كه تلخش شكر باشد از دست دوست

 

ملامت كشانند مستان يار

 

سبك تر برد اشتر مست بار

 

اسيرش نخواهد رهايى زبند

 

شكارش نخواهد خلاص از كمند

 

سلاطين عزت ، گدايان حى

 

منازل شناسان گم كرده پى

 

به سروقتشان خلق كى پى برند؟

 

كه چون آب حيوان ، به ظلمت درند

 

چو پروانه آتش به خود در زنند

 

نه چون كرم پيله به خود در تنند

 

دلارام در بر دلارام جو

 

لب از تشنگى خشك در طرف جو

 

كه آسوده در گوشه خرقه دوز

 

كه آشفته در مجلسى خرقه سوز

 

به تسليم ، سر در گريبان برند

 

چو طاقت نماند، گريبان درند

 

سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
از سخنان عارف كامل ابواسماعيل عبدالله انصارى
الهى ! آن چه تو كشتى ، آب ده ! و آن چه عبدالله كشت ، بر آب ده ! الهى ! ما، معصيت مى كرديم ، و دوست تو محمد رسول الله (ص ) اندوهگين مى شد، و دشمن تو - ابليس - شاد. فردا اگر عقوبت كنى ، باز دوست اندوهگين شود و دشمن شاد. الهى ! دو شادى به دشمن مده ! و دو اندوه ، بر دل دوست منه ! الهى ! اگر كاسنى تلخست ، از بوستانست ، و اگر عبدالله مجرمست ، از دوستانت . الهى ! چون توانستم ، ندانستم ، و چون دانستم ، نتوانستم . الهى ! اين چاشنى كه دادى ، تمام كن ! و اين برق كه تابانيدى ، مدام كن !
و نيز از سخنان اوست : و اگر دارى طرب كن ! و اگر ندارى ، طلب كن ! صحبت با نااهل تا به جانست و با نااهل ، تاب جان . به كودكى پستى ، به جوانى مستى ، به پيرى سستى ، پس ، اى مسكين ! خداى را كى پرستى ؟ خوش عالمى ست نيستى ! و هر جا ايستى ، كس نگويد: كيستى ؟ اگر در آيى ، در بازست و اگر نيايى ، حق بى نيازست . اگر بر آب روى خسى ، باشى و اگر بر هوا پرى مگسى باشى ، دلى به دست آر! تا كسى باشى !
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در كافى از امام صادق - جعفربن محمد(ع ) آمده است كه : شكم از خوردن ، سركشى مى آغازد و نيز: بنده ، چون شكم تهى دارد. به خداى خويش نزديكترست و چون شكم انباشته دارد، مبغوض تر.
ترجمه اشعار عربى
شعر:
خر حكيم ، روزى گفت : اگر روزگار انصاف از دست ندهد، بايد من سوار باشم . زيرا كه من ، نادان بسيطم و سوارم نادان مركب .
شعر فارسى
از نشناس :

به تيغ مى زد و مى رفت و باز مى نگريست

 

كه ترك عشق نكردى ، سزاى خود ديدى .

تفسير آياتى از قرآن كريم
از نخستين سفر تورات : ابتداى آفرينش ، گوهريست كه خداى تعالى آفريد.
آنگاه ، به هيبت بدان نگريست . و اجزاى آن ، ذوب شد و آب شد سپس ، از آن آب ، بخارى چون دود بر آمد و آسمان ها از آن پديد آمد. و بر روى آب كفى پديد آمد همچون كف دريا و زمين را از آن آفريد و سپس آن را با كوه ها استوار كرد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
ابودرداء گفت : سه چيز مرا به خنده واداشت و سه چيز چنانم اندوهگين كرد كه گريستم . اما، آن سه كه مرا به خنده واداشت : آرزومندى است كه مرگ او را مى خواهد. و بى خبرى كه از او بى خبر نيستند و خندانى كه با درونى انباشته مى خندد و نمى داند كه پروردگار از او بخشم است يا خشنود؟
و اما آن ، كه مرا به گريه واداشت ، دورى از ياران بود. يعنى پيامبر(ص ) و يارانش و بيم رستاخيز و ايستادنم در پيشگاه پروردگار و اين كه ندانم به كدام سويم فرمان دهد؟ به بهشت ! يا به دوزخ !
شعر فارسى
از نشناس :

تو عاشق ديده و من عاشق معشوق ناديده

 

مرا آغاز كارست و ترا انجام پركارى .

حكايات تاريخى ، پادشاهان
طاووس يمانى گفت : آنگاه كه به زيارت خانه خدا بودم . حجّاج نيز بود و كسى را به نزد من فرستاد. و به نزد او رفتم و مرا به كنار خويش نشاند و اجازه داد تا بر بالين تكيه زنم . بناگاه شنيد كه مردى پيرامون كعبه با صداى بلند تلبيه مى كند و گفت او را به نزد من آريد! و آوردند، و او را گفت : از كجايى ؟ گفت : از مسلمانانم . حجاج گفت از دينت نپرسيدم . گفت : پس ، از چه پرسيدى ؟ گفت : از ديارت . گفت : يمنى ام . گفت : بردارم - محمدبن يوسف - چگونه است ؟ مرد يمنى ، سخنى گفت : كه شنيدن آن حجاج را دشوار آمد و گفت : چه چيز تو را بر آن داشت كه چنين سخن گويى و منزلت او را نزد من نمى دانى . مرد گفت : آيا منزلت او نزد تو گرامى تر از منزلت من نزد پروردگار است . كه به خانه او به زيارت آمده و دين خويش ‍ مى گزارم ؟ و حجاج خاموش ماند و مرد، بى آن كه اجازه بگيرد، بر خاست و از پيش او رفت .
طاووس گفت : بر خاستم و از پى او رفتم . و با خويش گفتم : مرد حكيمى است كه به زيارت خانه خدا آمده است و او دست در پرده زده بود و مى گفت : خدايا به تو پناه آورده ام مرا در خشنودى و بخشش خويش گير! و از شر بخيلان و فرومايه گان نگاه دار! و از آن چه توانگران راست ، بى نياز گردان . پروردگارا! گشايش تو نزديكست و نيكيت سابقه اى ديرينه دارد و شيوه ات احسانست . آنگاه به ميان مردم رفت و او را در شب عرفه ديدم كه مى گفت : پروردگارا اگر اين زيارت و رنجى كه بر خويش هموار كرده ام ، از من نمى پذيرى ، پس ، مرا از اندوه اين نپذيرفتن - كه در انتظارم آنم - محروم مدار! و آنگاه ، به ميان مردم رفت و روز بعد، او را در جمع مردم ديدم كه مى گفت : واى بر من ! اگر (با تبه كارى ها)مرا بيامرزى . و اين سخن باز مى گفت .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از سخنان اميرالمؤمنين (ع ) در توصيف پارسايان : آنان ، گروهى از مردم دنيااند و اهل آن نيستند. و در دنيا چنان زيست مى كنند، كه گويى اهل آن نيستند و چنان كار مى كنند كه گويى پايان آن را مى بينند و از سرانجام زشت آن ، پرهيز مى كنند.
دل به آخرت سپرده اند و دنيائيان را مى نگرند كه استخوان مردگان خويش ‍ را گرامى مى دارند و آنان ، از دلمردگى اين زندگان بيشتر به شگفتى اند.
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
حكيمان در كتابهاى پزشكى گفته اند: عشق ، گونه اى از ماليخوليا، و از بيمارى هاى سوداوى ست . و در كتابهاى الهى آمده است كه عشق از بزرگترين كمالات و تمام ترين سعادت هاست . و بسا كه گمان رود، كه ميان اين دو سخن ، اختلافى هست . اما چنين پندارى بيهوده است . زيرا، آن چه پسنديده نيست . عشق جسمانى و حيوانى و شهواتى ست . و عشق روحانى و انسانى ، پسنديده است . عشق جسمانى ، به زودى زوال مى پذيرد و به محض به وصال رسيدن ، پايان مى پذيرد و عشق روحانى ، پايدار مى ماند و پيوسته دوام مى يابد.
حكيمى گفت : خداى تعالى ، فرشتگان را از خرد نياميخته به شهوت آفريد و جانواران را از شهوت نياميخته به خرد و انسان را از خرد و شهوت . از اين رو، آن كه خردش بر شهوت چيره شود، از فرشتگان بهترست و آن كه شهوتش بر خردش غلبه كند، از چهارپايان بدتر. و شاعرى ، اين مضمون به شعر آورده است كه پندارم جامى ست :

آدمى زاده طرفه معجونى ست

 

كز فرشته سرشته وز حيوان

 

گر كند ميل اين ، بود كم از اين

 

ور كند ميل آن ، شود به از آن

حكايات تاريخى ، پادشاهان
منصور، به روزگار خلافت
(سفاح ) والى ارمنستان بود. و روزى ، به دادگرى نشسته بود، كه مردى از در آمد و گفت : اى امير! مرا ستمى رسيده است . و از تو خواهم كه نخست از من ، مثلى بشنوى ، آنگاه ، مرا داد دهى . منصور گفت : بگو: و او گفت : پروردگار، بندگان را درجاتى آفريده است . كودك ، در دنيا كسى جز مادر خويش نشناسد، و هر چه خواهد، از او خواهد و چون از چيزى بترسد، به او پناه برد. سپس ، رتبه اش فراتر رود و داند كه پدرش از مادر، بزرگ ترست و از مادر كناره گيرد و چون از چيزى بترسد، به پدر پناه برد. آنگاه رتبه اش فراتر رود، و چون بدى به وى رسد، به سلطان پناه برد و از يارى خواهد. و چون سلطان به او ستم كند، به خدا پناهد. و از او يارى خواهد و خدا او را يارى دهد. اينك ! خدا امير را يارى دهد، كه به او پناه آورده ام . و تو به نفس خويش بنگر! منصور را دل بر او سوخت و گفت : حاجت خويش بخواه ! و مرد گفت : (ابن نهيك ) بر من ستم كرده است و زمين من به غصب ستانده . منصور گفت : سخن خويش ‍ را از آغاز برگوى ! و گفت و منصور گريست و فرمان داد، تا زمينش باز دادند و (ابن نهيك ) را كه حكومت آن ناحيه داشت ، بر كنار كردند.
شعر فارسى
از نشناس :

اى گرانمايه ترين گوهر پاك !

 

واى سبك سايه ترين پيكر خاك !

 

پيكر خاك طلسمى ست ، تو گنج

 

گنجى از بهر ازل ، گوهر سنج

 

اين گوهر را چه شود قدر شناس ؟

 

برهى ز آفت اميد و هراس

 

خرقه كز وى نه دلت خشنودست

 

چشمه چشمه ، زره داوودست

 

باشد از ناوك هستيت پناه

 

داردت از تپش عجب ، نگاه

 

چون بر آن خرقه زنى بخيه ، مدار!

 

چشم بر رشته كس سوزن وار

 

خشك مانى كه شب از دريوزه

 

به كف آرى كه گشايى روزه

 

خوش تر از مائده كرده خمير

 

بر سر خوان شه از شكر و شير

 

پات بى كفش ز فقرست و فنا

 

كفش گويى زده بر فرق غنا

 

از شكاف ار قدمت مضطربست

 

صد در رحمت از آن در عقبست

 

موى ژوليده گرد آلودت

 

خوش كمنديست سوى مقصودت

 

شب دى ، خانه تو گلخن گرم

 

مهد سنجاب تو خاكستر نرم

 

روز سرمات به بالاى عبا

 

بر تو خورشيد ز زربفت قبا

 

دست خالى ز درم يا دينار!

 

گر سر افراز شوى همچو چنار

 

به كه بار خار و خس آيى همسر

 

مشت چون غنچه پر از خرده رز

 

كهنه ابريق سفاليت به دست

 

دسته و نايژه اش ديده شكست

 

در قيامت ، به ترازوى حساب

 

چر بد از مشربه هاى زر ناب

 

پرده بر چشم جهان بين مپسند!

 

هر چه پرده ست ، از او ديده ببند!

 

هر چه رويت به سوى خود كرده ست

 

گر همان جان تو باشد، پرده ست

 

كسب اسباب ، بود پرده گرى

 

شيوه فقر و فنا، پرده درى

 

مردمى كن ! همه را يك سو نه

 

ورنه در فقر و فنا زن توبه

شعر فارسى
از امير خسرو:

بارها با خود اين قرار كنم

 

كه روم ، ترك عشق يار كنم

 

باز، انديشه مى كنم كه : اگر

 

نكنم عاشقى ، چه كار كنم ؟

 

دلم را آرزوى گلعذارى ست

 

كه در هر سينه از وى خار خارى ست

 

به تيغ دوست بايد جان سپردن

 

به مرگ خويش مردن ، سهل كارى ست

 

تن خود را از آن رو دوست دارم

 

كه تركيبش ز خاك رهگذارى ست

 

سگ كوى خودم خواندى ، عفى الله !

 

اگر من آدمى باشم ، همين بس !

حكاياتى كوتاه و خواندنى
خليفه زاده اى خادم خويش را گفت : مرا نيم در هم سبزى بخر!
اديبى اين شنيد و گفت : خدا را كه اين (پسر) هيچگاه رستگار نخواهد شد. گفتندش : چگونه دانستى ؟ و او گفت : پناه بر خدا! خليفه زاده اى كه نيمى از درهم بشناسد، چگونه رستگار شود؟
شعر فارسى
از سعدى :

بداندر حق مردم نيك و بد

 

مكن ! اى جوانمرد صاحب خرد!

 

كه بد مرد را خصم خود مى كنى

 

وگر نيك مرد است ، بد مى كنى

و نيز از اوست :

يكى گربه در خانه زال بود

 

كه برگشته ايام و بدحال بود

 

روان شد به مهمانسراى امير

 

غلامان سلطان زدندش به تير

 

روان خونش از استخوان مى چكيد

 

همى گفت و از هول جان مى دويد

 

كه گر رستم از دست اين تير زن

 

من و موش و ويرانه پير زن

 

نيرزد عسل جان من زخم نيش

 

قناعت نكوتر به دوشاب خويش

نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
حكيمى گفت : آنچه در بخشى از عمر خويش ، خوارى دانش آموزى تحمل نكند، در همه زندگى ، خوارى نادانى كشد.
حكيمى گفت : مردم گويند: چشمان بگشاى ! تا ما را بينى و من گويم : چشمان بربند! تا بينى !
حكايات تاريخى ، پادشاهان
در سال 413 (هجرى ) در ايام حج ، مردى از مصر به مكه آمد و به سوى
(حجرالاسود) رفت و مردم پنداشتند كه مى خواهد به سنگ تبرك جويد و آنگاه (دبوسى ) را كه زير جامه پنهان داشت ، بر آورد و سه ضربه بر سنگ زد و فرياد بر داشت كه تاكى اين سنگ بپرستيد؟ و مگر آن كه محمد مرا باز دارد، و گرنه امروز اين خانه ويران كنم و مردم فراهم آمدند و او را گرفتند و چهار تن از يارانش او را كشتند و سوزاندش كه نفرين خدا بر او باد! و او موهايى سرخ رنگ داشت و پيكرى بلند و فربه .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
ارسطو به اسكندر نوشت : هر با كرامتى ، به گذشت روزگار كهنگى پذيرد، و ياد آن بميرد، مگر آن ياد نيكى كه از وى به دل ها راه يافته است و از پدران به پسران رسد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حسن بصرى به عمربن عبدالعزيز نوشت : اما بعد، زندگى هر چه به درازا كشد، به نيستى انجامد. پس ، از فناپذيرى كه پايدار نماند، براى روزگار پايدار فناناپذيرت بهره برگير!
از نامه لقمان حكيم : پنهان داشتن آن چه ديده اى ، نيكوتر است از آوازه در انداختن از آن چه پنداشته اى .
ابو مسعود گفت : همه دنيا غم و اندوه است ، و اگر شادمانى يى اتفاق افتد، سودى است .
حكيمى گفت : آن كه همواره سستى كند، آرزويش به نوميدى انجامد.
و نيز گفت : آن كه بر مركب كوشش سوار شود، بر دشمن خويش چيره آيد.
و نيز گفته اند: آن كه بكوشد، به آرزو رسد.
و نيز گفته اند: زيانبارترين چيزها زبانست ، كه آدمى ، از دشمنى آن ، آگاه نيست .
حكيمى را گفتند: با دوستان خويش چگونه آميزى ؟ گفت : با ايشان دورويى نكنم و چندان كه شايسته اند با آنان رفتار كنم .
شعر فارسى
از نشناس :

فرياد از اين غصّه ! كه درد دل ما را

 

هرچند شنيدى ، همه افسانه گرفتى

 

شاهى ! همه روز مَى كشيدى

 

روزى دو سه نيز پارسا باش !

از سعدى

رئيس دهى با پسر در رهى

 

گذشتند بر قلب شاهنشهى

 

پسر، چاوشان ديد و تيغ و تبر

 

قباهاى اطلس ، كمرهاى زر

 

يلانى كماندار و شمشير زن

 

غلامان تركش كش تير زن

 

يكى ، در برش پرنيانى قبا

 

يكى ، بر سرش خسروانى كلا

 

پسر كانهمه شوكت پايه ديد

 

پدر را به غايت فرومايه ديد

 

كه حالش بگرديد و رنگش بريخت

 

زهيبت به بيغوله اى در گريخت

 

پسر گفتش : آخر بزرگ دهى

 

به سردارى ! از سر بزرگان مِهى

 

چه بودت كه ببريدى از جان اميد؟

 

بلرزيدى از باد هيبت چو بيد

 

بلى ! گفت : سالار فرمان دهم

 

ولى عزتم هست ، تا در دهم

 

بزرگان از آن دهشت آسوده اند

 

كه در بارگاه ملك بوده اند

 

تو اى بيخبر! همچنان در دهى

 

كه بر خويشتن منصبى مى نهى

شعر فارسى
در حديث آمده است كه : چون پيرى فرتوت توبه كند، فرشتگان گويند: اينك ! كه حس هايت به خاموشى گراييده اند و نفس هايت سردى گرفته اند توبه كنى ؟
شعر فارسى
از حسن دهلوى :

اى حسن ! توبه آن گهى كردى

 

كه ترا قوت گناه نماند

 

با دل گفتم كه : توبه بايد كردن

 

دل گفت : بلى ! چو خير و مايه نماند

 

ببين ! با يك انگشت از چند بند

 

به صنع الهى به هم درفكند

 

پس آشفتگى بايد و ابلهى

 

كه انگشت بر حرف صنعش نهى

 

نماز من ، به چه ملت قبول مى افتد؟

 

به ملتى كه عبادت ، گناه مى باشد.

پادشاهى را گفتند: فلان كس فرزند ترا دوست دارد، او را بكش ! و او گفت : اگر هر كه ما را دوست دارد يا دشمن دارد، بكشيم ، ممكنست كه كسى بر روى زمين نماند.
شعر فارسى
از نشناس :

اى وصل تو، برتر از تمناى اميد!

 

ناپخته بماند با تو سوداى اميد

 

من در تو كجا رسم ؟ كه آنجا كه تويى

 

نه دست هوس رسيد و نه پاى اميد

از نشناس :

دى كز تو گذشت ، هيچ از او ياد مكن !

 

فردا كه نيامده است ، فرياد مكن !

 

بر رفته و بر نامده بنياد مكن !

 

حالى درياب ! و عمر را بر باد مكن

 

اى بيخبر!اين نفس مجسم هيچست

 

وين دايره و سطح مخيم هيچست

 

درياب ! كه در نشيمن كون و فساد

 

وابسته يك دمى و آن هم هيچست

 

آن كه گفتم با تو خواهم دلبر ديگر گرفت

 

هم تويى و با تو خواهم عاشقى از سرگرفت

نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
حكيمانى كه قانون علمى را در جهان حاكم كرده اند و بيشتر دانش ها از آن انتشار يافته است و ستون هاى حكمت اند، يازده تن اند: 1 - افلاطون الهى 2- ابرخس . 3 - بطليموس : در رصد و هيئت و مجسطى 4 و 5 - بقراط و جالينوس : در پزشكى 6، 7، 8 - ارشميدس و اقليدس و ابلينوس : در فنون مختلف رياضيات . 9 - ارسطو: در علوم طبيعى و منطق : 10، 11 - سقراط و فيثاغورس : در اخلاق .
شعر فارسى
از شيخ (؟):

چو گوهر پاك دارد مردم پاك

 

كى آلوده شود در دامن خاك ؟

 

گل سرشوى ، ازين معنى كه پاكست

 

به سربر مى كنندش ، گرچه خاكست

 

از بند عشق ، هيج دلى را گشاد نيست

 

شادان مباد! هر كه بدين مژده شاد نيست

حكاياتى از عارفان و بزرگان
حكايت شده است كه دو تن از عارفان ، دو كاروانسرا براى (فرود آمدن ) مسافران ساختند و خود نيز به خدمت در ايستادند. وقتى ، يكى ، از هدف آن ديگرى پرسيد و او گفت : دامى گسترده ام شايد كه شكارى بگيرم و آن يك گفت : من در پى صيد شكار نبوده ام .
و اين ، نشانه آنست كه نخستين ، خواسته است از آفريدگان به آفريدگار برسد و آن ديگرى در پى آن بوده است كه از آفريدگار به آفريدگان رسد.
شعر فارسى
از كتاب اسكندرنامه از عارف بلند پايه نظامى در موعظه و امثال :

به مردم درآويز! اگر مردمى

 

كه با آدمى خوگرست آدمى

 

اگر كان و گنجى ، چو نايى به دست

 

بسى گنجى زين گونه در خاك هست

 

چو دوران ، ملكى به پايان رسد

 

بدو دست جوينده آسان رسد

 

اگر ماهى از سنگ خارا بود

 

شكار نهنگان دريا بود

 

زباغى كه پيشينگان كاشتند

 

پس آيندگان ميوه برداشتند

 

چو كشته شد از بهر ما چند چيز

 

زبهر كسان ما بكاريم نيز

 

هر شب به هواى خاك پايت

 

ديده به ره صباست ما را

از نشناس :

شب هاى هجر را گذرانديم و زنده ايم

 

ما را به سخت جانى خود، اين گمان نبود

 

عاشقم بر لطف و بر قهرش به جد

 

اى عجب ! من عاشق اين هر دو ضد

 

به عشوه عاشقى را شاد مى كن !

 

مبارك مرد را آزاد مى كن !

 

زفردا و ز دى كس را نشان نيست

 

كه اين رفت از ميان ، آن در ميان نيست

 

يك امروزست ما را نقد ايام

 

بر آن هم اعتمادى نيست تا شام .

نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
عقل بر دو گونه است : غريزى و مستفاد. وجود عقل غريزى در كودك همانند وجود نخل است در هسته و سنبله در دانه و عقل مستفاد: آنست كه تحصيل مى شود و انسان نمى داند كه چگونه آن را به دست آورده است و از كجا حاصل كرده است و پيدايش آن ، به دست خود آدمى زاد است .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : از جويندگان دانش خويش ، به خوبى جستجو كن ! و آنان را همچون خويشان خود، مورد توجه قرار ده !
عيسى گفت : دانش را با سپردن آن به دست نااهلان تباه مسازيد! كه بدان ستم ورزيده ايد. و از شايستگان آن دريغ مداريد! كه بدانان ستم ورزيده ايد.
نامورى گفته است : از نشانه هاى آن كه خداى تعالى از بنده اى روى برتافته است ، آنست كه او را به چيزى سرگرم دارد، كه نه دنيايش را سودمند افتد و نه دينش را.
و نيز گفته اند: اگر خواهى ارزش خويش بدانى ، بنگر! كه به چه چيزى دل بسته اى .
حكيمى را گفتند: كدام يك از دوستان خويش را دوست تر دارى ؟ گفت : آن كه تباهى از من برگيرد و مرا تيمار دارى كند و لغزشم را پيش ‍ گيرد.
شعر فارسى
از شاه طاهر:

ما، بى تو، دمى شاد به عالم نزديم

 

خورديم بسى خون دل و دم نزديم

 

بى شعله آه ، لب زهم نگشوديم

 

بى قطره اشك ، چشم بر هم نزديم

از سعدى :

ندانى كه شوريده حالان مست

 

چرا بر فشانند بر رقص دست

 

كه شايد درى بر دل از واردات

 

فشاند سر دست ، بر كاينات

 

حلالش بود رقص بر ياد دوست

 

كه هر آستينيش جانى در اوست

 

گيرم به نقاب دركشى رخسارت

 

يا پست كنى بر غم من گفتارت

 

دانم نتوانى بنهفتن بارى

 

چستى قد و چابكى رفتارت

فرازهايى از كتب آسمانى
انسان مسافرست و شش منزل طى مى كند سه منزل پيموده است و سه منزل در پيش دارد. آن سه كه پيموده است : نخستين آن ، از نيستى به صلب پدر رسيدنست و به ترايب مادر آمدن كه خداى تعالى فرمايد:
(يخرج من بين الصّلب و الترائب ) و دومين آن ، رحم مادر است كه پروردگار گويد: (هو الذى يصوّركم فى الارحام كيف يشاء) و سومين ، از رحم به فضاى دنيا آمدن كه خدا گويد: (و حمله و فصاله ثلثون شهرا)
و آن سه منزل كه در پيش دارد: نخستين آن گور است . كه پيامبر(ص ) فرمود:
(القبر اول منزل من منازل الاخرة ؛ و آخر منزل من منازل الدنيا) و دومين ، عرصه رستاخيزيست كه خداى تعالى گفت : (و عرضوا على ربك صفا) و سومين : بهشت ، يا دوزخ ، كه پرودگار گفت : (فريق فى الجنة و فريق فى السّعير).
و ما، اينك : چهارمين مرحله را مى پيماييم و دوران پيمودن آن ، روزگار عمر ماست و روزگار ما فرسنگ هاى آن و ساعت هاى ما آرزوهايمان است و نفس ها كه مى كشيم و گام ها كه برمى داريم .
بسا افراد كه فرسنگ ها در پيش دارند! و بسا كه آرزوها دارند! و چه بسيار كه گامى چند بيش براى آنان نمانده است . به خدا پناه مى بريم ! از مرگى كه براى آن ، زاد راهى نساخته ايم .
شعر فارسى
از نشناس :

شاها! دل آگاه ، گدايان دارند

 

سر رشته عشق ، بينوايان دارند

 

گنجى كه زمين و آسمان طالب اوست

 

گر درنگرى ، برهنه پايان دارند

 

رقم كن پانزده در پانزده ، سبع المثانى را

 

به تثليث قمر يا مشترى ، يا زهره ، يا خورشيد

 

چو كردى اين عمل ، چون تاج به فرق سرت جاده !

 

كه آيد از پى پابوست از چرخ سيم ناهيد

 

زتاءثيرات اين لوح عظيم القدر مى گردد

 

كمينه بنده ات قيصر، دگر خاقان وهم جمشيد

حكايات پيامبران الهى
از اميرالمؤمنين (ع ) روايت شده است كه فرمود: روزى با پيامبر(ص ) مى رفتيم و من با او بودم . به گروهى رسيديم و پيامبر(ص ) پرسيد: اين جمع شدن براى چيست ؟ او را گفتند: ديوانه ايست . پيامبر گفت : اين مبتلايى ست و ديوانه ، آن كسى است كه در راه رفتن تكبر مى ورزد و شانه هاى خود را به حركت مى آورد. و آنگاه ، از خدا آرزوى نيكى دارد و خويش گناه مى ورزد.
شعر فارسى
از نشناس :

هستى ، براى ثبت ثنايت صحيفه ايست

 

كاغاز آن ، ازل بود، انجام آن ، ابد

 

در جنب آن صحيفه چه باشد؟ اگر به فرض

 

صدنامه در ثناى تو افشا كند خرد

 

نتوان صفات تو زطلسم جهان شناخت

 

احكام آن نجوم نگنجد در اين رصد

 

هرگونه اعتقاد كنندت ، نيى چنان

 

ما را در اين قضيه جز اين نيست معتقد

 

قرب ترا نبود سبب جز فنا و فقر

 

طوبى لمن تيهاء للقرب واستعد

 

لبيك گفت لطف تو هر جا برهمنى

 

بر جاى ياصنم ! به خطا گفت : يا صمد

 

جاهل بود نفور زنور حضور تو

 

آرى زآفتاب رمد صاحب رمد

پايان كتاب

 


Bu blogdaki popüler yayınlar

TWİTTER'DA DEZENFEKTÖR, 'SAHTE HABER' VE ETKİ KAMPANYALARI

Yazının Kaynağı:tıkla   İçindekiler SAHTE HESAPLAR bibliyografya Notlar TWİTTER'DA DEZENFEKTÖR, 'SAHTE HABER' VE ETKİ KAMPANYALARI İçindekiler Seçim Çekirdek Haritası Seçim Çevre Haritası Seçim Sonrası Haritası Rusya'nın En Tanınmış Trol Çiftliğinden Sahte Hesaplar .... 33 Twitter'da Dezenformasyon Kampanyaları: Kronotoplar......... 34 #NODAPL #Wiki Sızıntıları #RuhPişirme #SuriyeAldatmaca #SethZengin YÖNETİCİ ÖZETİ Bu çalışma, 2016 seçim kampanyası sırasında ve sonrasında sahte haberlerin Twitter'da nasıl yayıldığına dair bugüne kadar yapılmış en büyük analizlerden biridir. Bir sosyal medya istihbarat firması olan Graphika'nın araçlarını ve haritalama yöntemlerini kullanarak, 600'den fazla sahte ve komplo haber kaynağına bağlanan 700.000 Twitter hesabından 10 milyondan fazla tweet'i inceliyoruz. En önemlisi, sahte haber ekosisteminin Kasım 2016'dan bu yana nasıl geliştiğini ölçmemize izin vererek, seçimden önce ve sonra sahte ve komplo haberl

FİRARİ GİBİ SEVİYORUM SENİ

  FİRARİ Sana çirkin dediler, düşmanı oldum güzelin,  Sana kâfir dediler, diş biledim Hakk'a bile. Topladın saçtığı altınları yüzlerce elin,  Kahpelendin de garaz bağladın ahlâka bile... Sana çirkin demedim ben, sana kâfir demedim,  Bence dinin gibi küfrün de mukaddesti senin. Yaşadın beş sene kalbimde, misafir demedim,  Bu firar aklına nerden, ne zaman esti senin? Zülfünün yay gibi kuvvetli çelik tellerine  Takılan gönlüm asırlarca peşinden gidecek. Sen bir âhu gibi dağdan dağa kaçsan da yine  Seni aşkım canavarlar gibi takip edecek!.. Faruk Nafiz Çamlıbel SEVİYORUM SENİ  Seviyorum seni ekmeği tuza batırıp yer gibi  geceleyin ateşler içinde uyanarak ağzımı dayayıp musluğa su içer gibi,  ağır posta paketini, neyin nesi belirsiz, telâşlı, sevinçli, kuşkulu açar gibi,  seviyorum seni denizi ilk defa uçakla geçer gibi  İstanbul'da yumuşacık kararırken ortalık,  içimde kımıldanan bir şeyler gibi, seviyorum seni.  'Yaşıyoruz çok şükür' der gibi.  Nazım Hikmet  

YEZİDİLİĞİN YOKEDİLMESİ ÜZERİNE BİLİMSEL SAHTEKÂRLIK

  Yezidiliği yoketmek için yapılan sinsi uygulama… Yezidilik yerine EZİDİLİK kullanılarak,   bir kelime değil br topluluk   yok edilmeye çalışılıyor. Ortadoğuda geneli Şafii Kürtler arasında   Yezidiler   bir ayrıcalık gösterirken adlarının   “Ezidi” olarak değişimi   -mesnetsiz uydurmalar ile-   bir topluluk tarihinden koparılmak isteniyor. Lawrensin “Kürtleri Türklerden   koparmak için bir yüzyıl gerekir dediği gibi.” Yezidiler içinde   bir elli sene yeter gibi. Çünkü Yezidiler kapalı toplumdan yeni yeni açılım gösteriyorlar. En son İŞİD in terör faaliyetleri ile Yezidiler ağır yara aldılar. Birde bu hain plan ile 20 sene sonraki yeni nesil tarihinden kopacak ve istenilen hedef ne ise [?]  o olacaktır.   YÖK tezlerinde bile son yıllarda     Yezidilik, dipnotlarda   varken, temel metinlerde   Ezidilik   olarak yazılması ilmi ve araştırma kurallarına uygun değilken o tezler nasıl ilmi kurullardan geçmiş hayret ediyorum… İlk çıkışında İslami bir yapıya sahip iken, kapalı bir to