Ana içeriğe atla

  
 
Print Friendly and PDF

Keşkül Bir...Şeyh Bahâi

 



 

هو

كشكول

بهاءالدين محمد بن حسين عاملي

شيخ بهائي

 

دفتر اول

سخنان مؤلف كتاب

به نام پروردگار بخشنده مهربان
سپاس پروردگار يگانه يارى رسان را، و درود بر سرورمان محمّد(ص ) و دودمانش !
هنگامى كه گردآورى كتاب
(توبره ) را به پايان رساندم كتابى كه نيكوترين و شيرين ترين مطلب از هر دست در آن گرد آمده است - و آن ، كتابى است كه در آغاز روزگار جوانى آن را تلقين و تنظيم كرده ام ، با ترتيبى كه از يارى باطن مايه گرفته است . و در آن مطالبى گنجانده ام ، كه هركسى بدان راغب است و ديدگان از آن لذت مى برند. و شامل است بر گوهرهايى از تفسير و تاءويل هاى بين و چشمه هاى اخبار و آثار نيكو و حكمت هاى تازه ، كه دل ها به نور آنها روشن مى شوند. و كلماتى جامع چون ماههاى تابان در آن روشن كرده ام ، و از بوى هاى خوش آن ، مشام جانها را معطّر ساخته ام . وارداتى در آن گنجانده ام ، كه استخوانهاى پوسيده را زندگى مى بخشد و ابيات نيكويى كه از روانى ، همچون شرابى خوشگوار در قدح ها جاى گرفته اند. و حكايات دلنشينى كه جانهاى خسته را آرامش مى بخشند. درهاى پراكنده نفيسى كه شايسته آنند، كه : با نور، و بر چهره حور نگاشته شوند.
در لابلاى سخنان گوناگون ، بحث هايى را در يافته ام و ستيزهاى گوناگونى را كه خاطر من به هنگام اشتغال به تحصيل بدانها متوجه بوده است ، در آن آورده ام . با ترتيبى شگفت انگيز و پيراستگى زيبايى كه پيش از آن ، سابقه نداشته است . پس از اين ، به مطالب كمياب و ديگرى دست يافتم ، كه طبيعت هاى سالم بدانها توجه دارند و گوشها به شنيدن آن ، علاقه بسيار از خود نشان مى دهند. سخنان نيكويى كه خاطر غمگين را شاد مى كنند و همچون گوهرها، شايسته نگهدارى اند و لطيفه هايى كه روشن تر از باده صافى اند و پر فروغ تر از روزگار جوانى . اشعارى كه گواراتر از آب زلالند و لطيف تر از سحر حلال . پندهايى كه چون بر سنگ خوانده شوند آن را از هم بپاشند و اگر بر ستارگان عرضه گردند؛ آنها را بپراكنند نكته هايى نيكوتر گل هاى سرخ گونه ها ورقت انگيزتر از شكايت عاشقان .
پس ، از خدا توفيق خواستم ، تا آن مطالب را در كتابى همانند كتاب پيشين بگنجانم و مصداق اين مثل همگانى باشم كه
(كم ترك الاوّل للاخر) (چه بسا اولينى كه به پاس دومى ، رها شد.) و هنگامى كه مجالى براى ترتيب آن نيافتم ، و روزگار نيز چنين فرصتى به من نداد، آن را همانند سبدى قرار دادم ، كه در آن ، ارزان بها و گران قيمت در كنار هم قرار گيرند، يا همچون گردنبدى كه دانه هاى آن ، از هم بپاشد. و آن را (كشكول ) ناميدم ، تا با نام آن كتاب ديگرم برابرى كنم . و از آن كتاب ، در اين يكى ، چيزى نياوردم و برخى از صفحات آن را سپيد گذاشتم تا به هنگام خود، از رويدادها پر سازم تا كشكول پر نباشد، زيرا، بينوايى كه كشكول ، آلت گدايى اوست ، چون كشكولش پر شود، از خواستن روى بر تابد.
اكنون ديدگانت را در باغ هاى آن ، به گردش در آور! و ذوق خود را از نهرهاى آن سيراب كن ! و طبع خويش در باغ هاى آن ، به چرا درآور! و نورهاى حكمت و دانش را از مشرق آن ، بر گير! و دندان طمع خويش را برهم بفشار! تا مبادا در انديشه طمع ورزى بر آيى . اين كتاب ، و آن كتاب ديگر را مونس تنهايى و انيس بى همدمى و مايه آرامش خويش ساز! تا اين دو، هم صحبتان خلوت و رفيقان سفر و نديمان حضر تو باشد، زيرا كه اين دو، هم سايگان نيك و داستان سرايان عالى تبار و استادان فروتن و معلمان متواضعند، و بلكه اين دو كتاب ، دو باغند، كه گل هايش شكفته شده است و زنهاى صاحب جمالند، كه گونه هايشان دو گل سرخ به بار آورده است ، و آواز خوان هاى پرغرورى هستند كه چهره خود را پوشانده اند. پس ، آنان را از آن كه نمى خواهد، دور كن ! و اين دو را جز به آن كه طالب است عرضه مدار!
كسى كه دانشى را در اختيار نادانان بگذارد، آن دانش را تباه كرده است و آن كه شايستگان را از دانش باز دارد، به آنها ستم كرده است .
تفسير آياتى از قرآن كريم
بيان مفسران ، در
(اياك نعبد و اياك نستعين )
در اين كه آيه شريفه
(اياك نعبد و اياك نستعين ) متكلم به (نون جمع ) است و نمازگزار، در مقام فروتنى و شكستگى ، چند وجه آورده اند، و نيكوترين آنها، اينست كه : (امام رازى ) در (تفسير كبير) آورده است . و خلاصه آن ، چنين است كه : در شريعت مطهر (اسلام ) كسى كه چند جنس گوناگون را در يك معامله بفروشد، و برخى از آنها معيوب باشد، مشترى مى تواند، يا همه آنها را بخرد، و يا همه آنها را پس بدهد. اما اختيار ندارد كه معيوب ها را پس بدهد و بى عيبها را بردارد و در اين مورد، چون نمازگزارى بيند كه عبادت او معيوب و ناقض است ، آن را به تنهايى به پيشگاه پروردگار عرضه نمى كند، بلكه آن را به انضمام عبادت همه عبادت كنندگان : از انبيا و اوليا و نيكان ضمن يك معامله عرضه مى دارد. بدان اميد، كه عبادت او در اين ضمن پذيرفته شود. زيرا كه تمامى آن عبادات ها رد نمى شود. زيرا، هرگاه ، برخى پذيرفته شوند، برخى پذيرفته نشوند. پذيرفتن سالم و نپذيرفتن معيوب ، تبعيض در يك صفقه (عقد ربيع ) است و اين ، موردى است كه پروردگار، بندگان خويش را از آن ، باز داشته است . پس ، چگونه شايسته كرم پروردگارى اوست ؟ او راهى جز پذيرش همه در پيش نيست و مراد حاصل است .
سخن عارفان و پارسايان
يكى از اصحاب حال ، روزى به يارانش مى گفت : اگر به ورود به بهشت و گزاردن دو ركعت نماز مخير مى شدم ، گزاردن دو ركعت نماز را بر مى گزيدم او را گفتند: چگونه ؟ گفت : زيرا كه در بهشت به حظ خود مشغول خواهم شد و در گزاردن دو ركعت نماز، به حق پرورگار خويش .
حكاياتى از عارفان و بزرگان علم و دين
در احياء آمده است كه : عارفى شبلى را به خواب ديد و او را پرسيد كه : خداوند با تو چه كرد؟ گفت : با من ستيزه كرد؛ تا نوميد شدم . پس چون نوميديم را ديد، مرا در رحمت خود فرو برد.
حكايات متفرقه ، كوتاه و خواندنى
كسى ، صاحب كمالى را در خواب ديد، و از حالش پرسيد. و او خواند: به حساب ما رسيدند. پس آنگاه ، منت گذاردند و ما را آزاد ساختند. آرى ، شيوه شهر ياران با بندگان خود چنين است ، كه با آنان مدارا كنند.
عبدالملك بن مروان به هنگام مرگ ، از كاخش ، گازرى را كه لباس هاى شسته شده را به زمين مى زد، نگاه كرد و گفت : اى كاش من لباسشو بودم ! و عهده دار خلافت نشده بودم ! پس سخنش به
(ابو حازم ) رسيد و در پاسخ گفت : سپاس پروردگار را كه آنان را در مرتبه اى قرار داد كه چون مرگشان فرا رسيد، آرزوى آن كنند كه در مقامى باشند كه ما، در آنيم و چون مرگ ما فرا رسد، آرزو نكنيم كه در مقام آنان باشيم .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
معاذ بن جبل گفت : پيامبر را گفتم : مرا به كارى آگاه كن كه به بهشتم برد! و از آتش دوزخ دور دارد. رسول (ص ) گفت : از كار بزرگى سؤ ال كردى . اما بر كسى كه آن را انجام دهد دشوار نيست . خدا را بندگى كن ! و هيچ چيز را انباز او قرار مده ! و نماز به پا دار! و زكاة بده ! و در ماه رمضان روزه بگير و حج خانه خدا را به جاى آر! پس آنگاه گفت : خواهى ترا به درهاى خير هدايت كنم ؟ گفتم : آرى اى فرستاده خداوند! گفت : روزه همچمون سپرى است و صدقه آتش خطاكارى ها را خاموش مى كند. همچنانكه آب ، آتش
را فرو مى نشاند. نماز انسان در دل شب ، شعار نيكوكارانست . سپس اين آيه را برخواند: (تتجافى جنوبهم عن المضاجع ...) سپس گفت : خواهى تو را به اساس هر كار و ستون استوار و نقطه اوج آن آگاه كنم ؟ گفتم : آرى اى فرستاده پروردگار! گفت : پايه آن اسلام است و ستون استوار آن نماز و نقطه اوج آن جهاد در راه خدا است سپس گفت : خواهى تو را به اساس ‍ كلى آن را آگاه كنم گفتم آرى اى فرستاده خدا گفت : اين را در اختيار خود بگير و به زبانش اشاره كرد. گفتم : آيا ما را به آنچه گوييم باز خواست كنند؟ گفت : اى معاذ! مادرت به عزايت بنشيد! جز اينست كه مردمى كه به رو، يا دماغ در آتش افتد، درو شده زبانهاى خود بوده اند.
حكاياتى از عارفان و بزرگان علم و دين
زاهدى گفته است : نماز سى ساله خود را كه در صف نخست نمازگزاران ، به جا آورده بودم ، به ناچار، به قضا برگرداندم . از آن روى ، كه روزى به سببى درنگ كردم و در صف نخست ، جايى نيافتم . پس در صف دوم ايستادم . اما خود را بدين سبب ، از ديگران شرمسار ديدم ، و پيشى گرفتم و به صف نخست آمدم و از آنگاه دانستم كه همه نمازهايم ، آلوده به ريا و آگنده از لذت توجه مردم به من بوده است و اين كه ببينند كه من ، از پيشگامان كارهاى نيك بوده ام .
سخن حكيمان و دانشمندان و مشاهير و...
بزرگى گفته است :
(عزلت ) بدون (عين ) علم ، (زلت ) (يعنى لغزش ) است و بدون (زاء) زهد، علت (يعنى بيمارى ) است .
از سخنان بزرگمهر: دشمنان با من دشمنى كردند. اما، دشمنى را دشمن تر از نفس خود نديدم .
و نيز گفته است : با دلاوران و درندگان ستيزيدم و هيچ يك از آنها چون دوست بد بر من چيره نشدند.
و نيز گفته است : از همه گونه غذاهاى لذيد خوردم و با زنان زيبا روى همبستر شدم و هيچيك را لذيذتر از تندرستى نيافتم .
و نيز گفته است : صبر زرد را خوردم و شربت تلخ را آشاميدم . اما هيچيك را تلخ ‌تر از نيازمندى نيافتم .
و نيز گفته است : با همانندان خود كشتى گرفتم و با دلاوران پيكار كردم . اما هيچيك از آنها، چون زن بد زبان ، بر من پيروز نشد.
و نيز گفته است : تيرها و سنگها به سوى من رها شد و هيچيك را سخت تر از سخن بدى كه از دهان بستانكار بيرون آيد، نيافتم .
و نيز گفته است : از مال اندوخته هاى خود صدقه ها دادم و هيچ صدقه اى را سودمندتر از رهبرى يك گمراه به راه راست نيافتم .
و نيز گفته است : از نزديكى به پادشاهان و بخشش هاى آنان شادمان شدم اما، هيچ چيز برايم نيكوتر از رهايى از آنها نبود.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
يكى از عيدهاى هنديان : در نقطه اى دور در ديار هند، بر پا داشتن عيدى متداول است ، كه در آغاز هر سال ، همه مردم شهر از پير و جوان و كوچك و بزرگ از شهر بيرون مى آيند به جايى كه در آن ، سنگ بزرگى نسب شده است . سپس ، كسى از سوى پادشاه ، فرياد بر مى دارد، كه : تنها، كسى مى تواند بر اين سنگ بر آيد، كه در عيد پيشين حضور داشته است . و چه بسا كه پير مردى بى توان ، كه نيروى بينايى را از دست داده است و پير زنى زشترو، كه او نيز از فرتوتى ، بر پا استوار نمى ماند، بر آن سنگ بالا مى روند و يا يكى از آن دو. و گاه ، كسى كه عيد پيشين را ديده باشد، زنده نمانده است .
پس ، آن كه بر سنگ بالا مى رود، با همه توان خود، فرياد بر مى دارد، كه : من در عيد پيشين حاضر بودم و در آن روزها كودكى بيش نبودم و پادشاهى ما را فلان كس داشت و وزيرش فلان كس بود و قاضى ما فلان كس بود. سپس ، به توصيف مردم آن روزگار مى پردازد كه چگونه مرگ ، آنان را فرسوده است و در كام بلا نابود شده و اينك ! در زير خاكها خفته اند. سپس ‍ خطيب آنان ، بر پا مى ايستد و به پند دادن مردم مى پردازد و مرگ را بر آنان يادآور مى شود و فريب دنيا را و بازى هاى آن را به دوستداران دنيا مى گويد و در آن روز، بسيار مى گريند و ياد مرگ مى كنند و بر گناهانى كه از آنان سر زده است پشيمانى مى خورد. و از غلفت بر گذران عمر، دريغ مى ورزند، و توبه مى كنند و صدقات مى دهند و به جبران گذشته مى پردازد
و نيز از رسم هاى ايشانست ، كه چون پادشاهى از آنان بميرد، او را كفن مى پوشانند و بر باركش مى نهند، در حاليكه گيسوانش بر زمين كشيده مى شود، و به دنبال آن ، پير زنى است ، كه جاروبى به دست دارد، و خاك را از موهايش مى زدايد و مى گوييد: اى غافلان ! پند گيريد! و اى كم انديشان ! و فريب خوردگان ! دامن كوشش به كمر زنيد! اين ، فلان كس است . پادشاه شما بنگريد! كه پس از آن همه عزت و جلال ، دنيا او را به كجا كشانده است ! و پيوسته اين چنين به دنبال او فرياد مى زند، تا كوچه هاى تنگ شهر را بگذرند و سپس او را در گورش مى نهند و اين شيوه آنانست كه پس از مرگ هر پادشاهى چنين كنند.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
سخن يكى از بزرگان : چون نفس تو از فرمانبرى تو سر باز زد، در آن چه مى خواهيد، او را فرمانبرى مكن !
شعر فارسى
مولوى مى گويد:

جان زهجر عرش ، اندر فاقه اى

 

تن زعشق خاربن ، چون ناقه اى

 

جان ، گشايد سوى بالا بال ها

 

تن ، زده اندر زمين چنگال ها

 

اين دو همره ، يكديگر را راهزن

 

گمره آن جان كاو فروماند زتن

 

همچو مجنوند و چون ناقه اش يقين

 

مى كشد آن پيش و اين وا پس به كين

 

ميل مجنون ، پيش آن ليلى روان

 

ميل ناقه پس پى كره دوان

 

يك دم از مجنون خود غافل شدى

 

ناقه گرديدى و واپس آمدى

 

گفت : اى ناقه ، چون هر دو عاشقيم

 

ما دو ضد، بس همره نالايقيم

 

تا تو باشى با من اى مرده ى وطن

 

بس ز ليلى دور ماند جان من

 

روزگارم رفته زين گون حال ها

 

همچو تيغه قوم موسى ، سال ها

 

راه نزديك و بماندم سخت دير

 

سير گشتم زين سوارى ، سير،سير

 

سرنگون خود را ز اشتر درفكند

 

گفت : سوزيدم زغم تا چند؟!چند؟!

 

آنچنان افكند خود را سوى پست

 

كز فتادن از قضا پايش شكست

 

پاى خود بر بست و گفتا: گوهر شوم

 

در خم چوگانش غلتان مى روم

 

زين كند نفرين حكيم خوش دهن

 

بر سوارى كاو فرونايد زتن

 

عشق مولا كى كم از ليلا بود؟

 

گوى گشتن بهر او اولى بود

 

گوى شو! مى گرد بر پهلوى صدق !

 

غلت غلتان در خم چوگان عشق

 

لنگ و لوك و خفته شكل و بى ادب

 

سوى او مى غنج و او را مى طلب

نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
تنى از ابدال گفته است كه : در بلاد مغرب ، گذرم به پزشكى افتاد، كه بيمارانى ، نزد او بودند. و براى آنان شيوه درمانشان مى گفت . پس ، پيش ‍ رفتم و گفتم : - خدا بر تو ببخشايد بيمارى مرا درمان كن ! ساعتى در چهره من نگريست و گفت : ريشه هاى فقر و برگ صبر و هليله فروتنى را بگير! و در ظرف يقين جمع كن ! و آب خوف بر آن ريز! و آتش اندوه در زير آن بيفروز! سپس آن را در صافى مراقبه بپالاى ! و در جام خرسندى ريز! و با شراب توكل بياميز و با دست صدق آن را بخور و با كاسه استغفار آن را بياشام و سپس ، با آب پرهيزگارى دهان خود را شستشو ده ! و از حرص بپرهيز! پس ، اميد كه پروردگار، تو را شفا دهد.
ترجمه اشعار عربى
تهامى گويد:
در زندگى ، با فريب ، به رقابت برمى خيزيم . همانا كه نهايت بى نيازى دنيا، بازگشت به نيازمنديست . در دنيا، همچون به كشتى نشته اى هستيم ، كه گمان مى بريم كه باز ايستاده ايم . اما روزگار درنگمان نمى دهد
حكايات متفرقه ، كوتاه و خواندنى
پارسايى گفت : روزى به يكى از گورستان ها رفتم و بهلول را ديدم . و او را گفتم : اينجا چه مى كنى ؟ گفت : با گروهى همنشينى دارم ، گفت : كه مرا نمى آزارند، و اگر از ياد آخرت باز مانم ، آگاهم كنند و اگر پنهان شوم ، از من پنهان نشوند.
گفته اند: ديوانه اى از گورستانى مى آمد. او را پرسيدند: از كجا مى آيى ؟ گفت : از اين قافله اى كه فرود آمده است . گفتند به آنان چه گفتى ؟ گفت : پرسيدم . كى كوچ خواهيد كرد؟ گفتند: هنگامى كه شما نيز بياييد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
صاحب كمالى مى گفت : آنگاه كه شب روى مى كند، شادمان مى شود. و مى گويد: با پرودگار خود خلوت مى كنم و هنگامى كه صبح فرا مى رسد، به وحشت مى افتم از زشتى ديدار آنان كه مرا از پروردگارم باز مى دارند.
شعر فارسى
مولوى مى گويد:

عقل جز وى ، عقل را بد نام كرد

 

كام دنيا مرد را ناكام كرد

 

چون ملايك گوى : لاعلم لنا

 

تا بگيرد دست تو علمتنا

 

دل زدانش ها بشستند اين فريق

 

زان كه اين دانش نداند اين طريق

 

دانشى بايد كه اصلش زان سرست

 

زان كه هر فرعى به اصلش رهبرست

 

پس ، چرا علمى بياموزى به مرد

 

كش ببايد سينه را زان پاك كرد؟

 

گر در اين مكتب ندانى او هجى

 

همچو احمد پرى از نور حجى

 

گر نباشى نامدار اندر بلاد

 

گم نيى و الله اعلم بالعباد

حكاياتى از عارفان و بزرگان علم و دين
هرم بن حيان گفت : به نزد اويس قرنى رفتم . پس ، مرا گفت : براى چه اينجا آمدى ؟ گفتم : آمده ام تا با تو انس گيرم . اويس گفت : كسى را نمى شناسم كه خدايش را بشناسد و به ديگرى انس گيرد.
شعر فارسى
از شيخ عطار (537 - 627 هجرى )

گم شد از بغداد شبلى چندگاه

 

كس به سوى او كجا مى برد راه ؟

 

باز جستندش رهر موضع بسى

 

در مخنث خانه اى ديدش كسى

 

در ميان آن گروه بى ادب

 

چشم تر بنشسته بود و خشك لب

 

سائلى گفت : اى بزرگ راز جوى ؟

 

اين چه جاى تست ؟ آخر بازگوى !

 

گفت : اين قومند چون تر دامنان

 

در ره دنيا نه مردان ، نه زنان

 

من چو ايشانم ، ولى در راه دين

 

نه زنم ، نه مرد در اين ، آه ازين !

 

گم شدم در ناجوانمرى خويش

 

شرم مى دارم من از مردى خويش

 

هر كه جان خويش را آگاه كرد

 

ريش خود دستار خوان راه كرد

 

همچو مردان ، ذل خود كرد اختيار

 

كرد بر افتادگان عزت نثار

 

گر تو بيش آيى ز مورى در نظر

 

خويشتن را، از بتى باشى بتر

 

مدح و ذمت گر تفاوت مى كند

 

بتگرى باشى كه او بت مى كند

 

گر تو حق بنده اى ، بتگر، مباش !

 

ورتو مرد ايزدى ، آزر مباش !

 

نيست ممكن در ميان خاص و عام

 

از مقام بندگى برتر مقام

 

بندگى كن ! بيش از اين دعوا مجوى !

 

مرد حق شو! عزت از عزى مجوى !

 

چون تو را صد بت بود در زير دلق

 

چون نمايى خويش را صوفى به خلق ؟

 

اى مخنث ! جامعه مردان مدار!

 

خويش را زين بيش سرگردان مدار

سخن عارفان و پارسايان
ابو ربيع زاهد، داوود طايى را گفت : مرا پندى ده ! گفت : از دنيا روزه گير! و افطارت را براى آخرت بگذار و از مردم چنان بگريز! كه از شير مى گريزى .
صاحب حالى گفته است : اكنون ، روزگار خاموشى ست و هنگام گوشه گيرى ، و بايد با ياد خداوند هميشه جاويد بسر برد.
فضيل گفت : هر گاه كسى بر من بگذرد و مرا سلام نكند، من سپاسگزار اويم ، زيرا، سلام ، خود نوعى از منت است .
حكاياتى از عارفان و بزرگان علم و دين
ابو سليمان دارانى گفت : ربيع بن خيثم بر در خانه اش نشسته بود، كه سنگى به صورتش خورد و آن را خون آلوده كرد. ربيع ، خون از چهره خود پاك مى كرد و گفت اى ربيع ! نيك پندى در كار تو شد... سپس بر خاست و به درون خانه رفت و بيرون نيامد، تا آنگاه كه جنازه اش بيرون آوردند.
سخن عارفان و پارسايان
عارفى گفت : با مردم كمتر آميزش كن ! چه ، ندانى كه احوالت به رستاخيز، چگونه است . تا اگر گناهكار باشى ، شناسندگان تو كمتر باشد.
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
رباب - دختر امرى ء القيس - يكى از همسران امام حسين (ع ) بود و در نبرد كربلاء با او همراه بود و حضرت سكينه از او متولد شد. چون ، پس از رويداد كربلاء، به مدينه بازگشت . بزرگان قريش ، از وى خواستگارى كردند و او نپذيرفت ، و گفت : پس از پيامبر خدا، براى من همسرى نيست و همواره در جايى بى سر پناه مى زيست ، تا درگذشت .
شعر فارسى
ابن جوزى در
(معراج ) گفته است .

راه زاندازه برون رفته اى

 

پى نتوان برد كه چون رفته اى

 

عقل در اين واقعه حاشا كند

 

عشق نه حاشا، كه تماشا كند

حكاياتى از عارفان و بزرگان علم و دين
ابراهيم پسر ادهم بوستان بانى مى كرد. روزى مردى سپاهى به نزد او آمد و ميوه خواست . اما ابراهيم از دادن آن خوددارى كرد. پس سپاهى با تازيانه به سرش نواخت . ابراهيم ، سرش را نزديك تر آورد، و گفت سرى را كه همواره به نافرمانى خدا برداشته مى شده است ، بزن ! مرد سپاهى او را شناخت و به عذر خواهى در ايستاد آنگاه ، ابراهيم ، او را گفت : سرى را كه شايسته عذر خواستن بود، در بلخ رها كردم .
مردى
(سهل ) (بن عبدالله شوشترى ؟) را گفت : خواهم كه در مصاحبت تو باشم . سهل گفت : چون يكى از ما دو تن بميرد، آن ديگرى با كه همنشين خواهد بود؟ پس ، هم اكنون ، با او باشد.
فضيل را گفتند: فرزندت گويد: دوست دارم در جايى باشم كه مردم را ببينم و مردم مرا نبينند. فضيل گريست و گفت : اى واى بر فرزندم ! چرا سخنش را تمام نكرد؟ كه :
(نه آنها را ببينم و نه مرا ببينند.)
تفسير آياتى از قرآن كريم
(ملاعبدالرزاق ) عارف كاشى پيرامون آيه
(لن تنالوا البر حتى تنفقوا مماتحبون ) گفت : هر عملى كه صاحبش را به خدا نزديك كندن (نيكى ) است و نزديكى به خدا حاصل نمى شود، مگر به دورى جستن از آن چه كه جز خداست . پس ، كسى كه چيزى را دوست دارد، به همان اندازه از خدا محروم شده است و اين شرك خفى است . به سبب تعلق محبتش به غير خدا. چنان كه پروردگار گفت : (من الناس من يتخذ من دون الله اندادا يحبونهم كحب الله ) (يعنى : برخى از مردم براى خدا انبازانى قرار مى دهند و آن را آنچنان دوست مى دارند، كه خدا را دوست مى دارند) و (بدينسان ) خود را بدان محبت مخصوص گردانيده و به سه وجه از خداوند دور شده است . پس اگر آن محبوب را ويژه خدا كند و تصدقش كند و آن را از دست دهد، دورى از بين مى رود و نزديكى حاصل مى شود و اگر جز اين كند، حتى اگر غير از آنچه دوست داشته است ، دو چندان صدقه كند، به نيكى نايل نخواهند شد. زيرا، خدا از شيوه انفاق او آگاهست . هر چند كه ديگران آگاه نيستند.
فرازهايى از كتب آسمانى
(غزالى ) در كتاب احياء (العلوم الدين ) در بيان گوشه نشينى و بهره هاى آن ، گويد: فايده ششم ، خلاصى از مشاهده بيماران و نادانان و تحمل خلق و خوى آنان است . و همانا كه ديدن بيمار، موجب كورى كوچك است .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
اعمش را گفتند: چرا چشم تو كور است ؟ گفت : از نگريستن به بيماران . و حكايت كرد كه وقتى ابوحنيفه به نزد او آمد و وى را گفت : در خبر آمده است كه هرگاه خداوند چشمان كسى را از او بگيرد، چيزى بهتر از آن دو به او مى بخشد. اكنون عوض خيرى كه خداوند به تو داده است ، كو؟ اعمش ، به شوخى گفت : بهره بهتر، آنست كه بيماران را نمى بينم و تو از آنهايى . سراينده چه نيكو گفته است !:
به تنهائيم خو گرفته ام و خانه نشينم . چه انس پاكيزه اى ! و چه صفاى سرورى ! روزگار مرا ادب كرد و نا خرسند نيستم . زيرا كه بيهوده نمى گويم و نمى شنوم . و تا زنده ام ، از كسى نمى پرسم كه سپاه حركت كرد؟ يا امير بر نشست ؟
ترجمه اشعار عربى
از ابوالفتح بستى :
آيا نمى بينى كه آدميزاد در سراسر زندگى اش گرفتار بيچارگيست ، كه هيچگاه اميد درمان ندارد؟ اسير رنجست ، همچنان كه كرم ابريشم ، همواره ، مى تند و سر انجام با اندوه ، در ميان بافته هاى خود هلاك مى شود.
سخن عارفان و پارسايان
زاهدى گفت : آخرت را سرمايه خويش ساز! پس ، آن چه از دنيا به تو بهره شود، سود توست .
از سخنان محمد بن حنيفه كه - خدا از او خوشنود باد!-: آن كه ارجمندى خويش در يابد، دنيا به نزد او ناچيز است .
كسى گفته است : اى آدمى زاد! روزگار تو اندك است ، و هر روز كه بگذرد بخشى از زندگى تو رفته است .
حكايات متفرقه ، كوتاه و خواندنى
ماءمون ، به يكى از كارگزارانش كه از او شكايت شده بود، نوشت : با آنان كه بر ايشان گمارده شده اى ، به دادگرى رفتار كن ! و گرنه آن كه تو را گمارده است ، با تو به دادگرى رفتار خواهد كرد.
سخن بزرگان
از يكى از بزرگان : در شگفتم از كسى كه پرورگارش را مى شناسد و يك چشم به هم زدن ، ياد او را فراموش مى كند.
بزرگمهر گفته است : داناترين مردم به دگرگونى هاى روزگار كسى ست ، كه از پيش آمدهاى آن كمتر به شگفت مى آيد.
سخن عارفان و پارسايان
يكى از صوفيان گفته است : اگر مرا گويند: چه چيز براى تو شگفت انگيزتر است ؟ گويم : دلى كه خداشناس باشد و سركشى ورزد
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
پيامبر (ص ) گفت : بنده از پرهيزگاران به شمار نمى آيد، مگر آن كه آن چه را كه براى او سودمند نيست ، رها كند.
اميرالمؤمنين على (ع ) گفت : براى دلهاى مؤمنان چيزى را زيانبخش تر از صداى گام هاى (مريدانى ) كه از پشت سر آنان مى آيد، نمى بينم .
حكايات
دانشمندى به ديدار پارسايى رفت ، و از يكى از دوستانش سخنى به ميان آورد. پارسا، او را گفت : از اين ديدار زيانكار شدى . و سه جنايت ورزيدى : كينه مرا به دوستى تيز كردى ، دل آسوده مرا نگران داشتى و خويش را نيز متهم كردى .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
عبدالله بن زراره از امام صادق (ع ) كرد كه گفت : پرورگار براى هر مؤمنى از ايمانش همدمى نهاده است ، كه به او آرام مى گيرد، كه حتى اگر بر فراز كوهى باشد، از تنهايى وحشت نمى كند.
تفسير آياتى از قرآن كريم
پروردگار بر يكى از پيامبرانش وحى كرد، كه : اگر ديدار مرا در بهشت خواهى ، در دنيا، غريب وار باش ! تنها باش ! اندوهگين باش ! و همچون پرنده اى تنها، كه در ديارى خالى از آب و گياه به پرواز مى آيد و از ميوه هاى درختان مى خورد و چون شبانگاه به لانه خود باز گردد، جز من همدمى ندارد و از مردم وحشت مى كند.
در توراة آمده است : آن كه ستم مى كند، خانه اش ويران مى شود. و در قرآن كريم آمده است :
(فتلك بيوتهم خاوية بما ظلموا) (يعنى اينست خانه هاى بى صاحب ايشان كه چون ستم كردند، ويران شد)
شعر فارسى
از مثنوى مولوى :

گر سعيدى از مناره اوفتد

 

بادش اندر جامعه افتاد و رهيد

 

چون نصيبت نيست آن بخت حسن

 

تو چرا بر باد دادى خويشتن ؟

 

سرنگون افتادگان زير منار

 

مى نگر تو صد هزار اندر هزار

شعر فارسى
عطار در منطق الطير گفته است :

چون جدا افتاده يوسف از پدر

 

گشت يعقوب از فراقش بى بصر

 

نام يوسف ماند دايم بر زبانش

 

موج مى زد جوى خون از ديدگانش

 

جبرئيل آمد كه : هرگز گر دگر

 

بر زبان تو كند يوسف گذر

 

از ميان انبياء و مرسلين

 

محو گردانيم نامت بعد از اين

 

چون در آمد امرش از حق آن زمان

 

گشت محوش نام يوسف از زبان

 

ديد يوسف را شبى در خواب پيش

 

خواست تا او را بخواند پيش خويش

 

يادش آمد زان چه حق فرموده بود

 

تن زده آن سرگشته فرسوده زود

 

ليك ، از بى طاقتى آن جان پاك

 

بر كشيد آهى نهايت دردناك

 

چون زخواب خويش بجنبيد او ز جاى

 

جبرئيل آمد، كه : مى گويد خداى

 

گر نراندى نام يوسف بر زبان

 

ليك ، آهى بركشيدى آن زمان

 

در ميان آه تو دانم كه بود

 

در حقيقت توبه بشكستى ، چه سود؟

 

عقل را زين كار سودا مى كند

 

عشقبازى بين چه با ما مى كند!

ترجمه اشعار عربى
ابو العتاهيه گفت :
در سايه كاخ ‌هاى بلند، بدان گونه كه آن را سلامتى مى دانى ، زيست كن ! و صبحگاهان و شامگاهان ، آن چه را كه مى خواهى ، برايت بياورند. اما به هنگام مرگ كه نفس هاى تو، به تنگنا مى افتد، به يقين مى دانى كه در اسارت فريب بوده اى .
ترجمه اشعار عربى
عاصمى گفت :
در آرامش باش ! كه در دنيا، كريمى نيست كه كوچك و بزرگى به او پناه برند. سر منزل بزرگى ، همدمى ندارد و سرآمدان را ياورى نيست .
ترجمه اشعار عربى
شريف رضى گفت :
بر سر زمين آنها ايستادم ، كه به دست بلا ويران شده بود. گريستم تا اين كه مركب به فرياد آمد و همراهان در نكوهش من به فرياد آمدند. نگاه برگرداندم و از آنگاه كه چشم از ويرانه ها برداشتم ، دل مشغول شد.
ترجمه اشعار عربى
از ابن بسام :
بر سرزنش كسانى صبر كردم ، كه اگر تو را نمى ديدند، سخنى نمى گفتند. و در راه تو، با كسانى نرمى كردم ، كه نرمشى ندارد. اگر تو نبودى ، نمى دانستم كه : اينان ، هستند. بر اين روزگار باد آنچه شايسته اوست ! چه بسيار حقوق پا بر جاى تو را كه تباه كرده است ! اگر به راستى ، روزگار، انصاف مى داشت . تو را بلندى مى داد و نعل كفش تو را از زر مى ساخت .
ترجمه اشعار عربى
ديگرى گفته است : اى ديده ! تويى كه مرا به محبت او را دچار كردى . تازگى گونه اش ترا فريب داد و سختى دلش را از ياد بردى .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
افلاطون گفت :
عشق نيرويى است كه از وسوسه هاى آز و صورت هاى خيالى هيكل طبيعى در انسان زاييده مى شود. در دلاور ايجاد ايجاد ترس مى كند و در ترسو دلاورى مى آفريند و هر كسى را به صفتى به ضد آنچه هست ، متصف مى دارد.
يكى از حكيمان گفته است : زيبايى ، مغناطيس روحانى است ، كه دلربائيش به خاصيتش باز بسته است .
ديگرى گفته است : عشق ، اشتياقى ست كه پروردگار، به موجودات زنده مى بخشد، تا با آن ، ممكن سازند، آن چه را كه براى ديگرى ناممكن است .
حكايات تاريخى ، پادشاهان و خلفاى اسلامى
صاحب كتاب
(اغانى ) گفته است كه (علويه مجنون ) روزى كف زنان و پايكوبان ، به مجلس ماءمون در آمد و اين دو بيت مى خواند:
آنكس را دوست نمى دانم كه اگر بااو جفانكنم از من نرنجد. كه مشتاق سايه آن يارم كه اگر بر او كدورت ورزم ، همچنان با من يار باشد.
ماءمون و حاضران و خنياگران شنيدند و آن را در نيافتند. اما ماءمون را خوش آمد و گفت : اى علويه ! نزديك تر آى ! و باز گوى ! و او هفت بار باز گفت . پس ماءمون گفت : اى علويه ! اين خلافت بستان ! و چنين دوستى ، مراده !
حكايات متفرقه ، كوتاه و خواندنى
ابونواس گفت : به ويرانه اى درآمدم و مشكى پر از آب ديدم كه بر ديوارى نهاده بود. چون به ميانه ويرانه رسيدم ، مردى نصرانى ديدم كه سقا بر او خفته بود. سقا چون مرا ديد، بر پاى خاست و نصرانى بى هيچ شرمسارى ، بند شلوار خويش بست و مرا گفت : اى ابونواس ! در چنين حالتى از سرزنش كردن بپرهيز! چه ، تو او را به دوام در اين كار بر مى انگيزى . ابونواس گفته است : من مضمون اين مصراع شعرم كه مى گويد:
(دع عنك لومى ! فان اللوم اغراء) (از سرزنش كردن من خوددارى كن ! كه سرزنش تو مرا بر مى انگيزد) را از او گرفتم .
حكايات تاريخى ، پادشاهان و خلفاى اسلامى
عمرو بن سعيد گفت : شبى در پاسدارخانه دربار ماءمون ، نوبت پاسدارى با من بود، كه با چهار هزار تن ديگر پاس مى داشتيم . در آن هنگام ، ماءمون را ديدم كه با غلام بچگان و زنان مزاح گو بيرون مى آيد. امّا مرا نشناخت و گفت : تو كه اى ؟ و من گفتم : عمروام ! - خدا به تو عمر دهد - فرزند سعيدم !- خدا تو را سعادتمندان سازد- نوه مسلم ام !- خدا تو را سلامت بدارد- پس گفت : از شب هنگام تاكنون تو دربار ما را پاس داشته اى . گفتم : نگهدارنده خداست يا اميرالمؤمنين ! و او بهترين نگهدارنده و نيك ترين بخشندگانست . ماءمون از سخن من لبخند زد و گفت :
رفيق روز نبرد تو، كسى ست كه در ميدان نبرد تو را يارى مى كند و به پاس ‍ سود تو، زيان مى بيند و گزندهاى روزگار را از تو دور مى سازد و براى خاطر جمعى تو، خود را پريشان مى دارد. آنگاه گفت : اى غلام ! چهار صد (درهم ) به او بده ! گرفتم و باز گشتم .
ماءمون از
(يحيى بن اكثم ) از عشق پرسيد. يحيى گفت : رويدادهايى است كه آدمى را سرگشته مى دارد و تن را مى آزارد. (ثمانه ) كه در حضور داشت ، گفت : اى يحيى ! تو ساكت باش ! كه بايد يا از (طلاق ) بگويى ، يا محرمى كه در حال احرام شكار كرده است . ماءمون گفت : اى ثمانه تو از عشق بگو! ثمانه گفت : عشق همنشينى است كه ديگرى را باز مى دارد. دوستى چيره است و فرمان هايش جارى ست . تن و روان را در اختيار مى گيرد و دل خاطر را در تصرف دارد. عقل را زير فرمان خويش ‍ دارد. چنان كه اختيار خود را به او سپرده و از هر گونه تصرفى منع شده است . ماءمون او را آفرين گفت و هزار دينار بخشيد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
در كتاب
(حيوة ) از گفته ابن اثير(در كتاب الكامل ) نقل شده است ، كه در رويدادهاى سال 623 گفته است كه : ما همسايه اى داشتيم كه در دخترى (صفيه ) نام داشت و چون به پانزده سالگى رسيد، او را آلت مردى بر آمد و ريش دميد.
مؤ لف گويد: نظير اين رويداد، مطابى ست حمدالله مستوفى در كتاب
(نزهة القلوب ) آورده است . كه يكى از مورخان نوشته است كه دخترى از مردم (قمشه )- از شهرهاى اسفهان - ازدواج كرد. اما، در نخستين شب زناشويى ، خارشى در مادگيش روى داد و از آنجا آلت مردى و دو بيضه ظاهر شد و مرد شد. و اين رويداد به روزگار خدابنده - الجالتو - بوده است .
شعر فارسى
مولوى (604- 672) فرمايد:

مؤمنان بيحد، ولى ايمان يكى

 

جسمشان معدود، ليكن جان يكى

 

جان گرگان و سگان از هم جداست

 

متحد، جان هاى شيران خداست

 

همچون آن يك نور خورشيد سما

 

صد بود نسبت به صحن خانه ها

 

ليك ، يك باشد همه انوارشان

 

چون كه برگيرى تو ديوار از ميان

 

چون نماند خانه ها را قاعده

 

مؤمنان باشد نفس واحده

سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير
يكى از بزرگان گفته است :
همه كتاب ها، در خواننده ، سستى ، يا دلتنگى مى آفرينند، جز اين كتاب كه در آن تازه هايى است كه تا روز رستاخيز، دلتنگى نمى آورد.
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
محقق زركشى ، در شرح بر
(تلخيص المفتاح ) كه آن را(مجلى الافراح ) ناميده است ، و آن ، كتابى ست پر حجم تر از مطول ، و من ، آن را در سال 992 در قدس خوانده ام ، مى نويسد كه (بدان ! كه (الف و لام ) كه در (الحمد)، گفته شده است ، از براى (استغراق ) است و به قولى (تعريف جنس ) است . و به اعتقاد زمخشرى براى (تعريف جنس ) است ، و به استغراق . و برخى گفته اند كه اين يك نظر (اعتزالى ) است . و ممكن است بدين سان توجيه شود كه آنچه در قرائت (حمد) خواسته شده ، (انشاء حمد است ) و نه (اخبار حمد) به همين سبب ، (استغراق ) درست نيست . زيرا، از بنده بر نمى آيد كه همه مراتب حمد را انشا كند. به خلاف جنس ، كه چنين نيست .
در كتاب مزبور، در بحث از
(لف و نشر)آمده است كه زمخشرى ، به مناسب آيه بيست و سوم از سوره روم كه مى فرمايد (و من آياته منامكم بالليل و النهار و ابتغاؤ كم من فضله بالليل و النهار) (يعنى و از نشانه هاى پروردگاراين است كه مى خوابيد و از فضل او روزى طلب مى كنيد) مى گويد: اين ، از مبحث (لف ) است بدين ترتيب كه : (من آياته منامكم و ابتغاؤ كم من فضله بالليل و النهار). بين دو قرينه اولى و دومى ، فاصله آورده است زيرا دو قرينه دوم ، مفهوم زمانى دارند. و زمان و زمانى شى ء واحدند و لف و نشر اتحاد هر دو را ثابت مى كند و جايزست كه بگوئيم (منامكم فى اليل و النهار و ابتغاؤ كم فى الليل و النهار). زركشى ، سپس مى گويد كه سخن زمخشرى ، از نظر قوانين ادبى درست نيست . زيرا، مستلزم آنست كه (نهار) معمول (ابتغاؤ كم ) باشد و حال آن كه ، معمول بر عاملى كه مصدر باشد، مقدم شده و اين تقدم جايز نيست . گذشته از اين ، لازم مى آييد كه عطف بر دو معمول ، دو عامل باشد و تركيب مجوز آن نيست . پايان سخن زركشى .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
شيخ الرئيس ابن سينا رساله اى در عشق تصنيف كرده است و در آن در گرفتارى ، به تفصيل گفته است كه : عشق ، ويژه آدمى نيست ، بلكه در همه موجودات از فلكى و عنصرى و مواليد سه گانه (: كانى و گياهان و جانوران ) نيز جريان دارد.
حكايات متفرقه ، كوتاه و خواندنى
بهرام گور فرزندى يگانه داشت . امّا او همّتى پست داشت ، چنان كه كنيزان و نوازندگان بر او چيره بودند و حتّى ، به يكى از آن كنيزان مهر مى ورزيد. چون پادشاه ، آگاه شد، كنيز را گفت به او بگويد كه من خود را در اختيار عاشقى مى گذارم كه بلند همّت و بزرگوار باشد. و بدين سان فرزند بهرام شيوه پيشين را ترك كرد تا به پادشاهى رسيد و از حيث اراده و دليرى از بهترين پادشاهان شد.
شعر فارسى
نظامى (540- 598) فرمايد:

چه خوش نازيست ناز خوبرويان !

 

زديده رانده را در ديده جويان

 

به چشمى خيرگى كردن كه : برخيز:

 

به ديگر چشم ، دل دادن كه : مگريز!

 

به صد جان ارزد آن نازى ، كه جانان

 

(نخواهم ) گويد و خواهد به صد جان

سخن مؤ لف كتاب (نثر و نظم )
مؤ لّف گويد:

ثورين حاطا بهذاالورى

 

فثور الثريا و ثور الثرى

 

و من تحت هذا و من فوق ذا

 

حمير مسرحة فى قرى

اينك ! خلاصه اى از جلد پنجم كتاب (الاغانى ) تاءليف ابوالفرح اسفهانى كه در قدس شريف ، بدان دست يافتم .
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
اعشى همدان : او، عبدالرّحمان بن عبداللّه است ، كه به سيزده پشت ، به همدان بن مالك بن زيد بن نزار بن وائله بن ربيعة بن الجبار بن مالك بن زيد بن كهلان بن سباء بن يشخب بن يعرب بن قحطان مى رسد.
اعشى شاعرى فصيح بود و او خواهر
(شعبى ) - فقيه - را به همسرى داشت و (شعبى ) شوهر خواهر او بود.
اعشى بارها بر حجاج - بن يوسف - شوريد و با او نبرد كرد و سرانجام ، حجاج ، بر او پيروز شد و وى را به اسيرى گرفتند و حجاج ، او را گفت : سپاس خداوند را كه مرا بر تو پيروز كرد! آيا تو همان نيستى كه چنين گفته اى ؟ و تو نيستى كه چنان كرده اى ؟ و ابياتى را كه او در هجو حجاج گفته و در آن ، مردم را به پيكار با او بر انگيخته بود، خواند. سپس به او گفت : تو گوينده اين ابيات نيستى كه مى گويد:

و اصابتى قوم و كنت اصبتهم

 

فاليوم اصبر للزمان و اعرف

 

و اذا تصبك من الحوادث نكبة

 

فاصبر فكل غيابة تتكشف

 

اما ولله لتكونن نكبة

 

لا تتكشف غيابتها عنك ابدا

يعنى : گروهى مرا در بلا افكندند و من نيز به بلايشان افكنده بودم . از اين رو امروز شكيبايى مى كنم و حقيقت آن را مى شناسم . و تو هر گاه ، از رويدادهاى روزگار، به رنجى دچار شوى ، شكيبا باش ! كه سرانجام ، پايان آن ، آشكار خواهد شد. اما به خدا كه تو، به رنجى دچار شده اى ، كه سختى هاى آن ، هيچگاه از تو بر نخواهد خاست .
سپس به نگهبان هايش دستور داد، تا گردن او را زند. اعشى روزگارى نيز در سرزمين ديلم به اسيرى زيسته بود. اما، دختر همان كس كه او را به اسارت گرفته بود، بر وى شيفته شد و شبانه نزد او آمد و خود را در اختيار او گذارد و اعشى هشت بار با او در آميخت . پس ، زن به او گفت : شما مسلمانان ، پيوسته با همسران خود بدين سان مى آميزيد؟ اعشى گفت : آرى ! زن گفت : همين ، انگيزه پيروزى شماست . سپس گفت : اگر وسيله رهايى تو را فراهم سازم ، مرا به همسرى گيرى ؟ اعشى گفت : آرى ! و پيمان كرد، كه خلاف نورزد. ديگر شب ، دختر، بند، از دست و پاى او بر داشت و شبانه از راهى كه مى شناخت با او گريخت و شاعرى از اسيران مسلمان گفته است :
كسان را مالشان را از اسارت مى رهاند، و همدانيان را آلت مردى شان رهايى مى بخشد.
و اين دو بيتى را به دوستى كه در نجف بوده است ، نوشته است .

ترجمه اشعار عربى
صفى حلى گويد:
از پيمان خود ملول نيستم و آن را دروغ نمى شمرم . بل ، با آن كه دور هستم ، نيرومند و امينم . مپندار! كه در برابر سنگدلى دورى ، نرم خواهم شد. بلكه اگر پرده نيز از ميان برخيزد به يقين من نمى افزايد.
سخن مؤلف كتاب (نثر و نظم )
مؤلف به دوستى از آن خود در مشهد مقدس نگاشته است .
اى باد! اگر بر ديار ياران ، يعنى : توس رسيدى ، مردم آن سامان را از من بگوى : بهائى شما، هيچگاه به بوستان شما فرود نيامد، مگر اين كه آن را به اشكش آبيارى كرد.
و مؤلف ، به يكى از يارانش در نجف اشرف نگاشته است :
اى باد! هرگاه به سرزمين نجف رسيدى ، از جانب من خاك آن را ببوس ! و توقف كن ! و خبر مرا براى عربانى كه آنجا فرود آمده اند باز گوى ! و بگذر!
ترجمه اشعار عربى
صفى حلى گويد:
گويند: عقيق ، سحر را بى اثر مى كند. چه ، راز حقيقى را بر آن حك كرده اند. اما تو با آن كه عقيق بر دهان خويش دارى ، چشمانت جادوگرى مى كنند.
از صفى حلى است آنگاه كه به مدينه وارد مى شود - كه درود خدا بر ساكنان آن باد.-: اين گنبد سرور من است كه منتهاى آرزويم است . اينك ! محمل بداريد! تا سم شتر خويش را ببوسم .
سخن مؤلف كتاب (نثر و نظم )
براى پدرم كه - خاك او پاك باد! - به هرات به سال 989 نگاشتم :
اى مقيمان هرات ! اين جدايى بس نيست ؟ بس است به حق رسول (ص ). باز گرديد! كه سرزمين صبر من خشك شد. و پس از دورى ، اشك چشم من همواره جاريست . انديشه شما را در دل دارم و دلم در نهايت اندوه است . اگر باد صبا از سوى شما بوزد، به او خوش آمد مى گوييم و پيام مى دهيم كه : دل سرگشته ما در بند شماست . و دورى شما، روح ما را اسير خود داشته است . و دل من ، هيچگاه از صاحب
(خال ) خالى نيست . چمنزار دوست ، چه خوش سرزمين است ! كه آهوى آن ، آتش درخت (غضا) را در پهلوهاى من برافروخت . هيچگاه روز فراق شما را از ياد نخواهم برد. روزى كه اشكم جارى و دلم دردمند بود. و بردبارى ، هيچگاه خاطره آن روز اشك آلود را از ياد من نخواهد برد.
سخن مؤلف كتاب (نثر و نظم )
مؤلف گويد:
هر جنبنده اى كه بر روى زمين است ، مرگ را ناخوش مى دارد. و اگر به چشم خرد بيگرد، راحتى بزرگ در مرگ است .
مؤلف ، هنگامى كه به زيارت خانه خدا رفته و شاهد مراسم حج بوده است ، سروده :
اى آنان كه به مكه آمده ايد! اين منم ! كه مهمانم و اين است زمزم و اينست منى و اينست (مسجد) خيف . چه بسيار كه چشمم را ماليدم تا به يقين بدانم كه آنچه مى بينم به خوابست ؟ يا به بيدارى ؟
سخن مؤلف كتاب (نثر و نظم )
(مؤلف گويد) هنگامى كه در جايى ميان آمد(يعنى ديار بكر) و حلب اقامت داشتم ، صبحگاهى هوا دگرگون شد و بادهاى تند مى ورزيد ،گفتم :

روح بخشى ،اى نسيم صبحدم !

 

گوئيا مى آيى از ملك عجم

 

تازه گرديد از تو داغ اشتياق

 

مى رسى گويا ز اقليم عراق !

 

مرده صد ساله يا بد از تو جان

 

تو مگر كردى گذر از اصفهان ؟!

ترجمه اشعار عربى
شبلى سروده است : اى دوست ! اگر اندوه جان ها، به دير بيانجامد - آنچنان كه مى بينيم ، اندك آن هم كشنده است . اى ساقى جمع ! مرا از ياد نبر و اى خنياگرى پس پرده ! خنياگرى كن ! همانا كه مى بينم كه با آن چه كه سرور و شادمانى نام دارد، در گذشته چه كرده اند.
سخن عارفان و پارسايان
صاحب حالى گفته است : يوسف ، از آن رو، پيراهن خود را از مصر به كنعان به نزد پدرش فرستاد، كه غم او با
(پيراهن ) آغاز شده بود، و همين كه چشمش به پيراهن خون آلود افتاد به سختى غمگين شد و يوسف خواست ، تا(پيراهن )، انگيزه شادى وى شود.
حكايات متفرقه ، كوتاه و خواندنى
حسن بن سهل به ماءمؤ ن گفت : در لذات دنيا نگريستم و همه آنها را اندوهبار ديدم ، جز هفت چيز را: نان گندم و گوشت گوسفند و آب سرد و جامه پربها و بوى خوش و بستر خواب و نگريستن به هر چيز زيبا. ماءمون گفت : پس سخن گفتن با مردان چه ؟ گفت : آرى . آن نخسين آن هاست .
شعر فارسى
از (امير) خسرو(651 - 725 هجرى )

خبرم مپرس از من ! چو مقابل من آيى

 

كه چو در رخ تو بينم ، زخودم خبر نباشد

 

مردمان در من و بيهوشى من حيرانند

 

من در آن كس كه تو را بيند و حيران نشود

 

ساكنان سر كوى تو نباشد بهوش

 

اين زمينى است كه از وى همه مجنون خيزد

 

دى كه رسوا شده اى ديده و گفتى : اين كيست ؟

 

دامن آلوده به خون ، خسروتر دامن بود.

 

قامت راست چو تيرست ، عجايب تيرى !

 

كه زمن دور و مرا در دل و جان گذرد.

شعر (رضى ) كه - رحمت خدابر او باد!- به اين معنى نزديك است : تيرانداز، در (ذى سلم )، و تير در عراق به نشانه خورد، و نشانه را چه دور برگزيده اى !
ترجمه اشعار عربى
ديگرى گفته است :
سپيد رويان پرندين جامه اى كه انديشه شك آلودى ندارند، همچون آهوان مكه ، شكارشان روا نيست . به نرمى سخن ، نابكار شمرده آيند. اما اسلام ، از هر لغزشى ، بازشان مى دارد.
ترجمه اشعار عربى
تهامى گفت :
او، همچون ماه است ، اما، هميشه پنهانست . هر چند كه پنهان بودن ماه ، دو شبى بيش نيست . او، هلالى ست كه همه هلال ها را در پرتو خويش ‍ گرفته است . زيرا كه هر چيز ارزشمندى به دشوارى به دست مى آيد. شمشير نگاه او هميشه در نيام است و شمشيرى را نديده ام كه در نيام بدرخشد اگر نزديك آيد، شب كوتاه مى شود، زيرا كه او پگاهست و با نزديك شدن آن ، شب كوتاه مى شود .
هنگامى كه شتر ابقلم ، سفر را بار بسته بود، با بيتابى به او گفتم : اين دورى را هر چه توانى ، شكيبا باش ! زيرا كه من ، روزگار جوانى را در بلند پروازى ها و حاصل ها در خواهم باخت . آيا اين ، زيانكارى نيست ، كه شب ها، بى هيچ بهره مى گذرد و زندگى به شمار مى آيند؟
شعر فارسى
از وحشى (وفات 991ه‍):

مريض عشق اگر صد بود، علاج يكيست

 

مرض يكى و طبيعت يكى ، مزاح يكيست

 

تمام ، طالب وصليم و وصل مى طلبيم

 

اگر يكيم و اگر صد،كه احتياج يكيست

 

بجز فساد مجو حشى از طبيعت دهر!

 

كه وضع عنصر و تاءليف و امتزاج يكيست (2)

 

شد وقت آن ديگر كه من ، ترك شكيبايى كنم

 

ناموس را يك سو نهم ، بنياد رسوايى كنم

 

چندان بكوشم در وفا،كز من نيوشد راز خود

 

هم محرم مجلس شوم ، هم باده پيمانى كنم

 

توخته و من هر شبى در خلوت جان آرمت

 

دل را نگهبانى دهم ، خاطر تماشايى كنم (3)

شعر فارسى
از نشناس

يك جو غم ايام نداريم و خوشيم

 

گه چاشت ، گهى شام نداريم و خوشيم

 

چون پخته به ما مى رسد از عالم غيبت

 

از كس طمع خام نداريم و خوشيم

ترجمه اشعار عربى
فاضل و محقق
(ابو السعود) مفسر و مفتى قسطنطنيه چنين سروده است :
آيا پس از
(سليمى ) آرزويى ، و جز اشتياق به او سوزش دل و عشقى هست ؟ پس از كوى او، پناهى و جمعيتى هست ؟ و جز در سايه او، به جاى ديگرى مى توان پناه برد؟ هرگز مبادا كه جز به عزم كوى او عنان مركب بگردانم يا (جز به ديدن او) كمر ببندم . او پايان آرزوى منست .اگر دسترسى به وى نباشد. همه آرزوهاى دنيا بر من حرام باد! همه نقش هاى جاه را از لوح خاطرم زدوده ام . آشكار است كه نقاشى پيش از اين ، نقشى بدين سان نكشيده است . به آسيب و ذلت روزگار، خو گرفته ام . اى گرامى داشت روزگار! ترا سلام باد! الا! تا كى بار غنج و غرور او را بر دوش ‍ كشم ؟! آيا هنگام آرامشم فرا نرسيده است ؟ روزگار جامه حسن را بر بالاى او نيكو دوخته است . چنان كه ديباى پربها در پيش او ژنده اى است به روزگار پيرى ، از من دورى گزيده است اينك ! كه موهاى سپيدم فزونى گرفته است . پيشگامان ناتوانى بد توان من حمله آورده اند و در ميدان مزاج من ، گرد سياه بر انگيخته شده است . اكنون ، ديگر او در برج زيبايى نشسته است . من هم ديگر در روزگار بى پروايى جوانى نيستم . همه پيوندهاى ميان من و او گسسته شده است و هيچ پيوند نسبتى در ميان ما نيست ديگر ماده شتر جوان عزم من ، براى رسيدنش سست شده ، و دوش ‍ و كوهانى برايش نمانده است . سر گذشت دل من و او، از انگاه ، كه ركاب استوار كرده است و خانه و خرگاه را به ويرانى كشانده ، داستان آن كسى ست كه به ديار گمنامى كشانده شده و تنها، به او اشتياق دارد و قطرات اشكش همچون پرندگان از پيش صياد گريخته ، در پروازند. (اشتياق من )، همچون اشتياق ماده شتريست كه با شيدايى سير مى كند و آنگاه كه مى رسد، جز ناله و تيغ خار بهره اى ندارد. شبهاى شادمانى گذشت و سپرى شد و هر روزگارى را نقطه پايانى ست . به چه تندى گذشت و دور شد. و اى كاش درنگ مى كرد! اما درنگ ندارد. روزگاران شادى به ساعتى مى گذرند و روزى كه به ملال بگذرد همچون سالى ست . خوشا به اندوه ! كه چه سان زندگى مرا مى كشاند. گر چه غم ها همچون تيراند. مرا كه با همنشينانم همدمى ها بود، اينك ! در وادى سرگردانى مى گردم . بسى شادمانى هاست كه مايه دلتنگى هاست . و بسى سخن هاست كه اندوه مى انگيزد. من كه هيچگاه ، حق احسان را از ياد نبرده ام ، هيچگاه بدى ها را نيز از ياد نخواهم برد. گر چه مردم روزگار، به اين فراموشى خو گرفته اند و هر گروهى كه پس گروه ديگر بيايد، شيوه پيشين را دنبال مى كند اينك ! فروغ معرفت و هدايت از گرمى افتاده است و لهيب آتش ‍ گمراهى زبانه مى كشد. (پيش از اين ) سرير دانش ، كاخ پيراسته اى بود، كه در بزرگى ، به همسرى با هفت گنبد افلاك مى ايستاد. چنان استوار و بلند بود. كه زاغ را طاقت پرواز پيرامون آن نبود و چنان فراشته بود،كه اميد دست يابى بدان نبود، از برج هاى آن ، نور هدايت مى تابيد، همانند برقى كه از ميان ابرها مى تابد. كوه هاى بلند، به دنبالش دامن مى كشيدند، تخت هاى پادشاهان ، با ستون ها به سويش مى حراميدند.اما، اكنون ! اهل دانش ، به سوى خوارى ، رانده شده اند همچون اسيرى كه همواره آماج ستم است روزگار با مردم چنين مى كند و بر سر آنان كجى و راستى را با هم قرار مى دهد هر قيل و قالى ، زمزمه دانش و حكمت نيست به همان سان كه هر آهنى شمشير نيست روزگار گزرانهاى دارد كه بر هر جوانى مى گذرد نعمت و تنگى سلامتى و بيمارى و آن كه در اين دنياست به آن اميدى نبسته است بر او نگوهشى نيست براى تو جستجو كرده ام كه دنيا چيست ؟ و گالايش كدام است ؟ و اين كه چيزى را كه دنيا مى پذيرد خردوريز شكسته اى پيش نيست در دنيا هر چيز به گونه مخالف خود در مى آيد و مردم ، از اين بيخبرند. نقص را چنان جامه كمال مى پوشد، كه گويى زنان پرده نشين عمامه گذارده اند. دنيا را رها كن ! دنيا و آن چه اوست ، بر اهل آن گوارا باد! و تو، آرزويى بر آن نداشته باش ! هنگامى كه خوان سالار ولگردان و فرومايگانند، بزرگان قوم گرسنه مى مانند. زيرا جايى كه وسيله و دستگيرى ندارد، از آنجا، به كامى نتوان رسيد. و اگر تو هزار سال در پى آن بكوشى و او به قدر سر پستانى بر تو دست يابد. بر تو ناروا خواهد بود. چون بازگشتى ، تمامى كوشش پنهانى اشتياق آميز تو، نكوهش پذيرست . گيرم كه كليد همه كارهاى دنيا را به دست آورى و دنيا رام تو شد و تو پادشاه بزرگى شدى و از خوشى روزگار به شادى و شادكامى بر خوردار شدى . آيا پس از به آن به يقين ، طعمه مرگ نخواهى بود؟ پس : ميان آدميان و جاودانگى فاصله ست و مرگ پذيرى و انسان ، حتمى ست .تسليم آدمى به سرنوشت سك حقيقت است و سرور و بنده هم نمى تواند از آن روى بگرداند. حتمى ست و خرد آن را مى پذيرد. و تو نيز اگر در پذيرش آن ستيزى دارى ، از ديگران بپرس ! از زمين ، احوال پادشاهانى را بپرس ! كه اكنون ديگر نيستند و بر فرق ستارگان جاى داشتند. از دور آمدگان ، بر دربارشان گرد مى آمدند و گوشه نشينان در گاهشان بر آستانه شان فراهم مى شدند. (اما) زمين ، بى آن كه كلامى بگويد، از رازهاى آنچه گذشته است ، ترا پاسخ مى دهد.
از اين كه مرگ ، آنها را رگ زد و به نيستى شان كشاند و تيرهايى كه از كمينگاه به سويشان آمد،به نشانه خورد. در رفتن به نيستى ، راه گذشتگان پيمودند، و خانه و كاشانه شان ، از آنان تهى ماند. همه آنجا فرود آمدند، كه پيش از آن ، نمى شناختند و تا روز ستاخيز برنمى خيزند. رويدادهاى روزگار، آنان را به درد آورد و خشكيدند. و اينك ! در زير طبقات خاك ، به خاك پيوسته اند.
اينست پايان گزيده من ، از آن اشعار، و آن ، نود و دو بيت است در نهايت خوبى و روانى
شعر فارسى
از شاعر ناشناس

گر قسمت ما از تو جفا افتاده ست

 

آن نيز هم از طالع ما افتاده ست

 

دارى لب و دندان و دهان شيرين

 

تلخى زبانت از كجا افتاده ست

سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
ازمؤلف :

از بسكه زدم شيشه تقوا بر سنگ

 

وز بسكه به معصيت فرو بردم جنگ

 

اهل اسلام از مسلمانى من

 

صد ننگ كشيدند ز كفار فرنگ

سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
و نيز مؤلف به زبان حال خويش سروده است :
با آن كه سخن من ، از معنى تهى ست ، اما رفيق و پرشورست . خدمتگزار همه مردم هستم . اگر مرا به خدمت گيرند. اگر به من پيوند نداشته باشند، ارزشم افزون مى شود اگر از من ببرند، من ، يك روز عشقشان را از ياد نخواهم برد. با اينهمه بى نصيبى و ناكامى ، رنج مرابنگر! كه از من ياد نمى كنند، مگر آنگاه كه ظرف هاى غذا برچيده باشند .
شعر فارسى
گفته اند كه :
(وقت شمشير بران است ) و يكى از شاعران فارسى زبان ، آن رابه نظم آورده است كه به گمانم جامى باشد.

وقت را تيغ گفته اند بران

 

كه بود بى توقفى گذران

 

هر كجا تيز بگذرد، آن تيغ

 

وانگردد به واى واى و دريغ

 

گر چه باشد گذشتنش نفسى

 

ليك ، تاءثير آن قويست بسى .


تفسير آياتى از قرآن كريم ، فرازهايى از كتب آسمانى
زمخشرى درباره اين سخن پروردگار كه مى فرمايد:
(ان كيد كن عظيم ) (همانا كه مكر شما زنان عظيم و بزرگ است - سوره 12 - آيه 28) گويد: مكر زنان را بزرگ مى شمارد - هر چند كه مردان نيز مكر مى وزند. اما نيرنگ زنان ، لطيف ترينست و حيله شان نافذترين و مكر خويش را با نرمى همراه كنند. سپس گويد: زنان را بزرگ مى شمارد - هر چند كه مردان نيز مكر مى ورزند.- اما نيرنگ زنان ، لطيف تر ينست و حيله شان نافذترين و مكر خويش را باز نرمى همراه كنند. سپس گويد: زنان كوتاه قد، از ديگرانشان زيرك ترند.
دانشمندى گفت : از زنان بيشتر مى ترسم ؛ تا از شيطان . زيرا كه ، پروردگار مى فرمايد:
(ان كيد الشيطان كان ضعيفا) (يعنى مكر شيطان ضيعف است - سوره 4 - آيه 76) و نيز درباره زنان گويد: (ان كيد كن عظيم )
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
اگر گفته شود كه : از تركيب حروف الفبا، چند كلمه دو حرفى - چه با معنى و چه بى معنى - بدون تكرار حرفى در كلمه به دست مى آيد؟ پاسخ ، حاصل ضرب شمار
(27) در شماره (28) است . و اگر گفته شود كه چند كلمه سه حرفى ، بدون تكرار حرفى در كلمه ، بدست مى آيد بايد شمار (28) را در شمار (27) ضرب كرد و حاصل ضرب را در (26) ضرب كرد. كه مى شود 19656 و اگر از چهار حرفى پرسيده شود، بايد اين مقدار را در عدد (25) ضرب كرد و در مورد كلمات پنج حرفى و بيشتر، به همين گونه .
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
بسا كه بخواهند مساحت جسم هايى را كه محاسبه مساحت آنها دشوار است به دست آورند. همانند: فيل و شتر. در اين حالت ، جسم را در حوض مربعى قرار مى دهند. و مقدار آب را اندازه مى گيرند. سپس ، جسم را آب را اندازه مى گيرند. سپس ، جسم را از آب بيرون مى آورند، بار ديگر آب را اندازه مى گيرند. مساحت آب كم شده ، مساحت تقريبى جسم است .
سخن عارفان و پارسايان
يحى معاذ بارها مى گفت : اى عالمان ! كاخ ‌هاى شما قيصرى است و خانه هايتان خسروى و مركب هايتان قارونى و ظرف هايتان فرعونى و خويهايتان نمرودى و سفرهايتان جاهلى و مذهبهايتان پادشاهى . پس راه و روش محمدى كو؟
مؤلف به مناسبت ، گفته سنايى را ياد مى كند:

دين فروشى كنى ، كه تا سازى

 

بارگى نقره خنك و زرين زرگند

 

گويى از بهر حرمت علمست

 

اينهمه طمطراق و خنگ و سمند

 

علم ازين ترهات مستغنى ست

 

تو برو در بروت خويش بخند

ترجمه اشعار عربى
شاعرى گفته است :
روزهايى بر ما گذشت كه شيرين تر و گواراتر از آن نبوده است . آن روزها گذشتند، از پس آنها چيزى جز آرزويشان باز نماند.
سخن عارفان و پارسايان
گنبد شافعى ، گنبد عظيمى است با فضاى وسيع و امسال كه سال 992 هجريست به زيارت آن رفتم . در بالاى ميل قبّه ، زورقى از آهن نصب شده است . شاعرى به هنگام ديدار آن قبه و ديدن آن ميل و زورق سروده است :
گنبد سرور من كه (چنين ) بلندى گرفته است ، اگر در زير آن ، درياهايى وجود نداشت بالاى آن ، كشتى قرار نمى گرفت .
ترجمه اشعار عربى
شافعى سروده است :
فرمانروايى كردند و در حكومتشان چنان فزونى خواستند كه به زودى نشانه اى از حكومت باقى نخواهد ماند. اگر دادگرى مى كردند، بر آنان نيز دادگرى مى رفت . اما، سركشى كردند و روزگار نيز با غم و رنج بر آنان سركشى كرد. اينك ! زبان حالشان كه بر آنان مى خواند: اين ، سزاى آن . و بر روزگار، نكوهشى نيست .
شعر فارسى
ابوسعيد ابوالخير گويد:

دل ، جز ره عشق تو نپويد هرگز

 

جز محنت و درد تو نجويد هرگز

 

صحراى دلم عشق تو شورستان كرد

 

تا مهر كسى دگر نرويد هرگز

شعر فارسى
گفته اند، كه : در پيشگاه امام رضا(ع ) سخن از
(عرفه ) و (مشعر) رفت و آن حضرت فرمود، هيچكس در اين كوه ها نمى ايستد، جز اين كه دعاى او پذيرفته مى شود. اما، مؤمنان دعاى آخرتشان پذيرفته مى شود و كافران ، دعاى دنياشان .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
از ابن مبارك پرسيدند كه : تا كى مى نويسى ؟ و او گفت : ممكن است كه كلمه اى را كه به حالم سودمند باشد، ننوشته باشم و به قلمم آيد.
گزيده اى از كتابها و تاءليفات
ابن جوزى در كتاب
(صفوة الصّفا) در گزارش رويدادهاى سال 645 هجرى گفته است كه : در اين سال ، در بصره ، طاعونى روى آورد كه همگان را كشت و مدت آن ، چهار روز بود. در روز نخست هفتاد هزار كس را كشت . در روز دوم ، هفتاد هزار و يك تن را و در روز سوم ، هفتاد هزار و سه تن را و در روز چهارم ، همگان مرده بودند، جز تنى چند.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
عبدالله گفت : (روزى ) پيامبر خدا(ص ) مربعى ترسيم كرد و در ميان آن ، خطى كشيد كه تا بيرون آن مربع آمد، و در كنار آن خط، خطهاى كوچك ديگرى كشيد. و گفت : آيا مى دانيد كه اين ، چيست ؟ گفتيم : پروردگار و پيامبرش بهتر دانند. گفت خط ميانه ، آدمى ست و خطهاى پيرامون مربع ، مرگ اند، كه او را در ميان گرفته اند و اين خطهاى كوچك ، ناخوشى هايى هستند كه پيرامون اويند، و او را آسيب مى رسانند. و اگر اين يكى از خطا كند، آن ديگرى به او گزند مى رساند. و آن خط بيرون از مربع ، آرزوى آدمى ست .
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
ابن اثير،- مجدالدين ابو السعادت - صاحب
(جامع الاصول ) و (النهايه در حديث ) از بزرگانى بود كه در نزد پادشاهان منزلت فراوان داشت . و سرپرستى كارهاى مهمى با او بود. تا كه بيمار شد و دست و پايش از كار باز ماند. و خانه نشين شد و كارهاى خود را ترك گفت و از آميزش با مردم دورى جست . اما بزرگان همچنان به خانه اش آمد و شد داشتند و برخى از پزشكان نيز به ديدنش مى رفتند و عهده دار بهبود او بودند. تا اين كه پزشكى به ديدنش آمد و به بهبودى نزديك شد. ابن اثير او را مبلغى زر داد و گفت به راه خويش برو! اما دوستان و يارانش او را به نكوهش گرفتند و گفتند: نمى گذارى تا تندرست شوى . ابن اثير گفت : هنگامى كه تندرستى خويش بازيابم ، به كارم فرا خوانند، و به ناچار، بپذيريم . ليكن ، تا بدين حالتم ، شايسته آن كارها نيستم . و از اين رو، اوقات من صرف كامل كردن خودم و مطالعه كتاب مى شود. و در كارهايى وارد نمى شوم كه انگيزه خوشنودى آنانست . اما ناخوشنودى پروردگار را در پى دارد. و روزى نيز به ناچار مى رسد. پس ، رهايى از آن كارها را برگزيد تا به دانش آموختن بپردازد، و به سبب دورى از منصب ها، در آن مدت ، كتاب (جامع الاصول ) و (النهايه ) و چيزهاى ديگر را تاءليف كرد.
تفسير آياتى از قرآن كريم
در
(تفسير نيشابورى ) درباره اين كلام وحى در سوره (جاثيه ) كه فرمايد:(و سخر لكم ما فى السموات و ما فى الارض جميعامنه ان فى ذالك لايات لقوم يتفكرون ) (يعنى و تمامى آن چه كه در آسمان ها و زمين است ، همه را مسخر شما ساخت . در اين كارها، براى مردم با فكرت ، آيات قدرت خدا كاملا پديدار است - سوره 45-آيه 13) آمده است كه :(ابو يعقوب نهرجورى ) گفت : خدا، جهان هستى و آنچه در اوست را مسخر تو قرار داد، تا هيچ چيز تو را تسخير نكند و مسخر كسى باشى كه جهان را تو كرد.پس ، كسى كه در عالم هستى ، چيزى را مالك شد، و زيبايى دنيا او را گرفتار خويش ساخت ، نعمت خدا را انكار كرد و نعمت هاى او را ناسپاس مى شود. در حالى كه خدا او را آزاد آفريده است تا بنده او باشد. اما او بنده هر چيز ديگر شده ، به بندگى خدا نمى پردازد.
حكايات پيامبران الهى ، معصومين (ع )
از امام صادق (ع ) نقل شده ، كه بينوايى به نزد پيامبر آمد. و مرد ثروتمندى در حضور رسول (ص ) بود. مالدار، جامعه خويش از بينوا در كشيد. پيامبر (ص ) گفت : چه چيز تو را بر آن داشت ؟ آيا ترسيدى كه بينوايى او، ترا نيز در گيرد؟ يا بى نيازى تو به او بچسبد؟ ثروتمند گفت : چون چنين فرمودى ؛ چون چنين فرمودى ؛ نيمى از دارايى من از آن او باشد. آنگاه پيامبر به مرد بينوا گفت : آيا از او مى پذيرى ؟ و تهيدست گفت : نه : گفت چرا؟ گفت از آن مى ترسم ، كه چنان شوم كه او شده است .
حكاياتى از عارفان و بزرگان علم و دين
گفته اند كه : در كوهى از لبنان ، زاهدى ، دور از مردم ، در غارى مى زيست . روزها روزه مى داشت و هر شب براى او گرده نانى مى رسيد؛ كه نيمى از آن را به هنگام گشودن روزه مى خورد و نيم ديگر را به هنگام سحر. و اين حال ، روزگارى دراز پاييد، و مرد از كوه به زير نيامد، تا اين كه چنين شد، كه در شبى از شب ها، نان از او برگرفته شد و گرسنگى شدت يافت و خواب از چشم زاهد رفت . پس نماز گزارد و آن شب را در اميد خوردنى ، بيدار ماند، تا گرسنگى بدان دفع كند. اما غذايى نرسيد.
در پايين آن كوه ، روستايى بود كه ساكنان آن ، بر دين عيسى بودند و هنگامى كه بامدادان زاهد به نزد آنان رفت و خوردنى خواست ، پيرمردى از آنان ، دو گرده نان جوين او را داد. زاهد دو گرده نان را گرفت و به بسوى كوه روانه شد. و در خانه آن پيرمرد، سگى بود لاغر و به بيمارى گرى دردمند. كه به زاهد در آويخت و بر او بانگ كرد و به دامن جامه او آويزان شد.
مرد زاهد، يكى از آن دو نان را به سگ داد، تا از او دست بردارد. سگ نان را خورد و بار ديگر به زاهد در آويخت و عوعو كرد و زوزه كشيد. زاهد نان ديگر را جلوى او انداخت . سگ نان را خورد و براى سومين بار به زاهد در آويخت و زوزه خود را بلندتر كرد و دامن جامه او را به دندان گرفت و پاره كرد.
زاهد گفت : سبحان الله ! من ، سگى از تو بى حياتر نديده ام . صاحب تو دو نان بيشتر به من نداده است ، و تو هر دو را از من گرفته اى . اين زوزه و عوعو و جامه دريدنت چيست ؟
آنگاه پروردگار، سگ را به سخن آورد. و گفت : من بى حيا نيستم . در خانه اين مسيحى پرورده شدم . گوسفندانش را نگهبانى مى كنم ، خانه اش را پاس مى دارم . و به لقمه نانى يا پاره استخوانى كه به من مى دهد؛ بسنده مى كنم ، و چه بسيار كه مرا از ياد مى برند و روزها گرسنه مى مانم . گاه ، او، براى خود نيز چيزى نمى يابد. با اين همه ، خانه اش را رها نمى كنم . از آن گاه كه خود را شناخته ام ، به در خانه بى گانه اى نرفته ام . و شيوه من ، همواره اين بوده است ، كه اگر غذايى يافته ام ، شكر كرده ام و اگر نه ، شكيبا بوده ام . اما تو، همين كه يك شب گرده نانى از تو قطع شد، بردبار نبودى و چنان شد كه از در خانه روزى دهنده بندگان به خانه مردى مسيحى آمدى . از پروردگار خويش ، روى برتافتى و با دشمن رياكارش در ساختى . حالا، بگو! كدام يك از ما بى حياست ؟ من ؟ يا تو؟
زاهد همين كه چنين ، شنيد، دست خويش به سر كوفت و بيهوش به زمين افتاد.
خر
(ابو حسن بن جزاز) مرد و يكى از دوستانش به او نوشت :
خر اديب مرد و به ياران گفتم : خر مرد و آن چه بايد از دست برود، رفت .
آرى ! كسى كه به آبرومندى بميرد، به راحتى مرده است . و خرى كه چون اديب را جانشين داشته باشد، نمرده است .
و
(ابن جزاز) در پاسخش نوشت :
چه بسيار مردم نادانى كه مرا مى بينند كه در طلب روزى روانم . مى گويند: مى بينم پياده مى روى و هر پياده اى ، در محنت مى افتد. مى گويم : خرم مرد، تو زنده و پايدار باشى !
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
بناهاى قسطنطنيه به روزگار ما - سال 992 هجرى - به گفته و نوشته يكى از معتمدان : محله هاى مسلمان نشين 2500 كوى . / مسجد محله 4494 در / مكتب خانه 1652 در / ساختمان هاى بلند: 50 بنا / خانگاه ها 150 در / زاويه هاى پيران و زاهدان 285 در / كاروانسراها 418 در / چشمه هايى كه بنا هم دارند 948 چشمه / وضوگاه ها 4985 در / نانوايى ها 395 در / آسيا 585 در / باراندازهاى بزرگ 12 در / گرمابه ها 874 در / كوى هاى نامسلمان نشين : كوى هاى يهوديان 285 كوى / كنيسه ها: 742 در / مناره ها - 55 شمار.
حكاياتى از عارفان وبزرگان علم و دين
چون هنگام مرگ شبلى فرا رسيد. يكى از حاضران گفت : اى شيخ : بگو: لا اله الا الله .
شبلى خواند:
بى شك خانه اى كه تو ساكن آنى ، چراغ نمى خواهد.
ترجمه اشعار عربى
(ابن دقيق ) هنگام سفر، براى (اب نباته ) نوشت :
چه بسيار شب ها كه در انديشه تو، شب تا به صبح رانديم . چشم به هم ننهاديم و آرام نگرفتيم و ياران ، در اين كه چه چيزى شكوه آنان را ناچيز مى كرد و يا مايه آرام آنان بود، به اختلاف سخن گفتند. برخى گفتند: ساعتى رفع خستگى كردند و كسانى ياد تو را آرام بخش دانستند و اين درست است .
ترجمه اشعار عربى
و ابن نباته در پاسخ گفت :
در پناه نگهدارى خدا، سفر بيابان را به پايان برسانى و به تندرستى بازگردى . اگر ممكن بود كه روى پلك هاى من گام نهى ، آنها را فرش راهت مى ساختم . اما، دورى تو، چشم هاى مرا مجروح ساخته است و تو جز راه درست نمى روى .
شعر فارسى
قاسمى گفته است :

ميان مجلس رندان ، حديث فردا نيست

 

بيار باده ! كه حال زمانه پيدا نيست

 

دگر زعقل ، حكايت به عاشقان منويس !

 

بارت عقل ، به ديوان عشق مجرى نيست

 

نگاه دار ادب در طريق عشق ! و مترس !

 

اگر چه دوست غيورست ، بى محابا نيست

 

اسير لذت تن مانده اى ، و گرنه ترا

 

چه عيش هاست كه در ملك جان مهيا نيست

 

زطعن مردم بيگانه قاسمى چه ضرر؟

 

ترا كه از غم جانان زخويش پروا نيست

لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
از
(ابن اسير) احوال مردى را پرسيدند كه چون قرآن بر او خوانند بيهوش شود گفت ميان ما و او پيمان ! كه او بر ديوار بيشانند و تمامى قرآن از آغاز تا انجام را بر او فرو خوانند. اگر فرو افتد، چنانست كه او دعوى مى كنند.
ترجمه اشعار عربى
خدا پاداش نيك دهد كسى را كه گفت :
اگر بدانى كه چه مى گويم ، مرا معذور مى دارى و اگر بدانم چه مى گويى ، تو را سرزنش نمى كنم اما، نمى دانى كه چه مى گويم ، و مرا سرزنش مى كنى و من ، مى دانم كه نادان هستى و ترا معذور مى دارم .
حكايات متفرقه ، كوتاه و خواندنى
در
(حياة الحيوان )، زير كلمه (كبك ) آمده است كه : يكى از سران (كرد) بر سفره يكى از اميران ، مهمان شد و بر آن سفره ، دو كبك بريان نهاده بود. كرد، كبكها را نگريست و خنديد. و چون امير از سبب خنده اش پرسيد، گفت : به روزگار جوانى بر سوداگرى ، راه زدم ، و چون خواستم كه او را بكشم ، زارى كرد. اما زارى او بى فايده بود مرد، چون مرا مصمم به كشتن خويش ديد، به دو كبك كه در كوه بودند، روى آورد و گفت : بركشتن من ، گواه باشد! و اكنون كه اين كبك ها را ديدم ، نادانى او به يادم آمد. امير گفت : آن دو، شهادت خويش دادند و فرمان داد، تا گردنش ‍ زدند.
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
مؤلف گويد:
اى ماه فروزان تاريك شبان ! كه خيالت در انديشه منست . از آن هنگام كه از من دور شده اى ، اندوهم فزونى گرفته است . مپرس ! كه روزهاى دورى چه سان گذشت ؟ به خدا كه به بدترين احوال سپرى شد.
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
و نيز از اوست :
اى نكوهشگر! تا چند نكوهشم گويى ؟ از نكوهش بس كن ! كه رنجى كه دارم ، برايم بس است آنگاه كه سراپا اشتياقم ،جاى سرزنش نيست . دل من (محنت ) فراق دوستان را نچشيده است
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
مؤلف گويد: در سال 981 از قزوين به هرات براى پدرم نوشتم : تن من در
(قزوين ) و جانم نزد هراتيانست . اينك ! تن من ، از نزديكانش دورست و جانم به وطن خويش مقيم .
ترجمه اشعار عربى
قيراطى گفت :
هنگامى كه من در هجران او از حسرت مى گريستم ، نگريست . اما، جلاى گونه هاى او، شرح ماجرا را باز مى گفت .
شعر فارسى
از وحشى بافقى :

مى نمايد، چند روزى شد، كه آزاريت هست

 

غالبا دل در كف چون خود ستمكاريت هست

 

در گلستانى نمى جنبى چو شاخ گل زجاى

 

مى توان دانست كاندر پاى دل ، خاريت هست

 

چاره خود كن ! اگر بيچاره سوزى همچو تست

 

واى بر جانت ! اگر مانند خودت ياريت هست

 

عشقبازان ، رازداران همند، از من بپوش !

 

همچون من بى عزتى ؟ يا مقداريت هست ؟

 

چونى ؟ از شاخ گلت رنگى و بويى مى رسد؟

 

يا به اين خوش مى كنى خاطر، كه گلزاريت هست ؟

 

در طلسم دوستى ، كاندر تواش تاءثير نيست

 

نسخه دارم ، اشارت كن ! اگر كاريت هست

 

بار حرمان برنتابيد خاطر نازكدلان

 

عمر من ! بر جان وحشى نه ! اگر باريت

ترجمه اشعار عربى
(ابن وردى ) در توصيف گيسوان زنى كه به پاهايش مى رسده ، سروده است :
او در انديشه كشتن منست . و خود را در قدم او انداخت .
ترجمه اشعار عربى
ابن الزين در وصف كور گفته است :
چشمان نابينا، عشق ورزيد و فرو خفت . نگاهش به پاس شرم است كه نمى درخشت . نرگسان چشم او را به عيب منگريد! آنها را در باغ زيبائيش ، هنوز نشكفته اند.
ترجمه اشعار عربى
ديگرى در توصيف تبناكى كسى گفته است :
(هيچگاه ) بر نعمت ديگرى حسد نورزيدم . و همانا كه بر تب تو رشك دارم . براى او همين كافيست كه اندام تو را در آغوش گرفته است و دهانت را نيز بوسيده است .
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
(ابن عنين ) بيمار شد و اين دو بيت را به پادشاه نوشت :
به چشم آن بزرگى در من بنگر! كه تو را از هر نعمتى برخوردار ساخته است من ، همانند
(الذى ) هستم كه نيازمند است به چيزى كه كم دارد. اكنون دعا و ثناى فراوان مرا غنيمت بشمار!)
پادشاه به ديدار او رفت و هزار دينار بخشيد و گفت : تو
(الذى ) هستى و اين هم (صله ) و (عايد)
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفته است : از بخشنده ، آن چه را كه به آسانى ميسر است مى خواهيد! چه ، به نظر او، كوچك آيد.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
(غزالى ) در
(احياء) (العلوم الدين ) از امام صادق (ع ) نقل كرده است كه فرمود: دوستى يك روزه ، (پيوند)است و دوستى يك ماهه ، (خويشى )ست و دوستى يك ساله (صله رحم ) است و كسى كه به تكبر آن را ببرد، خدااو را از خود نااميد مى سازد.
سخن عارفان و پارسايان
حسن (بصرى ) گفت : چه بسا برادرى كه از مادر تو زاده نشده است .
ديگرى گفته است : خويشى ، نيازمند الفت است و الفت نياز به خويشى ندارد
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى را گفتند: كداميك را دوست تر دارى ؟ برادرت ؟ يا دوستت را؟ گفت : برادرم را دوست دارم كه دوست من باشد، محبت من نسبت به او، از راه حقوق برادرى است .
خكايات تاريخى ، پادشاهان و خلفاى اسلامى
كسرى را خوان گستردند. چون قدح ها نهاده شد، از يكى از آنها، ريزه اى غذا بر سفره اى افتاد. خسرو در خوان سالار به خشم نگريست . و او دانست كه بدين لغزش ، كشته خواهد شد. پس ، محتواى قدحى را بر سفره ريخت . خسرو او را گقت : چرا چنين كردى ؟ گفت : شاها! به يقين دانستم كه بدان لغزش ، كه كشتن مرا ايجاب نمى كرد، مرا خواهى كشت . و مردم تو را سرزنش خواهند گرفت . از اين رو خواستم ، اگر مرا كشتى ، بدان خطاى كوچك سرزنش نشوى . خسرو او را بخشيد و به خود نزديك كرد.
شعر فارسى
از مثنوى :

راه فانى گشته ، راهى ديگرست

 

زان كه هشيارى ، گناهى ديگرست

 

آتشى در زن به هر دو، تا به يكى

 

پر گره باشى از اين هر دو چونى ؟

 

تا گره بانى بود، همراز نيست

 

همنشين آن لب و آواز نيست

 

اى خبرهات از خبرده ، بى خبرى

 

توبه تو، از گناه تو بتر

 

جستجويى از وراى جستجو

 

من نمى دانم ، تو مى دانى ، بگو؟

 

حال و قالى ، از وراى حال و قال

 

غرق گشته در جمال ذوالجلال

 

غرقه يى نه كه خلاصى باشدش

 

يا بجز دريا كسى بشناسدش

ترجمه اشعار عربى
البها زهير
من همانم كه (داستان عشقم را) مى شنوى و مى بينى . خبر عشق مرا دروغ مپندار! معشوقى دارم كه اوصاف او در حد كمال است . و همين ، براى عشق من بهانه ايست . آنگاه كه زيبايى او در ميان مردم ، آوازه در انداخت ، اشتياق من نيز مشهور شد. هر چيز معشوق من زيبا است من همانند معشوق خود نديدام ! نديده ام ! سيه چشمى ست كه مرا سرگردان داشته . گندمگونى ست كه سرگذشت مرا شب زنده داران كرده است . مرا به گريانى و اندوهناكى مى بينى و او را خندان و شادمان . اى سخن چينان ! اگر اين سرگذشت را مى دانيد. چه چيز شما را گمراه كرده است ؟ از آرامش دل من ، سخن گفته ايد و اين تهمتى بيش نيست . چه ، ميان دل من و عشق و آرامش ، فاصله از زمين تا آسمانست .
شعر فارسى
اهلى گفته است :

اگر به دست اشارت كنى جانب من

 

پرد به سوى تو روحم ، چو مرغ دست آموز

ترجمه اشعار عربى
ديگرى گفته است :
اى قاصد سرزمين دوست ! مرد، به كارهاى شناخته مى شود.
آنگاه كه رسيدى ، زمين بوسه ده !، سلام مرا برسان ! و به مبالغه سخن بگوى !
اگر با او به خلوت بودى ، به خدا كه مرا به وى بشناسان ! اما آنچنان درنگ مكن ! كه ملول شود. آن ، بزرگترين خواسته هاى منست ، كه اگر بر آوريش ، در آرزوى خويش از تو به نوميدى نرسيده ام . پس از خدا، در كارهايم هميشه بر تو تكيه داشتم . مردمان يار يكديگرند و دنيا، دار مكافاتست . خوبى ها ياد مى شود و خبرها، دهان به دهان مى گردد.
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
قاضى بيضاوى - صاحب كتاب هاى مشهور- نامش عبدالله بود و لقبش ‍ ناصرالدين و كينه اش ابوالخير عمر بن محمدبن على بيضاوى - و بيضا قريه ايست از توابع شيراز.
بيضاوى ، داورى شيراز را عهده دار بود و مردى بود پارسا و پرهيزگار. وقتى ، به تبريز رفت و به هنگام ورود او، جمعى از دانشمندان نشستى داشتند. قاضى در پايان مجلس نشست ، چنانكه كسى متوجه ورود او نشد. مدرس اعتراضات فراوان وارد كرد و اظهار فخر كرد به گمان آن كه هيچيك از حاضران مجلس قادر به پاسخگويى آن نيستند و چون از سخن گفتن فارغ آمد، و هيچ يك از حاضران سخنى نگفتند. بيضاوى به پاسخگويى در ايستاد.
استاد به او گفت : سخنت را نمى شنوم تا بدانم آن چه گفته ام فهميده اى يا نه . قاضى گفت : دوست دارى سخنت را به لفظ پاسخ گويم يا به معنى ؟ مدرس حيرت زده گفت : آن را به لفظ باز گوى ! قاضى باز گفت و در اداى سخن الفاظ غلط وى را نيز به كار برد، و آن اعتراضات را پاسخ ‌هاى كافى گفت . سپس ، از سوى خود به ايراد اعتراض پرداخت و از مدرس پاسخ خواست . كه بر آن قادر نشد. پس وزير از مجلس بر خواست و بيضاوى را نشاند و پرسيد: تو كيستى ؟ قاضى گفت : ناصرالدين و در خواست منصب قضاى شيراز كرد. آن چه خواست ، به او داده شد و او را گرامى داشتند و خلعت بخشيدند. وفات بيضاوى به سال 685 در تبريز اتفاق افتاد و گور او آنجاست و از تصنيفات اوست ، كتاب الغاية در فقه و شرح المصباح و المنهاج و الطوالع و المصباح در كلام و مشهورترين تصنيف او در روزگار ما، تفسير اوست موسوم به
(انوار التنزيل )
تفسير آياتى از قرآن كريم ،
(نيشابورى )، ذيل آيه (اليوم نختم على افواهم و تكلمناايديهم ) (امروز است كه بر دهان آنان مهر خموشى مى نهيم و دستهايشان ، با ما سخن گويند- سوره 36 - آيه 65) گويند: در برخى اخبار صحيح آمده است كه در روز قيامت ، اعضاى بدن آدمى ، عليه او شهادت مى دهند. در اين هنگام ، مويى از چشم به حركت مى آيد و اجازه مى گيرد تا شهادت دهد پس ، پروردگار مى گويد: اى موى چشمش ! سخن بگو! و بر بنده ام گواه باش ! و او شهادت مى دهد بر اين كه از خوف (پروردگار) گريسته است . پس ، او را مى بخشد و منادى از سوى پروردگار ندا مى دهد كه اين آدمى ، آزاد شده پروردگارست به شهادت مويش !
ترجمه اشعار عربى
(قيس ) و او، - مجنون ليلى - است . نامش احمد و لقبش قيس است و شرح حالش مشهورتر ازآنست كه ذكر شود. از اشعار اوست كه گفت :
مرا آزردى ، و به سخنى كه كوه ها را درهم مى ريزد، از پاى در آوردى . از من دور شدى و راه چاره را بر من بستى و اندوه خويش را درون سينه ام باز نهادى شب ها به ستاره
(نسر)بنگر! من نيز هر شبانگاه . بدان مى نگرم . شايد، نگاه من به نگاه تو بر خورد و شكوه هاى درونى خويش را به آن باز گوييم .
شعر فارسى
بزرگى گفته است :

دل ، جز ره عشق تو نپويد هرگز

 

جز محنت و درد تو نجويد هرگز

 

صحراى دلم ، عشق تو شورستان كرد

 

تا مهر كسى دگر نرويد هرگز

 

در عشق ، هواى وصل جانان نكنم

 

هرگز گله از محنت هجران نكنم

 

سوزى خواهم ، كه سازگارش نبود

 

دردى خواهم ، كه ياد درمان نكنم

شعر فارسى
عطار گويد:

گر ترا دانش ، و گر نادانى است

 

آخر كار تو سرگردانى است

 

ما پنبه زروى ريش برداشته ايم

 

وز دل ، غم نوش ونيش برداشته ايم

 

فرهاد صفت ، گذشته از هستى خويش

 

اين كوه بلا ز پيش برداشته ايم

شعر فارسى
از مثنوى :

كشته و مرده پيشت اى قمر

 

به ، كه شاه زندگان جاى دگر

سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
مؤلف شعر زير را به راه حجاز سروده است :

آهنگ حجاز مى نمودم من زار

 

كآمد سحرى به گوش دل اين گفتار

 

يارب ! به روى ، جانب كعبه رود؟

 

رندى كه كليسيا از او دارد عار

سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
نيز از مؤلف است :

اى دل ! كه زمدرسه به دير افتادى

 

واندر صف اهل زهد، غير افتادى

 

الحمد! كه كار را رساندى تو به جاى

 

صد شكر! كه عاقبت به خير افتادى

 

تا از ره و رسم عقل بيرون نشوى

 

يك ذره از آنچه هستى ، افزون نشوى

 

گفتم كه : كنم تحفه ات اى لاله عذار!

 

جان را، چو شوم زوصل تو برخوردار

 

گفتا كه : بهائى ! اين فضولى بگذار!

 

جان خود زمن است ، غير جان تحفه بيار

 

اى چرخ ! كه با مردم نادان يارى

 

هر لحظه بر اهل فضل ، غم مى بارى

 

پيوسته زتو بر دل من بار غمى ست

 

گويا كه زاهل دانشم پندارى

 

ترجمه اشعار عربى
از
(حاجزى ):
آنگاه كه در اوج شادمانى بودم ، طول عمر را دوست مى داشتم
و اكنون كه بدين حال افتاده ام ، بر آن كه به عمر كوتاه مى ميرد، حسد مى ورزم .
شعر فارسى
(عطار) در منطق الطير گويد:

كفر، كافر را و دين ، ديندار را

 

ذره دردت دل عطار را

 

ذره اى درد خدا در دل ترا

 

بهتر از هر دو جهان حاصل تو را

 

هر كرا اين درد نبود، مرد، نيست

 

نيست درمان ، گر تو را اين درد نيست

 

خالقا! بيچاره كوى توام

 

سرنگون افتاده دل سوى توام

 

اى جهانى درد همراهم ز تو

 

درد ديگر وام مى خواهم زتو

 

رنج ، اندر كوى تو رنجى خوش است

 

درد تو در قعر جان ، گنجى خوش است

 

درد تو بايد دلم را! درد تو!

 

ليك نى در خورد من ، در خورد تو!

 

درد، چندانى كه دارى مى فرست !

 

ليك دل را نيز يارى مى فرست

 

دل كجا بى يارت دردى كشد؟

 

كاين چنين دردى ، نه هر مردى كشد.

وقايع تاريخى ، بلاد اسلامى ، اطلاعات گوناگون
ابن اثير، در
(الكامل )، در رويدادهاى سال 258 مى نويسد: در بصره باد زردى وزيد، سپس باد سبز و پس از آن ، باد سياه . سپس پى در پى ، باران هايى باريد و تگرگ فرو ريخت ، كه وزن هر دانه از آن ، يكصد و پنجاه در هم بود. و در همين سال ، در كوفه باد زرد آمد و تا فرو رفتن آفتاب پاييد. سپس باد سياه ورزيد و مردم به درگاه خدا ناليدند. سپس ، باران سهمناك باريد و در قريه اى پيرامون كوفه - به نام (احمد آباد) سنگ هاى سياه و سفيد فرو افتاد كه در ميان آنها گل بود و به بغداد آورده شد و مردم ديدند.
سخن عارفان و پارسايان
عارفى گفته است :
چون پدر ما - آدم - پس از آن كه به او گفته شد:
(اسكن انت و زوجك الجنة )(تو و همسرت ، در بهشت آرام گيريد - سوره 2 - آيه 35) از او يك گناه سر زد و از بهشت رانده شد. ما چگونه اميد داريم كه با گناه ورزى هاى پى در پى ، به بهشت رويم ؟
مؤلف ، اين ابيات را در همين مضمون در كتاب
(سفر حجاز) به فارسى سروده است :

جد تو، آدم ، بهشتش جاى بود

 

قدسيان كردند بهر او سجود

 

يك گنه چون كرد، گفتندش تمام

 

مذنبى ، مذنب ، برو! بيرون خرام

 

تو طمع دارى كه با چندين گناه

 

داخل جنت شوى اى رو سياه

ترجمه اشعار عربى
حاجزى گويد:
از آن گاه ، كه عهد مرا شكسته است ، چشمم پيوسته چون ابرو، مى بارد.
به زبان مى گويم : پروردگارا چنانش كن !
اما دلم و باز مانده روحم ندا مى دهند كه : نه ! نه !
ترجمه اشعار عربى
در يك كتاب تاريخ ، مورخ پس از آنكه انكار مى كند، كه كسى از عشق كشته يا مدهوش شده باشد، اين دو بيت را مى سرايد:
اگر عشق به
(ليلى ) و (سلمى )، عقل و خرد مردم را به نيستى كشد،
پس ، احوال آنان كه دل به عالم بالا سپرده اند ؛ چگونه خواهد بود؟
تفسير آياتى از قرآن كريم
در يكى از تفسيرها، ذيل آيه
(ان تقول نفس يا حسرتى على ما فرت فى جنب الله ) (يعنى آنگاه ، هر نفسى به خود آيد و فرياد و احسرتا! برآرد و گويد: واى بر من ! كه امر خدا را فرو گذاشتم و در حق خود ظلم و تفريط كردم - سوره - 39 - آيه 56) آمده است كه : ابوالفتح بن برهانى ، در فقه سر آمد بود و بر عامه مردم پيشوايى داشت . و مال فروانى گرد آورد و به بغداد رفت و تدريس نظاميه به او واگذار شد، و در همدان مرد. هنگامى كه وفات او نزديك شد، به يارانش گفت بيرون رفتند، و تنها شد، به صورت خود مى زد، و مى گفت (يا حسرتنا على ما فرطت فى جنب الله ) و خطاب به خود مى گفت : يا ابا الفتح ! در طلب دنيا و كسب جاه ، و آمد و رفت به درگاه پادشاهان ، زندگى خويش تباه كردى . آنگاه خواند:
از صاحبان دانش ، در شگفتم كه : چگونه غافل ماندند؟ و جامه حرص ، به مهلك ها كشاندند. چنان پيرامون ستمگران مى گردند، كه گويى به هنگام مناسك ، پيرامون خانه خدا در گردشند و پيوسته اين آيه تكرار مى كرد، تا جان داد
مؤلف گويد: از اين گونه مردن ، به خداپناه مى بريم ! و از او در خواست مى كنيم كه بر ما منت نهد، و توفيق رهايى از اين وبال و گمراهى عطا فرمايد.
ترجمه اشعار عربى
شاعرى گفته است
اى آن ، كه تو را رونق و تازگى ست ! من ، راز تو را هرگز فاش نخواهم كرد. با دل من ، هر چه خواهى ، كن ! كه شنونده فرمانبر توام . دلم ، بردبارست و بر هر چيز شكيباست . و مى پندارد كه رهاست .
ترجمه اشعار عربى
ابو نواس گفت :
كوزه را شكست و زمين را از باده ، سيراب كرد. فرياد زدم : مسلمانم ! و اى كاش كه خاك بودم !
ترجمه اشعار عربى
شاعرى گفته است : سماعى كه به وجد آرد، مباحست . و گرنه حرامست . كسى را كه خوشى سخن شما به اشتياق آورد، بر او سرزنشى نيست .
شگفت نيست : اگر عشق ، او را پراكنده خاطر سازد، زيرا، عاشق ، آراسته نيست .
عاشق ، از دير باز، تا آنگاه كه از شير باز گرفته مى شود، از عشق سيراب مى شود.
و اشتياقست كه او را به هر سو مى كشاند، و گرنه در تمامى هستى نمى گنجد.
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از بهائى (وفات 1030 ه‍)

كرديم دلى را كه نبد مصباحش

 

در خانه عزلت ، از پى اصلاحش

 

وز فر من الخلق بر آن خانه زديم

 

قفلى ،كه نساخت قفلگر مفتاحش

حكايات متفرقه ، كوتاه و خواندنى
جاحظ گفت به همراه
(محمد بن اسحاق بن ابراهيم موصلى ) بودم و او، از سامراء به بغداد مى رفت . و آب دجله در نهايت زيادى بود. با هم در كشتى نشستيم . محمد دستور داد، باده آوردند و نوشيديم . سپس دستور داد تا در ميان ما و كنيزكانش پرده اى آويختند و به آنان دستور خواندن داد.و يكى از آنان خواند:
روزها به جدايى و سرزنش مى گذرد. روزگار بر ما مى گذرد و ما را خشمگين مى كند.
نمى دانم : آيا من اين ويژگى دارم و يارانم چنين اند.؟
سپس ساكت شد و كنيزك ديگر خواند:
به عاشقان رحمى كنيد! بويژه آنان كه ياورى ندارند.تا كى بايد آنها از هم دور بمانند و مهجور؟ و از دوستان آزار بينند، به جفايى كه برآنان مى رانيد.
پس ، يكى از آنان گفت : اى بد كاره ! پس چه مى كنيد؟ و او گفت : چنين كنند و آنگاه ، دست در پرده زد و دريد و همچون ماه تابيد و خويش را به دجله در انداخت .
بر بالاى سر محمد، غلامى رومى ايستاده بود، با چهره اى زيبا و بادبزنى در دست ، كه او را باد مى زد. او نيز خويش را به دجله افكند و چنين خواند:
بعد از تو، بقا را فايده اى نيست . و مرگ ، بهترين رازدار عاشقانست .
و با آب دست در آغوش كردند و كشتيبانان در پى آن دو، خويش در آب افكندند.اما نجات آن دو ميسر نشد و آب ، آنان را در ربود و رفتند كه خدايشان بيامرزاد.!
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
زمخشرى گفته است :
دانش ، ويژه پروردگار بخشنده است و جز او در نادانى هاى خويش فرو مى روند خاك را با دانش ها پيوندى نيست ، او مى كوشد، تا دريابد، كه نمى داند.
ترجمه اشعار عربى
امام رازى گفت :
سرانجام كار عقل ها، پايستگى ست و سعى جهانيان به گمراهى مى انجامد.
از درازى عمر، جز قيل و قال بهره ديگرى نتوانيم برد
روح هاى ما، در تن هامان اسيرند و نتيجه دنيا آزار و بيچارگى ست .
شعر فارسى
و نيز به همين شيوه ، به فارسى سروده است :

هرگز دل من ز علم محروم نشد

 

كم ماند ز اسرار كه مفهوم نشد

 

هفتاد و دو سال فكر كردم شب و روز

 

معلومم شد، كه هيچ معلوم نشد

 

چه شتابست در كرشمه و ناز؟

 

ما گرفتار روزگار دراز

شعر فارسى
مولوى معنوى :

اى جفاى تو راحت خوب تر!

 

انتقام تو ز جان محبوب تر

 

نار تو اينست ، نورت چون بود؟

 

ماتمت اينست ، سورت چون بود؟

 

نالم و ترسم كه او باور كند

 

وز كرم ، آن جور را كمتر كند

 

عاشقم بر قهر و بر لطفش بجد

 

اين عجب ! من عاشق اين هر دو ضد

 

عشق از اول سركش و خونى بود

 

تا گريزد هر كه بيرونى بود

سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مؤلف در پاسخ صدارت پناه :

تا سرو قباپوش را ديده ام امروز

 

در پيرهن از ذوق نگنجيده ام امروز

 

هشياريم افتاد به فرداى قيامت

 

زان باده كه از دست تو نوشيده ام امروز

 

صد خنده زند بر حلل قيصر و دارا

 

اين ژنده پر بخيه كه پوشيده ام امروز

 

افسوس ! كه بر هم زده خواهد شد، از آن روى

 

شيخانه بساطى كه فرو چيده ام امروز

 

بر باد دهد توبه صد همچو بهائى

 

آن طره طرار كه من ديده ام امروز

شعر فارسى
فغانى :

فكر دگر نماند، فغانى بيار جان !

 

عاشق بدين خيال و تاءمل نديده ام

از آن چه به خاطرم گذشت در ششم رمضان به (ولايت ) محروسه شيروان :

اى آن كه دلم غير جفا از تو نديد

 

وى از تو حكايت وفا كس نشيند

 

قربان سرت شوم ! بگو از ره لطف :

 

لعلت به دلم چه گفت ! كز من برميد

سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
و نيز از مؤلف است به عربى در همين مضمون :
اى ماه تمام ! كه جدائيش مرا گداخته است .
تا از من دور شدى ، صبر و توان از من دور شد
تو را به خدا سوگند! چشمانت به دل من چه گفتند؟ و چه شنيدند؟
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
به بديهه در كاشان سروده ام :

نان كه شمع آرزو، در بزم عشق افروختند

 

از تلخى جان كندنم ، از عاشقى واسوختند

 

دى ، مفيتان شهر را تعليم كردم مساءله

 

و امروز اهل ميكده ، رندى زمن آموختند

 

چون رشته ايمان من ، بگسته ديدند اهل كفر

 

يك رشته از زنار خود، در خرقه من دوختند

 

يارب ! چه فرخ طلابعند! آنان كه در بازار عشق

 

دردى خريدند و غم دنيا و دين بفروختند

 

در گوش اهل مدسه يارب ! بهائى شب چه گفت ؟

 

كامروز، آن بيچارگان اوراق خود را سوختند

ترجمه اشعار عربى
ابن دقيق العبد سروده است :
در جستجوى زندگى ، خويش را ميان
(خوارى ) و (آز) فرسودى
عمر خويش تباه كردى ، و در آن ، نه عيش سبكسرانه اى داشتى و نه وقارى تكريم آميز.
در دنيا لذت ها را فروگذاشتى و در آخرت نيز همه چيز را يك سو گذاشتى و گذشتى .
ترجمه اشعار عربى
از سعدالدين بن العربى :
ببينم ، روزگار بخيل اجازه نزديك شدن به شما و بهره مندى از همدمان دانايى را خواهد داد؟
دوستانم ! اگر مرا در نزد شما، قدر و پايگاهى نيست ، شما را نزد من هست .
ترجمه اشعار عربى
القيراطى :
دسته هاى مردم ، از گور او، با دستى تهى و قلبى سرشار (از اندوه ) باز گذاشتند.
آنگاه ، سنگينى بار مصيبت را در يافتند. چه ، ارزش خورشيد را پس از فرو رفتن آن ، مى دانند.
شعر فارسى
از وحشى :

بر درى ، ز آمد شد بسيار، آزاريم هست

 

گر خدا صبرى دهد، انديشه كاريم هست

 

صبر در مى بندد، اما نيستيم ايمن زخود

 

خاطر پررخنه و كوتاه ديواريم هست

 

گر شود، ناچار دندان بر جگر بايد نهاد

 

چاره خود كرده ام ، جان جگر خواريم هست

 

كى گريزيم از درت ؟ اما زمن غافل مباش !

 

نقش ديوارم ، وليكن پاى رفتاريم هست

 

گرچه نايد بندگى من به كار كس ، ولى

 

گر تو هم خواهى كه بفروشى ، خريداريم هست

شعر فارسى
از نظامى :

قدر دل و پايه جان يافتن

 

جز به رياضت نتوان يافتن

 

جثه خود پاك تر از جان كنى

 

چون كه چهل روز به زندان كنى

 

مرد، به زندان شرف آرد به دست

 

يوسف ازين روى به زندان نشست

 

رو! به پس پرده و بيدار باش !

 

خلوتى پرده اسرار باش

 

هرچه خلاف آمد عادت بود

 

قافله سالار سعادت بود

شعر فارسى
از خاقانى (520 - 595 ه‍)

همچنين فرد باش ! خاقانى !

 

كافتاب اينچنين دل افروزست

 

يار، موى سفيد ديد و گريخت

 

كه به دزدى ، دلش نو آموزست

 

آرى ! از صبح ، دزد بگريزد

 

گر پى جان سلامت اندوزست

 

گرچه مويم سفيد شدبى وقت

 

سال عمرم هنوز نوروزست

 

شب كوته ، كه صبح زود دمد

 

نه نشان درازى روزست

ترجمه اشعار عربى
از يكى از شاعران :
با كسى دوستى كن ! كه بزرگوار و عفيف و با حيا و بخشنده باشد
و چون تو گويى : نه ! گويد: نه ! و آنگاه كه گويى : آرى ! گويد: آرى !
شعر فارسى
امير خسرو، در ستايش
(خاموشى ) گفته است :

سخن ، گرچه هر لحظه دلكش تر است

 

چو بينى ، خموشى از آن بهتر است

 

در فتنه بستن ، دهان بستن است

 

كه گيتى به نيك و بد آبستن است

 

پشيمان ز گفتار ديدم بسى

 

پشيمان نگشت از خموشى كسى

 

شنيدن ، زگفتن به ، از دل نهى

 

كزين پر شود مردم ، از وى تهى

 

صدف زان گشت جوهر فروش

 

كه از پاى تا سر، همه گشت هوش

 

همه تن زبان گشت شمشير تيز

 

به خون ريختن زان كند رستخيز

شعر فارسى
نيز از اوست :

نور خدا بردمد از خوى خوش

 

مو، به سفيدى كشد از بوى خوش

 

مكرم اگر چند كشد جور دهر

 

هم دهد از منفعت خويش ، بهر

 

در كه شكستند، نه باطل شود

 

سرمه چشم و فرح دل شود

 

مردمى از مردم بى رو كه ديد؟

 

روى در آيينه زانو كه ديد؟

شعر فارسى
ازخاقانى :

خاقانى را مپرس كز غم

 

ايام ، چگونه مى گذارد؟

 

جو جو ستد، آنچه دادش ايام

 

خرمن خرمن همى سپارد

شعر فارسى
و نيز از خاقانى است :

عذر دارى ، بنال خاقانى !

 

كاهل كو دارى ، آشنا كمتر

 

دشمنانت زخاك بيشترند

 

دوستانت زكيميا كمتر

شعر فارسى
از نشناس :

وقت غنيمت شمار

 

ورنه چو فرصت نماند

 

ناله ، كرا داشت سود؟

 

آه ، كى آمد به كار؟

ترجمه اشعار عربى
از شيخ جمال الدين مطروح :
در آغوشش كشيدم ، و از بوى خوش او مست شدم . بوى او به شاخه تازه اى ميمانست كه به نسيم ، سيراب شده باشد.
مست شدم . ليكن نه از باده . بلكه شراب دهان او مرا سرمست كرد.
زيبايى ، غلام اوست و از آنست كه بر دل ها چيره است
چون عشق كارگر افتاد، ملامتگر به ملامتم برخاست .
در عشق او، نه به پايان مى رسم ، نه باز مى گردم و نه روى مى گردانم . پس ‍ بگذار! تا نكوهشگر، ياوه بسرايد.
تا تو زنده اى . به خدا كه انديشه آرامش و فراخى عيش از خاطر نمى گذرد.
اگر زنده بمانم به عشق او زنده ام . و اگر در اشتياق او بميرم . چه نيكو مرگى ست !
ترجمه اشعار عربى
از ارّجانى :
مى بينم كه براى از ميان بردن من ، ميان روزگار و موى من ستيزى ست
روزگارم سياه است و مويم سپيد و چنين بود كه : روزگار سپيد بود و مويم سياه .
شعر فارسى
از سنايى (437 - 525 ه‍)

خدايا! ز خوانى كه بهر خاصان

 

كشيدى ، نصيب من بى نوا كو؟

 

اگر مى فروشى ، بهايش كه داده ست ؟

 

و گر بى بها مى دهى ، بخش ماكو؟

ترجمه اشعار عربى
از نشانس :
آرزويم دير شد و رنجم افزونى گرفت . به خدا سوگند! كه از عشق بى نياز بودم .
چنان شده ام ، كه اگر آشنايى را بينم ، اشك من بر ديدار او پيشى گيرد.
ترجمه اشعار عربى
ديگرى گفته است : اى دورى گزيدگان ! كه با فراق خويش احوال مرا دگرگون كرده ايد. بر جفاى شما ناتوان شده ام .
به مبتلاى خويش ، وصالى ارزانى داريد. عمر گذشت و احوال من چنين است .
ترجمه اشعار عربى
از ابن واصل :
جوان مرده دلى كه از عشق تهى ست ، زنده ايست كه همچون مردگان بر زمين مى خرامد
اگر جوانى را به شمار عمر گذارند، بهتر آنست كه روزگار پيرى را نيز از عمر او بدانند.
معارف اسلامى
نام هاى پيامبرانى كه ذكرشان در قرآن عزيز آمده است ، بيست و پنج پيامبر است : محمد (ص )، آدم ، ادريس ، نوح ، هود، صالح ، ابراهيم ، لوط، اسماعيل ، اسحاق ، يعقوب ، يوسف ، ايوب ، شعيب ، موسى ، هارون ، يونس ، داوود، سليمان ، الياس ، ايسع ، زكريا، يحيى ، عيسى و همچنين
(ذوالكفل )نزد بيشتر مفسران .
گزيده اى از كتابها و تاءليفات
امام فخر رازى در
(تفسير كبير) نقل كرده است ، كه متكلمان بر اين نكته اتفاق نظر دارند كه : آن كه از ترس از عذاب ، يا طمع ثواب عبادت يا دعا كند، عبادت و دعاى او درست نخواهد بود. و گفته خداى بزرگ را ياد كرده است كه گفت : (ادعوا ربكم تضرعا و خفية ) (خدايتان را به زارى و به آهستگى بخوانيد - سوره 7 - آيه 55) و نيز در اوايل تفسير سوره فاتحه به قطع گفته است ، كه اگر نمازگزار بگويد: به جهت ثواب ، يا گريز از جزا، نمازگزار، نمازش باطل است .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
نيشابورى ، به هنگام تفسير اين آيه
(... و لا تلمزوا انفسكم و لا تنابزوا بالالقاب ) (و هرگز عيب جويى از همدينانتان نكنيد! و با لقب هاى زشت يكديگر را مخوانيد! - سوره 49 - آيه 11) به ذكر پاره اى از اوصاف (حجاج ) (يوسف ) پرداخته و گفته است : كه او يكصد هزار نفر را بدون هيچ گناهى به تدريج كشته است و (پس از مرگ او) در زندانش هشتاد هزار مرد و سى هزار زن را يافته . كه سى و سه هزار نفرشان مستوجب هيچ عقوبتى از قطع عضو و قتل و به دار آويخته شدن نبودند.
شعر فارسى
از مثنوى معنوى :

آفتى نبود بتر از ناشناخت

 

تو بر يار و ندانى عشق باخت

 

يار را اغيار پندارى همى

 

شاديى را نام بنهادى غمى

 

اين چنين نخلى كه قد يار ماست

 

چون كه ما دزديم ، نخلش دار ماست

شعر فارسى
از حديقه :

صوفيان در دمى دو عيد كنند

 

عنكبوتان ، مگس قديد كنند

 

آن كه از دست روح قوت خورد

 

كى نمكسود عنكبوت خورد؟

شعر فارسى
نيز از حديقه :

زالكى كرد سر برون زنهفت

 

كشته خود چو خشك ديد، بگفت :

 

اى همه آن تو، چه نو، چه كهن

 

رزق ، برتست ، هر چه خواهى كن !

شعر فارسى
شيخ اوحدى كرمانى راست :

آنكس كه صناعتش قناعت باشد

 

كردار وى از جمله طاعت باشد

 

زنهار! طمع مدار! الا ز خداى

 

كاين رغبت خلق ، نيم ساعت باشد

شعر فارسى
از مؤلف بهاءالدين محمد

جور كم به زلطف كم باشد

 

كه نمك بر جراحم باشد

 

جور كم بوى لطف آيد از او

 

لطف كم ، محض جور زايد از او

 

لطف دلدار، اين قدر بايد

 

كه رقيبى از او به رشك آيد

شعر فارسى
از اوحدالدين كرمانى :

در خانه دلم گرفت از تنهائى

 

رفتم به چمن چو بلبل شيدائى

 

چون ديد مرا سرو، سر جنباند

 

يعنى : به چه دلخوشى به بستان آيى ؟

شعر فارسى
از مجد همگر (وفات 686):

مرا ز روى تعجب ، معاندى پرسيد:

 

پدر ز روى چه معنى نداشت روح الله ؟

 

جواب دادم و گفتم كه : او مبشر بود

 

به احمد قرشى جمع خلق را زاله

 

مبشر از پى آن ، تا كه مژده آرد زود

 

روا بود كه دو منزل يكى كند در راه

شعر فارسى
از عبدى گنابادى :

هر كه سخن را به سخن ضم كند

 

قطره اى از خون جگر كم كند

شعر فارسى
از مثنوى معنوى :

باده نى در هر سرى شر مى كند

 

آنچنان را آنچنان تر مى كند

 

گر بود عاقل ، نكوتر مى شود

 

ور بود بد خوى ، بدتر مى شود

 

ليك ، چون اغلب بدند و بد پسند

 

بر همه مى را محرم كرده اند

 

حكم غالب راست ، چون اغلب بدند

 

تيغ را از دست رهزن بستدند

شعر فارسى
از جامى :

مجموعه كونين به آيين بستن

 

كرديم تفحص ورقا بعد ورق

 

حقا كه نخوانيم و نديديم در او

 

جز ذات حق و شؤ ون ذاتيه حق

شعر فارسى
از خاقانى

خاقانيا! به تقويت دوست دل مبند!

 

وز غصه و شكايت دشمن جگر مخور!

 

بر هيچ دوست تكيه مزن ! كاو به عاقبت

 

دشمن به عيب كردنت افزون كند هنر

 

ترسى ز طعن دشمن و گردى بلند نام

 

بينى غرور و دوست شوى پست و مختصر

 

پس ، دوست دشمن است ، به انصاف باز بين !

 

پس دشمن است دوست ، به تحقيق درنگر!

 

گر عقلت اين سخن نپذيرد كه گفته ام

 

اين عقل را نتيجه ديوانگى شمر

فرازهايى از كتب آسمانى
محقق تفتازانى در
(شرح كشاف ) پيرامون اين آيه : (و اذ قيل لهم تعالو الى ما انزل الله ) (و چون به ايشان گفته شد كه به حكم خدا و رسول باز آييد - سوره 4 - آيه 61) گويد: بنى حمدان پادشاهى بودند كه چهره هايشان زيبا بود و زبان هاشان فصيح و دست هاشان بخشنده و (ابو فراس ) در بلاغت و بزرگوارى و اسب سوارى و دليرى ، يگانه آنان بود. چنانكه صاحب بن عباد گفت : شعر، به پادشاهى شروع شد و به پادشاهى ختم . يعنى : امرى القيس و ابو فراس . او در ادب سر آمد بود و به كمال رسيده بود. در يكى از جنگ ها به اسارت روميان در آمد و سروده هاى روزگار اسارت او در لطافت و رقت معنى ، مشهور است . و از آنهاست كه از شنيدن (قوقو) كبوترى بر درختى بلند در نزديكى خود سرود:
مى گويم و كبوترى در نزديكى من مى نالد. اى همدم ! آيا از حال من آگاهى ؟
اى پناه عشق من ! اميد! كه هيچگاه ، به بلاى هجران دچار نيايى ! و هيچگاه غم ها بر تو نتازد! اى همدم ! روزگار ميان من و تو به انصاف رفتار نكرد. بيا! تا غم هايمان را بخش كنيم .
آيا گرفتار مى خندد؟ آزاد شده مى گريد؟ غمگين خاموش ؟ و خاطر آسوده اى مى نالد؟
من از تو، به گريستن سزاوارترم . ليكن اشك من ، در رويدادهاى روزگار، بهايى گزاف دارد.
شعر او در اينجا به پايان مى رسد و منظور از استشهاد آن ، واژه
(تعالى ) به كسر لام است كه درست آن (تعالى ) به فتح لام است .
شعر فارسى
از سخنان امير خسرو - در ارج نهادن به گرد هم آيى ياران -:

گر آسايشى خواهى از روزگار

 

جمال عزيزان غنيمت شمار!

 

به جمعيت دوستان روى نه !

 

پراكندگان را به يك سوى نه !

 

به دورى مكوش ! ارچه بد خوست يار

 

كه دورى خود افتد سرانجام كار

 

اگر جامه تنگست ، پاره مكن

 

كه خود پاره گردد چو گرد كهن

 

مزن شاخ ! اگر ميوه تلخست نيز

 

خود افتد، چو پيش آيدش برگ ريز

 

چو لابد جدايى ست از بعد زيست

 

به عمدا جدا زيستن بهر چيست ؟

 

كجابودى اى مرغ فرخنده پى ؟

 

چه دارى خبر از حريفان حى ؟

 

بشادى كجا مى گذارند گام ؟

 

سفر تا چه جايست ؟ و منزل كدام ؟

 

فغان ، زان حريفان پيمان گسل

 

كه يكره زما برگرفتد دل

شعر فارسى
ديگرى گفته است :

كى بو كه سر زلف تو را چنگ زنم ؟

 

صد بوسه بر آن لبان گلرنگ زنم

 

در شيشه كنم مهر و هواى دگران

 

در پيش تو اى نگار! بر سنگ زنم

شعر فارسى
از رشيد و وطواط (481 - 578 ه‍):

دور از درت اى شكر لب سيمين بر!

 

از رنج تن و درد دل و خون جگر

 

حالى ست كه گر عوض كنم با مرگش

 

چيز دگرم نهاد بايد بر سر.

شعر فارسى
از مثنوى معنوى :

فرخ آن تركى كه استيزه نهد

 

اسبش اندر خندق آتش جهد

 

چشم خود از غير و غيرت دوخته

 

همچو آتش خشك و تر را سوخته

 

گر پشيمانى بر او عيبى كند

 

آتش اول در پشيمانى زند

 

هر چه از وى شاد گردى در جهان

 

از فراق او بينديش آن زمان !

 

زانچه گشتى شاد، بس كس شاد شد

 

آخر از روى جست و همچون باد شد

 

از تو هم بجهد، تو دل بر وى منه !

 

پيش كاو بجهد، تو پيش از وى بجه

شعر فارسى
از سعدى (605 - 691 ه‍):

تا سگان را وجوه پيدا نيست

 

مشفق و مهربان يكديگرند

 

لقمه اى در ميانشان انداز

 

كه تهى گاه يكديگر بدرند

شعر فارسى
از مثنوى معنوى :

هر بلا كاين قوم را حق داده است

 

زير آن گنج كرم بنهاده است

 

لطف او در حق هرك افزون شود

 

بى شك آن كس ، غرقه اندر خون شود

 

دوستان را هر نفس جانى دهد

 

ليك ، جان سوزد، اگر نانى دهد

شعر فارسى
چه نيك سروده است ! - خدا خيرش دهد!:

فلك دون نواز يك چشمست

 

آن يكى هم به فرق سر دارد

 

هر خرى را كه دم گرفت به مشت

 

مى نداند كه دم خر دارد

 

مى برد تا فراز كله خويش

 

بيندش دم ، چو دست بردارد

 

بر زمينش زند، كه خرد شود

 

خر ديگر به جاش بردارد

شعر فارسى
از حكيم سنائى :

اين جهان ، بر مثال مردارى ست

 

كركسان گرد او هزار هزار

 

اين مرآن را همى زند مخلب

 

آن مرين را همى زند منقار

 

آخرالامر بگذرند همه

 

وز همه بازماند آن مردار.

شعر فارسى
از مثنوى :

هر چه دارى در دل از مكر و رموز

 

پيش ما پيدا بود مانند روز

 

كه بپوشمش ز بنده پرورى

 

تو چرا رسوائى از حد مى برى ؟

 

لطف حق با تو مداراها كند

 

چون كه از حد بگذرى ، رسوا كند

شعر فارسى
از شيخ عطار:

دعوى خدمت كنى با شهريار

 

چون ز عشق خويش باشى بى قرار

 

گر چه خود را سخت بخرد مى كنى

 

در حقيقت خدمت خود مى كنى

 

چند خواهى بود مرد ناتمام ؟

 

نه بدونه نيك و نه خاص و نه عام

شعر فارسى
از شيخ سيف الدين صوفى :

هر چند گهى ز عشق بيگانه شوم

 

با عافيت آشنا و همخانه شوم

 

نا گاه ، پريرخى به من برگذرد

 

بر گردم از اين حديث و بيگانه شوم

نيز از او نقل كرده اند كه بر جنازه اى حاضر شد، از او خواستند كه مرده را تلقين گويد و او چنين خواند:

گر من گنه جمله جهان كرد ستم

 

لطف تو اميد است كه گيرد دستم

 

گفتى كه : به وقت عجر دستت گيرم

 

عاجزتر از اين مخواه ! كاكنون هستم

شعر فارسى
از مثنوى :

گر ندارم از شكر جز نام بهر

 

آن بسى بهتر كه اندر كام زهر

 

آسمان نسبت به عرش آمد فرود

 

ورنه ، بس عالى ست پيش خاك تود.

شعر فارسى
يكى از صوفيان فاضل راست :

بد كردم و اعتذار بدتر ز گناه

 

چون هست درين عذر، سه دعوى تباه

 

دعوى وجود و دعوى قدرت و فعل

 

لا حول ولا قوة الا بالله

شعر فارسى
از رشكى :

از حال خود آگه نيم ، ليك اين قدر دانم كه تو

 

هرگاه در دل بگذارى ، اشكم زدامان بگذرد

شعر فارسى
از عرفى (وفات 999 ه‍):

خوش آن كه از تو جفاى نديده ، مى گفتم :

 

فرشته خوى من آيا ستمگرى داند؟

سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
يكى از حكيمان گفته است : اگر خواهى پروردگارت را بشناسى ، ميان خود و گناهان ، ديوارى آهنين بگذار!
ترجمه اشعار عربى
از سمنون محب :
پيش از عشق شما، دل من تهى بود، و ياد مردم ، به بازى و شوخى ، سرگرم .
تا اين كه عشق ، دل مرا خواند و او نيز پذيرفت ، و او را نيز پذيرفت ، و او را نمى بينم كه از كوى شما دور شود.
به بلاى خونين هجران مبتلا شوم ! اگر دروغ بگويم كه : اگر در دنيا به چيزى جز تو شاد باشم . و اگر در دنيا چيزى دل مرا صيد كند. يا هرگاه كه پيش چشمم نيستى ، چيزى چشمم را به سوى خود كشد.
خواه مرا به وصال برسان ! و خواه به هجران بنشان ! نمى بينم كه دلم جز تو كسى را به شايستگى بپذيرد.
شعر فارسى
از خسرو:

ما بى خبر از نظاره بوديم

 

جان رفت و خبر نكرد ما را

شعر فارسى
از ضميرى :

عشق آمد و صبر از دل ديوانه برون رفت

 

صد شكر! كه بيگانه ازين خانه برون رفت .

شعر فارسى
از بابا نصيبى :

واى به روزگار من ! در تو اگر اثر كند

 

ناله و آه نيم شب ، گريه صبحگاهيم

حكاياتى كوتاه و خواندنى
بارى ، گوسفندان غارتى ، با گوسفندان كوفه مخلوط شد. يكى از زاهدان از خوردن گوشت خوددارى كرد و پرسيد: ميش چند سال عمر كند؟ گفتند: هفت سال . و او هفت سال از گوشت خوردن خوددارى كرد.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از وصيت سليمان نبى : اى بنى اسرائيل ! جز پاكيزه مخوريد! و جز پاكيزه مگوييد!
سخن عارفان و پارسايان
پارسايى مى گفت : اگر گرده نان حلالى مى يافتم ، مى سوزندام و مى سائيدم و گردش مى كردم ، تا بيماران را بدان ، درمان كنم .
سخن عارفان و پارسايان
جنيد به
(شيخ علىّ بن سهل اسفهانى ) نوشت : از پيرت - عبداللّه محمدبن يوسف البناء - بپرس : بر كار او چه چيز غالب است . على بن سهل پرسيد و عبداللّه پاسخ داد: خدا.
سخن عارفان و پارسايان
از سخنان سمنون محب : آغاز پيوند بنده به خدا، دورى اوست از نفسش ‍ و آغاز دورى بنده از خدا، پيوستن اوست به نفسش .
شعر فارسى
از بابا نصيبى :

دامان خرابات نشينان همه پاكست

 

تردامنى ماست كه تا دامن خاكست

شعر فارسى
از نظيرى (وفات 1021ه‍):

گرد سر مى گردم امشب شمع اين كاشانه را

 

تا بياموزم طريق سوختن پروانه را

شعر فارسى
نزارى گيلانى :

مردم از محرومى و شادم كه نوميد از تو ساخت

 

تلخى جان كندنم اميدواران شما

شعر فارسى
صبرى :

به گرد خاطرم اى خوشدلى ! چه مى گذرى ؟

 

كدام روز، مرا با تو آشنايى بود؟

شعر فارسى
از سنايى

اى اهل شوق ! وقت گريبان دريدنست

 

دست مرا به سوى گريبان كه مى برد؟

شعر فارسى
از مولانا شرف بافتى :

قطع اميد من كند، دم به دم از وصال خود

 

تانكنم دل حزين شاد به انتظار هم

شعر فارسى
اعماد فقيه (وفات 773ه‍):

بر خاطرم غبارى ، ننشيند از جفايش

 

آيينه محبت ، زنگار بر نتابد

شعر فارسى
از گلخنى :

اى مردگان ! زخاك يكى سر به در كنيد!

 

بر حال زنده بتر از خود نظر كنيد!

شعر فارسى
از حزنى :

حزنى ! اين عشقست ، نه افسانه ، چندين شكوفه چيست ؟

 

لب به دندان گير و دندان بر جگر نه ! باك نيست

شعر فارسى
از خان ميرزا:

بى درد دل ، حيات چو ذوقى نمى دهد

 

آسودگان ، به عمر خود آيا چه ديده اند؟

شعر فارسى
از حسن دهلوى (650- 738):

حسن ! دعاى تو گر مستجاب نيست ، مرنج !

 

ترا زبان دگر و دل دگر، دعا چه كند؟

شعر فارسى
از شريف :

نصيم گشت چندان تلخكامى بعد هر كامى

 

كه ممنونم زگردون ، گر به كام من نمى گردد.

از بابا نصيبى :

شب ها تو خفته ، من به دعا، كز تو دور باد!

 

آه كسان ، كه بهر تو در خون نشته اند.

شعر فارسى
از بابا نصيبى :

زنده در عشق چسان بود نصيبى ! مجنون ؟

 

عشق ، آن روز مگر اينهمه دشوار نبود؟

شعر فارسى
از بابا نصيبى :

عالمى كشته شد و چشم تو از ناز همان

 

صد قيامت شد و حسن تو در آغاز هنوز

شعر فارسى
از شبلى :

تلخ باشد زهر مرگ ، اما به شيرينى هنوز

 

مى تواند تلخى هجران زكام من برد

شعر فارسى
از نشناس

ز شورانگيز خالى گشته حاصل دانه اشكم

 

كه مرغ وصل (يكدم )، گرد دام من نمى گردد

 

چنان زهر فراقى ريختى در ساغر جانم

 

كه مرگ از تلخى آن ، گرد جان من نمى گردد

 

غم زمانه خورم ؟ يا فراق يار كشم ؟

 

به طاقتى كه ندارم ، كدام بار كشم ؟

 

عشق تو از سوخت كه رسوا شدم

 

ورنه كس از من نبود عاقبت انديش تر

 

بگذشت بهار و وانشد دل

 

اين غنچه مگر شگفتنى نيست ؟

شعر فارسى
از سعدى :

هزار جهد بكردم كه سر عشق بپوشم

 

نبود بر سر آتش ميسرم كه نجشوم

 

ساكنان سر كوى تو نباشد بهوش

 

كان زمينى ست كه از وى همه مجنون خيزد

شعر فارسى
از اهلى شيرازى (وفات 942ه‍):

به عاشقان جگر چاك چون رسى ؟

 

به يك دو چاك كه در جيب پيرهن كردى

و نيز از اهلى :

بجز هلاك خودش آرزو نباشد هيچ

 

كسى كه يافت چو پروانه ذوق جانبازى .

شعر فارسى
از مجير (بياقانى - وفات 583):

به غمم شاد شوى مى دانم

 

غم دل با تو از آن مى گويم .

شعر فارسى
از شكيبى :

شب هاى هجر را گذرانديم و زنده ايم

 

ما را به سخت جانى خود، اين گمان نبود.

و نيز از شكيبى

اى غايب از دو ديده ! چنان در دل منى

 

كز لب گشودنت به من آواز مى رسد

شعر فارسى
از حسن (دهلوى ):

يك سر مو دلت سفيد نگشت

 

هيچ مو در تنت سياه نماند

 

اى حسن ! توبه آن گهى كردى

 

كه تو را قوّت گناه نماند

شعر فارسى
از صبرى :

چون دل به شكوه لب بگشايد بگو كه : من

 

شرمنده از كدام وفاى تو سازمش ؟

سخن عارفان و پارسايان
از سخنان ابوسهل صعلوكى است كه گفت : كسى كه پيش از هنگام ، صدرنشينى كند، به خوارى خويش برخاسته است . و نيز از سخنان اوست كه : آن كه آرزوى مقامى كند، كه ديگران به رنج به دست آورده اند، به حقوق آنان تعدّى كرده است .
سخن عارفان و پارسايان
يكى از بزرگان صوفيه گفته است : تصوّف همچون سرسام است كه با هذيان آغاز مى شود و به آرامش پايان مى يابد. و چون در صوفى نفوذ كند، لال شود.
سخن عارفان و پارسايان
شيخ مجدالدّين بغدادى گفته است ، پيامبر (ص ) را در خواب ديدم ، و او را گفتم : درباره ابن سينا چه مى گويى ؟ و او گفت : مردى بود، كه اگر اراده مى كرد، بى وسيله من ، به خدا مى رسيد. او را اين گونه با دستم باز داشتم و به آتش افتاد.
شعر فارسى

گر كسب كمال مى كنى ، مى گذرد

 

ور فكر محال مى كنى ، مى گذرد

 

دنيا، همه سر به سر خيالست ، خيال !

 

هر نوع خيال مى كنى ، مى گذرد

شعر فارسى
از گلخنى :

هر چند شب آزرده تر از كوى توايم

 

پيش از همه كس روز دگر، سوى توايم

سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مؤلف ، از فرايادهاى سفر حجاز:

جان به بوسى مى خرد آن شهريار

 

مژده اى عشّاق ! آسان گشت كار

 

ابذلوا ارواحكم يا عاشقين !

 

ان تكونوا فى هوانا صادقين

 

در جوانى ، كن نثار دوست ، جان

 

رو (عوان بين ذالك ) را بخوان

 

پير چون گشتى ، گرانجانى مكن !

 

گوسفند پير، قربانى مكن !

 

هر كه در اوّل نسازد جان نثار

 

جان دهد آخر به درد انتظار

شعر فارسى
از سلمان ساوه اى (وفات - 778 ه‍):

از بسكه شكستم و ببستم توبه

 

فرياد همى كند ز دستم توبه

 

ديروز به توبه اى شكستم ساغر

 

امروز، به ساغرى شكستم توبه

شعر فارسى
از شيخ نصير توسى (597 - 672 ه‍)

از هر چه نه از بهر تو، كردم توبه

 

ور بى تو غمى خورم ، از آن غم توبه !

 

وان نيز كه بعد از اين براى تو كنم

 

گر بهتر از آن توان ، از آن هم توبه !

شعر فارسى
از حسن دهلوى :

دارم دلكى غمين ، بيامرز! و پمرس !

 

صد واقعه در كمين ، بيامرز! و مپرس !

 

شرمنده شوم ، اگر بپرسى عملم

 

اى اكرم اكرمين ! بيامرز! و مپرس !

شعر فارسى
از شيخ ابو سعيد ابو الخير:

در راه يگانگى ، نه كفرست و نه دين

 

يك گام زخود برون نه ! و راه ببين !

 

اى جان جهان ! تو راه اسلام گزين !

 

با مار سيه نشين ! و با خود منشين !

شعر فارسى
از مثنوى معنوى :

من نگويم زين طريق آمد مراد

 

مى تپم ، تا از كجا خواهد گشاد؟

 

سر بريده مرغ ، هر سو مى تپد

 

تا كدامين سو دهد جان از جسد؟

 

مردنت اندر رياضت زندگى ست

 

رنج اين تن ، روح را پايندگى ست

 

هان ! رياضت را به جان شو مشترى

 

چون سپردى تن به خدمت ، جان برى

 

هر گرانى را كسل خود از تنست

 

جان ز خفّت دان ! كه در پرّيدنست

شعر فارسى
نيز از مثنوى ست :

من ز ديگى ، لقمه اى نندوختم

 

كف سيه كردم ، دهان را سوختم

 

يوسفم در حبس تو، اى شه نشان !

 

هين ! زدستان زمانم وارهان !

 

زارى يوسف شنو! اى شهريار!

 

يا بر آن يعقوب بيدل و رحم آر!

 

ناله از اخوان كنم ؟ يا از زبان ؟

 

دور افتادم چو آدم از جنان

 

اى عزيز مصر در پيمان درست !

 

يوسف مظلوم ، در زندان تست

 

در خلاص او يكى خوابى ببين !

 

زود فاللّه يحبّ المحسنين

 

جان شو و از راه جان ، جان را شناس !

 

يار بينش شو! نه فرزند قياس

 

مزد مزدوران نمى ماند به كار

 

كان عرض ، وين جوهرست و پايدار

 

سرّ غيب آنگه سزد آموختن

 

كاو زگفتن لب تواند دوختن

 

جوش نطق از دل ، نشان دوستى ست

 

بستگىّ نطق ، از بى الفتى ست

 

دل كه دلبر ديد، كى ماند ترش ؟!

 

بلبلى گل ديد، كى ماند خمش ؟

 

لوح محفوظست پيشانىّ يار

 

راز كونينت نمايد آشكار

 

پنچ وقت اندر نمازت رهنمون

 

عاشقون هم فى صلوة دائمون

 

نه ز پنج آرام گيرد آن خمار

 

كه در آن سرهاست ، نه پانصد هزار

 

نيست (زرغبّا) ميان عاشقان

 

سخت مستسقى ست جان عاشقان

 

در دل عاشق ، بجز معشوق نيست

 

در ميانشان فارق و مفروق نيست

 

شعر فارسى
از شيخ ابو سعيد ابو الخير (357 - 440):

دل كرد بسى نگاه در دفتر عشق

 

جز روت نديد هيچ رو در خور عشق

 

چندان كه رخت حسن نهد بر سر حسن

 

شوريده دلم عشق نهد بر سر عشق

شعر فارسى
از اميدى (تهرانى كشته شده به سال 925 ه‍):

افتاده حكايتى در افواه

 

كايينه سياه گردد از آه

 

اين طرفه كه آه صبحگاهى

 

ز آيينه دل برد سياهى

 

اى نفس ! دمى مطيع فرمان نشدى

 

وز كرده خويشتن پشيمان نشدى

 

صوفىّ و فقيه و زاهد و دانشمند

 

اين جمله شدى ، ولى مسلمان نشدى

شعر فارسى
از سعدى :

گرش ببينى و دست از ترنج بشناسى

 

روا بود كه ملامت كنى زليخا را

حكاياتى كوتاه و خواندنى
چون ليلى در گذشت ، مجنون به قبيله او آمد و نشانى گور او پرسيد. امّا او را نشان ندادند مجنون خاك هر گور بوييد، و از آن گذشت تا خاك گور ليلى بوييد و آن را شناخت و اين شعر خواند:
مى خواستند كه گور او را از عاشقش پنهان دارند. امّا بوى خاك گور او بر گورش دلالت كرد.
سپس ، آن قدر اين بيت تكرار كرد، تا در گذشت و در كنار ليلى به خاكش ‍ سپردند.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
زنى باديه نشين ، بر كنار گور پدر ايستاد و گفت : اى پدر! عوض نبودن ترا از خداوند خواهم خواست و در سوگ تو از پيامبر خدا(ص ) پيروى مى كنم . سپس گفت : پروردگارا! بنده تو، تهيدست است ، و بى نياز از آن چه كه در دست بندگان تست و مستمند بدانچه در اختيار تست ، بر تو وارد شد. اى بخشنده ! تو، تنها پروردگارى هستى كه آرزومندان به درگاهش فرود مى آيند و نيازمندان از فضل او بى نياز مى شوند و گناهكاران در وسعت رحمت او آرام مى گيرند. پروردگارا! مهمانخانه رحمت تو، محلّ پذيرايى مهمانان تست و بهشت تو، جايگاه آسايش ‍ آنانست . سپس بگريست و به راه خود رفت .
شعر فارسى
از سعدى :

اين دغل دوستان كه مى بينى

 

مگسانند دور شيرينى

 

تا طعامى كه هست مى نوشند

 

همچو زنبور، بر تو مى جوشند

 

تا به روزى كه ده خراب شود

 

كيسه چون كاسه رباب شود.

 

ترك صحبت كنند و دلدارى

 

دوستى خود نبود پندارى

 

بار ديگر كه بخت ، باز آيد

 

كامرانى ز در فراز آيد

 

دوغ بايى بپز! كه از چپ و راست

 

در وى افتند چون مگس در ماست

 

راست گويم : سگان بازارند

 

كاستخوان از تو دوست تر دارند

شعر فارسى
از مثنوى :

كم گزير از شير و اژدهاى نر!

 

ز آشنايان اى برادر! الحذر

 

خويش را ماءذون و پست و سخته كن !

 

ز آب ديده نان خود را پخته كن !

 

اى كمان و تيرها برخاسته !

 

صيد، نزديك و تو دور انداخته

 

آنچه حقّست ، اقرب از حبل الوريد

 

تو فكنده تير فكرت را بعيد

 

هر كه دوراندازتر، او دورتر

 

وز چنين گنجى بود مهجورتر

 

فلسفى خود را در انديشه بكشت

 

گويد و او را سوى گنجست پشت

 

جاهدوا فينا بگفت آن شهريار

 

جاهدوا عنّا نگفت اى بيقرار!

 

اى بسا علم و ذكاوات و فطن

 

گشته رهرو را چو غول راهزن

 

در گذر از فضل و از جلدى و فن !

 

كاز خدمت دارد و خلق حسن

 

بهر آن آورد خالق مان برون

 

ما خلقت الانس الّا يعبدون

شعر فارسى
از شيخ عطّار:

كاف كفر اى دل ! بحقّ المعرفه

 

خوشترم آيد زفاى فلسفه

 

زان كه اين علم لزج چون ره زند

 

بيشتر بر مردم آگه زند

سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مؤلف از فرايادهاى سفر حجاز:

هر كه نبود مبتلاى ماه روى

 

نام او از لوح انسانى بشوى !

 

دل كه فارغ باشد از مهر بتان

 

لتّه حيضى به خون آغشته دان

 

سينه فارغ ز مهر گلرخان

 

كهنه انبياست پر از استخوان

 

كلّ من لم يعيش الوجه الحسن

 

قرّب الرّحل اليه و الرّسن

 

يعنى : آن كس را كه نبود عشق يار

 

بهر او پالان و افسارى بيار

شعر فارسى
از قاسم بيگ حالتى :

پيوسته ، زمن كشيده دامن دل تست

 

فارغ ز من سوخته خرمن دل تست

 

گر عمر وفا كند، من از تو دل خويش

 

فارغ تر از آن كنم ، كه از آن من دل تست

شعر فارسى
از رشيد و طواط:

اى روى تو فردوس برين دل من !

 

روزان و شبان ، غمت قرين دل من

 

گفتم : مگر از دست غمت بگريزم

 

عشق تو گرفت آستين دل من

ترجمه اشعار عربى
در وصف زيبارويى كه شخم مى زند:
خدا او را يارى دهاد! چه زيباست كه خيش در دست زيبارويى ست
چنانست كه گويى اين
(زهره ) است كه پيشاپيش او (ثور) چشم به دميدن (سنبله ) دارد
شعر فارسى
در وصف پيرى از
(مخزن الاسرار) نظامى :

دولت اگر دولت جمشيدى است

 

موى سفيد، آيت نوميدى است .

 

صبح برآمد چو سوى مست خواب

 

كز سر ديوار گذشت آفتاب

 

رفت جوانىّ و تغافل به سر

 

جاى دريغست ، دريغى بخور!

 

گمشده هر كه چو يوسف بود

 

گم شدنش ، جاى تاءسف بود

 

فارغى از قدر جوانى كه چيست

 

تا نشوى پير، ندانى كه چيست

 

گرچه جوانى همه چون آتشست

 

پيرى تلخست و جوانى خوشست

 

شاهد باغست درخت جوان

 

پير شود، بركندش باغبان

 

شاخ ‌تر از بهر گل نوبرست

 

هيزم خشك از پى خاكسترست

شعر فارسى
از ميرزا سلمان :

بلبل اگر نه مست گلست ، اين ترانه چيست ؟

 

گر نيست عشق ، زمزمه عاشقانه چيست ؟

 

ساقى ! اگر پرده فتادى ز روى كار

 

مى گفتمت كه : نغمه چنگ و چغنه چيست ؟

 

پرواز كرد طاير ادراك ، سال ها

 

معلوم او نشد، كه در اين آشيانه چيست

 

چون در ازل وجود يكى ثابت است و بس

 

اين مبحث وجود و عدم ، در ميانه چيست ؟

 

اى دل ! اگر زمانه به كامت نشد،منال !

 

از بخت خود بنال !گناه زمانه چيست ؟

 

چون در نخست نيك و بد از هم جدا شدند

 

واعظ به گوشه اى بيشين ! اين فسانه چيست ؟

 

آدم ، ز سرنوشت برون آمد از بهشت

 

بسم اللّه اى فقيه ! بگو عيب دانه چيست ؟

 

سلمان ! اگر نه مهر مهى هست در دلت

 

بر سينه ات زداغ محبت نشانه چيست ؟

شعر فارسى
از ميرزا مخدوم شريفى :

بشتاب ! چو دارى هوس كشتن اشرف

 

ترسم كه خبر يابد و از ذوق بميرد.

 

كسى را لاف مى رسد پيش خردمندان

 

كه وقت دلربايىّ تو، ايمان را نگهدارد.

سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مؤلف :

فرخنده شبى بود، كه آن دلبر مست

 

آمد زپى غرت دل تيغ به دست

 

غارت زده ام ديد، خجل گشت و دمى

 

با من زپى دفع خجالت بنشت

اين ابيات را در سحرگاه جمعه بيستم ماه صفر سال 992 در (ولايت ) محروسه تبريز سرودم و نوشتم در فراموشى چيزها و اين كه ناشى از بى اعتنايى بدان چيزهاست .
شعر فارسى
از مثنوى معنوى :

دائما غفلت زگستاخى بود

 

كه بر او تعظيم از ديده رود

 

لاتؤ اخذ ان نسينا شد گواه

 

كه بود بسيان به وجهى هم گناه

 

زان كه استعمال تعظيم او نكرد

 

ورنه نسيان در نياوردى نبرد

 

كاو تهاون كرد در تعظيم ها

 

تا كه نسيان زاد با سهو و خطا

 

گر چه نسيان لابد و ناچار بود

 

در سبب ورزيدن او مختار بود.

شعر فارسى
از اميدى گنابادى - در شكايت از طلايه پيرى :

زود، چو شمعت فتد از سر كلاه

 

چند كنى موى سفيدت سياه ؟

 

موى سيه گر به صد افسوس كنى

 

قد كه دو تا كشت ، به آن چون كنى ؟

 

وه ! كه مرا بر چهل افزود پنج

 

وز پى آن ، قافيه گرديد رنج

 

من كه دو مويم ز سپهر اثير

 

پيش حريفيان ، نه جوانم ، نه پير

 

نام نكردند جوانان به من

 

من نكنم نيز به پيران سخن

 

آن كه در اين مرتبه داند مرا

 

هيچ نداند كه چه خواند مرا

سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مؤلف در روز عيد سروده است :

عيد، هر كس را زيار خويش چشم عيدى است

 

چشم ماپر اشك حسرت ، دل پر از نوميدى است .

شعر فارسى
از مطلع الانوار درباره پيرى :

تا بود اسباب جوانى به تن

 

روى چو گل باشد و تن ، چون سمن

 

تازه بود مجلس ياران به تو

 

جلوه كند صفّ سواران به تو

 

شيفتگان ، ديده به رويت نهند

 

رخت هوس بر سر كويت نهند

 

ناز كنى ، ناز كشندت به جهان

 

دل طلبى ، نيز دهندت روان

 

نوبت پيرى چو زند كوس درد

 

دل شود از خوشدلى و عيش ، فرد

 

موى سفيد از اجل آرد پيام

 

پشت خم از مرگ رساند سلام

 

خشك شود عمده بازو چو كلك

 

سست شود مهره گردن چو سلك

 

كند شود باد هوا را سنان

 

ميل ز معشوقه بتابد عنان

سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از امام زين العابدين بن حسين (ع )
چون به بلايى دچار شدى ؛ براى آن صبر كن ! صبرى همچون صبر دور انديشانه بزرگواران . از گرفتارى هاى خود به مردم شكايت مبر! چه ، شكايت پروردگار مهربان خود را به مردم نا مهربان برده اى .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
يكى از حكيمان گفته :
در شادى و غم ، احوال خويش را بر نكوهش گر و بيوفا آشكار مكن !. كه ترحّم دوستان تلخست ؛
همچنان كه سرزنش دشمنان .
حكاياتى از عارفان و بزرگان
جنيد را پس مرگ به خواب ديدند و او را پرسيدند كه : پروردگارت با تو چه كرد؟ گفت آن اشارت پريد و عبارات نابود شد و دانش ها از ياد رفت و آن رسم ها به كهنگى گراييد و جز چند ركعت نمازى كه در شب خواندم ، سودمند نيافتاد!
سخن عارفان و پارسايان
(ابراهيم ) خواص گفت : محبت ، محو خواست هاست و سوختن همه صفات و نيازها.
ترجمه اشعار عربى
از يكى از شاعران :
(اى نكوهش گر!) به نكوهش بيفزاى ! و يا از نكوهش باز ايست ! كه مرا آزمندى آرامش نيست . من ، از عشق شكوه نمى كنم . گر چه با من كرده است ، چنانكه كرده است . قدر من در خوارى منست ، كه در عشق به عزت و افتخار رسيده است . آن كه در عشق ، زيبايى ها را گرد آورد، و به كمال برسد، همچون ماهى ست ، كه از روشنى آن ، ماه شب چهاردهم طلوع نمى كند و هربار كه نام او به ميان آيد، تكاپو در شب آغاز مى شود. و بى اميدان از عشق او برمى خيزد و به تكاپو مى افتند.
شعر فارسى
از يكى از عرفان :

در كون و مكان ، فاعل و مختار يكيست

 

آرند و دارنده اطوار، يكيست

 

از روزن عقل اگر برون آرى سر

 

روشن شودت كاين همه انوار، يكيست

سخنان مؤلف كتاب (نثر و نطم )
ازمؤلف :

تا شمع قلندرى بهائى افروخت

 

از رشته زنار، دو صد خرقه بدوخت

 

دى ، پير مغان گرفت تعليم از او

 

و امروز، دو صد مسئله مفتى آموخت

سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
عشق ، جذب دل هاست به نيروى مغناطيس زيبايى و كيفيت اين جذب ، به اندازه ايست كه هيچ بيانى ، توانايى آن را ندارد. و از آن ، به عباراتى تعبير مى شود، كه بيشتر، آن را مى پوشاند. مانند
(زيبايى ) كه درك شدنى است ، اما به وصف نمى گنجد و يا همچون (وزن شعر) است .
سخن عارفان و پارسايان
يكى از عرفا چه نيكو گفه است !: كسى كه محبت را توصيف كند، آن را نشناخته است و عبدالله بن اسباط قيروانى كه - خدا او را پاداش نيك دهد! - چه نيكو گفت ! كه : با همه اين اوصاف ، اگر عشق را وصف كردى ، آن را نشناخته اى .
حكايات كوتاه و خواندنى
از
(صفدى ) پرسيدند درباره اين سخن قيس (كه مى گويد):
(هنگامى كه نماز مى گزارم ، تو را به ياد مى آورم و (آنگاه ) نمى دانم كه دو ركعت نماز گزارده ام يا هشت ركعت .) و اينك ! مناسبت ميان (دو) و (هشت ) چيست ؟ گفت مثل اين است كه از زيادى خطا و مشغولى انديشه ، ركعت ها را به انگشت مى شمرده . سپس مبهوت شده و ندانسته است كه آيا انگشت هاى بسته را نماز گزارده است ؟ يا انگشت هاى باز را؟ و مى گويم - خداوند، صلاح (صفدى ) را پاداشى نيك دهد! بدين پاسخ زلال كه داده است ، از طبعى كه رقيق تر از سحر حلال است و لطيف تر از خمر آميخته به آب زلال . اگر چه ، مى دانيم كه قيس ، چنين قصدى نداشته است .
حكاياتى از عارفان و بزرگان
سرىّ سقطى گفت : از
(رمله ) به سوى (بيت المقدس ) مى رفتم . گذرم به سرزمينى سر سبز افتاد كه در آن آبگيرى بود. نشستم و از گناه خوردم و آب نوشيدم و به خود گفتم اگر در دنيا حلالى خوردم يا نوشيدم . همين بود. ناگاه شنيدم كه هاتفى مى گويد: يا سرىّ! مخارجى كه تو را به اينجا رسانده است ، از كجاست ؟
سخن عارفان و پارسايان
(قثم ) زاهد گفت : راهبى را در بيت المقدس ديدم ، كه مردم بر او گرد آمده اند. به او گفتم : مرا وصيّتى كن ! گفت : همچون مردى باش ! كه از درندگان به وحشت افتاده و خائف و ترسانست . مى ترسد كه اگر غفلت كند، بدرندش يا اگر آرام گيرد، پاره پاره اش كنند. شب او، شب ترسنا كيست ، هر چند كه فريب خوردگان ، در آن آرام گرفته اند و روزش ، روز غم انگيزيست ، هر چند كه بيكارگان در آن ، خوشحالند. سپس بازگشت مرا ترك كرد. به او گفتم . بيش از اين بگوى !
گفت : تشنه به جرعه اى آب قناعت .
ترجمه اشعار عربى
از
(ابن العدوى ) درباره كسى كه خلاف عهد كرده است :
و ديروز وعده ديدار دادى و ديدار نكردى و من با خاطرى پراكنده شب را به روز آوردم . مرا دلى ست در اشتياق . و اشكى كه در نسيم ديار دوست مى ريزد و انديشه اى كه
(آيا خواهد آمد؟)
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
شيخ مقتول (سهروردى ) در يكى از مصنفاتش گفت : بدان ! كه تو، به زودى به مكافات كارها و گفتارها و انديشه هايت خواهى رسيد. و بزودى ، صورتى روحانى از هر يك از حركات تو، چه عملى باشد، چه گفتار و چه انديشه اى ، ظاهر خواهد شد. اگر آن حركت ، عقلى بوده است ، به صورت فرشته اى پديد مى آيد، كه در دنيا به همنشينى با او لذت مى برى و در آخرت تو را به نور هدايت ، رهبرى مى كند. و اگر آن حركت ، شهوانى يا غضبانى بوده است ، از آن صورت ، شيطانى پديد آيد كه در زندگى ، به تو آزار مى رساند و در آخرت حجابى مى شود و مانع ملاقات تو با نور پروردگار مى گردد.
حكايتى از عارفان و بزرگان
چون ذوالنون مصرى به اختضار افتاد، او را گفتند: چه خواهى ؟ گفت : خواهم كه پيش از آن كه بميرم ، حتى به يك دم خدا را بشناسم . گفته اند كه ذوالنون از مردم
(نوبه ) بود و در سال 245 وفات يافت .
معارف اسلامى
در حديث آمده است كه : در محضر پروردگار صبح و شام نيست .
معارف اسلامى
محدثان گفته اند: منظور از اين كه
(علم پروردگار حضورى ست ) و همانند دانش ما، به گذشت و حال و آينده متصف نيست ، ايشان آن را به ريسمانى تشبيه كرده اند، كه هر تكه از آن ، به رنگى ست و كسى آن را از پيش چشم مورى بگذراند. در اين صورت ، مور، به سبب ضعف بينايى ، هر دم رنگى مى بيند، كه مى گذرد و رنگ ديگرى به جاى آن مى آيد. بدين سان ، براى او، گذشته و حال و آينده اى پديد مى آيد. بر خلاف كسى كه ريسمان در دست اوست . پروردگار كه مثل اعلاى دانايى است ، همانند آن كسى است كه ريسمان در دست اوست و دانش ما، همانند دانش مور است و چه نيكو گفته است عارف رومى در مثنوى !:

لامكانى كه در او نور خداست

 

ماضى و مستقبل و حال از كجاست ؟

 

ماضى و مستقبلش پيش تو است

 

هر دو يك چيزست ، پندارى دواست

شعر فارسى
از ابو سعيد ابوالخير

از باد صبا دلم چو بوى تو گرفت

 

بگذاشت مرا و جستجوى تو گرفت

 

اكنون زمن خسته نمى آرد ياد

 

بوى تو گرفته بود و خوى تو گرفت

شعر فارسى
از مثنوى معنوى :

مرحبا اى عشق خوش سوداى ما!

 

اى طبيب جمله علت هاى ما

 

اى دواى نخوت و ناموس ما

 

اى تو افلاطون و جالينوس ما

 

جسم خاك از عشق بر افلاك شد

 

كوه در رقص آمد و چالاك شد

 

آتش عشقست كاندر نى فتاد

 

جوشش عشقت كاندر مى فتاد

 

عشق و ناموس اى برادر! راست نيست

 

بر در ناموس ، اى عاشق ! مايست !

 

هر چه غير شورش و ديوانگى ست

 

اندرين ره ، دورى بيگانگى ست

 

آتشى از عشق در جان بر فروز

 

سر به سر فكر عبارت را بسوز

 

عارفان كز جام حق نوشيده اند

 

رازها دانسته و پوشيده اند

 

سر غيب آن را سزد آموختن

 

كاو ز گفتن لب تواند دوختن

ترجمه اشعار عربى
از (حسين بن منصور) حلاج :
مرا نوشانيدند و گفتند: سيرابى شدنى نيست . گر چه ، اگر كوه هاى
(سراة ) را بنوشانند، سيراب شود.
شعر فارسى
از كمال الدين اسماعيل (وفات 635 ه‍):

بر ياد قدرت ، دل رهى ناله كند

 

چون مرغ كه بر سرو سهى ناله كند

 

گويند: مكن ناله ! و اين غم كه مراست

 

بر دل نه ، كه بر كوه نهى ، ناله كند

شعر فارسى
چه نيكوست سخن عارف سنايى - كه تربيتش پاك باد! -

تو را دنيا همى گويد كه در دنيا مخور باده

 

تو را ترسا همى گويد كه در صفرا مخور حلوا

 

زبهر دين ، نه بگذارى حرام از گفته يزدان

 

زبهر تن به جا مانى حلال از گفته ترسا

تفسير آياتى از قرآن كريم
شيخ ثقه - امين الدين ابوعلى طبرسى كه - روحش قدسى باد! - ذيل آيه شريفه :
(انماالتوبة على الله للذين يعملون السوء بجهالة ) (يعنى محققا، خدا توبه كسانى را مى پذيرد، كه كار ناشايسته را از روى نادانى مرتكب مى شود - سوره 4 - آيه 17) مى نويسد: در معنى اين آيه شريفه ، مفسران اختلاف كرده و به چند وجه ، تفسير كرده اند. يكى اين كه هر گناهى را كه بنده مرتكب مى شود، از روى جهل باشد، اگر چه به عمده صورت گيرد. زيرا، جهل ، آن را در نظر او زينت داده است . از (ابن عباس ) و (عطا) و (مجاهد) و (قتاده ) و روايت شده است از ابا عبدالله (ع ) كه فرمود: هر گناهى كه بنده مرتكب مى شود، هر چند به زشتى آن آگاه باشد. چون با گناه كردن خطر مى كند، باز جاهل است . و از قول يوسف نقل كرده است ، كه به برادرانش گفت : (هل علمتم ما فعلتم بيوسف و اخيه اذا انتم جاهلون ) كه در اين آيه ، چون دلشان نگران بوده است ، آنها را جاهل خوانده وجه دوم اين كه : از حقيقت عذابى كه در آينده بدان گرفتار مى شوند، آگاهى ندارند و اين ، قول فراء است . وجه سوم اين كه از آن گونه گناهان بى اطلاع بوده اند و در نتيجه ، آن را مرتكب شده اند و به يك تاءويل ، آن را به خطا انجام مى دهند و به تاءويل ديگر، از آن جهت كه در استدلال پيرامون زشتى گناه ، تفريط مى كنند. و اين ، گفته (جبائى ) است .
اما
(رمانى )، اين تفسير را از آن جهت ضعيف شمرده است ، كه بر خلاف اجتماع مفسران است . از سوى ديگر، ايجاب مى كند، كه توبه كسانى كه از گناه خود با خبرند، پذيرفته نشود. زيرا، آيه صراحت دارد بر اين كه توبه ، توبه مردم جاهل است و بس .
تفسير آياتى از قرآن كريم
در
(كافى ) درباره (معيشت )، ذيل باب (عمل سلطان ) از امام صادق (ع ) نقل شده است ، كه آن حضرت ، ذيل آيه شريفه (و لا تركنوا الى الذين ظلموا فتمسكم النار) فرمود: مصداق اين آيه ، آدمى است ، كه به حضور سلطان مى آيد، و دوست دارد كه بماند، تا سلطان دست در كيسه كند و عطايى به او بدهد.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
در پايان مجلس هفتاد و ششم از
(امالى ) ابن بابويه آمده است كه : هارون الرشيد به ابو الحسين موسى بن جعفر (ع ) نوشت كه : مرا پند بده و مختصر بگو! و آن حضرت به او نوشت : تو هيچ چيزى را نمى بينى كه پندى در آن نباشد.
سخن عارفان و پارسايان
از شيخ ابو سعيد (ابوالخير) پرسيده شد كه : تصوف چيست ؟ و او گفت : به كار گرفتن وقت است در موردى كه سزاوارتر است .
و تنى از عارفان گفته است : تصوف ، جدا شدن از علائق و پيوستن به پروردگار خلايق است .
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
مجنون از سر منزل ليلى در نجد مى گذشت و سنگ ها را مى بوسيد و پيشانى بر ويرانه ها مى گذاشت . او را بدان كار نكوهش كردند. سوگند ياد كرد كه در اين كار جزء روى ليلى را نمى بوسد و جز جمال او را نمى نگرد. سپس ، او را در بيرون از نجد ديدند كه چنين مى كند. گفتند: اين كه سر منزل ليلى نيست . گفت : مگو سر منزل ليلى در مشرق نجد است . كه همه جاى نجد، خانه ليلى ست همه زمين خانه اوست و در هر جا ردپايى از او هست .
و در مثنوى مولوى ، به بخشى از اين رويداد اشارت رفته است كه گويد:

من نديدم در ميان كوى او

 

در در و ديوار، الا روى او

 

بوسه گر بر در دهم ، ليلى بود

 

خاك بر سر گر نهم ، ليلى بود

و نيز از اوست :

چون همه ليلى بود در كوى او

 

كوى ليلى نبودم جز روى او

 

هر زمانى صد بصر مى بايدت

 

هر بصر را صد نظر مى بايدت

 

تابدان هر يك نگاهى مى كنى

 

صد تماشاى الهى مى كنى

شعر فارسى
ميراشكى :

شدم به عشق تو مشهور و نيستم خوشحال

 

كه هر كه ديد مرا، آورد تو را به خيال .

ترجمه اشعار عربى
از محيى الدين (بن ) عربى :
چون دوست پديدار شود، او را با كدام ديده بينم ؟ بايد او را به چشم خودش ديد، نه به چشم من ، تا جز او ديده نشود.
شعر فارسى
از سنايى :

طرب اى عاشقان خوشرفتار!

 

طلب اى نيكوان شيرينكار!

 

در جهان شاهدى و ما فارغ

 

در قدح باده اى و ما هوشيار

 

بر سردست ، عشقبازانند

 

ملك الموت گشته در منقار

 

اى هواهاى تو خدا انگيز!

 

وى خدايان تو خدا آزار!

 

ره ، رها كرده اى ، از آنى گم

 

عز ندانسته اى ، از آنى خوار

 

علم كز تو ترانه بستاند

 

جهل از آن علم به بود صد بار

 

ده بود آن ، نه دل ، كه اندروى

 

گاو و خر باشد و ضايع و عقار

 

كى درآيد فرشته ؟ تا نكنى

 

سگ ز در دور و صورت از ديوار

 

خود، كلاه و سرت حجاب رهند

 

خود ميفزا بر آن كله ، دستار

 

افسرى كان نه دين نهد بر سر

 

خواهش افسر شمار! و خواه افسار

 

اى سنايى ! از آن سگان بگريز!

 

گوشه اى گير ازين جهان ، هموار

 

هان و هان ! تا تو را چو خود نكند

 

مشتى ابليس ديده طرار

 

تر مزاجى ، مگرد در سقلاب !

 

خشك مغزى ، مپوى در تاتار!

 

گر سنايى زيار ناهمدم

 

گله اى كرد از و شگفت مدار

 

آب رابين ! كه چون همى نالد

 

هر دم از همنشين ناهموار

شعر فارسى
نيز از سنايى است :

تو به علم ازل مرا ديدى

 

ديدى آنگه به عيب بخريدى

 

تو به علم آن و من به عيب همان

 

رد مكن ! آن چه خود پسنديدى

شعر فارسى
ازحسن دهلوى :

ساقيا!مى بده ! كه ابرى خاست از خاور سفيد

 

سرو را سرسبز شد، صد برگ را چادر سفيد

 

ابر، چون چشم زليخا بهر يوسف ژاله بار

 

ژاله ها چون ديده يعقوب پيغمبر سفيد

 

عنكبوت غار را گفتم كه : اين پرده چه بود؟

 

گفت : مهمان عزيزى بود، كردم در سفيد

 

محضر آزادگان مى جستم از مبناى دهر

 

كاغذى در دست من دادند سرتاسر سفيد

 

اى حسن ! اغيار را هرگز نباشد طبع راست

 

راستست اين ، زاغ را هرگز نباشد پر سفيد

نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
توبه : گناه را نابود مى كند. بينوايى : زيرك را از دليل باز مى دارد.
كامل : انسان با كمال ، انسانى است كه به لغزش هاى خود آگاه باشد.
مرض : زندان تن . غم : زندان روح . آنچه بدان شاد شوند: در نبودنش ‍ غمگين شوند.
گريز بهنگام : پيروزى . صائب ترين راى انسان : آن كه از اميال او به دور است
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
ابو حنيفه در بارگاه خليفه - مهدى -
(مؤمن الطاق ) را گفت : پيشواى تو درگذشت - يعنى : امام جعفر صادق (ع ) - (مؤمن الطاق ) گفت : اما پيشواى تو را تا روز رستاخيز مهلت داده اند - يعنى شيطان - مهدى خنديد و دستور داد تا (مؤمن الطاق ) را ده هزار درهم دادند.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
(شريف ) صلاح الدين ايوبى را هديه فرستاد. پيام رسان ، يك به يك ، آنها را بيرون مى آورد و بر پادشاه عرضه مى داشت . تا باد بزنى از برگ خرما در آورد و گفت : اى پادشاه ! اين باد بزنى است ، كه نه پادشاه ديده است ، و نه هيچ يك از پدران او. پادشاه خشمگين شد و آن را گرفت و ديد بر آن نوشته است :
من از نخلى هستم ، كه در كنار من ، گور كسى است كه از همه مردم گرامى تر است .
سعادت آن گور، چنان مرا شامل شد كه در دست ابن ايوب قرار گرفتم ام .
و صلاح الدين دانست كه آن باد بزن از برگ نخل مسجد رسول (ص ) است . پس ، آن را بوسيد و بر سر نهاد و خطاب به پيامبر (ص ) گفت : راست گفتى ! راست گفتى !
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مؤ لّف :

مى كشد غيرت مرا، گر ديگرى آهى كشد

 

زان كه مى ترسم كه از عشق تو باشد آه او

شعر فارسى
از شاه طاهر:

با رقيبان خاطرت خوبست و با ما خوب نيست

 

كارما سهلست ، اما از تو اين ها خوب نيست

حكايات تاريخى ، پادشاهان
(حجاج )، باديه نشينى را ديد و او را گفت : در دستت چيست ؟ گفت : عصايم است كه براى تعيين وقت نماز، آن را به زمين مى نشانم . و بدان با دشمنانم مى ستيزم . چهار پايم را با آن مى رانم . در سفر با آن نيرو مى گيرم . در راه رفتن ، بدان تكيه مى كنم ، تا گامهايم را فراخ ‌تر بردارم . با آن ، از نهر مى پرم ، تا سپر افتادنم باشد. عباى خويش را بدان مى آويزم ، و مرا از سرما و گرما، نگه مى دارد. با آن ، آن چه را كه از من دور است ، به سوى خود مى كشم . سفره و ابزار ديگر را به آن مى آويزم . با آن مى آويزم . با آن ، كك هاى گزنده را مى رانم . نبرد به جاى نيزه به كارش مى گيرم . و در مبارزه به منزله شمشيرم است . آن را از پدرم به ارث برده ام ، و پس از من ، به پسرم به ارث مى رسد. با آن ، برگ درختان را براى گوسفندانم مى ريزم و در موارد ديگر نيز آن را به كار مى گيرم . حجاج مبهوت شد و به راه خود رفت .
شعر فارسى
از امير شاهى (وفات 857 ه‍)

اگر درپايت افكندم سرى ، عيبم مكن ! كاندم

 

چنان بودم كه از مستى ز سر نشناختم پارا

و نيز از اوست :

حقا! كه به افسون ، دگرش خواب نيابد

 

آنكس كه شبى بشود افسانه ما را

عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت
از تاريخ
(ابن زهرة اندلسى ):
بايزيد بستامى ، سال ها در خدمت ابا عبد الله جعفر بن محمد الصادق (ع ) بود. و امام ، او را
(طيفور سقا) ناميد، از آن روى كه او سقاى خانه وى بود. سپس او را مرخص كرد تا به بستانم باز گردد. پس چون ، به نزديكى بستام رسيد، مردم شهر بيرون آمدند، تا از او استقبال كنند و او ترسيد از اين كه به سبب استقبال مردم ، به خود پسندى افتد. و آن ، در روزهاى ماه رمضان بود. پس ، از سفره اش گرده نانى بيرون آورد و در حالى كه بر خر خويش نشسته بود، شروع به خوردن كرد. چون به شهر رسيد و عالمان و زاهدان ، به سويش آمدند و او را به روزه خوارى مشغول ديدند. اعتقاد آنان در حق او كم شد و به نظرشان كوچك آمد و بيشترشان از پيرامون او پراكنده شدند. آنگاه گفت : اى نفس ! علاج تو اين بود. و از سخنان اوست كه : بنده ، آنگاه دوستدار خداى خويش است ، كه به پاس ‍ خشنودى او، از هر آن چه كه دارد، آشكارا و پنهان ، دست بردارد. و پروردگار از دل او بخواند كه جز او را نمى خواهد. از او پرسيدند: نشانه عارف چيست ؟ گفت : ذكر پرورگار بزرگ بدون درنگ و دلتنگى نپذيرفتن از حق وى و به كسى جز او انس نگرفتن و گفت : دوستى من به تو شگفت نيست . چه ، من بنده بينوايى بيش نيستم . ليكن عشق تو به من ، مرا به شگفتى وامى دارد. چه ، تو پادشاهى توانا هستى . و نيز او را پرسيدند كه : بنده ، به چه چيز به بالاترين درجات رسد؟ گفت : به اين كه لال و كور و كر باشد. احمد خضرويه بلخى بر او وارد شد. پس بايزيد او را گفت : اى احمد! چقدر سياحت مى كنى ؟ و احمد گفت : آب هرگاه در يك جا بايستد، مى گندد. و ابو يزيد او را گفت : دريا باش ! تا گنديده نشوى . و نيز گفت : تصوف ، جامه حق است كه بنده مى پوشد و گفت : آن كه خدا را شناخت ، از آميزش با خلق بهره نمى گيرد. و آن كه دنيا را شناخت ، از زندگى در آن لذت نمى برد. و آن كه ديده بصيرتش گشوده شود، در حيرت مى ماند و ديگر فرصت سخن نماند و نيز گفت : بنده تا آن زمان كه جاهل است ، عارف است ، و همين كه جهل از او زدوده شود، معرفتش نيز زدوده شود. و گفت : بنده تا آنگاه كه پندارد كه در مردم ، چه كسى بدتر از اوست ، خود پسندست . و او را گفتند: آيا بنده در ساعتى به حق پيوندد؟ گفت : آرى . اما به اندازه رنج سفر، سود برگيرد. مردى از او پرسيد: با كدام كس ‍ همنشينى كنم ؟ گفت : با آن كه نيازمند بدان نباشى كه آن چه خدا مى داند، از او پنهان دارى .
مؤ لّف گويد: با يزيد و ابوعبدالله جعفربن محمدالصادق (ع ) و داشتن سمت سقايى خانه او، را گروهى از مورّخان ذكر كرده اند و از آن جمله است
(فخررازى ) كه در بسيارى از كتابهاى كلامى خود آورده است و نيز سيد بزرگوار (على بن طاووس ) در كتاب (طرائف ) و (علامه حلى ) - كه روانش پاك باد! - در شرحى كه بر (تجريد) نگاشته است و پس از شهادت اين كسان ، سخنانى كه در برخى از كتابهاى نظير( شرح مواقت ) آمده است ، اعتبارى ندارد كه گفته اند: با يزيد امام صادق را ملاقات ننموده و زمانش را درك نكرده است . بلكه روزگار با يزيد، مدتى پس از امام (ع ) بوده است . و چه بسا كه اين تضاد، ناشى از اين بوده است كه دو تن ، به يك نام معروف شده اند. يكى ، همان (طيفور) نام سقّا، كه امام را ملاقات كرده و ايشان را خدمت كرده است و ديگرى ، شخص ‍ ديگر. و نظير اين اشتباه ، بسيار روى داده است . چنان كه در مورد نام افلاطون نيز چنين شده است . كه صاحب (ملل و نحل ) گفته است كه تعداد قابل توجهى از حكيمان گذشته ، موسوم به افلاطون بوده اند.
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
براى كشف نام پنهانى . (آن كه اسم را مى داند) يك بار حرف اول آن را بيندازد و جمع ابجدى بقيه حروف را به تو بگويد. آن را به خاطر بسپار. سپس يك حرف از بقيه حروف مانده حذف كند و جمع بقيه را به عدد بگويد. و بار سوم نيز به همين ترتيب . سپس ، همه اعداد را جمع كن و نتيجه را بر تعداد حروف اسم مورد نظر - منهاى يك - بخش كن ! از مقدار خارج قسمت ، جمع اول را خارج كن ! حاصل آن عدد ابجدى حرف اول اسم است . سپس از همان خارج قسمت ، جمع دوّم را خارج كن ! حاصل ، عدد ابجدى حرف دوم است و به همين ترتيب ، همه حروف را كشف كن !
شعر فارسى
از امير شاهى :

به شمع نسبت بالاى دلكشت كردم

 

روا بود كه بسوزى بدين گناه مرا.


 

 

سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
از سخنان افلاطون : گشاده روى تو، يكى از ناموس هاى تست . آن را جز به كسى كه امين توست نبخش !
نيز از سخنان اوست : مردم را نگه دار! تا خدا تو را نگه دارد.
حكايات كوتاه و خواندنى
افلاطون مردى را ديد كه زمينى از پدرش به ارث برد و در مدتى كوتاه ، آن را تلف كرد. و او گفت : زمين ، مردمان را مى بلعد و اين مرد، زمين را مى بلعد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
از سخنان سقراط: همه محبت خويش را يكباره بر دوستت ظاهر مساز! زيرا اگر دگرگونى در آن بيند، به تو دشمنى كند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
از سخنان فيثاغورث : اگر مى خواهى كه آسوده زندگى كنى ، راضى باش كه تو را به نادانى متهم دارند، به جاى آن كه به خردمندى بستايند.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
پادشاه روم به عبدالملك بن مروان نامه نوشت و او را تهديد كرد و سوگند بسيار خورد كه صد هزار تن از دريا و صد هزار كس از خشكى به سويش ‍ بفرستد و عبدالملك قصد كرد تا او را پاسخى قاطع بنويسد. از اين رو، به حجاج نوشت ، تا نامه اى به
(محمدبن حنفيه ) بنويسد و در آن ، او را تهديد كند و از كشتن بترساند، و پاسخ او را براى بفرستد. پس حجاج نامه اى به محمدبن حنفيه نوشت و او پاسخ داد كه : پروردگار را در هر روز سيصد و شصت نظر بر بندگان است و من اميد دارم تا به من نگاهى بنگرد كه تو را از من باز دارد. آنگاه ، حجاج آن رابه عبدالملك فرستاد و عبدالملك به پادشاه روم نوشت و پادشاه روم گفت : اين (كلام ) از او نيست و جز از خاندان نبوت صادر نشده است .
شعر فارسى
از شيخ سعدى :

يكى گفت پروانه را كاى حقير!

 

برو! دوستى در خور خويش گير!

 

رهى رو! كه بينى طريق رجا

 

تو و مهر شمع از كجا تا كجا!

 

سمندر نيى ، گرد آتش مگرد!

 

كه مردانگى بايد، آنگه نبرد

 

ز خورشيد پنهان شود موش كور

 

كه جهلست با آهنين پنجه زور

 

ترا كس نگويد نكو مى كنى

 

كه جان در سر كار او مى كنى

 

كجا در حساب آورد چون تو دوست ؟

 

كه روى ملوك و سلاطين در اوست

 

اگر با همه خلق نرمى كند

 

تو بيچاره اى ، با تو گرمى كند

 

نگه كن ، كه با پروانه سوزناك

 

چه گفت ، اى عجب ! گر بسوزم جه باك ؟

 

مرا چون خليل آتشى در دلست

 

كه پندارى آن شعله بر من گلست

 

نه دل دامن دلستان مى كشد

 

كه مهرش گريبان جان مى كشد

 

نه خود را بر آتش بخود مى زنم

 

كه زنجير شوقست در گردنم

 

مرا همچنان دور بودم ، كه سوخت

 

نه اين دم كه آتش به من بر فروخت

 

نه آن مى كند باز در شاهدى

 

كه با او توان گفتن از زاهدى

 

مرا بر تلف حرض دانى چراست ؟

 

چو او هست ، اگر من نباشم ، رواست

 

مرا چند گويى ؟ كه در خورد خويش

 

حريفى به دست آر همدرد خويش !

 

بسوزم ، كه يار پسنديده اوست

 

كه در وى سرايت كند سوز دوست

 

چو بى شك نوشت ست بر سر هلاك

 

به دست دلارام خوشتر هلاك

 

چو روزى به بيچارگى جان دهى

 

همان به كه در پاى جانان دهى .

شعر فارسى
از سبحة الابرار

پيرى از نور هدى بيگانه

 

چهره پردود ز آتشخانه

 

كرد از معبد خود عزم رحيل

 

ميهمان شد به سر خوان خليل

 

چون خليل آن خللش در دين ديد

 

بر سر خوان خودش نپسنديد

 

گفت : با واهب روزى بگرو!

 

يا ازين مائده بر خيز! وبرو!

 

پير بر خاست ، كه اى نيك نهاد!

 

دين خود را به شكم نتوان داد

 

با لبى خشك و دهان ناخورد

 

روى ازين مرحله در راه آورد

 

آمد از عالم بالا به خليل

 

وحى ، كاى در همه اخلاق جميل

 

گرچه اين پير نه بر دين تو بود

 

منعش از طمعه ، نه آيين تو بود.

 

عمر او بيشتر از هفتادست

 

كه در آن معبد كفرآبادست

 

روزيش وانگرفتم روزى

 

كه ندارد دل دين اندوزى

 

چه شود گر تو هم از سفره خويش

 

دهيش يك دو سه لقمه كم و بيش ؟

 

از عقب داد خليل آوازش

 

گشت بر خوان كرم دمسازش

 

پير پرسيد كه اى لجه جود

 

از پس منع ، عطا بهر چه بود؟

 

گفت با پيرو خطابى كه رسيد

 

و آن جگرسوز عتابى كه رسيد

 

پير گفت : آن كه كند گاه خطاب

 

آشنا را پى بيگانه عتاب

 

راه بيگانگيش چون سپرم ؟

 

ز آشنائيش چرا بر نخورم ؟

 

رو بدان قبله احسان آورد

 

دست بگرفتش و ايمان آورد.

شعر فارسى
از همان :

چارده ساله بتى بر لب بام

 

چون مه چارده در حسن تمام

 

بر سر سرو، كله گوشه شكست

 

بر گل از سنبل تر سلسله بست .

 

داد هنگامه معشوقى ساز

 

شيوه جلوه گرى كرد آغاز

 

او فروزان چو مه و كرده هجوم

 

بر در و بامش اسيران ، چو نجوم

 

ناگهان پشت خمى همچو هلال

 

دامن از خون چو شفق مالامال .

 

كرد در قبله او روى اميد

 

ساخت فرش ره او موى سفيد

 

گوهر اشك ، به مژگان مى سفت

 

وز دو ديده ، گهر افشان مى گفت :

 

كاى پرى ! با همه فرزانگيم

 

نام رفت از تو به ديوانگيم

 

لاله سان سوخته داغ توام

 

سبزه وش پى سپر باغ توام

 

نظر لطف به حالم بگشاى

 

ريگ اندوه زجانم بزداى

 

نوجوان حال كهن پير چو ديد

 

بوى صدق از نفس او نشنيد

 

گفت كاى پير پراكنده ، نظر

 

روبگردان ! به قضا باز نگر!

 

كه در آن منظره ، گلرخساريست

 

كه جهان از رخ او گلزاريست

 

او چو خورشيد فلك ، من ما هم

 

من كمين بنده او، او شاهم

 

عشقبازان چو جمالش نگرند

 

من كه باشم ؟ كه مرا نام برند

 

نيز بيچاره چو آن سو نگريست

 

تا ببيند كه در آن منظره كيست

 

زد جوان دست و فگنداز بامش

 

داد چون سايه به خاك آرامش

 

كانكه با ما ره سودا سپرد

 

نيست لايق كه دگر جا نگرد.

 

هست آيين دوبينى زهوس

 

قبله عشق ، يكى باشد و بس !

 

شعر فارسى
از شيخ ابوسعيد ابوالخير:

پرسيد يكى زمن كه معشوق تو كيست ؟

 

گفتم كه : فلانى است ، مقصود تو چيست ؟

 

بنشست و به هاى هاى بر من بگريست

 

كز دست چنين كسى ، تو چون خواهى زيست ؟

شعر فارسى
از ولى (دشت بياضى - كشته شده به سال 999 ه‍)

به قتلم گر شتابى كرده باشى

 

چه لطف بى حسابى كرده باشى

 

اسيران تو بيرون از حسابند

 

تو هم با خود حسابى كرده باشى

 

دلا! نيكت نكرد آن غمزه بسمل

 

مبادا اظطراب تشنه آبى كرده باشى

شعر فارسى
از خواجه افضل تركه (1)

در دوزخ هجران لب كس كى خندد؟

 

يا خاطر او به خرمى پيوندد

 

گر آن دوزخ ، چو دوزخ هجرانست

 

جانا! كه خدا به كافرى نپسندد!

شعر فارسى
از ولى دشت بياضى :

آخر زكفت جام ستم نو شيدم

 

وز بزم تو، دامن طرب در چيدم

 

روزى كه به كشتنم كمر مى بستى

 

كاش از تو گناه خويش مى پرسيدم !

شعر فارسى
خواجه ضياءالدين على تركه : (1)

بيخوابى شب ، جان مرا گرچه بكاست

 

در خواب شدن از ره انصاف اخطاست

 

ترسم كه خيال او قدم رنجه كند

 

عذر قدمش به سال ها نتوان خواست

ترجمه اشعار عربى
از شهاب الدين سهروردى :
كنيزك خويش را گفتم : مرا قصد كوچ است . بر آوارگيم توجه مكن ! كه ارزشمندترين ستارگان ، سيارگانند. شب هنگام نورى ديده ام ، كه گويى شب به روز آمده است . آيا راضى شوم به اين كه در صحراى زندگى كنم ، كه چهار عنصر همسايگان منند؟ و آنگاه كه آن نور را ببينم چپ و راست خويش را از هم باز نمى شناسم .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
شاعر معروف به
(ديك الجن ) نامش عبدالسلام و شيعه مذهب بود. و به سال 235 در هفتاد و چند سالگى در گذشت . وى كنيزكى داشت و غلامى ، كه سر آمد زيبايى بودند و او فريفته اين زيبايى بود. شاعر، روزى آن دو را در يك بستر خفه ديد و آنان را كشت و جسدهايشان را سوزاند و خاكستر آن دو را با مقدارى خاك در آميخت و از آن ، دو كوزه شراب ساخت ، كه در مجلس شراب خويش حاضر مى كرد و يكى را در كنار راست خويش مى نهاد و ديگرى را بر كنار چپ . و گاه كوزه اى را كه از خاك كنيزك ساخته شده بود، مى بوسيد و مى خواند:
اى زيبارويى كه مرگ بر آن فرود آمد. و دست ستم ، ميوه او را چيد. زمين را از خون او شاداب كردم و چه بسيار كه لب هاى او سيراب ساختم !
و گاه كوزه ساخته شده از خاكستر غلام را مى بوسيد و مى خواند:
در حالى او را دوست مى داشتم و رگ و پيوندم از او بود، كشتم و اينك ! او مرده است و به خوابى خوش در آمده است . و اما من اندوهناكم و اشك حسرتم بر گور او مى چكد.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
گزيده هايى از باب پايانى كتاب
(نهج البلاغه ) از سخنان سرور اوصياء على بن ابى طالب :
خوشرويى ريسمان دوستى ست . به هنگام قدرت ، بر دشمنت ببخشاى ! به سپاس نيرومندى خويش . بهترين پارسايى ها، پارسايى پنهان است . مستحباتى كه به واجبات زيان رسانند، وسيله تقرب بنده به خدا نمى شوند. ثروت ، ماده شهوت هاست .#نفس ، گاهى ، گامى است كه انسان به سوى نيستى بر مى دارد كسى كه فروتنى كند، بر يارانش مى افزايد. هر ظرفى ، به آن چه در اوست ، پر مى شود، جز ظرف علم كه وسعت مى گيرد. از خدا بترسيد! هر چند كه كم باشد. ميان خود و خدا پرده اى قرار بده ! هر چند كه نازك باشد. هر چند نيرو فزونى گيرد، شهوت كاستى پذيرد. برترين كارها، كاريست كه نفس را به اكراه از آن بر انگيزى . دوستى كم و پايدار نيكوتر است تا زياد اندوهبار كسى را كه خصلتى نيكوست ، در انتظار ديگر خصلت هاى او باشيد. آن كه با پادشاه همنشينى دارد، همانند كسى است كه بر شير سوار است . مورد غضب ديگرانست و موضع خطر خود را نيز بهتر از ديگران مى شناسد. (1)
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
مؤ لّف در شوق بوسيدن درگاه سرور پيامبران گويد:
در آتش اشتياق خاك پاك او مى گويم ، هر چند كه پايگاه من فلك الافلاك باشد. آن كه به سوى روضه او گام بردارد، گام نهادن بر بال فرشتگان را كوچك مى شمارد.
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
نويسنده اين كلامات
(محمد) معروف به (بهاءالدين عاملى ) تصميم گرفتم كه در نجف اشرف جايى را براى نگهدارى كفش هاى زايران بنا كنم و بر آن جا، ا ين دو بيت كه به خاطرم گذشته است بنويسم :
بر اين افق روشنگر، كه به چشم تو مى آيد، فروتنانه سجده كن ! و رخساره به خاك بنه ! اين
(طورسينا)ست ، ديده فرونه ! اين ، حرم شرف است ، كفش از پاى بر كن !


نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
اين كلمات ، شايستگى آن را دارند كه با نور، بر سيماى حور نوشته شوند:
آن كه وجود خويش را گرامى مى دارد. مال خويش را خوار مى سازد. آن كه در سرزمين هموار مى خرامد، از لغزش بر كنار است . آن كه بنده خداست ، آزاد است . آن كه اندك احسانى به تو كند، همواره سپاسگذار باش ! كسى كه انديشه كند، به آرزويش مى رسد. خشم گرفتن ، به خوارى عذر خواهى نمى ارزد. هيچ چيز دانش را همانند سپردن آن به كسانى كه شايسته آنند، نگه نمى دارد. چه بسيار بخشش ها كه خطاست ! و چه عنايت ها كه جنايت است ! اگر شمشير نباشد، ستم فزونى گيرد.
(راستى ) اگر آن به تصوير در آيد، به صورت شيرى است و دروغ اگر تصوير شود، همانند روباه است . اگر آن كه نمى داند آرام گيرد، كشمكش به پايان مى آيد. آن كه كارها را مى سنجد، پنهانى ها را نيز مى داند. آن كه شنيدن سخنى را شكيبا نيست ، سخن ها مى شنود. آن كه بر نفس خويش عيب گيرد، آن را بى آلايش سازد. آن كه به نهايت خوشايندها رسيده است ، بايد در انتظار نهايت ناخوشايندها باشد. آن كه در عزت سلطنت دنيا با پادشاه شريك است ، در خوارى دنياى ديگر نيز با او شريك خواهد بود. نيازمندى ، زيرك را از آوردن دليل لال مى سازد. آن چه بودنش انگيزه شادى ست ، نبودنش انگيزه اندوه خواهد بود آغاز حجامت ،بريدن پشت است . روزگار پند دهنده ترين ادب كنندگانست . آن كه بيش از ديگران به سوى فتنه مى شتابد، به هنگام فرار، بى شرم ترينست . مرگ بر آرزو مى خندد. هديه ، بلاى اين جهانى را مى داند و صدقه ، بلاى آن جهانى را. آزاده چون آز ورزد، به بندگى درآيد و بنده چون قناعت پيشه كند آزاد گردد طعمه هاى روزگارانند زبان با جسمى كوچك ، جرمى بزرگ دارد. روزى كه بر ظالم عدل مى رود، سخت تر از روزيست كه بر مظلوم ستم مى رود. همنشينى با سنگين دلان ، همانند تب روح است . سگ پرسه زن ، بهتر از شير خوابيده است . درگيرى تو با ديوانه كامل ، بهتر از دگير شده با ديوانه با تمام است . گاه ، بازار ياقوت به كسات مى گرايد. پيروى كن ! و بدعت مگذار.! آن كه بى نياز از تو، تو را گرامى مى دارد، او را پاس دار! به پشتوانه آن كه به پادزهر دسترسى دارى ، زهر منوش ! از آن مباش ! كه آشكارا شيطان را نفرين مى كنند، و پنهانى بدو مى گرايند. با حكيمان به سبكسرى منشين ! و با سبكسران به بردبارى . كسى دوست توست كه با تو راست گويد، نه آن كه سخن تو را راست شمارد. در شايستگى زياده روى نيست ، به همان سان كه زياده روى ، شايسته نيست .
شعر فارسى
شعر زير را كسانى از
(ابن سينا) دانسته اند، و كسانى از (ابوعلى مسكويه ):

اگر دل از غم دنيا جدا توانى كرد

 

نشاط و عيش به باغ بقا توانى كرد.

 

وگر به آب رياضت برآورى غسلى

 

همه كدورت دل را صفا توانى كرد

 

ز منزلات هوس ، گر برون نهى قدمى

 

نزول در حرم كبريا توانى كرد

 

وگر ز هستى خود بگذرى ، يقين مى دان ! كه عرش

 

و فرش و فلك ، زير پاتوانى كرد.

 

و ليكن ، اين عمل رهروان چالاكست

 

تو نازنين جهانى ، كجا توانى كرد؟

 

نه دست و پاى امل را فروتوانى بست

 

نه رنگ و بوى جهان را رها توانى كرد

 

چو بوعلى ، ببر از خلق ! گوشه اى بگزين !

 

مگر كه خوى دل از خلق ، واتوانى كرد.

شعر فارسى
از خواجه حافظ شيرازى (وفات . 791 ه‍):

به سر جام جم آنگه نظر توانى كرد

 

كه خاك ميكده ، كحل بصر توانى كرد.

 

گدايى در ميخانه ، طرفه اكسيرى ست

 

گراين بكنى ، خاك زر توانى كرد.

 

به عزم مرحله عشق ، پيش نه قدمى !

 

كه سوداهاكنى ، اراين سفر توانى كرد

 

تو گر سراى طبيعت نمى روى بيرون

 

كجا به گوى حقيقت گذر توانايى كرد؟

 

جمال يار ندارد نقاب و پرده ، ولى

 

غبار ره بنشان تا نظر توانى كرد. (2)

شعر فارسى
از سيد فاضل شاه طاهر:

هر آن كس كه بر كام گيتى نهد دل

 

به نزديك اهل خرد، نيست عاقل

 

چو نقد بقانيست در جيب هستى

 

ز دامان او دست اميد بگسل

 

روانست پيوسته از شهر هستى

 

به ملك عدم از پى هم قوافل

 

به صد آرزو رفت عمر گرامى

 

نشد آرزوى دل از دهر حاصل

 

ندانم چه مقصود دارى ز دنيا؟

 

كه گشتى مقيد به دام شواغل

 

اگر ميل كسب كمالات و همى

 

حريم ضمير تو را گشت شاغل

 

همان گير! كز فيض فضل الهى

 

شدى بهره مند از فنون فضايل

 

به اصناف آداب ، گشتى مؤ دب

 

به دانش مقدم شدى در محافل

 

به قانون مشائيان بر مقاصد

 

اقامت نمودى صنوف فضايل

 

ز فرط توجه به سوى مبادى

 

چو اشراقيان كشف كردى مسائل

 

چه حاصل ؟ كه از صوب تحقيق دورى

 

به نزديك دانا به چندين مراحل

 

ندارد خبر فكر كوتاه بينت

 

زماهيت مبتدا در اوايل

 

ضمير تو ظاهرپرستست ، ور نه

 

چرا كرد در فعل ، اضمار فاعل

 

معلل به اعراض ، نفسى ست فعلت

 

كه گشتى از آن جوهر فرد، غافل

 

زاقسام اعراض ، در فن حكمت

 

جز اعراض نفسانيت نيست حاصل

 

تاءمل در ابطال دور و تسلسل

 

نهاده ست در پاى عقلت سلاسل

 

اگر قامت همت را درين ره

 

شود خلعت خاص توفيق شامل

 

نگردد سراپرده چرخ و انجم

 

ميان تو و كعبه اصل حائل

 

نشينى طربناك در بزم وحدت

 

بشويى غبار غم كثرت از دل

 

شوى سرخوش از جام توحيد و گويى

 

تخلصت من سجن تلك هياكل

 

خدايا! به آن شمع جمع نبوت !

 

كه روشن به نور ويست اين مسائل

 

به شاهى كه او در نماز ايستاده !

 

تصدق نموده است خاتم به سائل

 

به نور دل پاك زهراى ازهر

 

كه در عصمت اوست آيات نازل

 

به روشندلان سپهر امامت !

 

عليهم من الله رشح الفضائل

 

به حسن دل افروز خوبان دلكش !

 

به آه جگرسوز عشاق بيدل !

 

كه از لجه بحر كثرت ، دلم را

 

به عون عنايت رسانى به ساحل

 

ز سر چشمه وحدتم تر كنى لب

 

كه بر من شد از تشنگى ، كار مشكل

فرازهايى از كتب آسمانى
از كتاب
(ورام ): عيسى كه - بر پيامبر ما و او درود باد! گفت : اى ياران ! از چيزى كوچك از مال دنيا - با سلامت دين - راضى باشيد. چنان كه دنياداران به اندكى از دين - با سلامت دنيا- خوشنودند و شاعرى اين معنى را چنين سروده است :
مردانى را مى بينم كه به اندكى از دين قناعت مى ورزند؛ گرچه در دنيا به چيزهاى كوچك راضى اند تو نيز از دنيا جهاندران به دين بى نياز شو! همچنان كه جهانداران ، به دنيادارى ، خود را از دين بى نياز مى بينند.
شعر فارسى
از مولوى :

اى كه جان را بهر تن مى سوختى

 

سوختى جان را و تن افروختى

 

اى دريغا! اى دريغا! اى دريغ !

 

آن چنان ماهى نهان شد زير ميغ

 

اندكى جنبش بكن همچون جنين

 

تا ببخشندت دو چشم نور بين

 

دوست دارد يار، اين آشفتگى

 

كوشش بيهوده به از خفتگى

 

اندرين ره مى تراش و مى خراش

 

تا دم آخر، دمى غافل مباش

نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
يكى از لغت شناسان مى گويد: لفظ:
(بس ) فارسى است و عامه مردم (عربى زبان ) آن را به كار مى گيرند و در آن تصرف كرده ، (بسك ) و (بسى ) مى گويند و فارسى زبانان ، در اين معنى جز آن ، كلمه ديگرى ندارند، در حالى كه عربها به جاى آن ، از (حسب )، (بجل )، (قط) (به نحقيف طاء) و (اكفف ) و (ناهيك ) و (كافيك ) و (مه ) و (مهلا) و (اقطع ) و (اكتف ) استفاده مى كنند.
ترجمه اشعار عربى
از ابن حجر عسقلانى :
نكوهشگران ، آنگاه كه اشك من چون دريا روان شد، در آن
(خوض ) كردند و من ، اشك خود را پنهان داشتم ، تا راز عشق به شما را بپوشم و آنان در حديث ديگرى فرو روند. (1)
شعر فارسى
از همنشين ما
(فصيحى ):

راه در دوست ، آشكار مسپار!

 

نامحرم پا بود درين ره ، رفتار

 

يا پاى چنان نه ! كه نماند نقشى

 

يا نقش قدم ، با قدم خود بردار!

شعر فارسى
از شاه طاهر دكنى :

ما بى تو، دمى شاد به عالم نزديم

 

خورديم بسى خون دل و دم نزديم

 

بى شعله آه ، لب زهم نگشوديم

 

بى قطره اشك ، چشم بر هم نزديم .

ترجمه اشعار عربى
شاعرى با استفاده از فقه سروده است :
ديده من ، از نگاه خود در رخسار ماهى ، گل سرخى رويانيد
اينك ! چرا لبان مرا از بوسيدن رخسار او باز مى داريد؟ و حق اينست كه محصول از آن كشاورز است .
و پدرم كه - خاك او پاك باد - در پاسخ او گفته است :
از آن روى ، كه در قبيله و شرع ما، عاشقان ، بندگانند. و برده را حق تملك نيست . پس كشته او نيز از آن مالك اوست .
شعر فارسى
از عبيد زاكانى (وفات .772 ه‍):

بيش از اين ، بد عهد و پيمان مكن !

 

با سبك روحان ، گرانجانى مكن !

 

غمزه را گو: خون عشاقان مريز!

 

ملك زان تست ، ويرانى مكن !

 

با ضعيفان ، آن چه در گنجد، مگو!

 

با اسيران هر چه بتوانى ، مكن !

 

بيش از اين ، جور و جفا و سركشى

 

حال مسكينان چومى دانى ، مكن !

 

ور كنى با ديگران جور و جفا

 

با عبيدالله زاكانى مكن !

ترجمه اشعار عربى
از صدرالدين بن وكيل :
سرور من : اگر اشك از چشم و خون از دلم بريزد، از قصاص كننده پروا مدار! كه چشمم كنيز تو و دلم بنده تست .
ترجمه اشعار عربى
از مصعب بن زبير:
در نياز من درنگ كن ! و در استوارى آن بكوش ! كه به مرحله تباهى رسيده است . اگر آن را به عهده ديگرى بگذارى ، همانند كودكى ست كه از پستان دو زن شير خورده خورده است .
ترجمه اشعار عربى
مؤلف گويد: از آنچه كه پدرم - كه خاك او پاك باد! - انشاء كرده است و بيشتر اوقات برايم مى خواند:
به آن كه به تو نزديك است درود بگو! و كسى را كه از تو دور مى شود، فراموشى كن ! دوستى هيچكس را به اكراه مخواه ! حوا فرزندان بسيارى زائيده است . اگر يكى از آنان جفا كرد، ديگرى را به جايش ‍ برگزين !
ترجمه اشعار عربى
از ابو نصر فارابى (260- 339ه‍):
از شوق ديدارتان باز نايستاده ام و دلم در آرزوى شماست . چگونه باز ايستم ؟ كه دو انگيزه
(شوق ) و (آرزو) دارم . آنگاه كه به پا مى خيزم ، توجهم به سوى شماست و چگونه جز اين باشد؟ و كسى را جز شما بگزينم ؟ چه بسيار كه پس از شما اجازه ورود به دلم را خواستند و نتوانستند.
ترجمه اشعار عربى
ابن زولاق در باره پسرى سروده است كه خادمى با خود داشته :
شگفت است كه يك تن خادم را به خدمت تو گماشته اند. در حالى كه خدمتكاران اينهمه زيبايى بيش از اين اند. رخسار تو ريحان است و دندانت گوهر. گوانه ات ياقوت است و خال تو عنبر.
ترجمه اشعار عربى
خباز بلدى به مناسبت سفر معشوقش در دريا گفته است :
معشوق رفت و از پى او دلى ماند كه غم و اندوه از خود نشان مى دهد. هنگامى كه كشتى ، او را با خود برد، و دلم به غارت اشتياق رفت ، گفتم : اگر توانايى داشتم ، حمله مى كردم و همه كشتى ها را در اختيار مى گرفتم .
شعر فارسى
از مثنوى معنوى :

ظاهرت چون گور كافر پر حلل

 

واندرون ، قهر خدا عزوجل

 

از برون طعنه زنى بر با يزيد

 

وز درونت ننگ مى دارد يزيد

 

هر چه دارى در دل از مكر و رموز

 

پيش ما پيدا بود مانند روز

 

گر چه پوشيمش ز بنده پرورى

 

تو چه را رسوايى از حد مى برى ؟

 

روز، آخر شد، سبق فردا بود

 

راز ما را روز، كى گنجا بود؟

 

گر بگويم تا قيامت زين كلام

 

صد قيامت بگذر، و آن ناتمام

 

در نگنجد عشق در گفت و شنيد

 

عشق دريايى بود بن ناپديد

 

گر بود در ماتمى صد نوحه گر

 

آه صاحب درد باشد كارگر

 

برگ كاهم پيش تو، اى تند باد!

 

من ندانم تا كجا خواهم فتاد؟

 

ناخوش تو، خوش بود بر جان من

 

جان فداى يار دل رنجان من

ترجمه اشعار عربى
از ديگريست ، شعرى آميخته از كلمات فصيح و لغات عاميانه :
پروردگار، مالك است و دنيا مزرعه ، ما، كشتگران فانى ايم و زارعان غفلت . جويباران آرزو روانند و بادهاى اجل وزان و مرگ دروگريست كه با داس قدير مى درود. تن هاى ما، خوشه هايى هستند، كه به زودى از هم مى پاشند و سبزه اى كه بر آنست ، روز ديگر به زردى مى گرايد.
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مولف : اى آن كه با نگاهت سحر مى كنى ! و اى ستمگرى كه دادگرى در وجود تو نيست !
خانه دلم را به عمد ويران كردى ، بدين سان از خانه مسكونى نگهدارى مى كنند؟
شعر فارسى
از قاسم انوار تبريزى :

سر بلندى بين ! كه دايم در سرم سوداى اوست

 

قيمت هر كس به قدر همت والاى اوست

 

(لن ترانى ) مى رسد از طور، موسى را خطاب

 

اينهمه فرياد مشتاقان ، ز استغناى اوست

 

اى دل ! اندر راه عشق ، از خوردن غم ، غم مخور!

 

مايه شادى عالم ، دولت غمهاى اوست

 

از تو تنها ماند قاسم ، كز تو تنها كس مباد!

 

لاجرم غم هاى عالم ، بر تن تنهاى اوست

سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
علامه جمالدنيا والدين
(حلى ) - كه خاك او پاك باد! - به خط خويش نوشته است : اى آن كه از سبب مرگ زندگان مى پرسى ! مرگ ، آنست كه حرارت طبيعى بدن را فرو مى نشاند، و حركات را ساكن مى كند. شيخ الرئيس (ابن سينا) نه از دانش طب بهره اى برد و نه از حكمتى كه برگرمى ها داشت . نه (شفا) او را از مرگ شفا داد و نه كتاب (نجات ) سبب نجات او شد.
سخن مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مؤلف ، هنگامى كه به
(سرمن راءى ) مشرف شده است :
اى ساربان ، در رفتن شتاب كن ! كه دل من ، تشنه
(حمى ) است .
هنگامى كه مشهد امامان
(حسن عسگرى ) و (على النقى ) (ع ) را ديدار كردى ، فروتنانه ، خاكبوسى كن ! كه به يقين به نيكبختى ها نايل شده اى و هرگاه ، سعادت حرم آنان ترا دست داد، - كه پروردگار مجلس ‍ نشينان آنان را سيراب سازد!- به فروتنى چشم بربند! و كفش از پاى بر آر كه در (وادى ) هستى
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
مؤلف ، به هنگام تشريف به مشهد مقدس سروده است :
اين ، گنبد سرور من است ، كه همچون آتش طور پديدار است . هان ! كفش ‍ از پاى برآر! كه به وادى قدس رسيده اى .
شعر فارسى
از پدر مؤلف است - كه تربتش پاك باد!-:
هرگز گلى را نبوئيدم ، مگر اين كه اشتياق ترا در من فزونى داد. هر گاه شاخه اى خم شد، پنداشتم كه به تو مايل است . نمى دانى چشمان تو با من چه كرده است ! اگر جسم من از تو دور بود، دل من با تست . هر خوبى كه در مردمست ، به تو منسوبست . تيرى به دل من خورده است كه از كمان ابروى تو رها شده . اى اميد من ! درد و دواى من در دست توست ! كاش ‍ مى شد كه جرعه اى باده از لبان تو بنوشم !
ترجمه اشعار عربى
از سيد رضى :
روزگار، به گذشتن بر ما شتاب مى ورزد. گاه ، به ناكام مى گذرد و گاه ، به كام
در هر روز انسان را آرزوهايى است كه انديشه او را دور نگه مى دارد از اجلى كه پيوسته به او نزديك مى شود. روزگار ما را پند مى دهد. اما، باز نمى ايستيم . گويى با ما نيست . به زندگى سرگرميم و مرگ در تكاپوى خويش است . نتيجه روشن است اما ما نمى پذيريم . مردم ، همانند شترانى اند كه پس از رسيده به منزل ، چشم به راه كوچ ديگر دارند. به گياهى نزديك مى شوند، كه نيزه دار در پس آن به كمين نشسته است . آنان كه بنا برافراشتند، خود، پيش از ويرانى آن به نيستى رفتند. نه بخشنده را بخشندگى در پناه مى گيرد و نه توانگر را توانگرى محفوظ مى دارد.
ترجمه اشعار عربى
از سخنان لطيف يكى از شاعران
به عشق آز ورزيد، و عشق به او روى آورد. و چون از آن او شد، طاقت نياورد. دريايى ديد و گمان برد كه آبخيزى ست و چون بر آن توانا نبود، غرق شد.
شعر فارسى
از سيد محمد جامه باف :

مى رفت چو جانم زتن غم فرسود

 

شد يار خبر دار و قدم رنجه نمود

 

برآينه رخش غبارى ديدم

 

گويا كه هنوزم نفسى باقى بود

و نيز از اوست :

چون پيك اجل به رفتنم داد نويد

 

جان ، كرد زهمراهى من ، قطع اميد

 

كس بر لب من زپنبه آبى نچكاند

 

جز ديده كه گشته بود از گريه سفيد

ترجمه اشعار عربى
ابوالفرج ، على بن هند، حكيمى اديب بوده است ، كه شهر زورى در
(تاريخ الحكما) از او ياد كرده و اين دو بيت از گفته هاى اوست :
عيال وار، به درجات بلند نمى رسد. و انسان تنها، در آن مراتب اوج مى گيرد. خورشيد، از آن رو كه تنهاست ، آسمان را مى پيمايد و ستاره
(جدى ) كه پدر (بنات النعش ) است ، همواره به يك جاى مقيم است .
ترجمه اشعار عربى
به گفته
(شهر زورى )، (ابو عبدالله معصومى ) گزيده ترين شاگردان (ابن سينا) بوده است . و شعر زير از اوست :
علاقه و اشتهاى من به سخن دانشمندان است . همچون علاقه تشنه به آب سرد.
شادمانى من در همنشينى با آنهاست ، همانند شادى كسى كه سفر رفته اش ‍ باز آيد.
شعر فارسى
از امير خسرو:

افغان بر آيد هر طرف ، كان مه ، خرامان در رسد

 

كاو از بلبل خوش بود، چون گل به بستان در رسد

 

آمد خيالش نيمشب ، جان دادم و گشتم خجل

 

خجلت بود درويش را، بيگه چو مهمان در رسد

 

امروز ميرم پيش تو، تا شرمسار من شوى

 

ورنه ، چه منت جان من ؟ فردا چو فرمان در رسد

 

من ، خود نخواهم برد جان از سختى هجران ، ولى

 

اى عمر! چندان صبركن ! كان سست پيمان در رسد

 

من ، خود نخواهم برد جان از سختى هجران ، ولى

 

اى عمر! چندان صبر كن ! كان سست پيمان در رسد

سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
سقراط را گفتند: آيا از پادشاه روزگار خويش ترسانى ؟ گفت : من بر خشم و شهوت خويس فرمانروايم و اين دو بر او فرمانروايى دارند و او بنده اين دو است .
ترجمه اشعار عربى
از صلاح صفدى :
گنج ستايش خويش را به دهانش بخشيدم و از آن ، هر مضمون كميابى را گرد آوردم . پاداش آنهمه را بوسه اى خواستم . ابا كرد و غزلسرائيم بيهوده ماند.
ترجمه اشعار عربى
از ابن نباته مصرى :
اى محاسن پر فريب دارى ! از عيال وارى و فقر باك مدار! تو را چشم و قامتى ست ، كه آن ، آهوى است ، و اين ،
(قتاله ) اى
و نيز از اوست :
از خويشانش پرسيدم . رو به من آورد و از بسيارى اشكم شگفت زده شد. گيسوان مشكين و روى چو ماهش را نشان داد و گفت : اين ، دائيم ! و اين ، برادرم !
شعر فارسى
از نشناس :

دى در حق ما يكى ، بدى گفت

 

دل را زغمش نمى خراشيم

 

ما نيز نكوئيش بگوئيم

 

تا هر دو دروغ گفته باشيم

ترجمه اشعار عربى
از ابن حيوش :
گشواره به گوشى كه نديم را از پياله و صراحى بى نياز مى دارد. چه ، نشئه و رنگ و طعم مى را در چشم و رخسار و دهان دارد
ترجمه اشعار عربى
از ابن مليك :
به طمع صله اى ، شما را ستودم ، و جز گناه و رنج ، بهره اى نبردم . اگر شما را در حق اديب صله اى نيست ، مزد خط و كفاره گناه او را بدهيد.
ترجمه اشعار عربى
ابيوردى
مديحه هايى همچون گلزار در وصف بخيلان سروده و تباهشان كرده ام . كه اگر خوانندگان آنها، ممدوح را ببينند، گويند چه شاعر دروغگويى !
ترجمه اشعار عربى
از ابن ابى حجله :
هلال را در آن زمان كه پرده اى از ابر بر چهره دارد، بگوى !: ياد آور رخسارى هستى ، كه مرا اشتياق اوست . تو را بشارت باد! پرده از رخسار بگير! و آن كجى كه در خود دارى !
ترجمه اشعار عربى
يكى از شاعران ، چه نيكو گفته است !:
اگر روزگار كرم كند،
(بمى ) بخل مى ورزد، و آنگاه كه او سر بخشندگى دارد، روزگار بخيل مى شود.
ترجمه اشعار عربى
از ديگرى :
ياد سر منزل دوست ، ياد غم هاى منست . - آن كه مرا به جدائى و دورى دچار ساخته است . - ساكنان وادى كوى دوست ، چه نيكو مردمى اند! كه اشتياق آنان ، مرا چون نى ضعيف ساخته است . همين كه كمى آرام مى گيرم . شوق ، عنان اختيار مرا به سوى آنان مى كشد. اگر پرنده اى به قصد پرواز برخيزد و به سرزمين آنان بپرد، بر او رشك مى برم .اگر به آرزوهايم برسم ، مشتاق همنشينى و همدمى آنانم .
عمر گذشت و از همدمى آنان بهره نبردم . در آرزوى آنان ، روزگارم به سر آمد. آن چه را كه پس از دورى شما كشيدم . كافيست ! پس از خود، به عشق من نيفزاييد! دوستانم ! پيمانى را كه پيش از فراق با من بسته ايد، به ياد آريد! مرا ياد كنيد! آن سان شما را ياد مى كنم . دادگرى حكم مى كند، كه مرا از ياد مبريد. از آن كه او را دوست دارم ، بپرسيد كه به چه گناهى از من روى برتافت و جفا كرد؟
شعر فارسى
يكى از بزرگان گفته است :

گر كشد خصم به زور از كف من دامن دوست

 

چه كند با كشش دل ، كه ميان من و اوست ؟

شعر فارسى
از جامى (818 - 898):

گفتم : به عزم توبه نهم جام مى زكف

 

مطرب زد اين ترانه كه : مى نوش ! ولا تخف !

 

آيا بود كه صف نعالى به ما رسد ؟

 

چون بر بسط قرب زنند اهل قرب ، صف

 

بشناس قدر خويش ! كه پاكيزه تر ز تو

 

درى نداد پرورش اين آبگون صدف

 

عمر تو گنج و هر نفس از وى يكى گهر

 

گنجى چنين لطيف مكن رايگان تلف !

 

جامى چنين كه مى كشد از دل خدنگ آه

 

خواهد رسيد عاقبة الا مر بر هدف

ترجمه اشعار عربى
از يمين الدوله :
هنگامى كه موى سپيد خويش ديدم ، دانستم كه هنگام مرگم نزديك شده است . و به حسرت فرياد كشيدم كه : آرى به خدا سوگند! اين موى سپيد، نخستين تار كفن منست .
ترجمه اشعار عربى
از يمين الدوله :
دوستى دارم كه از او به نيكى ياد مى كنم . ليكن ، پليدى درون او بر من محقق شده است . و آرزو ندارم كه شنوندگان آن را پنهان دارند.
شعر فارسى
از (ابو اسحاق ) صابى :

بده ساقيا باده ارغوانى !

 

فقد هد عطفى غناء الغوانى

 

جهان شد نو آيين ، شراب كهن ده !

 

كزو پير يابد نواى جوانى

 

خذالكاس اصفح عن الدار صفحا

 

فقد صافح الورد للارجوان

 

دع الروح تاءخذ من الروح حظا

 

اذاالريح جاءت بروح الجنان

 

فرو ريخت ابر از هوا در بحرى

 

بر انگيخت باد از زمين در كانى

 

قيامت مگر شد؟ كه كرد آشكارا

 

زمين گنج هايى كه بودش نهانى

 

برافروخت چون رايت فتح خسرو

 

سحاب از هوا، حله هاى دخانى

 

بآراء مسعود شاه استهلت

 

سعود بها اشرق المشرقان

 

وشيدله بالمعالى قصور

 

بهاالفرقدان من الفرق دان

 

جهان شهريارا! جهان مى بنازد

 

به تو، تا تو دارى ملك جهانى

 

به رتبت ، سليمانى ، آصف صفاتى

 

به شوكت ، فريدون رستم نشانى

 

اگر چشم عدلست ، در وى تو نورى

 

و گر جسم ملكست ، در وى تو جانى

 

به هندوستان سواد مديحت

 

چو طوطى ست كلكم به شكر فشانى

 

فنثرى له نثرة الجو تعنو

 

و شعرى له يسجدالشعريان

 

مرا تربيت كن ! كه در وصف ذاتت

 

به گردون رسانم بيان معانى

 

تصانيف سازم به فرخنده نامت

 

كه ماند همه در جهان جاودانى

 

الا! تا بگريد هوا در بهاران

 

وزان گريه خندد گل بوستانى

 

گل دولتت در بهار سعادت

 

مصون باد از تند باد خزانى !

ترجمه اشعار عربى
از
(المعتزبالله ):
دوستان اين روزگار را آزمودم ، و كمتر به آنان علاقه مند شدم . اگر به جستجوى حالشان بپردازى ، دوست ظاهرند و دشمن باطن .
ترجمه اشعار عربى
ابونواس ، در عذر خواهى از آن چه به مستى گفته است ، گويد:
چنين است كه به مستى گناهى از من سر زده است . مرا ببخش ! كه تو از بخشندگانى . بر جوانى كه به مستى سخن گفته است ، مگير! كه به هشيارى نيز خردى ندارد.
ترجمه اشعار عربى
از عبد القادر گيلانى :
دلدارم به ديدارم آمد و همه شب را به ديدار او بيدار ماندم . و گفت : تو كه شب وصل را بيدار ميمانى ، شب هجر را چگونه خواهى خوابيد؟
شعر فارسى
از همايون :

روز وصلست ، به يك غمزه بكش زار مرا

 

به شب هجر مكن باز گرفتار مرا!

سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
بزرگى گفته است : رحمت خدا بر آن كس باد! كه كف دستش را بگشايد و فكش را ببندد
و بستى در اين مضمون گفته است :
سخن بگو! و آن چه مى توانى به حكمى بگو! زيرا، كلام تو جاندارست ، و سكوت تو جماد. و اگر سخن محكم نيافتى ؛ تا بيان كنى ، سكوت تو نشانه محكمى خرد توست .
ترجمه اشعار عربى
از اشعار منسوب به امام زين العابدين (ع ):
دنيا رانكوهش كردم و گفتم : تا كى بايد اندوه را تحمل كنم ؟ و گشايش ‍ نيابم ؟ آيا هر بزرگوارى كه پيوند با على دارد، زندگى بر او حرام است ؟ دنيا گفت آرى ! اى فرزند حسين ! از آنگاه كه على مرا طلاق گفت ، شما هدف تير دشمنى منيد.
ترجمه اشعار عربى
از صاحب الزنج :
ما آن كسانيم ، كه اگر روزى شمشيرهايمان آخته شوند، خونريزند. بر كف دست ظهور مى كنند و برسرهاى پادشاهان فرود مى آيند.
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
مؤلف به تغزل گفته است :
اى كشنده من ! چشمان تو را حق بزرگى بر من است . از آن روى ، كه از جادوى آنها سحرى آموختم ، كه زبان رقيب و ملامتگر را بستم .
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
نيز از مؤلف است :

تا منزل آدمى ، سراسر دنياست

 

كارش همه جرم و كار حق لطف و عطاست

 

خوش باش ! كه آن سرا چنين خواهد بود

 

سالى كه نكوست ، از بهارش پيداست .

شعر فارسى
از حالتى :

حاجى به طواف كعبه اندر تك و پوست

 

وز سعى و طواف ، هر چه كرده ست ، نكوست

 

تقصير وى آنست ، كه آرد دگرى

 

قربان سازد به جاى خود در ره دوست

شعر فارسى
از شيخ ابوسعيد:

غازى ، زپى شهادت اندر تك و پوست

 

غافل ، كه شهيد عشق فاضل تر ازوست

 

فرداى قيامت ، آن ، به اين كى ماند؟

 

كان كشته دشمنست و اين كشته دوست

ترجمه اشعار عربى
شاعرى گفته است :
از جنازه هاى كه از راه مى رسند، در هراسيم . و چون از ما پنهان مى شوند، از ياد مى بريم . ترس ما، همچون ترس گوسفندان از گرگست ، كه چون از ديدشان پنهان شد، باز، به چرا مى پردازند.
شعر فارسى
از شوقى :

شوقى ! غم شوخ دلستانى دارى

 

گر پير شدى ، چه غم ؟ جوانى دارى

 

شمشير كشيده ، قصد جان ها دارد

 

خود رابرسان ! تو نيز جانى دارى .

ترجمه اشعار عربى
مجنون گفت :
از شنيدن سخن ديگران باز مانده ام . مگر آن چه كه از آن تست كه اين ، كار منست . نگاهم را به آن كه با من سخن مى گويد پيوسته مى دارم و تمامى خردم با تست .
ترجمه اشعار عربى
ليلى گفت :
هر حالى كه مجنون داشت ، من نيز داشتم اما برترى من بر او آشكار است و آن ، اينست كه او پديدار كرد و من در رازدارى فرو مردم .
نيز ليلى گفته است :
مجنون عامرى ، قصه عشق خويش آشكار كرد. اما من نهفتم و در اشتياق خويش نابود شدم اگر به قيامت ندا دهند كه قتيل عشق ، كيست ؟ اين تنها منم كه پيش خواهم آمد.
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
ازمؤلف :
زيبارويى را دوست دارم ، كه آيت همه روشنى هاست . بسيار كسان در وصال او ناكام مانده اند. و حديث درماندگى خويش را پنهان مى دارند. به سرگذشت من نمى پردازد. چه ، مى ترسد كه اگر به من گوش فرا دهد، دلش ‍ به رقت آيد.
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
و نيز از اوست :
زيبا رويى را دوست دارم ، كه مرا بيچارگى واگذاشته است . دل گرفتارم ، از دست او بى آرام است . چه بسيار كه شكايت به او بردم و همين كه با او رويا رو شدم ، شكايت خويش از ياد بردم .
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
ونيز از اوست :
آن كه دوستش دارم ، چه زيباست ! و نكوهشگر من ، چه نادانست ! چه جام هاى اندوه كه مرا نوشاند! و چه اندازه دلم بار جفا كشيد!
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
و نيز از اوست :
اگر روزگار، مرا از همنشينانم جدا دارد،از تنهايى خود در ميان مردم شكوه نمى كنم . كه همواره اشتياق يارانم را با خويش دارم و اندوه ، يار منست و با آن خو گرفته ام .
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
و نيز از اوست :
اى مهتاب تيره شبان ! كه به هجر خويش مرا كشته و بار ديگر به وصال ، زنده داشته ! ترا به خدا! به خون ريختنم بكوش ! كه تاب شب دورى را ندارم .
ترجمه اشعار عربى
يكى از شاعران گفته است :
اگر پيش از آن كه بميرم ، به هم باز رسيم ، خويش را از درد نكوهش ، درمان مى كنيم و اگر دستان مرگ ، ما را در ربايد، بسى حسرت ها كه در زير خاك خواهيم داشت .
و شاعرى فارسى زبان نظير اين مضمون را بدين ابيات سروده است :

گر بمانيم زنده ، بر دوزيم

 

جامه اى كز فراق چاك شده ست

 

ور نمانيم ، عذر ما بپذير !

 

اى بسا آرزو كه خاك شده ست

حكايات تاريخى ، پادشاهان
عربى را كنيزكى بود، كه او را بسيار دوست مى داشت . عبدالملك (بن مروان ) او را گفت : خواهى كه خلافت از آن تو باشد؟ گفت : نه . گفت : چرا؟ گفت : امت مى ميرد و تباه مى شود. گفت : چه خواهى ؟ گفت سلامتى . گفت : ديگر چه ؟ گفت : روزى گشاده ، كه كسى را بر من منت نباشد. گفت : ديگر چه ؟ گفت : گمنامى . چه ، بلا، بر نام آوران تندتر فرود آورد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
جالينوس گفته است : سران ديوان سه اند: آلودگى هاى طبيعت ، بدانديشى مردم و بندهاى عادت .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفته است : شكوه خاموشى را به گفتار ناچيز مفروش ! و نيز: نگاه ، تيرى است زهرين ، از تيرهاى شيطان .
شعر فارسى
از فيضى (دكنى 954 - 1004 ه‍):

ما اگر مكتوب ننويسيم ، عيب ما مكن !

 

در ميان راز مشتاقان ، قلم نامحرم ست

عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
در كتاب
(عجايب المخلوقات ) درباره سيب آمده است :
در ذات سيب ، روح نهفته است . و با اشتياق و طرب از آن بهره مى گيرند. در آن ، داروى ضعف قلب نهفته است و غم و رنج را مى زدايد.
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
مؤلف كه - خدا از او در گذرد - گفته است :

خوش آن كه صلاى جام وحدت در داد

 

خاطر ز رياضى و طبيعى آزاد

 

بر منطقه فلك نزد دست خيال

 

در پاى عناصر سر فكرت ننهاد

سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
ونيز مؤلف گفته است :

كارى زوجود ناقصم نگشايد

 

گويى كه ثبوتم انتفامى زدايد

 

شايد زعدم ، من به وجودى برسم

 

زان رو كه ز نفى نفى ، اثبات آيد.

تفسير آياتى از قرآن كريم
عارفى در تفسير آيه شريفه
(ولقد نعلم انك يضيق صدرك بما يقولون فسبح بحمد ربك ) گويد: و يا از درد آن چه پيرامون تو مى گويند، به ثنا خوانى ما، آرام گير! و نزديك به اين معنى ست ، كه گفته اند: پيامبر (ص ) منتظر رسيدن وقت نماز بود و (بلال ) را مى گفت اى بلال ! ما را راحت كن ! يا: با اعلام وقت نماز ما را راحت كن ! و نيز نديدى ؟ كه گفت : (نماز، نور چشم منست . و از همين رديف است ، يكى از دو وجهى كه روايت شده است ، كه مى گفت : اى بلال ! به تعجيل در اذان ، آتش شوق ما را به نماز فروبنشان ! و اين معنى ، همانست ، كه (صدوق ) كه - روانش پاك باد! - گفته است . و معنى ديگر، مشهورست . و آنست كه منظورش از واژه (ابرد) آن بوده است كه نماز را تا زمانى كه شدت حرارت هوا بنشيند، به تاءخير بينداز!
شعر فارسى
از مثنوى :

اين جهان همچو درختست ،اى كرام !

 

ما بر او چون ميوه هاى نيم خام

 

سخت گيرد ميوه ها مرشاخ را

 

زان كه در خامى نشايد كاخ را

 

چون رسيد و گشت شيرين ، لب گزان

 

سست گيرد شاخ را او بعد از آن

 

چون از آن اقبال ، شيرين شد دهان

 

سرد شد بر آدمى ملك جهان

 

عاذلا !چند اين سرايى ماجرا!

 

پند كم ده بعد ازين ديوانه را!

 

من نخواهم ديگر اين افسون شنود

 

آزمودم ، چند خواهم آزمود؟

 

هر چه غير شورش و ديوانگى ست

 

اندرين ره ، روى در بيگانه ست

 

هين ! منه بر پاى من زنجير را!

 

كه دريدم پرده تدبير را

 

عشق و ناموس ، اى برادر! راست نيست

 

بر در ناموس ، اى عاشق . مايست !

 

وقت آن آمد، كه من عريان شوم

 

جسم بگذارم ، سراسر جان شوم

 

اى خبرهات از خبر ده بى خبر!

 

توبه تو، از گناه تو بتر

 

همچو جان ، در گريه و در خنده شو!

 

اين بده ! وز جان ديگر رنده شو!

 

جستجويى از وراى جستجو

 

من نمى دانم ، تو مى دانى ، بگو!

 

حال و قالى ، از وراى حال و قال

 

غرقه گشته در جمال ذوالجلال

 

غرقه اى نه ، كه خلاص باشدش

 

يابجز دريا كسى بشناسدش

 

حكاياتى از عارفان و بزرگان
ابوالحسين نورى ، از سياحت باديه باز گشت ، با موهاى ريش و ابر و مژه پراگنده ، و ظاهر دگرگون شده . كسى او را گفت : آيا با دگرگونى صفات ، اسراسر نيز دگرگون شود؟ گفت :
اگر به صفات ، اسرار نيز دگرگون مى شد، عالم به هلاكى مى افتاد. سپس ، خواند: در نور ديدن دشت و صحرا، بدينسان كه مى بينى ، مرا دگرگون كرده است . مرا به شرق راند، به غرب راند از وطنم دور كرد. آنگاه كه غايب شدم ، ظاهر شد و چون آشكار شد غايبم ساخت . آن چه مشاهده مى كنى ، ناديده گير سپس ، برخاست و فريادى كشيد و باز، سر به بيابان نهاد.
روزى او را پرسيدند: تصوف چيست ؟ (1) خواند:
گرسنگى و عريانى و پابرهنگى و آبرو ريزى ، و هيچكس نيست ، كه از پنهانى خبر دهد من ، به طرب مى گريستم و اينك !به دريغ مى گريم (2)
حكاياتى كوتاه و خواندنى
ابراهيم ادهم از كويى مى گذشت شنيد كه مردى اين بيت مى خواند:
(هر گناهى از تو آمرزيده خواهد بود. جز روى گرداندن از من .) ابراهيم مدهوش افتاد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
شبلى شنيد كه مردى خواند:
(شما را نياميخته مى خواستيم . و اينك ! آميخته ايد. دور باشيد! كه وزنى نمى آريد.)
حكاياتى كوتاه و خواندنى
على بن هاشمى ، لنگ و زمينگير بود. روزى در بغداد شنيد كه كسى
مى خواند:
اى آن كه به زبان مظهر اشتياقى ! دعوى تو بى دليست . اگر آنچه مى گوى ، حقيقت داشت ، تا به هنگام وصال ما چشم فرو نمى بستى .
شعر فارسى
از مثنوى :

اى فقيه ! اينك ! خمش كن ؛ چند؟ چند؟

 

پند كم ده ! زان كه بس سختست بند

 

سخت تر شد بند من از پند تو

 

عشق را نشناخت دانشمند تو

 

آن طرف كه عشق مى افزود درد

 

بوحنيفه و شافعى درسى نكرد. (1)

 

لى حبيب حبه يشوى الحشى

 

لويشى يمشى على عينى مشا

شعر فارسى
از حالتى :

چون از تو ننالد دل غم پرور من

 

يا بس كند از گريه دو چشم تر من

 

با اين همه لاف آشنايى ، شبكى

 

ناخوانده نيامدى درون از در من

 

خو كرده به خلوت ، دل غم فرسايم

 

كوتاه شد از صحبت هر كس پايم

 

چون تنهايم ، همنفسم ياد كسى ست

 

چون همنفس كسى شوم ، تنهايم .

شعر فارسى
از كاكاقزوينى :

بلهوس را زود از سر واشود سوداى عشق

 

تهمت آلودى كه گيرد شحنه ، زودش سردهد.

شعر فارسى
از گلخنى :

گرد خاكستر گلخن نبود بر تن ما

 

بر تن از سوز درون سوخته پيراهن ما

عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت
سيد بزرگوار
(قاسم انوار تبريزى ) مدفون در ولايت جام كه - روانش ‍ پاك باد! - در آغاز كار، از ملازمان شيخ (صدرالدين اردبيلى ) بود و سپس ، به ملازمت شيخ (صدرالدين على يمينى ) پيوست . او منزلتى عظيم داشت و به سال 837 وفات يافت و در ولايت جام در قريه (خرگرد) به خاك سپرده شد. او بسيار با شيفتگان همنشينى داشت و با آنان سخن مى گفت : از قول خود وى گفته اند: هنگامى كه به روم رسيدم ، شنيدم كه در آنجا شيفته ايست و به نزد او رفتم و هنگامى كه او را ديدم ، شناختم . زيرا، به روزگار دانش آموزى ، در تبريز او را ديده بودم ، پس ، به او گفتم : چگونه به اين حال ، راه يافتى ؟ گفت : هنگامى كه در مرحله (تفرقه ) خاطر بودم ، هر صبح كه بر مى خاستم ، كسى از سوى راست و كسى سوى چپ ، مرا به خود مى كشيد. تا روزى بر خاستم و چيزى را به من در پوشاندند، كه مرا از آن (تفرقه ) رها ساخت . سيد ياد شده كه - رحمت خدا بر او باد! - هنگامى كه اين سرگذشت را مى گفت اشكش ‍ مى ريخت . (1)
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
يكى از ناموران گفته است :
واى بر آن كس كه آخرتش را به پاس دنياش تباه كند! و آن چه را كه آباد كرده است ترك كند، بى اميد بازگشت به آن . و قدم به جايى بگذارد كه خود خراب كرده است و جاويد در آن خواهد ماند.
سخن عارفان و پارسايان
اويس قرنى كه - خدا از او خشنود باد! - گفته است : استوارترين كلمه اى كه حكيمان گفته اند، اينست . يكى را به همراهى بر گزين ! كه وجود او، ترا از ديگران بى نياز دارد.
تفسير آياتى از قرآن كريم
در يكى از كتاب هاى آسمانى آمده است : هر گاه دانشمندى به دنيا علاقه ورزد، خوشى راز و نياز با خويش را از دل او جدا مى كنم .
شعر فارسى
از سنايى :

اى عشق تو را روح مقدس منزل

 

سوداى تو را عقل مجرد محمل

 

سياح جهان معرفت - يعنى : دل

 

از دست غمت دست به سر، پاى به گل

نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
روزها پنج است : روز گمشده (مفقود)، روز كنونى (مشهود)، روز آينده (مورود)، روز وعده (موعود) و روز پايدار(ممدود)
اما، روز گمشده ، ديروز تو بود كه با زياده روى خويش ، آن را از دست داده اى . و روز اكنون تو، آنست كه در آنى . پس ، از طاعات خويش ، توشه آخرت بساز! و روز آينده ، فرداى تست و نمى دانى ، كه از روزهاى عمر تو هست ؟ يا نه ؟ و روز وعده ، واپسين روزهاى زندگى تست ، همواره آن را پيش چشم دار! و روز پايدار آخرت تست و آن ، روزيست كه بر تو نمى گذرد. در باره آن ، كوشش خويش به كار بر! و آن يا بر تو نعمت جاويد است و يا عذاب پايدار.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير
يكى از ناموران گفته است : پروردگار، دو چيز بر قرار داشته است . يكى
(وادارنده ) و ديگرى (باز دارنده ). نخستين ، تو را به بدى وا مى دارد، و آن ، (نفس ) است كه (نفس ، وادرنده به بدى است ). و ديگرى ، از بدى (باز مى دارد). و آن ، (نماز) است . كه (نماز، از كار زشت و ناپسند، باز مى دارد.) پس به همان سان كه (نفس ) تو را به گناهان وا مى دارد، در رويارويى با آن ، از نماز يارى بخواه !
حكايات پيامبران الهى
گفته اند كه : يكى از پيامبران ، به درگاه پروردگار راز و نياز كرد و گفت : پروردگارا! چگونه به تو راه يابم ؟ پروردگار، به او وحى فرستاد كه : ترك خويش كن ! و سوى من آى !
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
در يك مثل (عربى ) آمده است كه با زن ، دوباره سخن بگو! و اگر نفهميد، ف
(اربع ). ممكن است (اربع ) به معنى (چهار) باشد يعنى : (چهار بار بگو) و ممكن است به معنى : (ساكت شو!) و (ديگر مگو!) باشد و ممكن است به اين معنى باشد كه : (او را با عصا بزن )(2)
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مؤلف از فرايادهاى سفر حجاز:

تو ز ديو نفس اگر جويى امان

 

رو! نهان شو! چون پرى از مردان

 

گنج خواهى ، كنج عزلت كن مقام

 

واستترواستخف عن كل الانام

 

چون شب قدر از همه مستور شد

 

لاجرم از پاى تا سر نور شد

 

اسم اعظم چون كسى نشناسدش

 

سرورى بر كل اسما باشدش

 

تا تو نيز از خلق پنهانى همى

 

ليلة القدرى و اسم اعظمى

(مؤلف گويد) اين پنج بيت را در مشهد رضوى در ذى قعده سال 1007 سرودم و در شب پس از آن ، پدرم كه - رحمت خدا بر او باد - را در خواب ديدم كه نامه اى به من داد، كه در آن ، اين آيه نوشته شده بود: (تلك الدار الاخرة نجعلها للذين لايريدون علوا فى الارض ولا فسادا والعاقبة للمتقين ) (1)
شعر فارسى
از نشناس (2):

از فتنه اين زمانه شورانگيز

 

بر خيز! و به جا كه توانى بگريز!

 

ور پاى گريختن ندارى ، بارى

 

دستى زن و در دامن عزلت آويز!

شعر فارسى
از مثنوى :

از حقايق تا تو حرفى نشنوى

 

اى پسر! حيوان ناطق كى شوى ؟

 

تا كه گوش طفل از گفتار مام

 

پر نشد، ناطق نشد او در كلام

 

ور نباشد طفل را گوش رشد

 

گفت مادر نشنود، گنگى شود.

 

دائما هر گنگ اصلى كر ببود

 

ناطق ، آن كس شد، كه از مادر شنود(1)

شعر فارسى
از عرفى :

هر دل كه پريشان شود از ناله بلبل

 

در دامنش آويز! با وى خبرى هست

 

گفتگوئيست به نازم زلب خاموشى

 

كه اگر لب بگشايم ، ز سخن باز افتم

 

عرفى ! سخنت گر چه معمار نگست

 

وين زمزمه را به ذوق و ياران چنگست

 

بخروش ! كه مرغان چمن مى دانند

 

كاين نغمه و ناقوس كدام آهنگست

 

اى دل ! پس زنجير، چو ديوانه نشين !

 

بر دامن درد خويش مردانه نشين !

 

زآمد شد بيگانه تو خوداريى كن

 

معشوقه چو خانگى ست ، در خانه نشين

سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مؤلف :

دوش از درم آمد، آن مه لاله نقاب

 

سيرش نبديديم و روان شد و شتاب

 

گفتم كه دگر كيت بخواهم ديدن ؟

 

گفتا كه : به وقت سحر، اما در خواب

لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
يكى از نيكوكاران را گفتند: تا كى بى همسر خواهى ماند؟ گفت : رنج بى همسرى آسان تر از تحمل سختى در تاءمين مخارج همسر است .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
پادشاهى روزى به وزير خويش گفت : چه خوبست پادشاهى ! اگر جاودانه باشد. و وزير گفت : اگر جاودانه باشد، نوبت به تو نمى رسيد (2).
حكاياتى كوتاه و خواندنى
پادشاهى : به دانشمندى محتضرگفت : در حق كسانت مرا سفارشى كن ! و دانشمند گفت : شرم دارم از آن كه سفارش بنده اى را جز به خدا بكنم .
شعر فارسى
از مثنوى :

فرخ آن تركى كه استيزه كند!

 

اسب او از خندق آتش جهد

 

گرم گرداند فرس را آنچنان

 

كه كند آهنگ هفتم آسمان

 

چشم را از غير و غيرت دوخته

 

همچو آتش خشك و تر را سوخته

 

گر پشيمانى بر او عيبى كند

 

اول آتش در پشيمانى زند(1)

شعر فارسى
ديگرى گفته است :

دگر ز عقل ، حكايت به عاشقان منويس !

 

برات عقل به ديوان عشق ، مجرى نيست

شعر فارسى
از مثنوى :

اين ز ابراهيم ادهم آمده ست

 

كاو زراهى بر لب دريا نشست

 

دلق خود مى دوخت آن سلطان جان

 

يك اميرى آمد آنجا ناگهان

 

آن امير از بندگان شيخ بود

 

شيخ را بشناخت ، سجده كرد زود

 

خيره شد در شيخ و اندر دلق او

 

كه چه سان گشته ست خلق و خلق او

 

ترك كرده ملك هفت اقليم را

 

مى زند بر دلق ، سوزن چون گدا

 

شيخ واقف گشت از انديشه اش

 

شيخ چون شيرست و دل ها بيشه اش

 

دل نگهداريد! اى بيحاصلان !

 

در حضور حضرت صاحبدلان

 

شيخ ، سوزن زود در دريا فگند

 

خواست سوزن را به آواز بلند

 

صد هزاران ماهى اللهى يى

 

سوزن زر در لب هر ماهى يى

 

سر بر آوردند از دريا حق

 

كه : بگير اى شيخ ! سوزن هاى حق

 

رو بدو كرد و بگفتش : اى امير!

 

اين چنين به ؟ يا چنان ملك حقير؟

 

اين ، نشان ظاهرست ، اين هيچ نيست

 

گر، به باطن در روى ، دانى كه چيست

 

سوى شهر از باغ ، شاخى آورند!

 

باغ و بستان را كجا آنجا برند؟

 

خاصه ، باغى كين فلك يك برگ اوست

 

آنهمه مغزست و دنيا جمله پوست

 

بر نمى دارى سوى آن باغ گام

 

بوى آن درياب كن و دفع زكام

 

تا كه آن بو، جانب جانت شود

 

تا كه آن بو، نور چشمانت شود.

 

پنج حس ، با يكديگر پيوسته اند

 

رسته اين هر پنج ، از شاخى بلند

 

چون يكى حس ، غير محسوسات ديد

 

گشت غيبى بر همه حس ها پديد

 

چون ز جو جست از گله ، يك گوسفند

 

پس پياپى جمله زان جو بر جهند

 

گوسفندان حواست رابران

 

در چراى اخرج المرعى چران !

 

تا در آنجا سنبل و ريحان خورند

 

تا به گلزار حقايق پى برند

 

اى ز دنيا شسته رو! در چيستى ؟

 

در نزاع و در حسد، با كيستى ؟

 

كى از آن باغت رسد بوى به دل ؟

 

تا به كى چون خر بمانى پا به گل

 

چون خرى در گل فتد از گام تيز

 

دم به دم جنبد براى عزم خيز

 

حسن تو از حسن خر كم تر بدست

 

كه دل تو زين وحل ها بر نجست

 

در وحل تاءويل در مى تنى

 

چون نمى خواهى كز آن ، دل بر كنى

 

كاين روا باشد مرا، من مضطرم

 

حق نگيرد عاجزى را از كرم

 

او گرفتارست و چون كفتار كور

 

اين گرفتن را نبيند از غرور

 

مى بگويند اينجا و كفتار نيست

 

از برون جوييد، كاندر غار نيست

 

اين ، همى گويند و پندش مى نهند

 

او همى گويد ز من كى آگهند؟

 

گر زمن آگاه بودى اين عدو

 

كى ندا كردى ؟ كه : اين كفتار كو؟

سخن عارفان و پارسايان
صوفيى را گفتند: چيست ؟ كه چو سخن گويى ، هر شنونده اى گريد. و از سخن واعظ شهر، يك تن چنين نكند؟ گفت : گريه آن كه به مزدورى گريد، همچون گريه زن فرزند مرده نيست . و عارف رومى در مثنوى در اين

معنى گفته است : گر بود در ماتمى صد نوحه گر

 

آه صاحب درد باشد كارگر

همايون ، نزديك به همين معنى گفته است :

ممتاز بود ناله ام از ناله عشاق

 

چون آه مصيبت زده در حلقه ماتم .

شعر فارسى
از مثنوى :

زين جهان ، بسيار نيست

 

در ميانه ، جز دمى ديوار نيست

 

هر كبوتر مى پرد از جانبى

 

ما كبوتر جانب بى جانبى

 

ما، نه مرغان هوا، نه خانگى

 

دانه ما، دانه بيدانگى

 

زان فراخ آمد چنان روزى ما

 

كه دريدن شد قبا و زى ما

شعر فارسى
ديگرى گفته است :

(اذكرونى ) اگر نفرمودى

 

زهره نام او، كه را بودى ؟

 

به قياسات عقل يونانى

 

نرسد كس به ذوق ايمانى

 

عقل ، خود كيست تا به منطق راى

 

ره برد با جناب پاك خداى ؟!

 

گر، به منطق ، كسى ولى بودى

 

شيخ سنت ابو على بودى

 

چشم عقل از حقايق ايمان

 

هست چون چشم اكمه از الوان

نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
گفته اند: اندوه نيمى از پيرى ست . دوستى نيمى از خردمندى ست . مؤلف گويد: اگر دوستى نيمى از خردمندى ست ، پس ، كينه توزى ديوانگى كامل است .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
هنگامى كه
(ابن الرومى ) مسموم شد وو سم در ائو كارگر افتاد. بر اثر غلبه تشنگى گفت :
هنگامى كه آتش درون ، مرا چون درون زبانه آتش مى سوزاند. آب مى نوشم . اما، آب را بر سوزش خود بى اثر مى بينم ، چنانست كه گويى آب ، هيزمى ست در كام آتش .
شعر فارسى
گوينده اش را خداوند پاداش نيك دهد:

نيك و بد هر چه كنى ، بهر تو خوانى سازند

 

جز تو بر خوان بدو نيك تو مهمانى نيست

 

گنه از نفس تو مى آيد و شيطان بد نام

 

جز تو بر نفس بدانديش تو شيطانى نيست

ترجمه اشعار عربى
از ديوان منسوب به اميرالمؤمنين على (ع ):
آنان كه بناهاى بلند ساختند و از مال و فرزند بهره مند شدند. اينك بر بناى خانه هايشان باد مى ورزد و چنانست كه گويى بر وعده گاه حاضر شدند.
شعر فارسى
از نشناس : (شبسترى - گلشن راز)

كسى كاو راست با حق آشنايى

 

نيايد هرگز از وى ، خودنمايى

 

همه روى تو در خلق است ، زنهار!

 

مكن خود را بدين غفلت گرفتار!

شعر فارسى
از خسرو:

اى مير همه شكر فروشان !

 

توبه شكن صلاح كوشان

 

عشاق ، ز دست چون تو ساقى

 

خونابه به جاى باده نوشان

 

در ميكده غمت ، سفالى

 

نرخ همه معرفت فروشان

 

يك خرقه ، رخت درست نگذاشت

 

در صومعه ها زخرقه پوشان

 

خوشوقت تو! كاگهى ندارى

 

از آتش سينه هاى جوشان

 

از تو، سخنى به هر ولايت

 

خسرو به ولايت خموشان

حكاياتى از عارفان و بزرگان
يكى از سودگران نيشابور، كنيزك خويش را نزد ابوعثمان حميرى به امانت سپرد روزى نگاه شيخ بر او افتاد و فريفته او شد. پس ، احوال خويش را به مراد خويش
(ابو حفص حدّاد) نوشت . و او، در پاسخ ، وى فرمان داد، تا به رى ، به نزد(شيخ يوسف ) برود. ابو عثمان ، چون به رى رسيد، و از مردم ، نشان شيخ يوسف را جويا شد، او را به نكوهش ‍ گرفتند كه : مرد پرهيزگار چون تو، چگونه جوياى خانه بدكارى همچون اوست ؟ پس ، به نيشابور بازگشت و آن چه گذشته بود، به شيخش باز گفت : و بار ديگر ماءمور شد تا به رى برود و شيخ يوسف را ملاقات كند. پس ، بار ديگر به رى رفت و نشانى خانه او، در كوى ميفروشانست . پس ، به نزد او آمد و سلام كرد. شيخ يوسف ، جوابش باز داد و تعظيم كرد و در كنار او كودكى زيبا روى نشسته بود و بر جانب ديگرش شيشه اى نهاده بود كه پر از چيزى همچون شراب بود. ابو عثمان ، او را گفت : چرا در اين كوى منزل گزيده اى ؟ گفت : ستمگرى ، خانه هاى ياران ما خريد و به ميخانه بدل كرد. اما به خانه من نيازى نداشت . ابو عثمان پرسيد: اين پسر، كيست ؟ و اين شراب چه ؟ گفت : اين پسر، فرزندى منست و اين شيشه سركه است . ابو عثمان گفت : چرا خويش در محل تهمت افكنده اى ؟ گفت : تا مردم ، گمان نبرند، كه من امين و مورد اعتمادم و كنيزكشان به وديعه به من نپرسند و به عشق آنان دچار نيابم . ابو عثمان ، بسيار گريست و مقصود شيخ خويش دريافت .
شعر فارسى
از اوحدى (673 - 738)

اوحدى ، شصت سال سختى ديد

 

تا شبى روى نيكبختى ديد

 

سال ها چون فلك به سرگشتم

 

تا فلك وار، ديده ور گشتم

 

از برون ، در ميان بازارم

 

وز درون خلوتى ست با يارم

 

كس نداند جمال سلوت من

 

ره ندارد كسى به خلوت من

 

سر گفتار ما مجازى نيست

 

باز كن ديده ! كاين به بازى نيست

شعر فارسى
از مثنوى :

اندكى جنبش بكن همچون جنين

 

تا ببخشندت حواس نور بين

 

دوست دارد يار اين آشفتگى

 

كوشش بيهود، به از خفتگى

 

اندرين ره ، مى تراش و مى خراش

 

تا دم آخر، دمى غافل مباش

شعر فارسى
از مجير بيلقانى (درگذشته به سال 586)

سرو امل به باغ عدم تازه گشت باز

 

پايى برون نه از در دروازه جهان !

 

عزلت طلب ! كه از غم اين چار ميخ دهر

 

گردون هفت خانه به عزلت دهد امان

 

افعى دهر، اگر بزند بر دلت ، مترس !

 

كاوراست زهر و مهره به يك جاى در دهان

 

از تاب فقرت از بن ناخن شود كبود

 

انگشت در مزن به سينه كاسه جهان !

 

با تشنگى بساز! كه در شط كاينات

 

با هر دو قطره آب ، نهنگى ست جان ستان

 

جان ده بهاى يكشبه وحدت ! اى حريف

 

گوگرد سرخ كس نستاند به رايگان

 

راحت طمع مدار! كه غفلت به دست نفس

 

ماهى در آتش ست و سمندر در آبدان

شعر فارسى
كسى ، مصرع معروف منسوب به يزيد بن معاويه را بدين سان تضمين كرده است :

مضى فى غفلة عمرى ، كذالك يذهب الباقى

 

ادر كاءساء و ناولها، الا يا ايها الساقى

حكايات پيامبران الهى
اميرالمؤمنين (على ) (ع ) شنيد كه مردم سوگند مى خورد:
(به آن كه در هفت پرده آسمان پنهانست ) كه چنان نبوده است . (على ) (ع ) فرمود: واى بر تو! پروردگار در هيچ پرده اى پنهان نيست . مرد گفت : به گناه سوگند بايد كفاره بپردازم ؟ امام (ع ) گفت : نه ، زيرا سوگند به غير خدا كفاره اى ندارد.

مرد تمام آن كه نگفت و بكرد

 

وان كه نگويد، بكند، نيم مرد

 

وان كه بگويد، نكند، زن بود

 

نيم زنست آن كه نگفت و نكرد.

سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از ديوان منسوب به اميرالمومنين على (ع ):
فرزندم ! در ميان مردان ، جانورانى يافت مى شوند، كه همچون آدميان بينايى و شنوايى دارند و هر زيان مال خويش را نگرانند. ليكن ، اگر به دينشان آسيبى رسد، اندوهى ندارند.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
ونيز از اوست :
به هنگام آسودگى خاطر، دو ركعت نماز را غنيمت دان ! و آنگاه كه به لهو و بيهودگى مشغولى ، به ذكر خدا به بپرداز!
معارف اسلامى
نخسين كسى كه از سادات رضوى ، به قم وارد شد
(ابو جعفر محمد بن يعنى موسى بن محمد بن على بن موسى الرضا) و ورود او از كوفه به قم در سال 256 بود. سپس ، خواهرانش (زينب ) و (ام محمد) و (ميمونه ) - دختران موسى بن محمد بن على بن موسى الرضا- به او پيوستند.
ابو جعفر، در ربيع الاخر سال 296 وفات يافت و در شهر قم مدفون شد. پس از او، خواهرش
(ميمونه ) در گذشت و در مقبره (بابلان ) در بقعه متصل به بقعه (سيده فاطمه ) كه - سلام بر او و پدرش و برادرش ‍ باد! - دفن شد. اما، (ام محمد) در بقعه (سيد فاطمه ) (عليه السلام ) در كنار زرى دفع شده است بنابراين در اين بقعه مقدس سه قبر است قبر (سيد فاطمه ) (عليه السلام ) و قبر (ام محمد ) و قبر (ام اسحاق ) - كنيز محمد بن م
شعر فارسى
از مثنوى مولوى :

تو چه دانى قدر آب ديدگان ؟

 

عاشق نانى تو، چون ناديدگان

 

گر تو اين انبان زنان خالى كنى

 

پر زگوهرهاى اجلالى كنى

 

تا تو تاريك و ملول تيره اى

 

دان ! كه با ديو لعين همشيره اى .

 

طفل جان از شير شيطان باز كن !

 

بعد از آنش با ملك انباز كن !

 

لقمه اى كان نور افزون و كمال

 

آن بود آورده از كسب حلال

 

لقمه تخمست و برش انديشه ها

 

لقمه بحر و گوهرش انديشه ها

 

اين سخن گفتند اهل دل تمام

 

جهل و غفلت زايد از نان حرام

 

زايد از نان حلال اندر دهان

 

ميل خدمت ، عزم رفتن از جهان

سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مؤلف - فريادهاى سفر حجاز -
روزگار خويش را در قيل و قال مدرسه گذرانيم . اى نديم ! برخيز! كه وقت تنگ شد. از آن شراب
(سلسبيل ) به من بنوشان ! آن باده اى كه به نيكوترين راه هدايت مى كند. اى نديم ! كفش از پاى برآور! اينك ! آتش ‍ موسى مى تابد. آن شراب بهشتى را برايم بياور! جام را رهاكن ! و مرا رطل گران بنوشان ! كوتاهى عمر، امان آلات و ابزار نمى دهد. بدون آن كه بفشارى ، بياور! برخيز! و از چهره من زنگ غم بزداى ! كه عمرم ، در طلب علوم رسمى تباه شد.

علم رسمى ، سر به سر، قليست و قال

 

نه از آن ، كيفيتى حاصل ، نه حال .

 

طبع را افسردگى بخشد مدام

 

مولوى باور ندارد اين كلام

 

علم ، نبود غير علم عاشقى

 

مابقى ، تلبيس ابليس شقى

 

هر كه نبود مبتلاى ماهروى

 

اسم او از لوح انسانى بشوى !

 

سينه خالى زمهر گلرخان

 

كهنه انبانى ست پر از استخوان

 

گر دلت خالى بود از عشق يار

 

سنگ استنجاى شيطانش شمار!

 

وين علوم و اين خيالات و صور

 

فضله شيطان بود بر آن حجر

 

تو، به غير علم عشق ، از دل نهى

 

سنگ استجنا به شيطان مى دهى

 

شرم بادت ! زان كه دارى اى دغل !

 

سنگ استجناى شيطان در بغل

 

لوح دل ، از فضله شيطان بشوى !

 

اى مدرس ! درس عشقى هم بگوى

 

چند؟ چند از حكمت يونانيان ؟

 

حكمت ايمانيان را هم بخوان !

 

دل منور كن به انوار جلى

 

چند باشى كاسه ليس بو على ؟

 

سرور عالم ، شه دنيا و دين

 

سؤ ر مؤمن را شفا كن ، اى حزين !

 

سؤ ر رسطاليس ، سؤ ر بوعلى

 

كى شفا گفتش نبى معتلى ؟

 

سينه خود را برو! صد چاك كن !

 

دل ازين آلودگى ها پاك كن !

 

با دف و نى ، دوش آن مرد عرب

 

وه ! چه خوش مى گفت ، از روى طرب !

 

ايها القوم الذى فى المدرسه

 

كلما حصلتموه وسوسه

 

فكر كم ان كان فى غير الحبيب

 

مالكم فى النشاة الاخرى نصيب

 

فاغسلوا بالرح فى لوح الفؤ اد

 

كل علم ليس تنجى فى المعاد

 

ساقيا! يك جرعه از روى كرم

 

بر بهائى ريز! از جام قدم

 

تا كند شق پرده پندار را

 

هم به چشم يار بيند يار را.

سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
آن كه عمل گروهى را چه نيك و چه بد، دوست بدارد، چنانست كه عمل خود اوست . آن كه پروردگار شصت سال او زنده بدارد، راه پوزش بر او باز نهاده است .
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
فراياد: اى فريفته جاه و فرمانروايى ! در ما به چشم حقارت منگر!

ما شير شكاران فضاى ملكوتيم

 

سيمرغ به دهشت نگرد در مگس ما

سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
فراياد!: دنيا را براى خودش مخواه ! بلكه لذات آن را بخواه ! و خردمند، دنيا را براى آن مى خواهد كه به نيكوكارانى كه شايسته بخشش اند! ببخشد و نيز به بد كارانى كه از آنان در بيم است .

دنيا به كسى ده ! كه بگيرد دستت

 

يا پيش كسى نه كه نگيرد پايت

سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
فراياد: روزگار و مردم آن ، به فساد كشيده شده اند و كسانى عهده دار تدريس اند كه دانششان كمتر است و نادانى شان بيشتر و پايگاه دانش و دانشمندان به انحطاط گراييده است و رسوم دانش نزد دانش خواهان نابود شده است .

بساط سبزه لگدكوب شده به پاى نشاط

 

زبسكه عارف و عامى ، به رقص برخستند.


حكاياتى از عارفان و بزرگان
فراياد: روزى در مجلسى بلند پايه و محفلى والا، سخن از من به ميان آمد، و مرا گفتند كه يكى از حاضران ، كه دعوى يگانگى دارد، اما شيوه نفاق مى پيمايد، و اظهار محبت مى كند، اما خويش دشمنى ست ، زبان گشود و از من به زشتى ياد كرد و به من دروغ بست و آن نسبت ها داد، كه خود او داراست و سخن خداوند متعال را فراموش كرد كه مى فرمايد:
(آيا دوست داريد كه يكى از شما، گوشت برادر مرده اش را بخورد!) و چون دانست كه از اين رويداد، آگاه شده ام ، و برگفتار او خبر يافته ام ، نامه اى طولانى به من نوشت سرشار از ابراز پشيمانى و در آن ، از من خوشنودى خواست و در خواست چشم پوشى كرد و من به او نوشتم كه : خدا تو را پاداش نيك دهد! از ثوابى كه به من هديه كرده اى و از آن سخنان ، به كارهاى نيك من در روز رستاخيز، افزوده اى .
براى ما روايت شده است كه سرور آدميان و شفيع پذيرفته شده روز رستاخيز، گفت در روز قيامت ، بنده اى را مى آورند. آنگاه كارهاى نيكش ‍ در كفه اى از ترازو گذارده مى شود و كارهاى بدش در كفه ديگر. در آغاز، بدى هايش سنگينى مى كند. كه پاره كاغذى مى آورد و در كفه خوبيهايش ‍ مى نهند كه نسبت به بديهايش سنگينى مى كند آنگاه بنده مى گويد: پروردگارا! اين پاره كاغذ چيست ؟ من در شبانه روز خويش عملى را انجام نداده ام ،جز آن چه در نامه عملم آمده است . پس پرورگار بزرگ مى فرمايد. اين ، تهمت هايى ست كه در حق تو گفته شده و تو از آن بيزارى بوده اى .
مضمون اين حديث نبوى ، بر من واجب ساخته است كه از نعمتى كه تو به من بخشيده اى ، سپاسگذار باشم . خدا خير تو را زياد كند! و روزيت را فراوان كند! و اگر به فرض ، نادانى و بهتانى را كه بر من روا داشتى ، از تو رو در رو مى ديدم ، و تو رويا رو با من به بى شرمى و دشمنى عمل مى كردى ، و همچنان شب و روز در اشاعه بدگويى خود نسبت به من اصرار مى ورزيدى ، جز با صفا با تو روبرو نمى شدم و جز به مودت و وفا با تو رفتار نمى كردم . كه اين صفت ، از عادت نيكوست و كاملترين خوشبختى هاست . و بازمانده دوران زندگى ، گرامى تر از آنست كه جز در جبران گذشته بگذرد و ايام مانده اين عمر كوتاه ، گنجايش باز خواست ديگران را به سبب خطاهايشان ندارد و خدا پاداش نيك دهد كسى را كه گفت ! و چه نيكو گفته است !

خاموش دلا زتيره گويى !

 

مى خور جگرى به تازه رويى

 

چون گل ، به رحيل ، جوش مى زن !

 

بر دست برنده بوس مى زن !

گرچه من اگر در پى مجازات دشمنان و به سزا رساندن بد گويان بودم ، در نابودى شان امكانات وسيعى داشتم و براى فناى آنان راهى نزديك . به همان سان كه در گذشته گفته ام :

عادت ما نيست رنجيدن زكس

 

وربيازارد، نگوييمش به كس

 

ور برآرد دود از بنياد ما

 

آه آتشبار نايد ياد ما

 

ورنه ، ما شوريدگان ، در يك سجود

 

بيخ ظالم را براندازيم زود.

 

رخصت ار يابد ز ما باد سحر

 

عالمى در دم كند زير و زبر

سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
فراياد: همنشين پادشاه ، كسى ست كه مردم از خاص تا عام به او حد مى ورزند. اما او به سبب غم هاى پنهانى كه بدان ها مبتلاست و مردم بر آن آگاه نيستند، خور ترحم است و بدين سبب ، يكى از حكيمان گفته است : همنشين پادشاه ، همانند كسى است كه بر پشت شير نشسته است . زيرا، در همان حال كه بر او سوار است ، شايد كه او را بدرد. پس ، ظاهر حال كسى كه همنشين پادشاه است ، تو را فريفته نسازد، و به احوال باطنى اش ‍ بينديش ! و به پريشانى خاطرش بدى آينده اش و دگرگونى احوالش ‍ .

آن خو گرفته اى كه تو ساقى او شوى

 

پيدا شراب نوشد و پنهان جگر خورد.

فراياد: اى خواستار مشتاق ! من به انداره خردمندى و شناخت تو، با تو سخن مى گويم . زيرا كه پايگاه رازهاى پنهانى از رتبه و شاءن تو برتر است و طمع مدار! كه بر تو امر پوشيده اى را آشكار سازم و شراب ناب سر به مهر، در كام تو بريزم . زيرا كه تو تاب نوشيدن آن را ندارى و كسانى همچون تو، طاقت رهروى آن راه ها را ندارند.
اما، اگر از مرتبه
(عوام ) در گذشتى و به درجه (صاحب نظران ) و (خردمندان ) نزديك شدى ، من ، از شراب (ميان حالان ) به تو مى نوشانم و تو را از اين بخشش بى نصيب نمى گذارم . پس ، بدان حباب ها كه از آن شراب در جام تست قانع باش ! و طمع در ابريق ها و كوزه ها مبند!

باده خواهى ؟ باش ! تا از خم برون آرم ، كه من

 

آن چه در جام و سبو دارم مهيا، آتش است .

سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
فراياد: گاه ، دمى از دم هاى
(انس ) بر دل دنيا دوستان و صاحبان علاقه هاى پست و سرگرمان به كار دنيا مى وزد. و بدان سبب ، مشام جان هاشان عطر آگين مى شود و روح حقيقت در استخوانهاى مرده شان مى دمد و زشتى فرو رفتن در پليدى هاى جسمانى را در مى يابند و به پستى سير قهقرايى ، در دره هاى هيولايى ، اعتراف مى كنند و به رهروى در راه راست علاقه مند مى شوند. و از خواب غفلت ، به مبداء و معاد، آگاه مى شوند. ليكن ، اين آگاهى ، زودگذر است و به زودى نيست مى شود. و اى كاش ! كه تا رسيدن به جذبه الهى ، باقى مى ماند! تا آلايش هاى دنياى آگنده به دروغ را مى برد! و آنان را از پليدى هاى دنياى فريبكار، پاك مى كرد! اما، پس از زوال آن نفخه قدسى ، و گذشتن آن دم انسى ، به طبيعت قهقرايى خويش و آن پليدى ها، باز مى گردند و بر آن حال ديرياب ، دريغ مى خورند، و زبان حالشان ، به اين گفتار صاحبان كمال ، گوياست كه :

تيرى زدىّ و زخم دل آسوده شد از آن

 

هان اى طبيب خسته دلان ! مرهم دگر

سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
فراياد: اگر پدرم كه - خدا روح او را پاك گرداند!- از سرزمين عرب به ايران نمى آمد، و با پادشاه آميزش نمى كرد، من ، از پرهيزگارترين مردم و عابدترينشان و زاهد ترينشان بودم ليكن ، او كه - خدا خاكش را پاك گرداناد! - مرا از آن ديار بيرون آورد و به صفات پست آنان متصف شدم .
حافظ گويد:

من ملك بودم و فردوس برين جايم بود

 

آدم آورد در اين دير خراب آبادم

پس ، از دنياداران ، جز قيل و قال و نزاع و ستيز، نصيبى نبردم و كار، بدانجا كشيد، كه هر نادانى به مقابله با من برخاست و هر گمنامى ، به رويارويى با من جسارت ورزيد.

من كه به بوى آرزو، در چمن هوس شدم

 

برگ گلى نچيدم و زخمى خاروخس شدم

 

مرغ بهشت بودم و قهقه بر فرشته زن

 

از پى صيد پشه اى ، همتك هر مگس شدم

فراياد: ذرات كاينات ، شبانه روز، با فصيح ترين زبان ، ترا پند مى دهند. و پنهان و آشكار، با رساترين بيان ، نصيحت مى كنند. ليكن ، كند فهمان ، پندهاى آنان را درك نمى كنند و در آن پندها كسى تعقل نمى ورزد. جز آن كه گوش فرا دهد و به حقايق ، توجه كامل كند.

مگو كه : نغمه سرايان عشق خاموشند

 

كه نغمه نازك و اصحاب ، پنبه در گوشند

سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
فراياد: تا چند در طلب لذتهاى ناپايدار دنيايى و از آن چه نيك بختى هاى پايدار آن جهانى را مى آورد، رو بگردانى ؟ اگر از خردمندانى ، از دنيا در هر روز، به دو نانى قناعت كن و در هر سالى به دو جامه خرسند باش ! تا در قيامت ، بى بهره و تهيدست نباشى .

هر چيز زدنيا كه خورى ، پا پوشى

 

معذروى اگر در طلب آن كوشى

 

باقى جهان ، جوى نيرزد، زنهار!

 

تا عمر گرانمايه بدان نفروشى

سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
فراياد: هنگامى كه ضعف و سستى بر تو مسلط شود، و گوشه نشين شوى ، از پروردگار خويش ، يارى بخواه ! و از اين كه دوستى مهربان ندارى ، پروا مدار!

مجنون تو با اهل خرد يار نباشد

 

غارت زده را قافله در كار نباشد

سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
فراياد: آن كه از مطالعه علوم دينى روى بگرداند، و اوقات خويش ، در رشته هاى فلسفه مصروف دارد، هنگامى كه غروب عمرش فرا رسد، زبان حالش اين خواهد بود:

تمام عمر با اسلام ؛ در داد و ستد بودم

 

كنون مى ميرم و از من ، تب زنار مى ماند

سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
فراياد: گوشه گيرى از مردم ، محكم ترين راه هاست . چنان كه در حديث آمده است : از مردم بگريز! آن چنان كه از شير مى گريزى . خوشا به حال آن كسى كه او را به چيزى از فضيلت و برترى نشناسند! در اين صورت از دردها و بلاها در امانست . پس ، به تندى بگريز! براى رهايى خويش ‍ بگريز! و خويش را در گوشه عزلت پنهان بدار! كه بزرگوارى انسان در گوشه گيرى اوست . و گرچه من ، خود، بدين راه ، ره نيافته ام در اين باره گفته ام :

كرديم دلى را كه نبد مصباحش

 

در گوشه عزلت از پى اصلاحش

 

وز (فرمن الخلق ) بر آن خانه زديم

 

قفلى ، كه نساخت قفلگر مفتاحش

سخن عارفان و پارسايان
شيخ بزرگوار
(ابوالحسن خرقانى ) نامش (على بن جعفر) از بزرگان صاحبدلان بود. كه به شب عاشوراى سال 425 وفات يافت . در نكوهش ‍ دانشمندانى كه عمر خويش در تصنيف كتاب مصروف مى دارند گفته است : وارث پيامبر(ص )، آن كسى است ، كه در اخلاق و رفتار، از او پيروى كند، نه آن پيوسته با قلم خويش ، كاغذ را سياه كند. و او را گفتند: راستى چيست ؟ گفت : آن كه دل ، بيش از زبان گويد.
ترجمه اشعار عربى
على بن قاسم سيستانى :
ياران ! به پا خيزيد! و پيام مرا به دنيا كه هر دم به رنگى در مى آيد، برسانيد! و بگوييد: اى فريب دهنده خلق ! تو را مى شناسيم . دور شو! آيا نمى بينيم و نمى شنويم كه تو چه مى كنى ؟ خود را در چشمان ما مياراى ! كه هر گاه ، تو چهره مى گشايى ، قناعت مى گزينيم . اگر خانه رسوايى تو دلمان را بفريبد، چشمانمان را به جامه ياءس از تو مى پوشانيم . ما، چراگاه هاى تو را در روشنى ديده ايم و هيچيك را در خور نيافتيم .
شعر فارسى
از مولانا مؤمن حسن يزيدى :

آن روز، ز دل غم جهان بر خيزيد

 

زنگ غم از آيينه جان بر خيزد

 

كاين تيره غبار آسمان بنشيند

 

وين توده خاك ، از ميان برخيزد

شعر فارسى
از حكيم خاقانى :

خواهى طيران به طور سينا

 

نزديك مشو به پور سينا!

 

دل ، در سخن محمدى بند!

 

اى پورعلى ! ز بو على چند؟

 

بد بسى كردى ، نكو پنداشتى

 

هيچ جاى آشتى نگذاشتى .

ترجمه اشعار عربى
عمروبن معدى كرب ، در وصف جنگ گفته است :
جنگ در آغاز، دختر جوانى است كه خويش را در نظر هر نادانى مى آرايد. و آنگاه كه بر افروخت و شعله اش سر كشيد، همچون پيرزن بيوه اى است . پير دومويى كه سروروى خود را مى آرايد و شايسته بوييدن و بوسيدن نيست .
شعر فارسى
از مصيبت نامه شيخ عطار:

در رهى مى رفت شبلى بى قرار

 

ديد كنّاسى شده مشغول كار

 

سوى ديگر چون نظر افكند باز

 

يك مؤ ذن ديد در بانگ نماز

 

گفت : نيست اين كار خالى از خلل

 

هر دو را مى بينم اندر يك عمل

 

زان كه هست اين بيخبر چون آندگر

 

از براى يك دو من نان كارگر

 

بلكه آن كنّاس در كارست راست

 

وين مؤ ذن غرّه روى و رياست

 

پس ، در اين معنى ، بلا شك ، اى عزيز!

 

از مؤ ذن به بود كناس نيز

 

تا تو خود با نفس شيطانى نديم

 

پيشه خواهى داشت كنّاس مقيم

 

گر درخت ديو، از دل بركنى

 

جان خود زين بند مشكل بركنى

 

ور درخت ديو، مى دارى به جاى

 

با سگ و با ديو باشى همسراى

سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مؤلف - بهاءالدين محمد عاملى -:

از دست غم تو، اى بت حورلقا!

 

نه پاى ز سر دانم و نه سر از پا

 

گفتم : دل و دين ببازم ، از غم بر هم

 

اين هر دو بباختيم و غم مانده به جا

 

دل ، درد و بلاى عشقت افزون خواهد

 

او ديده خود هميشه در خون خواهد.

 

وين طرفه كه : اين زان ، بحلى مى طلبد!

 

وان ، در پى آنكه : عذر اين ، چون خواهد؟

 

دل ، جور تو اى مهر گسل مى خواهد

 

خود را به غم تو متصل مى خواهد

 

مى خواست دلت كه : بى دل و دين باشم

 

بازآ!كه چنان شدم ، كه دل مى خواهد.

 

سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
مستزاد از مؤلف :

هرگز نرسيده ام من سوخته جان

 

روزى به اميد

 

در بخت سيه نديده ام هيچ زمان

 

يك روز سفيد

 

قاصد چو نويد وصل با من مى گفت

 

آهسته بگفت

 

در حيرتم از بخت بد خود كه چه سان ؟

 

اين حرف شنيد

سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از كتاب موسوم به
(سوانح سفر حجاز، از مرحله مجاز تا حقيقت ) سروده بهاءالدين محمد عاملى كه - خدا از او در گذارد!-:

عابدى در كوه لبنان بد مقيم

 

در بن غارى چو اصحاب رقيم

 

روى ، دل از غير حق بر تافته

 

گنج عزت را ز عزلت يافته

 

روزها مى بود مشغول صيام

 

يك ته نان مى رسيدش وقت شام

 

نصف آن شامش بد ونصفى سحور

 

وز قناعت داشت در دل صد سرور

 

بر همين منوال ، حالش مى گذشت

 

نامدى از كوه ، هرگز سوى دشت

 

از قضا يك شب نيامد آن رغيف

 

شد ز جوع آن پارسا زار و نحيف

 

كرده مغرب را ادا وانگه عشا

 

دل پر از وسواس و در فكر عشا

 

بسكه بود از بهره قوتش اضطراب

 

نه عبادت كرد عابد شب ، نه خواب

 

صبح چون شد زان مقام دلپذير

 

بهر قوتى آمد آن عابد به زير

 

بود يك قريه به قرب آن جبل

 

اهل آن قريه همه گبر و دغل

 

عامد آمد بر در گبرى ستاد

 

گبر، او را يك دونان جو بداد

 

عابد آن نان بسد و شكرش بگفت

 

وز وصول طعمه اش خاطر شكفت

 

كرد آهنگ مقام خود دلير

 

تا كند افطار بر خبز شعير

 

در سراى گبر، بد گرگين سگى

 

مانده از رجوع استخوانى و رگى

 

بر زبان گر خط پر گارى كشى

 

شكل نان بيند، بميرد از خوشى

 

بر زبان گر بگذرد لفظ خبر

 

خبز پندارد، رود هوشش ز سر

 

كلب در دنبال عابد پو گرفت

 

از پى او رفت و رخت او گرفت

 

زان دو نان ، عابد پيشش فگند

 

پس روان شد، تا نيابد زو گزند

 

سگ بخورد آن نان و از پى آمدش

 

تا مگر بار دگر آزاردش

 

عابد آن نان دگر دادش روان

 

تا كه باشد از عذابش در امان

 

كلب ، آن نان دگر را نيز خورد

 

پس ، روان گرديد از دنبال مرد

 

همچو سايه از پى او مى دويد

 

عف و عف مى كرد و رختش مى دريد

 

گفت عابد، چون بديد اين ماجرا

 

من سگى چون تو نديدم بيحيا!

 

صاحبت غير دونان جو نداد

 

وان دو را خود بستدى اى كج نهاد!

 

ديگرم از پى دويدن بهر چيست ؟

 

وين همه رختم دريدن بهر چيست ؟

 

سگ به نطق آمد كه : اى صاحب كمال

 

بيحيا من نيستم ، چشمت بمال !

 

هست از وقتى كه من بودم صغير

 

مسكنم ويرانه اين گبر پير

 

گوسفندش را شبانى مى كنم

 

خانه اش را پاسبانى مى كنم

 

گه ، به من از لطف ، نانى مى دهد

 

گاه مشت استخوانى مى دهد

 

گاه ، از يادش رود اطعام من

 

در مجاعت تلخ گردد كام من

 

روزگارى بگذرد، كاين ناتوان

 

به ز نان يابد نشان ، نه ز استخوان

 

گاه هم باشد كه اين گبر كهن

 

نان نيابد بهر خود، نه بهر من

 

چون كه بر درگاه او پرورده ام

 

رو به درگاه دگر ناورده ام

 

هست كارم بر در اين پير گبر

 

گاه ، شكر نعمت او، گاه ، صبر

 

تا كه نامد يك شبى نانت به دست

 

در بناى صبر تو آمد شكست

 

از در رزاق ، رو بر تافتى

 

بر در گبرى روان بشتافتى

 

بهر نانى ، دوست را بگذاشتى

 

كرده اى با دشمن او آشتى

 

خود بده انصاف ! اى مرد گزين !

 

بيحياتر كيست ؟ من يا تو؟ ببين !

 

مرد عابد زين سخن مدهوش شد

 

دست خود بر سر زد و بيهوش شد

 

اى سگ نفس بهائى ! ياد گير!

 

اين قناعت از سگ اين گبر پير

 

بر تو گر از صبر نگشايد درى

 

از سگ گرگين گبران كمترى

سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
مؤلف ، اين مثنوى را در كتاب
(سوانح سفر حجاز) به صورت (رمز) آورده و حل آن را از كسانى كه مى تواند، خواسته است :

ترككان چو اسب يغما پى كنند

 

هر چه بپسندند، غارت مى كنند

 

ترك ما، بر عكس باشد كار او

 

حيرتى دارم ز كاروبار او

 

كافرست و غارت دين مى كند

 

من نمى دانم چرا اين مى كند؟

سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
نيز از كتاب
(سوانح سفر حجاز):

روز، از دلم تاريك و تار

 

شب چو روز آمد، ز آه شعله بار

 

كارم از هندوى زلفش واژگون

 

روز من شب شد، شبم روز، از جنون

سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
اوميروس گفته است : خوى بد خود را متهم بدار! كه اگر به خواست هاى دنيايى خود برسد، همچون هيزم است براى آتش و آبست براى ماهى و اگر آن را از خواست هايش بازبدارى و ميان آن و خواست هايش فاصله بيفتد، خاموش مى شود. همچنان كه آتش در اثر نبودن هيزم خاموش ‍ مى شود و همچنان كه بى آبى ، ماهى را هلاك مى كند.
همچنان كه مردمك چشم ، به هنگام درد، يا ناراحتى ديگر، از نور خورشيد بى نصيب مى ماند، چشم بصيرت نيز با آسيب پذيرى از هوس و پيروى از شهوات و آميزش با مردم دنيا از ادراك نورهاى قدسى محروم مى ماند و از ذوق لذتهاى انسى محجوب !
شعر فارسى
از نشناس :

اسير لذت تن مانده اى ، و گرنه ترا

 

چه عيش هاست كه در ملك جان مهيا نيست ؟!

ترجمه اشعار عربى
از كتاب
(رياض الارواح ) كه بهاءالدين محمد عاملى به نظم آورده است :
اى فرو رفته به درياى آرزوها! خداوند، تو را از اين درماندگى نجات بخشد! عمر را در سركشى و نادانى تباه كردى . درنگ كن ! اى فريب خورده ! درنگ كن ! روزگار جوانى گذشت و تو در غفلت مانده اى . و جامه كورى و گمراهى پوشيده اى . تا كى همچون چهارپايان سر گشته اى و به هنگام بهره گيرى از غنيمت ها در خوابى ؟ ديدگان تو، تنها در طلب است و نفس تو پيوسته بر مركب هوى نشسته است . دلت از گناهان بهبودى نمى يابد. پس در روز حساب واى بر تو
(بلال ) پيرى در گوش هايت (حى على الذهاب ) مى خواند و تو بى خبرى . غرق شده درياى گناه هستى و به آن كه پند مى دهد، گوش نمى دهد. بلندترين و طولانى ترين موعظه ها را نمى شنوى . دل تو در هر وداى سرگشته است و نادانى تو هر روز مى افزايد. در كسب بهره دنيوى حريص هستى و به صبح و شب مى كوشى . انسان در دنيا جهد زياد مى كند و به آن چه مى خواهد، نمى رسد. براى خواسته اخروى خويش ، هيچ نكوشيده ايم . و چگونه در آخرت ، به مطلب خويش خواهيم رسيد؟
شعر فارسى
از ابوسعيد ابوالخير

مردان رهش ، ميل به هستى نكنند

 

خودبينى و خويشتن پرستى نكنند

 

آنجا كه مجردان حق ، مى نوشند

 

پيمانه تهى كنند و مستى نكنند

حكاياتى از عارفان و بزرگان
ربيع بن خيثم را گفتند: هيچ نديديم كه كسى را غيبت كنى . گفت : (از خويش خوشنود نيستم ، تا به نكوهش ديگران بپردازم . سپس خواند:
بر خويشتن مى گريم ، بر ديگرى نمى گريم . آنچنان به خويش مشغولم ، كه به ديگران نمى پردازم .
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
به هنگام بازگشت از سفر مشهد مقدس در ماه محرم سال 1008 بر خاطرم گذشت :

نگشود مرا زيارتت كار

 

دست از دلم اى رفيق ! بردار!

 

گرد رخ من ، زخاك آن كوست

 

ناشسته مرا به خاك بسپار!

 

رنديست ره سلامت ، اى دل

 

من كرده ام استخاره صدبار

 

سجاده زهد من كه آمد

 

خالى از عيب و عارى از عار

 

پودش همگى زتار چنگست

 

تارش همگى زبود زنّار

 

خالى شده كوى دوست ، از دوست

 

از بام و درش چه پرسى اخبار؟

 

كز غير صدا جواب نايد

 

هر چند كنى سؤال ، تكرار

 

گر مى گويى : كجاست دلدار؟

 

آيد زصدا: كجاست دلدار

 

افسوس ! كه تقوى بهايى

 

شد شهره به رندى ، آخر كار

سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
ابن عباس كه - خدا از او خشنود باد -! گفت : بنده ، آنگاه به خدا نزديكترست كه اگر چيزى خواهد، از
(او) خواهد و آنگاه ، از او دورتر است كه اگر چيزى خواهد، از (ايشان ) خواهد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
يكى از ناموران گفته است : آن كه در علم خويش بيفزايد و به زهد خويش ‍ نيفزايد، به دورى خويش از خدا افزوده است .
حكاياتى از عارفان و بزرگان
جنيد گفته است : روزى به نزد يكى از بزرگان طريقت رفتم و او را به نوشتن مشغول ديدم . او را گفتم : تا كى چنين مى نويسى ؟ پس كى به عمل مى پردازى ؟ و او گفت : اى ابوالقاسم ! آيا اين ، عمل نيست ؟ و خاموش ‍ ماند؟ و ندانستم كه در پاسخ چه گويم .
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
(مؤ لّف ): آن چه در خلوت ارزشمند و مبارك و بلند مرتبه فاطمى (قم ) بر خاطرم گذشت و در آنجا هر صبح و شام ، به نكوهش نفس سركش مشغول بودم :

در خلوت اگر با خودم اندر گفتار

 

عيبم به جنون مكن ! كه دارم من زار

 

صد گونه حكايت طربناك اينجا

 

با هر ذره زخاك كوى دلدار

ترجمه اشعار عربى
از عضدالدوله :
گفتند: از لذتهاى بيهوده و كودكانه بازايست ! كه آثار پيرى بر رخساره ات پديدارست . و گفتم : دوستانم ! مرا به حال خود بگذاريد! زيرا خواب دم صبح شيرينست !
ترجمه اشعار عربى
منسوب به جنون :
اگر خواهم به نظاره ليلى ، آتش درون خويش را فرو بنشانم ، مردان قبيله گويند: اگر آرزوى ديدن ليلى دارى ، به بيمارى طمع بمير! چگونه خواهى او را به ديدگانى بينى ؟ كه ديگران را ديده و آن ها را به اشك تطهير نكرده اى ، و به سخنى از او محظوظ شوى ، كه از دهليزهاى گوش تو كلام ديگران مى گذرد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
از سخنان يكى از بزرگان :
اگر عالمى در دنيا پرهيزگار نباشد، عذاب مردم روزگار خويش است . آن كه براى مردن آماده نباشد، مرگ او، مرگ ناگهانى ست ، هر چند كه سالى بسترى باشد.
و ديگرى گفته است : در اين روزگار، آن كه جوياى دانشمندى باشد، كه به دانش خويش عمل كند، بى دانشمندى خواهد ماند و آن كه در طلب طعامى بى شائبه باشد، بى طعمام مى ماند و كسى كه دوستى بى عيب طلب كند، بى دوست خواهد بود.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى را گفتند: چگونه است كه سنگينى گران جانان سنگين تر از باريست كه بر دوش كشند گفت : از آن رو كه بار گران ، سنگينى جسم و جانست و گرانى گران جانان ، سنگينى روح
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
سه آيه اى كه پدرم - قدس سره - به انديشه در مضمون و تفكر در معناى آن ها، مرا سفارش مى كرد:
نخستين
(ان اكرمكم عندالله اتقيكم ). دومى : (تلك الدارالاخرة نجعلهاللذين لايريدون علوا فى الارض ولافسادا والعاقبة للمتّقين ) و سومى : (اولم نعمركم مايتذكر فيه من تذكر و جائلكم النذير)
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
از سخنان گذستگان : بدترين دانشمندان ، آنست كه همنشين پادشاهان باشد. و بهترين پادشاهان آنست كه با دانشمندان همنشينى كند.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از ديوان منسوب به اميرالمؤمنين (ع ):
آيا پس از آن كه پيشگامان پيروى بر رخساره ام نشسته اند و خضاب نيز چاره سازشان نيست ، به راحتى بگذارنم ؟ اى بوم (شوم ) به رغم من ، اكنون كه زاغ (سياه مويم ) از سرم پريده است . بر فرق من ، لانه كرده اى . منزلگه تو، ويرانه هاست . و اينك ! كه ويرانى زندگى مرا ديده اى ، به ديدنم آمده اى . آنگاه كه چهره مرد به زردى مى گرايد، و مويش سپيدى مى پذيرد، ايام شيرين زندگيش ، ناگوار مى شود. پس زوايد كارها را رها كن كه دست يازيدن به آنها، بر آدمى حرام است . دنيا، جز مردار ديريابى نيست كه سگان بر آن افتاده و به خود مى كشندش . اگر آن را رها كنى ، از چنگ دنياداران به سلامت رسته اى و اگر آن را به خود كشى ، سگان به جنگ تو بر مى خيزند. پس ، خوش به حال آن كه در خلوت انزواى خويش است ! و بر خود پرده اى فروانداخته است .
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مؤلف ، كه - خدا از او در گذراد!-:

مضى فى غفلة عمرى ، كذلك يذهب الباقى

 

ادركاسا و ناولها، الا يا ايهاالساقى !

 

شراب عشق مى سازد تو را از سر كار آگه

 

نه تدقيقات مشائى به تحقيقات اشراقى

 

الا يا ريح ! ان تمرر باهل الحى فى حزوى

 

فبلغهم تحياتى و نبئهم باشواقى

 

و قل : يا سادتى ! انتم بنقض العهد عجلتم

 

وانى ثابت ابدا على عهدى و ميثاقى

 

بهائى خرقه خود را مگر آتش زده ؟ كامشب

 

جهان پر شد زدود كفر و سالوسى و زراقى

شعر فارسى
از شيخ سعدى :

گوش تواند كه همه عمر وى

 

نشنود آواز دف و چنگ ونى

 

ديده شكيبد زتماشاى باغ

 

بى گل و نسرين به سر آرد دماغ

 

گر نبود بالش آگنده پر

 

خواب توان كرد حجر زير سر

 

ور نبود دلبر همخوابه پيش

 

دست توان كرد در آغوش خويش

 

وين شكم بى هنر پيچ پيچ

 

صبر ندارد كه بسازد به هيچ

و مؤلف - بهاءالدين محمد - در پاسخ گفته است :

گر نبود خنگ مطلى لگام

 

زد بتوان بر قدم خويش ، گام

 

ور نبود مشربه از زرّتاب

 

با دو كف دست ، توان خورد آب

 

ور نبود بر سر خوان آن و اين

 

هم بتوان ساخت به نان جوين

 

ور نبود جامه اطلس ترا

 

دلق كهن ساتر تن ، بس ترا

 

شانه عاج از نبود بهر ريش

 

شانه توان كرد به انگشت خويش

 

جمله كه بينى ، همه دارد عوض

 

وز عوضش گشته ميسر غرض

 

آن چه ندارد عوض اى هوشيار!

 

عمر عزيزست و غنيمت شمار!

سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
هرگاه دانشمندى همنشينى سلطان پيشه كند، بدان كه دزدى بيش نيست و زنهار كه ترا نفريبد! به اين كه گويد: رد ستمى مى كند، يا دفاع از مظلومى . كه همانا اين ، فريب شيطانست ، كه دانشمندان بدكار، آن را نردبان خويش ‍ ساخته اند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : هر گاه به دانشى دست ياقتى ، نور علم را به تيرگى گناهان ، خاموش مساز! كه در آن روز كه دانشمندان به نور دانش خويش راه مى سپرند، تو در تاريكى مى مانى و از پيامبر (ص ) است كه فرمود: خيانت مرد در علم ، بدتر از خيانت او در مالست .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از امام صادق (ع ) نقل شده است كه پيامبر(ص ) فرمود! نگريستن به سيماى دانشمند، عبادتست . سپس گفت : و او دانشمنديست كه چون به او بنگرى ، ترا به ياد آخرت اندازد. و اگر خلاف اين باشد، نگريستن به او، فتنه است . نيز از پيامبر(ص ) نقل شده است كه فرمود: دانشمندان ، تا آنگاه كه با پادشاهان آميزش نكرده اند، امينان پيامبرانند در ميان مردم ، و اگر با آنان آميزش كردند و به كار دنيا پرداختند، به پيامبران خيانت ورزيده اند. و از اين رو، از آنان بپرهيزيد.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از پيامبر(ص ) نقل است كه به ياران خويش فرمود: دانش بياموزيد! و بدان آرامش و بردبارى فراگيريد! و از عالمان ستمگر نباشيد! كه علمشان در برابر جهلشان توانايى ندارد.
و از عيسى - كه بر پيامبر ما و او درود باد! - نقل است كه گفت : دانشمند بد، همچون صخره ايست كه به دهانه نهرى فرو افتد، كه نه آب مى خورد و نه آب را به كشتزار رها مى كند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
از سخنان رمزآميز حكيمان است كه : زمين ، هيچگاه بى بهار نيست . و معناى آن اينست كه كسب كمال ، در هر زمان ميسر است . چه به هنگام جوانى و چه ميانسالى و چه پيرى . و دست كه شستن از فضيلت آموزى ، هيچگاه سزوار نيست ، و چه نيكو گفت ، آن كه گفت :
هنگام بهار است . اى رفيق ! دلم را درمان كن ! و دستم را از جام باده تهى مگذار! بلبل مى خواند و مى گويد: بهوش باشيد! كه عمر مى گذرد و گذشته ، باز نمى آيد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
مردى گفت : سخت ترين چيزها آنست كه انسان به چيزى دست يابد، كه نمى خواهد. حكيمى سخن او شنيد و گفت : سخت تر از آن ، آنست كه به آن چه مى خواهد، دست نيابد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
يكى از نيكبختان ، كه روزگار، او را به سختى نشانده بود، به اميرى نوشت : اين ، نامه جوانمرد صاحب همتى ست ، كه همت بلندش ، او را به درگاه تو آورده است . روزگار، دست همتش را بسته است و به سبب نيستى ، پيرامونياتش پراكنده شده اند خويشانش از وى بيزارند و گامهايش او را از بلندى به زير انداخته اند.اينك ! به نيش قلم بر تو آشكار مى شود. و قلم اگر از حال او با خبر شود، بر وى خواهد گريست .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
سقراط را پرسيدند: كدام درنده نيكوتر است ؟ گفت : زن .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
دانشمندى ، بر در خانه اش نوشت : شرّ درون نيايد! حكيمى او را گفت : پس ، همسرت از كجا وارد مى شود؟
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
حكيمى گفته است : زن ، سراپا شر است و شرّتر از وى ، آن كه شخص ، از او ناگزيرست .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
از سخنان ارسطو: اگر خواهى بدانى كه آدمى تواند تا شهوات خويش در اختيار گيرد، بنگر! كه تا چه اندازه تواند كه زبان خويش نگه دارد. و نيز گفت روح در جسم نيست ، بلكه جسم در روح است . چه ، روح از بدن وسيع تر است .
شعر فارسى
از نشناس :

به اسرار حقيقت نيست جز پير مغان دانا

 

له فضل على اهل النهى فضلا و عرفانا

 

زمانى گوش بر اسرار او نه ! تا يقين دانى

 

كه جز تلبيس نبود حاصل تدريس مولانا

 

اگر بودى كمال اندر نويسايّى و خواناى

 

چرا آن قبله كل ، نانويسا بود و ناخوانا؟

 

بيا! اى كرده احياى موات هر دل مرده

 

چه باشد، سايه اى بر مردگان اندازى احيانا؟

حكاياتى از عارفان و بزرگان
عثمان - بن عفان - غلامى را با كيسه رزى به نزد ابوذر، كه - خداوند از او خوشنود باد! - فرستاد و به غلامى گفت : اگر از تو بپذيرد، آزادى . و چون غلام با كيسه به نزد ابوذر آمد و اصرار كرد و نپذيرفت ، به او گفت : آن را بپذير! كه آزادى من ، در اين است . و ابوذر گفت : و بندگى من !
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
نخستين گام ، در مقامات هوشيارى ، بيدارى از خواب است . پس از آن ، توبه و آن ، بازگشت به سوى پروردگار، پس از گريز از او. سپس ورع ، و پرهيزگارى . اما،
(ورع ) پيروان شريعت ، از محرمات است و (ورع ) پيروان طريقت ، از شبهات . پس آنگاه (محاسبه ) است يعنى شمارش آن چه ميان و نفس او مى گذرد و آن چه ميان آدمى و ديگر آدميان .
بعد از آن ،
(ارادت ) است و آن ، ميل به رسيدن مراد است در اثر مجاهده و كوشش . پس (زهد) است و آن ، ترك دنياست . حقيقت آن ، بيزارى جستن از غير (مولى ) است . بعد (فقر) است و آن ، خالى ساختن دل است از دوستى آن چه كه دست ، از او خالى است ، از او خالى است . و (فقير) كسى ست كه بداند كه بر هيچ چيز قادر نيست ) بعد، (صدق ) است و آن ، يكى بودن ظاهر و باطن است . بعد، (صبر) است و آن ، اجبار نفس است به آن چه كه برايش ناخوشايند است . بعد، (تصبر) است و آن يعنى : ترك گله ، و در هم شكستن نفس . بعد (رضا) است و آن ، خرسندى به بلاياست . بعد، (اخلاص ) است و آن ، يعنى : خلق را از كار حق راندن . بعد، (توكل ) است و آن ، در هر كار، اعتماد به خدا داشتن است . با علم به اين كه آن چه خدا اختيار كند، نيكوست .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از خطبه هاى پيامبر خدا(ص ):
اى مردم ! شما يادگار گذشتگانيد و باز مانده پشينيان . كه نيرو و توانائى شان بيش از شما بود. چنان كه بنيان هاى استوار را در هم مى شكستند در عين حال ، خداى توانا بر آنان پيروزى يافت آن چنان ، كه قبيله نيرومند آنان ، از هر گونه پشتيبانى از آنان ، در ماندند و فديه نيز از آنان پذيرفته نشد.
اكنون ، شما پيش از آن كه به چنگال مرگ گرفتار آييد و از سرانجام خويش ‍ غافل مانيد، براى آينده خويش ، زاد و توشه اى گرد آوريد! زيرا، قلم قدرت آن چه را كه بايد بشود، نگاشته است .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از خطبه هاى پيامبر(ص ):
پيش از آن كه به حساب شما رسيدگى شود، به شمارش كارهاى خويش ‍ بپردازيد! و پيش از آن كه به عذاب گرفتار آييد، رهايى خويش را فراهم آوريد! و پيش از آن كه به بيچارگى دچار شويد، زاده راه خويش بسازيد! كه پيشگاه حق ، پايگاه داد است و داورى به حق . و آن كه هماره شما را بيم داده است ، معذور است .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از خطبه هاى پيامبر خدا(ص ):
اى مردم ! آنان نباشيد، كه دنيا ايشان را فريفته است و آرزوها آنان را مغرور ساخته . و بدعت گذارى را سهل شمرده اند و به خانه اى دلبسته اند كه بزودى زوال مى يابد. و به سرعت انتقال مى پذيرد.
دنياى شما، در مقايسه با گذشته هستى ، همانند شيريست كه در جايى زانو زده باشد يا همانند انسانى است ، كه به دوشيدن شير از پستان شيردهى پرداخته است . اكنون بر چه پايه اى بالا مى رويد؟ و نگران چه هستيد؟ به خدا سوگند! حال شما چنانست ، كه گويى در دنيا نبوده ايد و آن چه در جهان ديگر بدان خواهيد رسيد، جاودان و پايدار است . پس ، براى رفتن به جهان ديگر، آماده شويد. و براى سفرى كه در پيش است زاد راه گرد آوريد! و بدانيد! كه هر كس بدانچه كه از پيش فرستاده است ، دسترسى خواهد يافت و بدانچه برجا نهاده است ، دريغ خواهد داشت .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
نيز از خطبه هاى رسول خداست (ص ):
دنيا، خانه نيستى ست . و منزلگاه رنج است . نيكبختان ، از آن ، دل برمى گيرند و خويش را از چنگال تيره دلان مى رهانند. نيكبخت ترين مرد، آنانند، كه به دنيا دلبسته اند. آن كه از دنيا نصيحت پذيرد فريب خورد و آن كه از او فرمانبردارى كند، گمراه شود. و رستگار، كسى ست كه از آن ، روبگرداند. و آن كه از دنيا فرمان پذيرد، به هلاكت پيوندد.
خوشا به حال بنده اى ! كه در دنيا به پرهيزگارى روى آورد. و خويش را اندر زهد و به توبه روى آورد و پيش از آن كه در دنيا، او را به آخرت برساند، شهوات خويش را در پى افكند و در اين خاكدان ، به نيكى ها خود بيفزايد و از بدى ها بكاهد. خواهش هاى نفسانى را پس اندازد، تا برخيزد و به بهشت رود، كه نعمت هاى آن ، جاودانى ست . و گرنه ، به دوزخ رود، كه عذاب آن پايدار است .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
نيز از خطبه هاى پيامبر است (ص ):
اى مردم ! خود را به زيور فرمانبردارى از خدا بياورييد! و لباس قناعت و خوف از پروردگار را بر اندام خويش بپوشانيد و آخرت را براى خويش ‍ مسلم سازيد! و براى قرارگاه جاودانى خود بكوشيد! و بدانيد! كه بزودى كوچ خواهيد كرد. و به سوى خدا مى رويد. و در آن جهانى ، جز كار نيكو، كه از پيش فرستاده ايد، يا پاداش پسنديده اى كه پيش از آن آماده كرده ايد، بهره ديگرى نخواهد داشت . بهره شما، از كردار نيكى ست ، كه پيش از خود فرستاده ايد و پاداش شما، شايسته اعمالى ست كه به جا آورده ايد.
هان ! كه زيورهاى دنيا، شما را نفريبد و از مراتب بهشت باز ندارد! و آن روز كه پرده هاى ترديد برداشته شود، هر انسانى به جايگاه خويش ‍ مى رسد و آرامگاه خويش را مى بيند.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
يكى از دانشمندان ، در آموختن دانش خويش به ديگران ، دريغ مى ورزيد. او را گفتند: خواهى مرد و دانش خويش را به گور خواهى برد. گفت : اين را دوست تر از آن دارم كه آن را به نااهل بسپارم .
عارفان ، مشايخ صوفيه و پيروان طريقت
شيخ على بن سهل صوفى اسفهانى ، به فقيران و صوفيان مى بخشيد و به آنان نيكى مى كرد. روزى ، گروهى از آنان به نزد او آمدند و چيزى نداشت تا به ايشان دهد. شيخ به نزد يكى از دوستان خويش رفت و از او چيزى خواست تا به ايشان دهد. شيخ به نزد يكى از دوستان رفت و از او چيزى خواست تا به فقيران دهد. مرد، درهمى چند به او داد و از كمى آن عذر خواست و گفت : اينك ! به ساختن خانه مشغولم و هزينه زياد دارم و عذر مرا بپذير! شيخ گفت : هزينه بناى خانه تو چندست ؟ گفت چيزى در حدود پانصد درهم . شيخ گفت : آن ها را به من ده ! تا به فقيران دهم ، و من خانه اى در بهشت به تو مى بخشم . و بدان پيمان مى كنم . مرد گفت : اى ابوالحسن ! من ، هيچگاه از تو خلاف نشنيده ام . و اگر سخن خويش را تضمين مى كنى ، من نيز به آن ، عمل مى كنم . گفت تضمين مى كنم . و تضمين نامه اى به خط خويش نوشت كه خانه اى در بهشت به او دهد. مرد نيز پانصد درهم به او داد. و خط شيخ گرفت و وصيت كرد، كه چون بميرد، آن را در كفن وى نهد. مرد، در آن سال مرد، و بدانچه وصيت كرده بود، عمل شد. شيخ ، روزى به مسجد رفت ، تا نماز بامداد بگزارد كه نوشته خويش را در محراب يافت ، كه بر پشت آن ، با خط سبز نوشته بودند: تو را از ضمانت بيرون آورديم و خانه اى در بهشت به صاحب خط داديم و آن نوشته ، روزگارى نزد شيخ بود كه بيماران اسفهانى و ديگران از آن شفا مى خواستند و همچنان در ميان كتابهاى شيخ بود تا صندوق كتابهايش به سرقت رفت و آن نوشته نيز.
نويسنده اين سطور، محمد، معروف به
(بهاالدين عاملى ) كه - خدا از او در گذراد! - مى گويد: به هنگام اقامتم در اصفهان ، شبى در رؤ يا ديدم كه به زيارت مرقد پيشوا و سرور و مولايم امام رضا (ع ) مشرف شدم و گنبد ضريح او، چون گنبد بقعه شيخ على بن سهل بود و ضريح او نيز. چون از خواب بيدار شدم ، رؤ يايم را از ياد بردم و از روى اتفاق ، يكى از يارانم به بقعه على بن سهل فرود آمد و به ديدارش رفتم . و پس از آن ، به زيارت بقعه شيخ رفتم . هنگامى كه گنبد و ضريح او را ديدم ، رؤ يايم به يادم آمد و اعتقادم در حق شيخ افزود!


سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از سخنان افضل اوصياء كه - درود خدا بر او باد -: برترين عبادت ها شكيبايى و سكوت و انتظار فرج است .
و نيز فرمود: بردبارى سه گونه است : بردبارى بر گناه . بردبارى بر طاعت خدا و بردبارى بر مصيبت .
و نيز فرمود: سه چيز از گنج هاى بهشت است : صدقه دادن ، كتمان گناه و كتمان بيمارى .
و نيز فرمود: هر سخنى كه ذكر حق در آن نباشد، باطل است و هر سكوتى كه در آن انديشه نباشد، خطاست . و هر نگرشى كه در آن عبرتى نباشد، نارواست .
و نيز از سخنان اوست : خندانى كه به گناه خود اقرار دارد، بهتر از گريانى است كه به اعتماد خدا از خشم او نينديشد.
و نيز از سخنان اوست : دنيا، محل گذر است و آخرت جاى ماندن - خدا بر شما ببخشايد - از گذرگاه ، براى جايگاه خود، توشه برگيريد! پرده هاى گناهان خود را بر آن كس كه به رازهاى شما آگاهست نيز مدريد! پيش از آنكه جسم هاتان از دنيا برود، دلهاتان را از دنيا بيرون كنيد! كه براى آخرت خلق شده ايد، و در دنيا زندانى ايد. چون كسى بميرد، فرشتگان گويند: از پيش ، چه فرستاده است و مردمان گويند: از پس ، چه نهاده است ؟ - خدا پدرانتان را رحمت كناد! - برخى از آن چه داريد، پيش ‍ فرستيد! كه از آن شما باشد و همه را باز پس مگذاريد! كه زيانتان رساند. دنيا همچون زهرست . كسى خوردش كه نشناسدش .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى به دعا چنين مى گفت :
پروردگارا! ما را شايستگى باز گشت به خويش ده ! و اهليت اعتماد بر تو و اطمينان به آن چه نزد توست . و ما را به نزديكى و تقرب خويش نايل كن ! (خدايا!) رفتن از اين دنياى تنگى و سختى ، و جايگاه بى ارزش آگنده از غصه و خالى از راحتى و سود و غنيمت را با تقرب به خويش ، بر ما آسان فرماى ! چنان كه خود گفته اى :
(فى معقد صدق عند مليك مقتدر) همان جايى كه ساكنانش چنان در آرامشند، كه گويند: (الحمد لله الذى اذهب عنا الحزن ) (پرورگارا!) ما را از بندگانت بى نياز دار! و دل هاى ما را از گرايش به غير خود، بازدار. چشمان ما را از نگرش به زيبايى عالم فرودين به رحمت و فضل و بخشش خود برگردان ! اى كريم !
حكايات پيامبران الهى
عيسى (ع ) ياران خويش را مى گفت اى بندگان خدا! بحق به شما مى گويم كه : به دريافت آخرت نايل نخواهيد شد، مگر با ترك شهوات دنيا. به عريانى به دنيا آمديد و به عريانى خواهيد رفت . بهوش باشيد! كه در اين ميان چه كنيد؟
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
وزيرى گفته است : از آن كس در شگفتم ، كه برده اى را به مالش مى خرد، و آزاده اى را به عملش نمى خرد. آن كه همتش همانست كه به شكم رساند، بهايش همانست كه از آن خارج مى شود.
سخن عارفان و پارسايان
از سخنان معروف كرخى : سخن بنده در آن چه كه به او مربوط نيست ، سبب خوارى او در درگاه خداونديست .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى به دوستش چنين نوشت : اما بعد، مردم را به رفتار خويش پند ده ! نه به گفتار خويش . از پروردگار به قدر نزديكى خود به او شرم دار! و به اندازه توانائيش از او بيم دار!
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از سخنان عيسى كه - بر پيامبر ما و او درود باد! - آن كه گناهى كوچك ورزد، با آن كه گناهى بزرگ ورزد، برابرند، پرسيدند، چگونه چنين است ؟ گفت : جراءت ، يكى ست و آن كه از دزدى ذرت نگذرد، از دزدى مرواريد نيز نگذرد.
حكاياتى از عارفان و بزرگان
حذيفة بن اليمان كه - خداوند از او خشنود باد! - كسى را گفت : آيا دوست دارى كه بر مردمان بد پيروز شوى ؟ گفت : آرى ! گفت : پيروز نخواهى شد، مگر آن كه از آنها بدتر شوى .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
فيثاغورث را گفتند: چه كسى از دشمنى مردم به سلامت است ؟ گفت : آن كه نه از او خوبى سر زند و نه بدى . پرسيدند. چگونه ؟ گفت : اگر از او خوبى سرزند، بدان با او دشمنى كنند و چون بدى نشان دهد، خوبان به دشمنى با او برخيزند.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
انوشيروان به هنگامى كه سير نشده بود، دست از طعام مى كشيد و مى گفت : آن چه را خوش داريم رها مى كنيم ، تا گرفتار ناخوشايند نشويم .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
از امثال عرب و داستانهايشان كه از زبان حيوانات گفته اند: سگى ، سگى ديگر را ديد كه نانى سوخته در دهان داشت . گفت : چه نان بد و ناگواريست ! و آن كه نان در دهان داشت ، گفت : خدا اين گرده را لعنت كند! و نيز كسى پيش از آن كه بهتر از اين يابد، آن را رها كند.
سخن عارفان و پارسايان
يكى از بزرگان صوفيه را گفتند: روز خود را چگونه آغاز كردى ، گفت : در حالى كه بر ديروزم افسوس دارم و ناخوشنود از امروزم و بدگمان بر فردا.
حكايات پيامبران الهى
روايت كرده اند كه سليمان ، گنجشكى را ديد، كه ماده خود را مى گفت : چرا خويش را از من باز مى دارى ؟ كه اگر بخواهم ، توانم كه بارگاه سليمان را به منقار گيرم و به دريا اندازم .
سليمان از سخن او لبخندى زد و آن دو را خواند و به نر گفت : آيا مى توانى كه چنين كنى ؟ گفت : اى پيامبر خدا! نه .
اما، مرد، گاه شخصيت خويش را در چشم زن آرايد و آن را نزد همسر خويش بزرگ جلوه دهد و عاشق را نكوهش نشايد. پس ، سليمان ، ماده را گفت : چرا خويش را از او دريغ مى دارى ؟ و حال آن كه او تو را دوست دارد. و او گفت : اى پيامبر خدا! به زبان مى گويد، اما عاشق نيست . او، دعوى عشق دارد و حال آن كه ، با من ، ديگرى را نيز دوست دارد. سخن گنجشك در دل سليمان اثر كرد و به سختى گريست و چهل روز خويش را از مردم پنهان داشت و خدا را مى خواند كه دل او را براى محبت خويش ‍ خالى كند. و از آميختن با دوستى ديگرى باز دارد.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از خطبه هاى پيامبر (ص ):
اى مردم ! بيش ياد مرگ كنيد! چون به هنگام تنگدستى از آن ياد كنيد، بر شما وسعت گيرد و چون به وقت بى نيازى ياد كنيد، بى نيازى را بر شما ناخوش كند مرگ . رشته آرزوها را مى برد و گذران شب ها مرگ را فرا مى رساند. بنده ، همواره ميان دو روز زيست مى كند، روزى كه گذشته است ، كه در آن ، كارهاى او را بر شمرده اند و روزى كه نيامده است و شايد كه او بدان نرسد. بنده ، به هنگام جدايى جانش از تن و فرو شدن به گور، سزاى كردار گذشته خويش و بيقدرى مالى كه از پس نهاده است ، مى بيند. اى مردم ! گشايش ، در قناعت است و كفاف در ميانه روى و آسايش در پرهيزگاريست . هر كارى پاداشى دارد، و هر آينده اى نزديك است .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
اسرافكارى به نزع افتاد و هر بار كه او را گفتند: بگو: لا اله الا الله . اين بيت مى خواند: خدايا! زنى خسته روزى مى پرسيد: راه گرمابه منجاب كجاست ؟
و سببش آن بود كه روزى ، زنى زيبا و پاكدامن ، از خانه به قصد گرمابه منجاب بيرون شد و راه آن نمى دانست و از خستگى ، از راه رفتن باز ماند. مردى را ديد، كه بر در خانه اش ايستاده است . نشانى گرمابه منجاب از او پرسيد و او، خانه خويش به او نشان داد چون زن درون رفت در بر او بست . اما زن ، همين كه مكر او دانست ، از خويش روى خوش نشان داد و گفت : طعام و بوى خوش بستان ! و زود باز گرد! و چون مرد بيرون رفت ، او نيز سر خود گرفت .
و از او رهايى يافت . بنگر! كه اين لغزش ، چگونه او را به هنگام مرگ از اقرار شهادت باز داشت با آن كه جز كشاندن زن به خانه و انديشه زنا مرتكب گناه ديگر نشده بود.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : هيچكس را نديدم ، جز آن كه گمان بردم كه از من بهتر است . از آن رو، كه از خود به يقين بودم و از او به ترديد.
سخن عارفان و پارسايان
شبلى را پرسيدند، چرا
(صوفى ) را (ابن الوقت ) گويند. گفت : زيرا بر گذشته دريغ نمى خورد و انديشه فردا ندارد.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
معاويه ، ابن عباس را پس از آن كه كور شد، گفت : شما هاشميان را چه مى شود؟ كه به كورى مى رسيد. و ابن عباس او را گفت : شما امويان را چه مى شود، كه به كوردلى مى پيونديد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
گروهى ، وامدار خويش را به نزد حاكم بردند و هزار دينار بر او دعوى كردند. حاكم گفت : چه گويى ؟ گفت : راست گويند و اما من از آن ها مهلتى خواهم تا املاك و شتر و گوسفندم بفروشم و وام آن ها بگزارم . گفتند: اى حاكم ! دروغ مى گويد. او، ثروتى ندارد، نه كم و نه زياد. مرد گفت : اى حاكم ! شهادت آنان را بر نادارى من شنيدى ؟ پس چه مى خواهند؟ و حاكم به رهايى او حكم كرد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
در بغداد، مردى بود كه وام بسيار به عهده داشت و
(مفلس ) شده بود. قاضى فرمان داد، تا كسى او را وام ندهد، و آن كه دهد، صبر كند، و وام خويش نخواهد. و نيز فرمان داد، تا او را بر استرى بنشانند و بگردانند، تا مردم او را بشناسند و از داد و ستد با وى بپرهيزند. او را گرداندند و به در خانه اش رساندند. چون از استر فرود آمد، استربان او را گفت : كرايه استر به من ده ! و او گفت اى نادان . از بامداد تا كنون ، در چه كار بوديم ؟
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
بسم الله الر حمن الرحيم : خداوند را سپاس بر نعت هاى فراوانش ! و درود مى گويم بر شريف ترين مقربان درگاه و پيامبرانش و بعد، اين ، شكسته بسته يى چند است در بحر
(جنب ) كه در ميان عرب مشهور و معروفست و در مابين شعرا عجم غير ماءلوف . به خاطر فاترا فقر فقرا باب الله (بهاالدين محمد العاملى ) رسيده ، نفحه اى از نفحات جنون ، بر صفحات حقايق مشحون او وزيده رجا واثق است كه اهل استعداد - كفاهم الله شر الاضداد! - دامن عفو بر آن پوشنده ، و در اصلاح معايب آن كوشند - و اجرهم على الله ! و لا قوة الا بالله -

اى مركز دايره امكان

 

وى زبده عالم كون و مكان

 

تو، شاه جواهر ناسوتى

 

خورشيد مظاهر لاهوتى

 

تا كى زعلايق جسمانى

 

در چاه طبيعت تن مانى ؟

 

صد ملك زبهر تو چشم به راه

 

اى يوسف مصر! بر از چاه !

 

تا والى مصر وجود شوى

 

سلطان سرير شهود شوى

 

در روز الست بلى گفتى

 

و امروز به بستر (لا) خفتى

 

ز معارف عالم عقلى دور

 

به ز خارف عالم حس مغرور

 

از موطن اصل نيارى ياد

 

پيوسته به لهو و لعب دلشاد

 

نه اشك روان ، نه رخ زردى

 

الله الله ! تو چه بيدردى ؟!

 

يك دم به خودآ! و بين چه كسى ؟

 

به چه بسته دلى ؟! به كه همنفسى ؟!

 

زين خواب گران ، بردار سرى !

 

مى پرس ز عالم دل ، خبرى

 

زين رنج عظيم ، خلاصى جو!

 

دستى به دعا بردار و بگو:

 

يارب ! يارب ! به كريمى تو

 

به صفات كمال رحيمى تو

 

يارب ! به نبى و وصى و بتول

 

يارب ! يارب ! به دو سبط رسول

 

يارب ! به عبادت زين عباد

 

به زهادت باقر علم رشاد

 

يارب ! يارب ! به حق صادق

 

به حق موسى ، به حق ناطق

 

يارب ! يارب ! به رضا - شه دين

 

آن ثامن ضامن اهل يقين

 

يارب ! به نقى و مقاماتش

 

يارب ! به تقى و كراماتش

 

يارب ! به حسن شه بحر و بر

 

به هدايت مهدى دين پرور

 

كاين بنده مجرم عاصى را

 

وين غرقه بحر معاصى را

 

از قيد علايق جسمانى

 

وز بند وساوس شيطانى

 

لطفى بنما و خلاصش كن !

 

وز اهل كرامت خاصش كن !

 

يارب ! يارب ! كه بهائى را

 

اين بيهده گرد هوايى را

 

كه به لهو و لعب شده عمرش صرف

 

ناخوانده زلوح و فايك حرف

 

زين غم برهان ! كه گرفتارست

 

در دست هوى و هوس زارست

 

در شغل زخارف ذنيى دون

 

مانده به هزار امل مفتون

 

رحمى بنما به دل زارش !

 

بگشا به كرم گره از كارش !

 

از پيش مران ز در احسان !

 

به سعادت ساحت قرب رسان !

 

واراسته ز دنيى دونش كن !

 

سر حلقه اهل جنونش كن !

 

در نصيحت به نفس اماره :

اى باد صبا! به پيام كسى

 

چو به شهر خطاكاران برسى

 

بگذر به محله مهجوران !

 

وز نفس و هوا، زخدا دوران

 

وانگاه بگو به بهائى زار

 

كاى نامه سياه خطا كردار!

 

وى عمر تباه خطا پيشه !

 

تا چند زنى تو به پا تيشه ؟

 

تا كى باشى بيمار گناه ؟

 

اى مجرم عاصى نامه سياه !

 

شد عمر تو شست و همان پستى

 

وز باده لهو و لعب مستى

 

گفتم كه : مگر چو به سى برسى

 

يا بى خود را، دانى چه كسى

 

در، سى ، درسى زكلام خدا

 

رهبر نشدنت به طريق هدى

 

وز سى ، به چهل چو شدى واصل

 

جز جهل ز چهل نشدت حاصل

 

در راه خدا قدمى نزدى

 

بر لوح وفا رقمى نزدى

 

مستى ز علايق جسمانى

 

رسوا شده اى و نمى دانى

 

از اهل غرور ببر پيوند!

 

خود را به شكسته دلان در بند!

 

شيشه ، چو شكسته شود ابتر

 

جز شيشه دل ، كه بود بهتر؟

 

اى ساقى باده روحانى !

 

زارم ز علايق جسمانى

 

يك لمعه ز عالم نورم بخش !

 

يك جرعه زجام طهورم بخش !.

 

كز سر فكنم به صد آسانى

 

اين كهنه لحاف هيولانى

سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
(مؤلف ) در نكوهش كسانى سروده است ، كه عمر خويش ، مصروف به آموختن
(علوم رسمى ) داشته و متوجه (علوم حقيقى اخروى ) نشده اند:

اى كرده به علم مجازى خو!

 

نشنيده ز علم حقيقى بو

 

سرگرم به حكمت يونانى

 

دلسرد زحكمت ايمانى

 

در علم رسوم چو دل بستى

 

بر او جت اگر ببرد، پستى

 

يك در نگشود ز مفتاحش

 

اشكال افزود ز ايضاحش

 

ز مقاصد آن ، مقصد ناياب

 

ز مطالع آن ، طالع در خواب

 

راهى ننمود اشاراتش

 

دل ، شاد نشد ز بشاراتش

 

محصول نداد محصل آن

 

اجماع افزود مفصل آن

 

تا كى ز شفاش ، شفا طلبى ؟!

 

وز كاسه زهر، دوا طلبى ؟!

 

تا چند چو نكبتيان مانى

 

بر سفره چركن يونانى ؟!

 

تا كى به هزار شعف ليسى ؟

 

ته مانده كاسه ابليسى

 

(سؤ رالمؤمن ) فرمود نبى

 

از سؤ ر ارسطو چه مى طلبى ؟!

 

سؤ ر آن جوى ! كه در عرصات

 

ز شفاعت او، يابى درجات

 

در راه ، طريقت او رو كن !

 

با نان شريعت او خو كن !

 

كان راه ، نه ريب در او، نه شكست

 

وان نان نه شور و نه بى نمكست

 

تا چند ز فلسفه ات لافى ؟

 

وين يا بس ورطب به هم بافى

 

رسوا كردت ما بين بشر

 

برهان ثبوت عقول عشر

 

در كف ننهاده بجز بادت

 

برهان تناهى ابعادت

 

زان فكر كه شد به هيولا صرف

 

صورت نگرفته از آن يك حرف

 

تصديق چگونه به اين بتوان

 

كاندر ظلمت برود الوان

 

علمى كه مطالب آن اينست

 

مى دان ! كه : فريب شياطينست

 

تا چند دو اسبه پيش تازى ؟

 

تا كى به مطالعه اش نازى ؟

 

اين علم دنى كه ترا جانست

 

فضلات فضايل يونانست

 

خود گو: تا چند چو خرمگسان

 

لرزى به سر فضلات كسان ؟

 

تا چند ز غايت بيدينى

 

خشت كتبش برهم چينى ؟

 

اندر پى آن كتب افتاده

 

پشتى به كتاب خدا داده

 

نى ، رو به شريعت مصطفوى

 

نه دل به طريقت مرتضوى

 

نه به هرزه ز علم فروع و اصول

 

شرمت بادا ز خدا و رسول !

 

ساقى ! ز كرم دو سه پيمانه

 

در ده به بهائى ديوانه !

 

زان مى كه كند مس او اكسير

 

و عليه يسهل كل عسير

 

زان مى كه اگر ز قضا روزى

 

يك جرعه از آن ، شودش روزى

 

از صفحه ، خاك رود اثرش

 

وز قمه عرش رسد خبرش

سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
در دانش مفيد در معاد

اى مانده ز مقصد اصلى دور!

 

آگنده دماغ از باد غرور

 

در (علم رسوم ) گرو مانده

 

نشكسته ز پاى خود اين كنده

 

تا چند زنى ز رياضى لاف ؟

 

تا كى افتى به هزار گزاف ؟

 

وز جبر مقابله و خطائين

 

جبر نقصت نشود فى البين

 

در روز پسين كه رسد موعود

 

نرسد ز عراق و رهاوى سود

 

زايل نكند ز تو مغبونى

 

نه شكل عروس و نه ماءمونى

 

در قبر، وقت سؤال و جواب

 

نفعى ندهد به تو اسطرلاب

 

زان ره نبرى به در مقصود

 

فلسش قلبست و فرس نابود

 

از (علم رسوم ) چه مى جويى ؟

 

واندر طلبش تا كى پويى ؟

 

علمى بطلب ! كه ترا فانى

 

سازد ز علايق جسمانى

 

علمى بطلب ! كه به دل نورست

 

سينه ز تجلى آن طورست

 

علمى كه از آن ، چو شوى محفوظ

 

گردد دل تو (لوح المحفوظ)

 

علمى بطلب ! كه كتابى نيست

 

يعنى : ذوقيست ، خطابى نيست

 

علمى كه نسازدت از دونى

 

محتاج به آلت قانونى

 

علمى بطلب ! كه نمايد راه

 

وز سر ازل كندت آگاه

 

علمى بطلب ! كه جدالى نيست

 

حاليست تمام و مقالى نيست

 

علمى كه مجادله را سبب است

 

نورش ز چراغ ابولهب است

 

علمى بطلب ! كه گزافى نيست

 

اجماعيست و خلافى نيست

 

علمى كه دهد به تو جان نو

 

علم عشقست ، ز من بشنو!

 

علمست كليد خزاين جود

 

سارى در همه ذرات وجود.

 

غافل تو نشسته به محنت و رنج

 

وندر بغل تو كليد گنج

 

جز حلقه عشق مكن در گوش !

 

از عشق بگو! در عشق بكوش !

 

(علم رسمى ) همه خذلانست

 

در عشق آويز! كه علم آنست .

 

آن علم كه ز تفرقه برهاند

 

آن علم تو را ز تو بستاند

 

آن علم كه تو را ببرد به رهى

 

كز شرك خفى و جلى برهى

 

آن علم كه ز چون و چرا خاليست

 

سرچشمه آن ، على عاليست

 

ساقى ! قدحى ز شراب الست

 

كه نه خستش پا، نه فشردش دست

 

در ده به بهائى دلخسته !

 

آن ، دل به قيود جهان بسته

 

تا كنده حرض ز پا شكند

 

وين تخته كلاه ، ز سر فكند

سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
در اشتياق به صاحبان حال و ارباب كمال

عشاق جمالك قد غرقوا

 

فى بحر صفاتك و احترقوا

 

فى باب نوالك قد وقفوا

 

ولغير جمالك ما عرفوا

 

نيران الفرقه تحرقهم

 

امواج الادمع تغرقهم

 

گرپاى نهند به جاى سر

 

در راه طلب ، زيشان مگذر!

 

كه نمى دانند ز شوق لقا

 

پا را از سر، سر را از پا

 

من غير زلالك ما شربوا

 

و بغير خيالك ما طربوا

 

صدمات جمالك تفنيهم

 

نفحات وصالك تحييهم

 

كم قد احيواكم قد اماتوا

 

عنهم فى العشق روايات

 

طوبى لفقير را فقهم !

 

بشرى لحزين وافقهم !

 

يارب ! يارب ! كه بهائى را

 

آن عمر تباه ريائى را

 

خطى زصداقت ايشان ده

 

توفيق رفاقت ايشان ده !

 

باشد كه شود ز فنا منشان

 

نه اسم و نه رسم ، نه نام و نشان

سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
در توبه از لغزش ها و بازگشت به خداوند بخشنده

اى داده خلاصه عمر به باد!

 

وى گشته به لهو و لعب دلشاد!

 

وى مست زجام هوى و هوس

 

يك ره ، ز شراب معاصى بس !

 

زين بيش خطيه پناه مباش !

 

مرغابى بحر گناه مباش

 

از توبه بشوى گناه و خطا

 

وز توبه بجوى نوال و عطا

 

نوميد مباش ز عفو اله !

 

اى مجرم عاصى نامه سياه !

 

گرچه گنه تو ز عد بيشست

 

عفو و كرمش از حد بيشست

 

عفو ازلى كه برون ز حدست

 

خواهان گناه فزون ز عدست

 

ليكن ، چندان در جرم مپيچ !

 

كه مكان صلح نماند هيچ

 

تا چند كنى اى شيخ كبار!

 

توبه تلقين بهائى زار؟

 

گر توبه روز، به شب شكند

 

وين توبه به روز دگر فكند

 

عمرش بگذشت به (ليت ) و (عسى )

 

در توبه صبح شكست مسا

 

اى ساقى دلكش فرخ فال !

 

دارم زحيات هزار ملال

 

در ده قدحى ز شراب طهور!

 

بر من بگشا در عيش و سرور

 

كه گرفتارم به غم جانكاه

 

زين توبه سست بتر ز گناه

 

وى ذاكر خاص بلند مقام

 

آزرده دلم زغم ايام

 

زين ذكر جديد فرح افزاى

 

غم هاى جهان ز دلم بزداى

 

مى گو با ذوق و دل آگاه

 

الله الله الله الله !

 

كاين ذوق رفيع همايون فر

 

وين نظم بديع بلند اختر

 

در بحر غريب ، چه جلوه نمود!

 

درهاى فرح بر خلق گشود

 

آن را بر خوان به نواى حزين !

 

وز قمه عرش بشنو تحسين !

 

يا رب ! به كرامت اهل صفا

 

به هدايت پيشروان وفا

 

كاين نامه نامى نيك اثر

 

كاورده ز عالم قدس خبر

 

پيوسته خجسته پيامش كن

 

مقبول خواص و عوامش كن

شعر فارسى
از خاقانى :

جدلى فلسفى ست خاقانى

 

تا به فلسى نگيرى احكامش

 

فلسفه در جدل كند پنهان

 

وانگهى فقه بر نهد نامش

 

مس بدعت به زر بيالايد

 

پس ، فروشد به مردم خامش

 

دام دم افكند مشعبدوار

 

پس ، بپوشد به خار و خس دامش

 

علم دين ، پيش او رد و آنگه

 

كفر باشد سخن به فرجامش

 

كار او و تو، همچو وقت طهور

 

كار طفلست و كار حجامش

 

شكرش در دهان نهد، وانگه

 

ببرد پاره اى ز اندامش

شعر فارسى
از پيامى :

جمعند ز سفلگان به عالم مشتى

 

عاقل ننهد به حرفشان انگشتى

 

خالى شده دير و كعبه از مردم اهل

 

در آن نه خليلى ، نه درين زردشتى

 

ترجمه اشعار عربى
از قاضى مهذب
كهكشان و ستارگان را چنان بينى ، كه گويى نهرى بوستان ها را سيراب مى كند. اگر كهكشان نهرى نمى بود، ستارگان
(حوت ) و (سرطان ) را در آن ، شناور نمى ديدى .
ترجمه اشعار عربى
خدايش خير دهاد! - پيرامون پيرى سروده است :
به پيرى نيروهاى تو سستى گرفتند. گرچه به عادت چنين نبودند.
چون پير شدى ، دل از تو دور شد و اينك ! نه تو همانى و نه او همان .
پيوسته غرق گناهى و هيچگاه نگفته اى كه وقت آن رسيده است ؛ تا دست باز دارم .
گرسنگان تا دلبسته طعامند، همچنان به خواسته خويش علاقه مى ورزند.
هنگامى كه گرگ ، رفيق تو را دريافت . بدان ! كه به سوى تو باز خواهد گشت .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
مردى ، به شخصى كه از مردم بريده و خلوت گزيده بود، تا به عبادت بنشيند، نوشت كه : دريافته ام كه از خلق بريده اى ، تا به عبادت پردازى . پس ، وجه معاش تو، چه خواهد بود؟ زاهد به او نوشت : اى نادان : به تو گفته اند كه جدا شده از مردم به قصد نزديكى به خدا و آنگاه از گذران زندگى مى پرسى ؟!
سخن عارفان و پارسايان
عارفى گفته است :
(وعد)، حق بندگانست بر پروردگار و او به ايفاى آن ، از هر كس سزاوار ترست و (وعيد)، حق خداوند است بر بندگان و او سزاوارترين كس است كه ببخشايد و عربان به وفاى به (وعد) و خلف (وعيد) افتخار مى كردند. و شاعرى گفته است : من ، اگر (وعد) يا(وعيد)ى را پيمان كنم ، بى شك (وعيد) خويش را خلاف ، و (وعد) خود را وفا مى كنم .
شعر فارسى
از بابا طاهر(وفات - 410 ه‍):

هزاران جان به غارت برده ويشى

 

هزارانت جگر، خون كرده ويشى

 

هزاران داغ ويشى ارشينم اشمرت

 

هنر نشمرته از اشمرته ويشى

نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
حكيمى گفته است : از دنيا سه چيز طلب مى شود: عزت و بى نيازى و راحتى . اما آن كه زهد ورزد، عزيز مى شود و آن كه قناعت پيشه كند، بى نياز مى شود و آن كه دست از طلب باز كشد، به راحتى مى رسد.
عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت
صاحب حقيقى گفته است : با يزيد، به راهى مى رفت و بر سگى گذشت ، كه به ياران خيس شده بود. دامن جامه خويش باز كشيد. سگ به سخن آمد و گفت : پليد شدن دامن جامه تو از ناپاكى مرا آب تطهير مى كند. اما گناه دامن باز گرفتن تو از من را آب نيز تطهير نمى كند.
شعر فارسى
از ملا مؤمن حسينى :

زهد صلحا كه زرق شيد است همه

 

اسباب فريب عمرو و زيد است همه

 

بيخوابى زاهدان ، چو خواب صياد

 

از بهر گرفتارى صيد است همه

شعر فارسى
از خاقانى :

خركى را به عروس خواندند

 

خر بخنديد و شد از قهقهه سست

 

گفت : من ، رقص ندانم بسزا

 

مطربى نيز ندانم به درست

 

بهر حمالى ، خوانند مرا

 

كاب نيكو كشم و هيزم چست

لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
عربى بر گور
(هشام بن عبدالملك ) ايستاده بود، كه يكى از خدمتگاران او، بر گورش مى گريست و مى گفت : پس از تو، چه ها ديديم ! اعرابى گفت : اگر او زبان مى داشت ، ترا مى گفت كه آن چه او ديده است ، بسى بدتر از آن چه تو ديده اى بوده است .
ترجمه اشعار عربى
ابوفراس ، در وصف خود گفته است :
رويدادهاى روزگار، دست به هم داده و مرگ ، پيرامون من در آمد و شد است ، با اينهمه ، صبورم . اگر از من چيزى باز نماند، نيز صبور خواهم بود. و اگر به شمشير پاسخ بشنوم ، سخن مى گويم . با چشم خويش ، احوال روزگار را مى بينم و با آن راستى را راستى و دروغ را دروغ .
به دودمانيان خويش ، خود را به كودنى وانمودم . و آنان ، چنين پنداشتند كه به تشخيص جايگاه شن و خاك نيز درمانده ام .
شعر فارسى
از على نقى كمره اى (تولد 935 ه‍ وفات 1029 تا1031 ه‍):

بيتاب ، تنى كه پيچ و تابش پيداست

 

بيطرف ، دلى كه اظطرابش پيداست

 

راز دل پر عشق ، نگردد ظاهر

 

تا نيمه بود شيشه ، شرابش پيداست

 

حقه پر آواز ز يك در بود

 

گنگ شود، چون كه ز در پر بود

شعر فارسى
از عرفى شيرازى (963 - 999 ه‍):

خوش آن كه شراب همتم مست كند!

 

آوازه اميد مرا پست كند

 

گر دست زنم به كام ، در دست دگر

 

شمشير دهم ، كه قطع آن دست كند

 

مكن در كارها زنهار تاءخير!

 

كه در تاءخير، آفت هاست جانسوز

 

به فردا افكنى امروز كارت

 

ز كندى هاى طبع حيلت آموز

 

قياس امروز گير از حال فردا

 

كه هست امروز تو، فرداى ديروز

حكايات تاريخى ، پادشاهان
يكى از پادشاهان بنى اسرائيل ، خانه اى ساخت و در وسعت و تزيين آن ، سعى بسيار كرد. پس دستور داد، تا از عيب آن جويا شوند و هيچكس بر آن عيبى نگرفت جز سه زاهد كه گفتند: در آن ، دو عيب هست . يكى اين كه ويران مى شود و ديگرى آن كه صاحبش مى ميرد. پادشاه گفت : خانه اى هست كه از اين دو عيب در امان باشد؟ و آنان گفتند: ارى . خانه آخرت ! پس ، پادشاه سلطنت را رها كرد و با آنان به عبادت پرداخت . پس از چندى ، آنان را وداع گفت . گفتند از ما چه ديدى كه ترا ناخوش آمد؟ گفت : هيچ ! جز اين كه مرا مى شناسيد و اكرام مى كنيد. پس ، با كسى مى نشينم كه مرا نشناسد.
سخن عارفان و پارسايان
از زاهدى درباره آميزش با پادشاهان و وزيران پرسيدند. گفت : آن كه با آنان نياميزد و به نامه عمل خويش نيفزايد، در نزد ما برتر از كسى ست كه شب به نماز ايستد و روز، روزه دارد و به زيارت خانه خدا برود و جهاد و با آنان همنشينى كند.

اى خواجه ! به كوى اهل دل منزل كن !

 

وز پهلوى اهل دل ، دلى حاصل كن !

 

خواهى بينى جمال معشوق ازل

 

آيينه تو دلست ، رو در دل كن !

سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
مؤلف در
(سوانح ) گفته است : غفلت دل از ياد خدا، از بزرگترين عيب هاست . و از بزرگ ترين گناهان . حتى اگر لحظه اى از لحظات و لمحه اى از لمحات باشد. چنانكه صاحبدلان ، انسان غافل را در حال بيخبرى از خدا، از كافران شمرده اند. عطار، در اين مضمون گويد:

هر آن ، كاو غافل از حق يك زمانست

 

در آن دم كافرست ، اما، نهانست

 

اگر آن غافلى پيوسته بودى

 

در اسلام بر وى بسته بودى .

و همچنان كه عوام مردم را بر بدى هايشان مجازات كنند، خواص آنان را بر غفلت هايشان . پس ، از آميزش با غافلان در هر حال بپرهيز! اگر خواهى كه از مردم صاحب كمال شمرده شوى .
سعدى (در گذشته به سال 691) فرمايد:

كم نشين با قوم ازرق پيرهن

 

يا بكش بر خان و مان انگشت نيل

 

يا مكن با فيلبان دوستى

 

يا بنا كن خانه اى در خورد فيل

سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
فراياد: اى مسكين ! اراده ات ضعيف و نيتت ناپايدار و قصدت آلوده است و از اين روست كه درى بر تو باز نمى شود و حجاب از پيشت بركنار نمى رود. اما، اگر مصمم شوى ، و نيتت پايدار شود و قصد خويش خالص ‍ گردانى ، بى كليد، در پرتو گشوده شود، چنان كه چون يوسف (ع ) عزم كرد بر او گشوده شد و نيت پايدار كرد كه از افتادن در گناه بپرهيزد و از زليخا بگريزد.

يوسف وش ، آن كه زود رود بهر فتح باب

 

محتاج التفات كليدش نمى كنند

سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
فراياد:اى غافل ! مويت به سپيدى گراييد و دمت سرد شد و تو همچنان در قيل و قال و نزاع و جدالى . زبانت را از سخنانى كه براى روز رستاخيزت نفعى ندارند، باز دار!

شد خزان و بلبل از قول پريشان باز ماند

 

تو همان مردار مرغ بى محل گويى هنوز

ترجمه اشعار عربى
از يك جنگ قديمى درباره صاحب الزمان (ع )
اى
(آل ياسين ) اى ستارگان حق و اى راءيت هاى هدايت در ميان ما! - خدا شما را خير دهاد! - خدا جز به پاس محبت شما، اعمال بنده را نمى پذيرد و دين نيز از او راضى نمى شود سنگينى گناهانمان با شما سبك مى شود و كفه اعمال نيكمان در قيامت به شما سنگين مى شود خورشيد، چون غروب كرد، بازگشت داده شد كه مى تواند خورشيد فروزان را پنهان كند؟ گر چه گروهى به اخبار توسل مى جويند. به آن ها بگوييد (وال من والاه ) ما را كافيست .
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از سوانح سفر حجاز:

تكيه بر خوابگاه نقش ، بست !

 

بر تنم نقش بوريا هوسست

 

دلم از قيل و قال ، گشته ملول

 

اى خوشا خرقه ! و خوشا كشكول !

 

گر نباشد اتاق و فرش حرير

 

كنج مسجد خوشست و كهنه حصير

 

ور مزعفر مرا رود از ياد

 

سر نان جوين سلامت باد!

 

لوحش الله رسينه جوشى ها

 

ياد ايام خرقه پوشى ها

 

كى بود؟ كى ؟ كه باز گردم فرد

 

با دل ريش و سينه پر درد

 

دامن افشانده زين سراى مجاز

 

فارغ از فكرهاى دور و دراز

 

نخوت جاه را زسر فكنم

 

كنده حرص را زپا شكنم

 

باز گيرم شهشهى از سر

 

وز كلاه نمد كنم افسر

 

شود آن پوست تخته ، تختم باز

 

گردد از خواب چشم بختم باز

 

خاك بر فرق اعتبار كنم

 

خنده بر وضع روزگار كنم

شعر فارسى
از عرفى :

سر انصاف تو گرديم ! كه با اينهمه حسن

 

از دل ما طمع صبر و سكون داشته اى

سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
افلاطون گويند: عقل انسان كمال نپذيرد، مگر آنگاه كه خرسند باشد، به اين كه او را ديوانه گويند:

زين سخن هاى چو در شاهوار

 

اندكى گر گويمت معذور دار!

 

كز درونم صد حريف خوش نفس

 

دست بر لب مى زند، يعنى كه : بس !

 

اندك اندك ، خوى كن با نور روز

 

ورنه ، چون خفاش مانى بيفروز

شعر فارسى
مولانا داعى

در دايره فلك ، درست انديشان

 

ديدند شكسته كاسه درويشان

 

يعنى كه : نباشد از شكستى خالى

 

ور خود به فلك رسيده باشند ايشان

شعر فارسى
از ديگرى :

ترا اين پند بس در هر دو عالم

 

كه بر نايد زجانت بى خدا دم

 

زحق بايد كه چندان ياد دارى

 

كه كم گردى ، گر از يادش گذرى

شعر فارسى
از شيخ عطار (537 - 627 ه‍):

گر ترا دانش و گر نادانى ست

 

آخر كار تو، سرگردانى ست

شعر فارسى
از نثارى (تونى )

كو جنوبى ؟ تا ز رسوايى نباشد خجلتم

 

نقص عشقست اين كه شرم از روى مردم مى كنم

 

در سوره برائت آمده است كه : (انفرو و اخفافا و ثقالا و جاهدوا باموالكم و انفسكم )
مولوى معنوى از اين آيه چنين استنباط كرده است :
خفته شكل و لنگ و لوك و بى ادب - سوى او مى غنج ! و او را مى طلب !
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
اميرالمؤمنين (ع ) فرمود: خودارى مردم از آموختن دانش از آن روست كه ببينند، آن كه علم آموخته است ، از آن ، كمترين سودى نمى برد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفته است : آن كه در حجاب خلق در آيد و خويش را از خدا دور كند، همچون كسى نيست كه در حجاب خدا در آمده و از خلق دور شده است .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى را گفتند: خود جوانى ، و مويت به سپيدى رسيده است . چرا خضاب نكنى ؟ گفت : زن فرزند مرده را به آرايشگر نياز نيست .
ترجمه اشعار عربى
شاعرى گفته است :
آنگاه كه اجلم فرا رسد، درد و دريغ بر من ! و اگر در كوشش ، همه جهد خويش به كار گيرم كه جان خود فدا كنم و خواب از ديدگانم برود. به گناه خويش اقرار دارم و از ناكام ماندن آرزوهايم ترسانم . با اينهمه ، به خداى خويش متكى ام نه بر دانش و عمل خود.
شعر فارسى
يكى از ياران اميرالمؤمنين (ع ) او را پرسيد: آيا به گناهكار اين امت سلام كنيم ؟ و او فرمود:
پروردگار، او را شايسته توحيد ديده است و شما شايسته سلام نمى بينيد؟
و نيز فرمود: در حالى كه خود، به كارهاى رسوا كننده دست مى يازى ، بر عمل زشت ديگرى مخند!
و نيز فرمود: درمانده اى كه به آرزويش نمى رسد، از آن رو ناكام مى ماند كه خواسته خويش را با دورانديشى نمى جويد.
و نيز فرمود:
چون گناهى در نظر تو بزرگ جلوه كند، حق خدا را بزرگ انگاشته اى . و چون گناه را كوچك انگارى ، حق پروردگارت را به حقارت گرفته اى . و گناهى را كه تو بزرگ پندارى ، خدا آن را كوچك شمارد و گناهى را كه كوچك شمرى ، آن را بزرگ قلمداد مى كند.
و نيز گفت : چون مؤمنى را به گناهى مبتلا بينم ، او را با جامه خويش ‍ مى پوشانم .
و نيز فرمود: آن كه چيزى بخرد، كه به آن نياز ندارد، چيزى را خواهد فروخت كه به آن نيازمندست .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
واليس حكيم گفت : دوستى مال ، ميخ شر است و دوستى شر ميخ عيب ها و به روزگار پيرى ، او را پرسيدند: حالت چه طور است ؟ گفت : اندك اندك ، مى ميرم . و او را پرسيدند: پادشاهان يونان بهترند؟ يا ايران ؟ گفت : آن كه خشم و شهوت خويش را در اختيار گيرد، برتر است . و گفت : دنيا، چون به فرارى از خويش دست يابد، او را مجروح مى سازد و اگر به خواستار خويش دست يابد، او را مى كشد. و نيز گفت : حق نفس خويش ‍ را ادا كن ! زيرا اگر حق او را ادا نكنى ، با تو دشمنى كند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : مردى كه به درگاه پادشاهان روى آورد، آثار آن ، در او پديدار شود. پس چگونه خواهد بود، احوال كسى كه به خداى خويش ‍ روى آورى ؟ و نيز گفت : ما، از مردم روزگار خويش به اصرار خواهيم . و آنان به اكره دهند. پس ، نه آنان را ثوابى ست و نه ما را بركتى . و نيز گفت : شادى دنيا، در قناعت به روزى مقدرست و اندوه آن ، تلاش براى نامقدرست .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : دليل آن كه آن چه در اختيار تست ، از آن ديگريست ، آنست كه آن چه در دست ديگرى بود، به اختيار تو در آمد. و نيز گفت : ايمنى تواءم با نيازمندى ، بهتر از بى نيازى همراه با ترس است .
حكايات پيامبران الهى
امام كاظم (ع ) على بن يقطين را گفت : چيزى را از من عهده دار شو! تا ترا سه چيز عهددار شوم . عهده دار شو! كه هر گاه در دارالخلافه به كسى از ياران ما برخورى ، حاجت روا سازى . در برابر تضمين مى كنم تا: لبه شمشير به تو نرسد، سقف زندان بر تو سايه نيندازد و نادار به خانه تو پا نگذارد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
مردى حكيمى را پرسيد: حال برادرت چه طورست ؟ گفت : مرد. گفت چرا؟ گفت : چون زنده بود.
عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت
با يزيد بستامى شنيد كه كسى اين آيه مى خواند:
(ان الله اشترى من المؤمنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه ) شنيد و گفت : آن كه از وجود خود بگذرد، چگونه وجود دارد؟
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : خشم خدا، از آتش تندتر است و خشنوديش از بهشت ، بزرگ تر.
حكاياتى از عارفان و بزرگان
بزرگى گفته است : مرا به دنيا كارى نيست . زيرا اگر من بمانم ، او با من نمى ماند و اگر او بماند، من با او نمانم .
سخن عارفان و پارسايان
بشر حافى مى گفت : شك آلودگان از مرگ ترسند. آن را ناخوش دارند و من از آنانم
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
عيسى كه - بر پيامبر ما و او درود باد!- گفت : هان ! كسى خدا را در روزى رسانى كند كار نيانگارد! كه او را به خشم آرد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : بنده آنگاه به خدا نزديك تر است كه از او خواهد و آنگاه به خلق نزديك تر است ، كه نخواهد.
سخن عارفان و پارسايان
پارسايى گفته است : از خدا شرم دارم ، كه مرا بيند، كه به ديگرى مشغولم و او به من نظر دارد.
شعر فارسى
از نشناس :

از بسكه رفو زديم و شد چاك

 

اين سينه ، همه به دوختن رفت .

شعر فارسى
و نيز:

ندانم آن گل خودرو چه رنگ و بو دارد؟

 

كه مرغ هر چمنى گفتگوى او دارد.

شعر فارسى
از مسيحى :

يار، به كام ما نشد، زين چه گنه رقيب را؟

 

نيست نصيب كام دل ، عاشق بى نصيب را

 

عمر، امان دهد، وقت خزان درين چمن

 

نيمشبى قضا كنم ناله عندليب را

 

غمزه او به هر دلى ، درد و دارويى دهد

 

دست و دلى نماند در كشور ما طبيب را

 

وصل تو، گر ز آسمان نامزد كسى شود

 

تيزى تيغ غيرتم باز برد نصيب را

شعر فارسى
از حيرتى :

به هيچ چيز خدايا! مرا مكن قادر

 

مباد خست پنهان من شود ظاهر!

شعر فارسى
از مثنوى مولوى :

اين طبيبان بدن ، دانشورند

 

بر سقام تو، زتو واقف ترند

 

هم زنبضت ، هم زجسمت ، هم زرنگ

 

صد مرض بينند در تو بى درنگ

 

بس طبيبان الهى در جهان

 

چون ندانند از تو بى گفت زبان

 

آن طبيبان بدن ، بيرونى اند

 

كه بدان اشيا، به علت ره برند

 

وين طبيبان چون كه نامت بشنوند

 

تا به قعر تار و پودت درروند

 

در وضو هر عضو را وردى جدا

 

آمده ست اندر خبر بهر دعا

 

چون كه استنشاق بينى مى كنى

 

بوى جنت خواهى از رب غنى

 

تا تو را آن بو كشد سوى جنان

 

بوى گل باشد دليل گلستان

 

چون كه استنجا كنى ، ورد سخن

 

اين بود: يارب ! ازينم پاك كن !

 

دست من اينجا رسيد، اين را بشست

 

دستم اندر شستن جانست سست

 

از حوادث ، تو بشو آن مست را!

 

كز حدث من خود بشستم دست را

 

آن يكى در وقت استنجا بگفت

 

كه : مرا با بوى جنت ساز جفت !

 

گفت شخصى : خوب ورد آورده اى

 

ليك ، سوراخ دعا گم كرده اى

سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مؤلف - از سوانح -:

زد به تيرم ، بعد چندين انتظار

 

گرچه دير آمد، خوش آمد تير يار!

 

شدم دلم آسوده ، چون تيرم زدى

 

اى سرت گردم ! چرا ديرم زدى ؟

 

سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : اگر بياموزى و بدان عمل نكنى ، از دانش خود بهره اى نبرده اى . و اگر بر آن بيفزايى ، مثل تو، مثل آن مرد است ، كه پشه اى هيزم فراهم آورد و خواست آن را بردارد. نتوانست . به زمين نهاد و بر آن افزود.
تفسير آياتى از قرآن كريم
يكى از مفسران ، در بيان آيه شريفه :
(و اما السائل فلا تنهر) گفته است منظور، خواهنده طعام نيست . كه خواهنده دانش است .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
يكى از واليان بصره به زاهدى گفت : مرا دعا كن ! گفت : در درگاه تو كسى ست كه تو را نفرين كند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : اگر خواهى ارزش دنيا را بدانى ، بنگر! تا در دست كيست
و نيز گفت : مرد خردمند عاقل را سزد، كه به مجلسى كه در آيد، از سه چيز بپرهيزد: شوخى كردن و از زنان سخن گفتن و بحث در خوراك .
سخن عارفان و پارسايان
ابراهيم ادهم را گفتند: چرا با مردم نياميزى ؟ گفت : اگر فروتر از خود بنشينم ، مرا بيازارد. و اگر با فراتر از خويش نشينم ، به من بزرگى فروشد. و اگر با همانند خويش نشينم به من حسد ورزد. پس ، به كسى پردازم كه در آميزش با او ملالى ، و پيوند با او را گسستنى نيست و انس با او وحشتى در پى ندارد.
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
در حديث آمده است كه : نعمت هاى بهشت را نه چشم ديده است و نه گوش شنيده و نه بر خاطر آدميان گذشته است .
و مؤلف ، بهاالدين محمد عاملى كه - خدا از او در گذراد!- به فارسى بيتى دارد كه مضمون آن ، پيرامون اين حديث است :

نقص كرمست ، آن كه قدرش

 

در حوصله اميد گنجد

رباعى

او را كه دل از عشق ، مشوش باشد

 

هر قصه كه گويد، همه دلكش باشد

 

تو قصه عاشقان همى كم شنوى

 

بشنو! بشنو! كه قصه شان خوش باشد

سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
مؤلف ، در روز عيد به مقتضاى حال گفته است :

عيد و هر كس را ز يار خويش ، چشم عيدى است

 

چشم ما پر اشك حسرت ، دل پر از نوميدى است .

نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
بزرگى گفته است : عيد، از آن كسى نيست كه جامه نو پوشد، بلكه از آن كسى ست ، كه از
(وعيد) خداوندى ايمن باشد.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
راهبى را پرسيدند: عيد شما چه وقت است ؟ گفت : روزى كه در آن ، گناه نكنيم . عيد، از آن كسى كه جامه نو پوشد نيست . بلكه ، از آن كسى ست كه از عذاب آخرت ايمن باشد. عيد، از آن كسى نيست كه جامه ظريف پوشد، بلكه از آن كسى ست كه ره شناس باشد.
خدا خيرش دهاد! چه نيكو گفته است :

مبارك باد! عيد آن دردمند بى كس كاورا

 

كه نه كس را مباركباد گويد، نه كس او را

نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
از سخنان حكيمان :
آن قدر منشين ! تا ترا بنشانند و چون بنشانند در عزيزترين جا بنشانند و تا نپرسند، مگوى ! كه چون گويى ، بهترين سخن گفته باشى .
حكايات پيامبران الهى
روايت شده است از
(شيخ الطايفه - ابو جعفر محمد بن حسن توسى -) كه - تربتش پاك باد! - در كتاب (اخبار الطريق ) از امام باقر(ع ) كه پيامبر (ص ) فرمود كه در مسجد نشسته بودم كه مردى وارد شد و نماز گزارد، بى آن كه ركوع و سجود تمام كند. پس پيامبر (ص ) گفت : همچون ، كلاغى كه به زمين پنجه زند. و اگر اين مرد بميرد و نماز او چنين باشد، به دين من نمرده است .
سخن عارفان و پارسايان
يكى از بزرگان صوفيه گفته است : در نزد اهل حق ،
(فوت وقت ) از جان سپردن دشوارتر است . چه ، جان سپردن ، جدا شدن از خلق است و (فوت وقت ) جدا شدن از حق .
سخن عارفان و پارسايان
بو على دقاق را پرسيدند از اين حديث كه : آن كه توانگرى را تواضع كند، دينش را از دست داده است . گفت : آدمى ، بسته به دل است و زبان و اعضايش و آن كه توانگرى را به زبان و اعضا تواضع كند ثلث دينش را داده است و آن كه به دل تواضع كند، همه آن را.
ترجمه اشعار عربى
از جار الله زمخشرى :
شك و خلاف فزونى يافته است و هر كس دعوى دارد كه او به راه راست است . و من به خدا توسل جسته ام و جز او به
(احمد) و (على ) عشق مى ورزم . سگى به سابقه محبت اصحاب كهف رستگار شد. پس ‍ چگونه دوستدار دودمان پيامبر، رستگار نشود؟
ترجمه اشعار عربى
شاعرى ديگر گفته است :
اى آنان كه با دورى خويش ، احوال مرا دگرگون كرديد! مرا تاب دورى شما نيست . باز آييد! و وصال خويش را به اين بيمار مرگ رسيده رسانيد! چه ، عمر گذشته است و من دگرگون نشده ام .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از سخنان اميرالمؤمنين (ع ): جهل انسان به عيب هايش ، بزرگ ترين گناه اوست .
نيز از سخنان اميرالمؤمنين (ع ): نياز خويش به هر كه خواهى ببر! برده او خواهى بود. از هر كه خواهى بى نياز باش . همسان او خواهى شد. به هر كه خواهى ببخش ! بر او فرمانروا خواهى بود.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از اميرالمؤمنين (ع ) روايت شده است كه گفت : رسول خدا(ص ) گفت : بگوى : پروردگارا! مرا هدايت كن ! و استوارى ده ! و از
(هدايت )، هدايت به راه راست و از (استوارى ) استوارى تير بخواه كه راست به سوى هدف مى رود.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از امام حسين (ع ):
با اتكاء به خدا، از مردم بى نياز شو! تا به نيروى راستگويى ، از دروغ گويان بى نياز باشى . از فضل پروردگار روزى بخواه ! كه غير از خدا، كسى روزى دهنده نيست .
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
بزرگى گفته است : بلاغت ، رساندن كمال معنوى كلام ، با بهترين لفظ به ديگرى ست .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
از سخنان و ضرب المثل هاى عرب : دل خويش به من ده ! و هر گاه كه خواهى به ديدارم بيا! يعنى : اعتبار دوستى ، به مودت است ، نه به زيادى ديدار.
عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت
مردى از جنيد - كه خدا بر او ببخشايد! - پرسيد: چگونه است كه
(مكر) از خدا تعالى پسنديده است و از غير او ناپسند؟ گفت ندانم ولكن ، گوينده اى طبرانى (اين سه شعر) مرا خواند:
فداى تو! كه مرا از عشق خويش سرشتى و جز تو كسى را نمى خواهم . همه هستى من به تو عشق مى ورزد، حتى اگر محبت تو، مرا از حركت باز دارد. كارى كه از ديگرى سرزند، خوش نمى دارم . و آن چه از تو سرزند، پسنديده منست .
آن مرد گفت : من ، آيه اى از كتاب خدا از تو پرسيدم و تو به شعر
(طبرانى ) مرا پاسخ دهى ؟ و او گفت : واى بر تو! اگر بينديشى ، تو را پاسخ گفتم .
شعر فارسى
نظامى در خسرو و شيرين گفته است :

جوانى گفت پيرى را: چه تدبير؟

 

كه يار از من گريزد، چون شوم پير

 

جوابش داد پير نغز گفتار

 

كه در پيرى تو هم بگريزى از يار

 

بر آن سر كاسمان سيماب ريزد

 

چو سيماب از همه شادى گريزد.

شعر فارسى
از مثنوى مولوى :

سنگ باشد سخت روى و چشم شوخ

 

مى نترسد از جهانى پر كلوخ

 

كاين كلوخ از خشت زن يك تخت شد

 

سنگ از صنع الهى سخت شد

 

سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از آن چه به قلم مؤلف آمده است :
از صفات پسنديده خدمتگزار: بهترين خدمتگزار آنست كه رازدار، بى آزار، كم هزينه ، پركار، كم گو، شاكر نعمت ، خوش زبان ، زود فهم ، پاك چشم و بى اسراف باشد.
سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار عليهما السلام
ضراربن ضمره گفت : پس از شهادت اميرالمؤمنين (ع ) به نزد معاويه رفتم . و او گفت : على را برايم توصيف كن ! گفتم : از من درگذر! و او گفت : ناچار بايد بگويى . پس ، گفتم : چون ناچارم . بخدا كه او نامتناهى بود و پر قدرت . حق و باطل را از هم جدا مى كرد، به عدل حكم مى كرد، چشمه هاى دانش از او مى جوشيد، سخنانش حكمت آميز بود، از دنيا و ظواهر فريبنده آن ، بيزار بود. به شب و دهشت آن ماءنوس بود. در اشتياق خدا اشك مى ريخت ، انديشه اى عميق داشت . جامه خشن را خوش ‍ مى داشت . طعام ناگوار را مى پسنديد، در ميان ما، همانند يكى از ما بود، چون مى پرسيديم پاسخمان مى داد و چون دعوتش مى كرديم به نزدمان مى آمد و ما با همه نزديكى كه با او داشتيم ، از شكوهش ، با او توان سخن گفتن نداشتيم دينداران را محترم مى شمرد و نيازمندان رابه خود نزديك مى داشت . نيرومند به باطل در او طمع نمى بست و ضعيف از دادگرى او نوميد نبود. و شهادت مى دهم كه او را در يكى از شب زنده دارى هايش كه شب ، پرده تيرگى بر جهان كشيده بود، و ستارگان ، از تاريكى آن به چشم نمى آمدند، ديده ام در حالى كه محاسن خويش را به دست گرفته بود و چون مار گزيده به خود مى پيچيد و از سر اندوه مى گريست . و مى گفت :
اى دنيا! ديگرى را بفريب متعرض من مى شوى ؟ خود را براى من مى آرايى ؟ دور است ! دور است ! تو را به سه نوبت طلاق گفته ام . كه بازگشتى ندارد. زيرا عمر تو كوتاه است و قدرت ناچيز و شاديت كوچك . آه ! آه ! از كمى توشه و درازى سفر و وحشت راه .
پس ، معاويه گريست و گفت : خدا ابوالحسن را بيامرزد! بخدا همچنان بود. اى ضرار! اندوه تو بر او چگونه است ؟ گفتم : اندوه من ، اندوه كسى ست كه فرزندش را در آغوشش كشته باشند، كه هيچگاه ، اشكش ‍ خشك نشود و غمش فرو ننشيند.
مؤلف گويد: حديث ياد شده ، از كتاب
(كشف اليقين فى فضايل اميرالمؤمنين ) گرفته شده است .

حكايات پيامبران الهى  
عبدالله بن عباس گفته است : پيامبر(ص ) بر دست مردى انگشترى طلا ديد. آن را از انگشتش بيرون آورد و به دور افكند. چون رسول رفت ، به مرد گفتند: انگشترى خويش برگير! مرد گفت : چيزى را كه پيامبر به دور افكند، بر نمى دارم .

ترجمه اشعار عربى
چون
(ابوعميثل ) را به نزد عبدالله بن طاهر اجازه ورود ندادند، سرود: در گاهى كه ورود به آن را بدين سان كوچك مى بينم ، ترك مى گويم . اگرروزى براى اذن ورود به آن ، نردبانى نيابم ، براى ترك ديدار آن ، راهى مى جويم .
ترجمه اشعار عربى
ديگرى گفته است :
ياد خويش را از تو نوميد ساختم و از تو منصرف شد. و نوميدى ، بهترين داروى آز است . تو نيك بدان و من نيز نيك مى دانم كه پس از آن ، هيچگاه ، كسى را به فريب ، قانع نخواهم كرد. ياد تو را از دل و گوش و زبانم زدودم . حالا بگو چه مى خواهى ؟ اگر دلم به انصراف ، از ياد تو دور شود. ديگرى چيزى تو را به من نزديك نمى كند، حتى اگر با من باشى .
باجى شاعر - نامش سليمان - از دانشمندان اندلس بوده است ، كه اين شعر او را ابن خلكان در
(وفيات الاعيان ) آورده است :
اگر به يقين بدانم كه تمامى زندگيم به قدر ساعتى بيش نيست . چرا بدان بخل ورزم و در صلاح و طاعت ، آن را به كار نگيرم ؟
ترجمه اشعار عربى
ديگرى گفته است :
راه ميانه را برگزين ! و از راه هاى شبهه ناك بازگرد! گوش خويش را از شنيدن زشت باز دار! همچنان كه زبان خويش را از گفتن آن نگه مى دارى . زيرا كه به هنگام شنيدن سخن زشت ، با گوينده آن شريك هستى . آگاه باش !
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از سخنان منسوب به اميرالمؤمنين (ع ): آن كه روزش را جز به ايفاى حق و انجام واجب و به پاداشتن مسجد و حصول سپاس و بنيان خير و كسب دانش بگذراند، تباهش كرده است .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
حسن بصرى ، به ملاقات امام على بن حسين - زين العابدين - رفت و امام (ع ) او را گفت : اى حسن ! پروردگارى را كه به تو نيكى كرد، اطاعت كن ! و اگر او را اطاعت نكردى ، سركش مباش ! و اگر عصيان كردى ، از روزى او مخور! و اگر عصيان ورزيدى ، و روزى او خوردى ، و در خانه اش نشستى ، پاسخى نيكو براى او آماده دار!
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از سيد آدميان (ص ): آن كه خواهد كه خداوند او را توفيق دهد، تا به كارهاى زشت دست نيازد، و نامه عمل او گشوده نشود، پس از هر نماز، خدا را به اين دعا بخواند: پروردگارا! به آمرزگارى تو اميدوارترم تا به كار خويش و بخشايش تو از گناه من وسيع تر است . خداوندا! اگر شايسته بخشايش تو نيستم ، شايسته است كه رحمت تو، مرا در حمايت خود گيرد. زيرا، بخشايش تو، همه هستى را در بر گرفته است . اى بخشنده ترين بخشندگان !
شعر فارسى
از مثنوى مولوى :

صبغة الله هست خم رنگ هو

 

پيس ها يكرنگ مى گردد در او

 

چون در آن خم افتد و گوييش : قم

 

گويدت : بى شك منم خم ، لاتلم

 

اين منم خم ، خود اناالحق گفتن است

 

رنگ آتش دارد، اما آهن است

 

چون شود آهن زآتش سرخ رنگ

 

پس ، اناالنار است لافش بى درنگ

 

شد زطبع و رنگ آتش محتشم

 

گويدت : من آتشم ! من آتشم !

 

آتشم من ، گر ترا شك است و ظن

 

آزمون را دست خود برهم بزن !

 

آتشم من ، بر تو گر شد مشتبه

 

روى خود يك دم به روى من بنه !

 

آتشى چه ؟ آهنى چه ؟ لب ببند!

 

ريش تشبيه و مشبه را مخند!

 

اى برون از وهم و از تخيل من

 

خاك بر فرق من و تمثيل من

(مؤلف نوشته است ): در وقت شگفت انگيزى آن را نوشتم از مقام قرب حق بهره مند بودم و اى كاش ! كه دوام داشت و سبب شفاى بيمار دلم بود.
سخن عارفان و پارسايان
چون جالينوس در گذشت ، در جيب او نامه اى يافتند كه در آن نوشته اى بود: نادان ترين نادانان ، آن است كه شكمش را به آن چه كه يابد، پر كند. آن چه مى خورى ، به جسمت مى پيوندد و آن چه به صدقه مى دهى به روحت . و آن چه از پس مى گذارى ، از آن ديگريست . نيكوكار زنده است هر چند كه به جهان ديگر برود و بدكار مرده ايست ، هر چند كه به دنيا بماند قناعت حجاب بينوايى است . و شكيبايى كارها را سامان مى دهد# انديشه درست ، كارهاى كوچك را بزرگ مى كند و براى فرزندان آدم چيزى را بهتر از توكل بر خدا نديدم .
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
سقراط حكيم ، كم مى خورد و جامه خشن مى پوشيد. يكى از فيلسوفان روزگارش به او نوشت : اعتقاد تو اينست كه رحم آوردن بر هر ذير وحى واجب است و تو خود، ذيروح هستى و به رها كردن غذاى كم و جامه خشن بر خويش ترحم نمى ورزى . و سقراط در پاسخ وى نوشت : مرا به پوشيدن جامه خشن سرزنش كرده اى و گاه ، انسان به زشت علاقه مى ورزد و زيبا را رها مى سازد و نيز به كمى غذا نكوهيده اى . اما، من ، چندان مى خورم ، كه زنده بمانم و تو زندگى مى كنى ، تا بخورى .
پس فيلسوف به او نوشت : انگيزه كم خورى تو را دانستم . انگيزه كم گوئيت چيست ؟ و اگر در خوردن بر خود سخت مى گيرى ، چرا در گفتن امساك مى كنى ؟ و سقراط به پاسخ نوشت : آن چه را كه ناگزير از ترك آنى ، پرداختن به آن ، بيهوده است . و پروردگار، ترا دو گوش و يك زبان آفريده است ، تا دو برابر آن چه مى گويى ، بشنوى . و نه آن كه بيش از آن چه مى شنوى ، بگويى .
ترجمه اشعار عربى
شاعرى گفته است :
از نياز نفس خويش به پروردگار شكوه مى برم كه باگذشت روزگار، همچنان باقيست .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از
(شيخ الطايفه ) در كتاب (تهذيب ) در اوايل كتاب (مكاسب ) به روايت حسن يا صحيح از (حسن بن محبوب ) از (جرير) نقل كرده است كه از امام صادق (ع ) شنيدم كه مى فرمود: از خدا بترسيد و نفس ‍ خود را به پرهيزگارى بميرانيد و آن را با اطمينان به خدا تقويت كنيد و با تكيه به بى نيازى حق ، از بردن نياز خود به صاحبان قدرت ، بپرهيزيد!
و بدان ! كه آن كس كه نزد صاحبان قدرت ، يا كسى كه مخالف دين اوست ، به چشم داشت مال دنيا فروتنى كند، پروردگار، او را به ورطه در اندازد و بر او خشم گيرد، كار او به وى بازگذارد و اگر به چيزى از دنيا دست يابد، بركت از وى ببرد. و از دنيا وى ، آن چه در حج و آزادى بردگان و نيكوكارى صرف كند، بى پاداش ماند.
(مؤلف گويد): مى گويم كه امام (ع ) راست فرمود. ما خود اين آزموديم و پيشينيان ما نيز آزمودند و به اتفاق كلمه رسيديم كه در چنان اموالى بركتى نيست و به زودى نابود مى شود. و آن ، امر ظاهر و محسوسى است كه هر كس ، چيزى از آن اموال نفرين شده به دست آورده است ، به بى بركتى آن ، اعتراف دارد. از پروردگار بزرگ روزى حلال مى طلبيم كه به ما ارزانى دارد! و دست ما را از آن اموال و نظاير آن ، باز دارد. او دعا را شنواست و با مهربانى ، به بندگان خود عنايت فرمايد.
شعر فارسى
از ابوسعيد ابوالخير:

تيرى زكمانخانه ابروى توجست

 

دل ، پرتو وصل را خيالى بربست

 

خوش خوش ، زدلم گذشت و مى گفت به ناز

 

ما پهلوى چون تويى نخواهيم نشست

سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از سفارش هاى رسول اكرم (ص ): به ابوذر كه : - خدا از او خشنود باد! - بر عمرت بيش از مال خويش بخيل باش !: اى ابوذر! چيزى را كه بهره اى از آن ندارى ، رها كن و بر آن چه كه به تو مربوط نيست ، سخن مگوى ! همچنان كه دارايى خويش را در خزانه محفوظ مى دارى ، زبان خويش ‍ نگه دار!
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از سخنان اميرالمومنين (ع ): آن كه حريص بر مال دنيا را با بخيل به آن ، به هم درآميخته است ، به دو پايه از پستى و فرومايگى در آميخته است آن كه به پنهانى ، متعهد دانش خويش نباشد، آن دانش به آشكارا آبرويش ‍ ببرد كسى كه جز از خدا شرف بجويد، شرف ، او را هلاك سازد. آن كه با درخواست از تو، آبروى خويش پاس ندارد، تو از رد خواهش او، آبروى خويش پاس دار! ثروت خويش جز در راه نيك به كار مگير! و نيكوكارى خود جز در راه نيك مردان به كار مبر! آن چه كه پاسخش تو را خوش نيايد، مگوى ! در هيچ محفلى با لجوج ستيزه مكن ! مباد كه در بدى به تو تواناتر باشد، تا نيكى تو بر او!
حكاياتى كوتاه و خواندنى
يكى از دانشمندان بنى اسرائيل در دعاى خويش مى گفت : چه بسيار كه ترا نافرمانى كردم و مرا عقوبت نكردى ! و پروردگار، به پيامبر آن روزگار وحى كرد كه به بنده من بگو: چه بسيار تو را عقوبت كردم و ندانستى . آيا شيرينى راز و نياز با خويش را از تو نستاندم ؟
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
سفيان ثورى به محضر امام صادق (ص ) آمد و گفت : اى فرزند پيامبر(ص )! مرا بياموز! از آن چه پروردگارت به تو آموخته است . امام (ع ) فرمود: چون رودروى گناه واقع شدى ، طلب بخشايش كن ! و چون نعمت خداوندى بر تو ظاهر شد، سپاس گوى ! و چون غم به تو روى آورد، لاحول و لا قوة الا بالله گوى ! سفيان بيرون آمده ، مى گفت : سه پند و چگونه پندى
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در حديث ، از پيامبر (ص ) آمده است كه : در شگفتم از كسى كه به ترس ‍ بيمارى ، از غذا مى پرهيزد و چگونه از ترس دوزخ از گناه نمى پرهيزد؟!
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
كسى از حكيمى پرسيد: بدى دلخواه كدامست ؟ و او گفت : ثروتمندى .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : شگفتى نادان از دانا بيشتر است تا شگفتى نادان از دانا.
حكيمى به هنگام مرگ ، به حسرت بود. او را گفتند: ترا چه مى شود؟ گفت : چه مى انديشيد؟
درباره كسى كه سفرى طولانى و بى توشه در پيش دارد و بى همدمى در گور خواهد ماند، و به داورى عدل مى رود و حجتى ندارد.
شعر فارسى
از مجنون رومى (جلال الدين مولوى ):

هله ! نوميد نباشى كه ترا يار براند

 

گرت امروز براند، نه كه فردات بخواند؟

 

در اگر بر تو ببندد، مرو! و صبر كن آنجا

 

كه پس از صبر، ترا او به سر صدر نشاند

 

و گر او بر تو ببندد همه درها و گذرها

 

ره پنهان بگشايد، كه كس آن راه نداند

 

نه كه قصاب به خنجر چو سر ميش ببرد

 

نهلد كشته خود را، كشد، آنگاه كشاند؟

 

چو دم ميش نماند، ز دم خود كندش پر

 

تو ببين ! كاين دم سبحان به كجاهات رساند؟!

 

به مثل گفته ام اين را واگر نه كرم او

 

نكشد هيچ كسى را وز كشتن برهاند

 

هله خاموش ! كه شمس الحق تبريز، ازين مى

 

همگان را بچشاند! بچشاند! بچشاند!

از سعدى :

هر سو دود آن كش ز در خويش براند

 

وان را كه بخواند، ز در خويش نراند

ترجمه اشعار عربى
شاعرى گفت :
روزى يى كه در جستجوى آنى ، همچون سايه ايست ، كه با تو مى آيد. چون او را دنبال كنى ، از تو مى گريزد و چون از پيش او بگريزى ، به دنبال تو مى آيد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
عبدالله بن مبارك بر مردى گذشت كه ميان زباله دانى و مقبره اى ايستاده بود. او را گفت : ميان دو گنج از گنجهاى دنيا ايستاده اى . گنج اموال ، و گنج مردان .
شعر فارسى
از ناصر خسرو (394 - 481 ه‍):

ناصر خسرو به راهى مى گذشت

 

مست و لايعقل ، نه چون ميخوارگان

 

ديد قبرستان و مبرز روبرو

 

بانگ برزد، گفت كاى نظارگان !

 

نعمت دنيا و نعمت خواره بين

 

اينش نعمت ! اينش نعمت خوارگان !

سخن عارفان و پارسايان
ربيع بن خيثم گفته است : اگر بوى گناهان به مشام مى رسيد، كسى نزد ديگرى نمى نشست .
ابوحازم گفته است : از مردمى در شگفتم كه براى دنيايى مى كوشند، كه هر روز گامى از آن ، دور مى شوند و براى دنيايى نمى كوشند، كه هر روز گامى به آن نزديك مى شوند.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
هارون الرشيد فضيل عياض را گفت : چه بسيار زهد مى ورزى ! و فضيل گفت : زهد تو از من بيش است . چه ، من ، در اين دنياى ناپايدار مى پرهيزم و تو در دنياى پايدار آخرت .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : چيزى پربهاتر از زندگى نيست . و زيانى بالاتر از آن نيست كه آن را جز در جهت زندگى جاويد به كار برند.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
از
(وفيات الاعيان )
(عمروبن عبيد) روزى بر منصور وارد شد - و آن دو، پيش از خلافت منصور، دوستى داشتند. - منصور او را گرامى داشت و به خود نزديك كرد و به او گفت : مرا پند ده ! و عمرو او را پندهايى داد، و از آنهاست كه گفت : اين خلافت كه امروز در اختيار تست ، اگر به دست پيشينيان مى ماند، به تو نمى رسيد. پس ، از آن شبى بترس ! كه پس از آن ، ديگرى شبى نيست . چون قصد رفتن كرد، منصور گفت : دستور داديم تا ترا ده هزار درهم دهند. عمرو گفت : بدان نيازى ندارم . منصور گفت : بخدا كه بستان ! و او گفت : بخدا كه نستانم . و (مهدى ) - فرزند منصور - حاضر بود. و گفت : خليفه سوگند مى خورد و تو سوگند مى خورى . عمرو به منصور باز نگريست و گفت : اين جوان كيست ؟ گفت : (مهدى ) فرزند و جانشينم . عمرو گفت : لباس نيكان بر او پوشانده و نامى شايسته بر او نهاده اى . اما شغلى بهر او تدارك ديده اى كه هر چه بيشتر سود دهد، بيشتر دل مشغولى آرد. سپس عمرو به مهدى نگريست و گفت : اى برادرزاه . چون پدرت سوگند خورد، عمويت را به سوگند خوردن واداشت . زيرا، پدرت را توانايى پرداخت كفاره ، بيش از عموست . پس منصور او را گفت : نيازى دارى ؟ گفت : بنزدت نيايم ، تا به دنبالم نفرستى . منصور گفت : زين پس ديدارى نخواهد بود؟ عمرو گفت : خواست من اينست . و رفت . منصور از پى او نگريست و گفت : همه آرام مى رويد، و شكارى مى جوييد. جز عمروبن عبيد.
عمرو به سال 144 آنگاه كه از مكه باز مى گشت در جايى به نام
(مران ) در گذشت و منصور در سوگ او سرود.
اى گورى كه در سرزمين
(مران ) جاى دارى ، درود بر تو! گورى كه مؤمنى را در بر گرفته است كه يكتايى خدا را ايمان داشته و با قرآن ماءنوس ‍ بوده . اگر روزگارى انسان نيكوكارى را باقى مى گذاشت ، بيقين عمرو- اباعثمان - را براى ما گذاشته بود.
ابن خلكان گفته است : منصور، نخستين خليفه اى بوده است كه در سوگ دوستش مرثيه سروده . و
(مران ) بفتح ميم و تشديد راء- جايى ست بين مكه و بصره -.
ترجمه اشعار عربى
خداش خير دهاد! چه نيكو سروده است :
از زمانه خويش ، گله مند نيستم . كه اين ، ستم به اوست . بل ، از مردم روزگار خويش گله دارم آنها گرگ هايى هستند، كه جامه پوشيده اند. به هيچيك از آنان ايمان مدار! مراگنج صبرى بود، كه در باختم و در مداراى با آنان به فنا رفت .
شعر فارسى
از شيخ روز بهان صوفى :

اى ترابا هر دلى رازى دگر!

 

هر گدا را با درت ، آزى دگر

 

صد هزاران پرده دارد عشق دوست

 

مى كند هر پرده آوازى دگر

 

بيا! تا دست ازين عالم بداريم

 

بيا! تا پاى دل از گل برآريم

 

بيا! تا بردبارى پيشه سازيم

 

بيا! تا تخم نيكويى بكاريم .

 

بيا! تا در غم دورى از آن در

 

چو ابر نو بهاران خون بباريم

 

بيا! تا همچو مردان در ره دوست

 

سراندازى كنيم و سر نخاريم

ترجمه اشعار عربى
سروده علامه مولانا قطب الدين شيرازى :
پس از پيامبر، بهترين بندگان خدا، كسى ست كه دخترش در خانه او بوده است . و او همان كسى ست كه در تاريكى شب ، روغن چراغش ، مايه روشنى هدايت بود.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى فرزندانش را گفت : با هيچ كس دشمنى مورزيد! حتى اگر گمان كنيد كه به شما زيانى نرساند و از دوستى كسى نپرهيزيد حتى اگر گمان كنيد كه به شما سودى نرساند، كه شما نمى دانيد كه چه وقت بايد از دشمنى دشمن هراسيد، و چه هنگام بايد به دوستى دوستى اميد داشت .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
مهلب را پرسيدند: دور انديشى چيست ؟ گفت : اندوه خوردن تا به فرصت مناسب رسيدن .
و گفته اند: تا پوشيده اى آشكار نشود، گمان ها بر وى فراهم نيايند.
عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت
چون
(حلاج ) را براى كشتن آوردند، نخست دست راستش بريدند، پس دست چپ . و سپس پايش . حلاج ترسيد كه از رفتن خون ، رويش به زردى گرايد. آنگاه دست بريده به چهره نزديك كرد و خون بر آن پاشيد تا زردى آن پنهان دارد. آنگاه خواند:
خويشتن را به بيمارى ها تسليم نداشتم ، مگر اين كه مى دانستم كه وصل ، مرا حيات دوباره مى بخشد. جان عاشق از آن روشكيباست ، كه آن كه او را به درد مبتلا داشته است ، درمان كند.
و چون آويختندش . گفت : اى ياور ناتوانان ! مرا در ناتوانيم درياب ! و چنين خواند:
مرا چيست ؟ جفا نكرده ، بر من جفا مى رانند، و نشانه هاى هجران ، پنهان نمى ماند. ترا مى بينم كه مرا در هم مى آميزى و مى نوشى . و پيمان تو اين بود، كه مرا نياميخته بنوشى .
و چون مرگ به او روى آورد، چنين گفت :
لبيك ! اى آگاه به راز و زمزمه من . لبيك ! لبيك ! اى مقصد و مقصود من ! ترا خواندم . بل ، تو مرا به خويش خواندى . آيا من تو را مناجات كردم . يا تو مرا؟ عشق به مولايم ، مرا به ناتوانى و بيمارى كشانده است . و چگونه از مولاى خويش به مولايم شكايت برم ؟ از روحم واى بر روحم ! و افسوس ‍ كه من ، خود، اصل غوغايم .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
عمربن عبدالعزيز را گفتند: آغاز توبه تو چه بود؟ گفت : قصد كردم تا غلامى را بزنم و او مرا گفت : اى عمر! از شبى انديشه كن ! كه فردايش روز قيامت است .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
از كتاب
(المستظهرى ) تاليف غزالى :
عبدالله بن ابراهيم بن عبدالله خراسانى ، حكايت كرد كه : سالى كه هارون الرشيد به حج رفته بود، من نيز با پدرم به حج بوديم . و بناگاه ، هارون را ديدم كه برهنه سر و برهنه پا، دست ها بر آسمان برده ، بر ريگهاى سوزان ايستاده ، مى لرزد و مى گريد و مى گويد: پروردگارا! تو، تويى ! و من ، منم ! منم با گناهان بسيار. و تويى با بخشايش بسيار. مرا ببخش !
و من ، به پدرم گفتم : جبار زمين را ببين ! كه چگونه در پيشگاه جبار آسمان به تضرع آمده است ؟!
و نيز از اوست : مردى
(ابوذر) را دشنام گفت . و ابوذر او را گفت : اى فلان ! ميان من و تو بهشت گردنه ايست كه اگر از آن بگذرم ، به سخن تو اعتنايى ندارم و اگر نتوانم گذشت ، (مستوجب اين و بيش از اينم !)
فرازهايى از كتب آسمانى
از كتاب
(قرب الاسناد): از امام صادق (ع ) روايت شده است كه چون فاطمه (س ) به خانه على رفت ، بسترشان پوست گوسفندى بود، كه وارونه مى كردند، و بر آن مى خوابيدند و بالششان پوستى بود، كه درون آن را به ليف خرما آگنده بودند و كابين فاطمه ، زرهى آهنين بود.
و در كتاب مزبور، از
(على ) - كه دورد خدا بر او باد! - نقل شده است كه در تفسير آيه (يخرج منها اللؤ لوء و المرجان ) گفت : از آب آسمان ، و از آب دريا. چون قطره بارانى فرو افتد، صدها دهان مى گشايند و از آب باران در آن مى افتد و مرواريد پديد مى آيد. مرواريد كوچك ، از قطره كوچك باران و مرواريد بزرگ از قطره بزرگ باران .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
متن نامه
(يقوب ) به (يوسف )، پس از آن كه برادر كوچكش را به اتهام دزدى باز داشته بود، به نقل از (كشاف ): از يعقوب - اسرائيل بن اسحاق ذبيح الله بن ابراهيم خليل الله - به عزيز مصر: اما بعد، ما، دودمانى هستيم كه به بلاها آزموده شده ايم پدر بزرگم را دست و پاى بستند و به آتش افكندند، تا بسوزد كه پروردگار او را رهايى داد، و آتش بر او سرد شد. و پدرم را كارد بر گردن نهادند تا بكشند كه خدا او را فديه داد. و اما، من . فرزندى داشتم كه گرامى ترين فرزندم بود. و برادرانش او را با خويش به صحرا بردند و پيراهن آغشته به خونى را برايم آوردند و گفتند كه او را گرگ خورده است . كه از گريستن ، بينايى از چشمم رفت . و فرزند ديگرى داشتم ، كه برادر مادرى آن پسر بود. كه بدو آرامش داشتم . برادرانش او را نيز بردند و باز گشتند و گفتند كه دزدى كرده است و تو او را بدان سبب به زندان كرده اى . من ، فرزند دودمانى هستم كه دزدى نمى كنيم و دزد و دزد به دنيا نمى آييم . اگر او را باز دهى ، باز داده اى ، و گرنه ترا نفرينى كنم كه هفت پشتت را فرا گيرد. والسلام .
در كشاف آمده است كه : چون يوسف نامه خواند، بى اختيار شد و گريست و در پاسخ نوشت : شكيبا باش ! چنان كه بودند، تا پيروز شوى ، چنان كه شدند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
از يكى از بزرگان :
پروردگار، چيزى نيكوتر از خرد و ادب به مرد نبخشيده است . اين دو، جمال مردانه كه اگر آن ها را از دست بدهد، زيباترين چيز زندگى را از دست داده است .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
اميرالمؤمنين (ع ) شنيد كه مردى در موردى سخن مى گويد كه به وى مربوط نيست . او را گفت : اى فلان ! (بدين سان ) به فرشتگان نامه عملت املا مى كنى ، تا به خدايت برسانند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
از سخنان افلاطون : اگر خواهى كه زندگيت به شادكامى گذرد، به اين خرسند باش ! كه مردم ، ترا ديوانه بخوانند، به جاى آن كه عاقل بنامند.
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
ابوالفتح محمد شهرستانى صاحب كتاب
(ملل و نحل ) منسوب به (شهرستان ) - به فتح شين - است . يافعى در تاريخ خويش گفته است (شهرستان ) نام سه شهر است . يكى در خراسان - ميان نيشابور و خوارزم و دومى ، روستايى است در ناحيه نيشابور و سومى ، شهرى است به فاصله يك ميلى اسفهان . و ابوالفتح ، منسوب به (شهرستان ) نخستين است .
از آنها كه (شهرستانى ) در كتاب ملل و نحل خود، در ذكر اختلاف فرقه ها سروده است :
در همه آثار گذشتگان سير كردم و چشم خويش در آن نشانه ها نگران داشتم . هر كه را ديدم دست حيرت بر چانه داشت يا دندان ندامت به هم مى فشرد.
به روايت يافعى ، شهرستانى ، در سال 547 در گذشته است . شهرستانى ، پس از شمارش هفت تن از فيلسوفانى كه آن ها را ستون حكمت ناميده است و آخرينشان افلاطون است . گويد: حكيمى كه در روزگار آنان مى زيسته و با آنان تضاد انديشه داشته است ، ارسطوست .
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
ارسطو: ارسطو، پيشواى مشهور و معلم اول و حكيم مطلق است كه در نخستين سال از پادشاهى اردشير متولد شد و چون به هفده سالگى رسيد، پدرش او را براى آموختن دانش ، به افلاطون سپرد. و او، بيست و چند سالى نزد استاد پاييد و او را از اين روى
(معلم اول ) گفته اند، كه واضع منطق است . و آن را از (قوه ) به (فعل ) آورد. و از اين حيث ، كار او، شبيه به كار واضعان (نحو) و (عروض ) است . زيرا نسبت (منطق ) با(معانى )، همچون نسبت (نحو) است به (سخن ) و (عروض ) به (شعر). سپس گفت : كتاب هاى ارسطو در طبيعيات و الهيات و اخلاق معروف است و شرح هاى بسيارى بر آن ها نوشته اند. و ما، در توضيح شيوه او، (شرح تامسطيوس ) را كه پيشرو متاخران است و رئيس آنان (بو على سينا) برگزيده است ، انتخاب كرده ايم . و آن چه را كه به نقل متاخران ، در مقالات وى ، از اين گونه مسائل آمده است و ايشان با آن مخالف بوده اند و در آن ها از روى تقليد كرده اند، حل كرده ايم . سپس ، با اجمال ، نظريات او را در مسائل طبيعى و الهى ، در بحث طولانى ذكر كرده است و در پايان ، گفته است كه : اين ها، نكته هاى بود كه از جاى جاى گفتار ارسطو، كه بيشترينه آن از (شرح تامسطيوس ) است برگزيده ايم .
شيخ بو على سينا نسبت به ارسطو تعصب مى ورزيده و مسلك او را تاءييد مى كرده است و از حكما، جز به وى اعتقاد نداشته .
فرازهايى از كتب آسمانى
در تفسير
(قاضى ) و ديگران آمده است كه نخستين كسى كه در هيات و نجوم و حساب ، سخن گفت (ادريس ) بود كه - بر پيامبر ما او درود باد! - در (ملل و نحل ) در ذكر صابئيان آمده است كه (هرمس ) همان (ادريس ) است . در اوايل (شرح حكمت الاشراق ) تصريح كرده است كه (هرمس ) ادريس است و (ماتنه ) تصريح كرده است ، كه او از استادان ارسطو است .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
حارث همدانى از اميرالمؤمنين (ع ) روايت كرد كه پيامبر(ص ) گفت : اى على ! هر بنده اى را ظاهرى و باطنى ست . آن كس كه باطن خويش نيك سازد، پروردگار، ظاهر او به صلاح آورد و آن كه باطن خويش به فساد كشد، خداوند، ظاهرش تباه كند. و نيز هركس را در آسمان ، آوازه ايست . كه اگر آن را نيك سازد، خداوند، آوازه او در زمين نيك سازد. و پرسيده شد كه :
(آوازه ) چيست ؟ فرمود: ذكر.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
ابوبكر راشدى ، محمد توسى را به خواب ديد كه گفت : به ابوسعد صفار مؤ دب بگو: بر آن بوديم كه از عشق باز نگرديم . به جان دوستى سوگند! كه بازگشتيد و ما نگشتيم . گفت چون بيدار شدم ، به نزد ابوسعد رفتم و به او گفتم . گفت : هر جمعه به زيارتش مى رفتم و اين جمعه نرفتم .
بسم الله الرحمن الرحيم
فرازهايى از كتب آسمانى
حديثى چند از
(صحيح بخارى ):
مناقب فاطمه (ع ): ابوالوليد حكايت كرد از ابن عيينه و او از عمروبن دينار و او از ابن ابى مليكه و او از مسوربن مخرمه كه پيامبر (ص ) فرمود: فاطمه پاره تن من است و كسى كه او را به خشم آورد، مرا به خشم آورده است .
معارف اسلامى
فرض خمس : حكايت كرد عبدالعزيز بن عبدالله از ابراهيم بن سعد و او از صالح و او از ابن شهاب كه گفت : عروة بن زبير، مرا آگاهى داد كه
(عايشه ) - ام المومنين - گفت كه پس از وفات پيغمبر، فاطمه دختر او از ابوبكر خواست ، تا سهم ميراث او را از آنچه پيغمبر از (فى ) باز نهاده است . بدهد. و ابوبكر به او گفت : پيامبر (ص ) فرموده است كه ما پيامبران ميراث به جاى نمى نهيم . و آن چه از ما بماند، صدقه است . پس ‍ فاطمه - دختر پيامبر (ص ) - خشمگين شد و از پيش ابوبكر رفت . و تا زمان وفات خويش دورى كرد. و پس از مرگ پيامبر، تنها شش ماه زيست . و فاطمه (ع ) از ابوبكر بهره خويش را از خيبر و فدك و صدقه مدينه كه پيامبر به جا نهاده بود، مى خواست . و ابوبكر از آن ، خوددارى مى كرد. و گفت من ، آن چه را كه پيامبر بدان عمل مى كرده است ، رها نمى كنم و از آن بيم دارم كه اگر چيزى از امر او را رها كنم ، از راه راست ميل كرده باشم اما صدقه او در مدينه را عمر به على و عباس پرداخت و اما عمر نيز از دادن خيبر و فدك خوددارى كرد و گفت : اين دو، صدقه رسول خداست و اختيار آن ، به عهده فرمانرواى وقت است .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
در
(احياء) آمده است كه حجّاج به هنگام مرگ گفت : پروردگار! مرا ببخشاى ! گر چه گويند كه مرا نخواهى بخشيد. عمر بن عبدالعزيز، از اين كه چنين گفته بود شگفتى كرده و در غبطه بود. و چون حكايت حجاج به حسن بصرى گفتند. گفت : چنين گفته است ؟ گفتند: آرى . گفت : كاش گفته باشد!
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
حكيمى گفته است : مرگ همچون تيرى است كه به سوى تو مى آيد و عمر تو به اندازه طول مسير آنست .
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
از ملل و نحل در ذكر حكيمان هند، انديشمندان و دانشمندان هياءت و نجوم .
هنديان ، روشى دارند كه شيوه منجمان رومى و ايرانى متفاوت است و آن ، چنين است كه با توجه به ثوابت ، حكم مى كنند، نه سيارات . و احكام را به خصايص ستارگان مربوط مى دانند، نه طبايع آن ها. و ستاره زحل را به سبب ارتفاع و بزرگى جرمش
(سعد اكبر) به شمار مى آورند. و به نظر آن ها، اين ستاره است كه نيكبختى هاى خالى از شومى عطا مى كند. و اما روميان و ايرانيان به حسب طبايع ستارگان حكم مى كنند و هنديان بر حسب خواص آن ها. طب هنديان نيز چنين است كه آن ها، خواص داروها را معتبر مى دانند، بى توجه به طبيعت آن ها.
انديشمندان هندى نيز
(انديشه ) را مهم مى دانند و مى گويند كه آن ، ميان محسوس و معقول جاى دارد. و صور محسوسات به آن باز مى گردند و حقايق معقولات نيز. و از اين رو است كه مى كوشند، تا با تمرين هاى بدنى ، انديشه را از محسوسات باز دارند. تا به جايى كه تفكر، از اين جهان باز داشته شود و جهان ديگر بر وى متجلى گردد. در اين صورت ، چه بسا كه از پنهانى ها خبر دهد، يا به جلوگيرى از ريزش باران قادر شود، ياانديشه بر يك انسان گماشته شود و او را بكشد. هيچيك از اين ها دور از ذهن به نظر نمى رسد. چه ، ذهن ، اثر شگفت انگيزى در دگرگونى اجسام و تصرف در ارواح دارد. مثلا: خواب ديدن ، نوعى تصرف وهم در جسم نيست ؟ يا (چشم زدن )، تصرف وهم در شخص نيست ؟ آيا مردى كه بر ديوارى بلند راه مى رود و يكباره فرو مى افتد، فاصله گام هايش در بالاى ديوار به انداره فاصله گام هايش بر زمين نيست ؟
نيروى پندار اگر مجرد شود، بى ترديد موجب كارهايى شگرف مى شود. و بدين سبب ، برخى از هنديان ، روزهايى چند چشم فرو مى بندند، تا انديشه و پندار خويش را از عالم محسوس باز دارند. حال ، اگر، پندار مجردى با پندار مجرد ديگرى برخورد كند، در عمل ، به كمك يكديگر مى آيند. بويژه آن كه متفق باشند. از اين رو است كه اگر مشكلى بر آنان روى نهد، چهل مرد هندوى پاك نيت و يك راى مى نشينند و اراده مى كنند تا مشكل آنان گشوده شود و بلاى سخت از آنان دفع گردد.
از آنان ، گروهى هستند كه ايشان را
(بكريسته ) نامند. يعنى : كسانى كه آهن به خود بندند و رسم آنان ، اينست كه سر و ريش را مى تراشند و بدن را جز شرمگاه عريان مى گذارند و از كمر تا سينه شان را با آهن مى بندند تا شكم هاشان از فراوانى دانش و شدت توهم و غلبه تفكر ندرد. و چه بسا كه در آهن ، خاصيتى شناخته اند، كه با پندار مناسبت دارد. و گرنه ، چگونه از شكافتن شكم پيش گيرى كند؟ و وفور دانش چگونه موجب آن خواهد شد؟
عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت
در تاريخ يافعى آمده است كه : علماى بغداد، بر قتل
(حسين منصور حلاج ) اتفاق كردند و فتوى نوشتند و او مى گفت : زنهار! از خون من بپرهيزيد! و در همه مدتى كه فتواها مى نوشتند، همين مى گفت . سرانجام ، او را به زندان بردند و خليفه (المقتدر) فرمان داد، تا او را به رئيس ‍ شهربانان سپردند، تا هزار تازيانه اش زنند و اگر نميرد، او را هزار تازيانه ديگر زنند.
سپس گردنش بزنند. آنگاه ، وزير، او را به شهربانان سپرد و گفت : اگر نمرد، دست ها و پاها و سرش ببرند و پيكرش بسوزانند و گفت : از نيرنگش بپرهيز! آنگاه ، او را به دروازه
(باب طاق ) بردند، بند بر نهاده و مردم بسيار بر او گرد آمده بودند. هزار تازيانه اش بزدند و آهى نكرد.
پس دست ها و پاها و سرش بريدند و پيكرش بسوختند و سرش به پل آويختند و آن ، به سال 309 بود.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در حديث آمده است كه : اگر دنيا به كسى رو كند، خوبى هاى ديگران را هم به او مى افزايد و اگر از او روى بگرداند، خوبى هاى خود او را هم از وى سلب مى كند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى فرزند خويش را سفارش كرد كه : بگذار تا خرد تو پايين تر از دينت باشد و گفتارت كمتر از رفتارت و جامه ات كم ارزش تر از توانائيت .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
دانش طلسمات : دانشى ست كه درباره چگونگى آميزش نيروهاى عالى فعال با نيروهاى پست منفعل بحث مى كند. تا از اين آميزش ، امر غريبى در عالم هستى به وجود آيد.
در معنى طلسم اختلاف است . و سه مورد آن ، مشهور است :
1 -
(طل ) به معنى (اثر) است . بنابراين ، (طلسم ) يعنى : (اثر اسم )
2 -
(طلسم ) كلمه اى يونانى است به معنى (گرهى كه گشوده نمى شود)
3 - كنايه از
(مقلوب ) است كه (مسلط) باشد. يعنى كسى كه از اين فن كاملا بر خوردار باشد، بر ديگران مسلط خواهد شد.
عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت
روايت شده است كه :
(حلاج ) در بغداد فرياد مى كشيد و مى گفت : مرا از خدا به فرياد رسيد! مبادا مرا با نفسم رها كند! با بدان خو گيرم . يا مرا از نفسم باز ستاند كه طاقت نمى آرم . گويند: انگيزه قتل او، همين بود.
از اشعار اوست :
جان مرا عشق هاى پراكنده اى بود، و چون چشمم به جمال تو افتاد، همه را از ياد بردم . اين بود كه ديگران به من حسد ورزيد و چون تو مولاى من شدى ، من مولاى همگان شدم . دين و دنيا را به مردم واگذاشتم و به ياد تو پرداختم . اى دين و دنياى من .
معارف اسلامى
از كتاب
(محاسن ) چون در مداين آتش سوزى شد، سلمان شمشير و قرآنش بر گرفت و از خانه بيرون رفت و گفت : سبكباران بدين سان نجات يابند.
شعر فارسى
از امير خسرو:

بر خاك من رسيد پس از مرگ ! و هر گياه

 

كان را نه بوى او بود، از بيخ بركنيد!

شعر فارسى
از نشناس :

ز وصل شاد نيم ، و زجفا ملال ندارم

 

چنان ربوده عشقم كه هيچ حال ندارم

سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
ابن عباس گفت : كسى كه خدا سه روز دنيا را بر او زندان كند و خشنود باشد، به بهشت رود.
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مؤلف :

گذشت عمر و تو فكر نحو و صرف و معانى

 

بهائى ! از تو بدين نحو، صرف عمر، بديعست !

حكايات پيامبران الهى
منصور عباسى به امام صادق (ع ) نوشت : چرا چون ديگران نزد ما نيايى ؟. و امام (ع ) در پاسخش نوشت : از دنياوى چيزى نداريم كه از تو بر آن بيمناك باشيم . و تو نيز بهره اى از آخرت ندارى كه بدان اميد داريم . تو را سعادتى نيست ، تا بدان تهنيت گوئيم و مصيبتى نيست كه تعزيت گوييم . منصور به او نوشت : با ما بنشين ! تا پند گويى . و امام (ع ) نوشت : آن كه دنيا خواهد، تو را پند نگويد و آن كه آخرت خواهد، با تو ننشيند.
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مؤلف ، كه در جواب صدارت پناه گفته است :

روى تو، گل تازه و خط، سبزه نو خيز

 

نشكفته گلى همچون تو درگلشن تبريز

 

شد هوش دلم ، غارت آن غمزه خونريز

 

اين بود مرا فايده از ديدن تبريز

 

اى دل ! تو درين ورطه مزن لاف صبورى

 

وى عقل ! تو هم بر سر اين واقهه بگريز!

 

فرخنده شبى بود، كه آن خسرو خوبان

 

افسوس كنان ، لب به تبسم شكرآميز

 

از راه وفا بر سر بالين من آمد

 

وز روى كرم گفت كه : اى دل شده برخيز!

 

از ديده خونبار، نثار قدم او

 

كردم گهر اشك ، من مفلس بى چيز

 

چون رفت ، دل گمشده ام ، گفت : بهائى !

 

خوش باش ! كه من رفتم و جان گفت كه : من نيز

 

دگر از درد تنهايى ، به جانم يار مى بايد

 

دگر تلخست كامم ، شربت ديدار مى بايد

 

زجام عشق او مستم ، دگر پندم مده ناصح !

 

نصيحت گوش كردن را دل هشيار مى بايد

 

مرا اميد بهبودى نمانده ، اى خوش آن روزى !

 

كه مى گفتم علاج اين دل بيمار مى بايد

 

بهائى بارها ورزيد عشق ، اما جنونش را

 

نمى بايست زنجيرى ، ولى اين بار مى بايد

لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
اديبى ، از وزيرى شترى خواست . و او برايش فرستاد. اما، شترى ضعيف و نحيف . و اديب به او نوشت : شتر را ديدم كه در روزگاران دور به دنيا آمده است ، و گويا از پرورش يافتگان قوم عاد است . روزگاران را پشت سر گذارده است و به گمانم ، از آن جفت هايى است كه در كشتى نوح گذاشته شد تا به وسيله آن ، نسل شتر باقى بماند.
شتريست زار و زبون و خشك و لاغر كه خردمند، از طول عمر او به شگفتى مى ماند و حركت از وى شرمنده است . زيرا، استخوانى چند است كه در ميان پوست و پشمى در آمده است كه اگر آن را پيش درنده اى اندازند، از خوردنش خوددارى كند و اگر نزد گرگ اندازند، از دريدنش ‍ اكراه دارد.
روزگاريست كه از علف خوردن افتاده است و از چراگاه روى برتافته . علف را به خواب مى بيند و جو را در عالم خيال مى شناسد.
اينك ! به حيرتم كه آيا آن را نگاهش دارم ؟ كه رنج روزگار كشد، يا بكشمش كه كمك خرجم باشد. باز، مايلم كه بماند، زيرا، علاقه بسيارى به ثمر و ذخيره آينده دارم . اما، نه سببى براى كشتنش دارم و نه فايده اى در نگه داشتنش . زيرا، ماده نيست ، تا بزايد و جوان هم نيست كه توليد مثل كند. و نه سالم است كه چرا كند و باقى بماند.
باز، منصرف شده ، گفتم : آن را بكشم و براى زن و فرزندم خوراك تهيه كنم . قورمه كنم . اما همين كه آتش افروختم و كارد تيز شد و قصاب آستين بالا زد، شتر گفت : اگر مرا پر گوشت پنداشته اى ، دوباره خوب نگاه كن !
و گفت : در كشتن من چه فايده ؟ جز نفسى ضعيف از من باقى نمانده است . و جز چشمانى كه مردمكش به يك جا ثابت است . من گوشتى ندارم كه در خور خوردن باشد. چون ، روزگار گوشتم را خورده است و پوستى ندارم كه شايسته دباغى باشد. زيرا، گذشت روزگاران ، پوستم را دريده است و پشمى در خور رشتن ندارم . زيرا حوادث ، كركم را كنده است . اگر مرا براى سوختن بخواهى ، جز كف پشكلى باقى نمى ماند و حرارت آتشم به پخته كردن گوشتم وفا نمى كند. ديدم ، راست مى گويد و در مشورت ، هيچ نكته اى را فرونگذاشته است و ندانستم كه كدام يك از كارهايش بيشتر مورد شگفتى منست ؟ رفتارى كه روزگار با او كرده ، يا صبر او بر بلا و سختى ؟ يا قدرتى كه تو در نگهدارى او به خرج داده اى و او را بدين حال باقى گذاشته اى و يا ارزشى كه براى دوستت قائل شده و به او چنين هديه بى ارزشى داده اى . بويژه كه گويى آن شتر، سر از گور برداشته و يا شترى است كه به هنگام نفخ صور، دوباره زنده شده است .


Bu blogdaki popüler yayınlar

TWİTTER'DA DEZENFEKTÖR, 'SAHTE HABER' VE ETKİ KAMPANYALARI

Yazının Kaynağı:tıkla   İçindekiler SAHTE HESAPLAR bibliyografya Notlar TWİTTER'DA DEZENFEKTÖR, 'SAHTE HABER' VE ETKİ KAMPANYALARI İçindekiler Seçim Çekirdek Haritası Seçim Çevre Haritası Seçim Sonrası Haritası Rusya'nın En Tanınmış Trol Çiftliğinden Sahte Hesaplar .... 33 Twitter'da Dezenformasyon Kampanyaları: Kronotoplar......... 34 #NODAPL #Wiki Sızıntıları #RuhPişirme #SuriyeAldatmaca #SethZengin YÖNETİCİ ÖZETİ Bu çalışma, 2016 seçim kampanyası sırasında ve sonrasında sahte haberlerin Twitter'da nasıl yayıldığına dair bugüne kadar yapılmış en büyük analizlerden biridir. Bir sosyal medya istihbarat firması olan Graphika'nın araçlarını ve haritalama yöntemlerini kullanarak, 600'den fazla sahte ve komplo haber kaynağına bağlanan 700.000 Twitter hesabından 10 milyondan fazla tweet'i inceliyoruz. En önemlisi, sahte haber ekosisteminin Kasım 2016'dan bu yana nasıl geliştiğini ölçmemize izin vererek, seçimden önce ve sonra sahte ve komplo haberl

FİRARİ GİBİ SEVİYORUM SENİ

  FİRARİ Sana çirkin dediler, düşmanı oldum güzelin,  Sana kâfir dediler, diş biledim Hakk'a bile. Topladın saçtığı altınları yüzlerce elin,  Kahpelendin de garaz bağladın ahlâka bile... Sana çirkin demedim ben, sana kâfir demedim,  Bence dinin gibi küfrün de mukaddesti senin. Yaşadın beş sene kalbimde, misafir demedim,  Bu firar aklına nerden, ne zaman esti senin? Zülfünün yay gibi kuvvetli çelik tellerine  Takılan gönlüm asırlarca peşinden gidecek. Sen bir âhu gibi dağdan dağa kaçsan da yine  Seni aşkım canavarlar gibi takip edecek!.. Faruk Nafiz Çamlıbel SEVİYORUM SENİ  Seviyorum seni ekmeği tuza batırıp yer gibi  geceleyin ateşler içinde uyanarak ağzımı dayayıp musluğa su içer gibi,  ağır posta paketini, neyin nesi belirsiz, telâşlı, sevinçli, kuşkulu açar gibi,  seviyorum seni denizi ilk defa uçakla geçer gibi  İstanbul'da yumuşacık kararırken ortalık,  içimde kımıldanan bir şeyler gibi, seviyorum seni.  'Yaşıyoruz çok şükür' der gibi.  Nazım Hikmet  

YEZİDİLİĞİN YOKEDİLMESİ ÜZERİNE BİLİMSEL SAHTEKÂRLIK

  Yezidiliği yoketmek için yapılan sinsi uygulama… Yezidilik yerine EZİDİLİK kullanılarak,   bir kelime değil br topluluk   yok edilmeye çalışılıyor. Ortadoğuda geneli Şafii Kürtler arasında   Yezidiler   bir ayrıcalık gösterirken adlarının   “Ezidi” olarak değişimi   -mesnetsiz uydurmalar ile-   bir topluluk tarihinden koparılmak isteniyor. Lawrensin “Kürtleri Türklerden   koparmak için bir yüzyıl gerekir dediği gibi.” Yezidiler içinde   bir elli sene yeter gibi. Çünkü Yezidiler kapalı toplumdan yeni yeni açılım gösteriyorlar. En son İŞİD in terör faaliyetleri ile Yezidiler ağır yara aldılar. Birde bu hain plan ile 20 sene sonraki yeni nesil tarihinden kopacak ve istenilen hedef ne ise [?]  o olacaktır.   YÖK tezlerinde bile son yıllarda     Yezidilik, dipnotlarda   varken, temel metinlerde   Ezidilik   olarak yazılması ilmi ve araştırma kurallarına uygun değilken o tezler nasıl ilmi kurullardan geçmiş hayret ediyorum… İlk çıkışında İslami bir yapıya sahip iken, kapalı bir to