رباعیات
شیخ
ابوسعید ابوالخیر
قسمت
اول
وا
فريادا ز عشق وا فريادا
کارم
به يکي طرفه نگار افتادا
گر
داد من شکسته دادا دادا
ور
نه من و عشق هر چه بادا بادا
گفتم
صنما لاله رخا دلدارا
در
خواب نماي چهره باري يارا
گفتا
که روي به خواب بي ما وانگه
خواهي
که دگر به خواب بيني ما را
در
کعبه اگر دل سوي غيرست ترا
طاعت
همه فسق و کعبه ديرست ترا
ور
دل به خدا و ساکن ميکده اي
مي
نوش که عاقبت بخيرست ترا
وصل
تو کجا و من مهجور کجا
دردانه
کجا حوصله مور کجا
هر
چند ز سوختن ندارم باکي
پروانه
کجا و آتش طور کجا
تا
درد رسيد چشم خونخوار ترا
خواهم
که کشد جان من آزار ترا
يا
رب که ز چشم زخم دوران هرگز
دردي
نرسد نرگس بيمار ترا
گفتي
که منم ماه نشابور سرا
اي
ماه نشابور نشابور ترا
آن
تو ترا و آن ما نيز ترا
با
ما بنگويي که خصومت ز چرا
يا
رب ز کرم دري برويم بگشا
راهي
که درو نجات باشد بنما
مستغنيم
از هر دو جهان کن به کرم
جز
ياد تو هر چه هست بر از دل ما
يا
رب مکن از لطف پريشان ما را
هر
چند که هست جرم و عصيان ما را
ذات
تو غني بوده و ما محتاجيم
محتاج
بغير خود مگردان ما را
گر
بر در دير مي نشاني ما را
گر
در ره کعبه ميدواني ما را
اينها
همگي لازمه هستي ماست
خوش
آنکه ز خويش وارهاني ما را
تا
چند کشم غصه هر ناکس را
وز
خست خود خاک شوم هر کس را
کارم
به دعا چو برنمي آيد راست
دادم
سه طلاق اين فلک اطلس را
يا
رب به محمد و علي و زهرا
يا
رب به حسين و حسن و آل عبا
کز
لطف برآر حاجتم در دو سرا
بي
منت خلق يا علي الاعلا
اي
شير سرافراز زبردست خدا
اي
تير شهاب ثاقب شست خدا
آزادم
کن ز دست اين بي دستان
دست
من و دامن تو اي دست خدا
منصور
حلاج آن نهنگ دريا
کز
پنبه تن دانه جان کرد جدا
روزيکه
انا الحق به زبان مي آورد
منصور
کجا بود؟ خدا بود خدا
در
ديده بجاي خواب آبست مرا
زيرا
که بديدنت شتابست مرا
گويند
بخواب تا به خوابش بيني
اي
بيخبران چه جاي خوابست مرا
آن
رشته که قوت روانست مرا
آرامش
جان ناتوانست مرا
بر
لب چو کشي جان کشدم از پي آن
پيوند
چو با رشته جانست مرا
پرسيدم
ازو واسطه هجران را
گفتا
سببي هست بگويم آن را
من
چشم توام اگر نبيني چه عجب
من
جان توام کسي نبيند جان را
اي
دوست دوا فرست بيماران را
روزي
ده جن و انس و هم ياران را
ما
تشنه لبان وادي حرمانيم
بر
کشت اميد ما بده باران را
تسبيح
ملک را و صفا رضوان را
دوزخ
بد را بهشت مر نيکان را
ديبا
جم را و قيصر و خاقان را
جانان
ما را و جان ما جانان را
هرگاه
که بيني دو سه سرگردانرا
عيب
ره مردان نتوان کرد آنرا
تقليد
دو سه مقلد بي معني
بدنام
کند ره جوانمردان را
دي
شانه زد آن ماه خم گيسو را
بر
چهره نهاد زلف عنبر بو را
پوشيد
بدين حيله رخ نيکو را
تا
هر که نه محرم نشناسد او را
بازآ
بازآ هر آنچه هستي بازآ
گر
کافر و گبر و بت پرستي بازآ
اين
درگه ما درگه نوميدي نيست
صد
بار اگر توبه شکستي بازآ
اي
دلبر ما مباش بي دل بر ما
يک
دلبر ما به که دو صد دل بر ما
نه
دل بر ما نه دلبر اندر بر ما
يا
دل بر ما فرست يا دلبر ما
اي
کرده غمت غارت هوش دل ما
درد
تو شده خانه فروش دل ما
رمزي
که مقدسان ازو محرومند
عشق
تو مر او گفت به گوش دل ما
مستغرق
نيل معصيت جامه ما
مجموعه
فعل زشت هنگامه ما
گويند
که روز حشر شب مي نشود
آنجا
نگشايند مگر نامه ما
مهمان
تو خواهم آمدن جانانا
متواريک
و ز حاسدان پنهانا
خالي
کن اين خانه، پس مهمان آ
با
ما کس را به خانه در منشانا
من
دوش دعا کردم و باد آمينا
تا
به شود آن دو چشم بادامينا
از
ديده بدخواه ترا چشم رسيد
در
ديده بدخواه تو بادامينا
بر
تافت عنان صبوري از جان خراب
شد
همچو رکاب حلقه چشم از تب و تاب
ديگر
چو عنان نپيچم از حکم تو سر
گر
دولت پابوس تو يابم چو رکاب
گه
ميگردم بر آتش هجر کباب
گه
سر گردان بحر غم همچو حباب
القصه
چو خار و خس درين دير خراب
گه
بر سر آتشم گهي بر سر آب
کارم
همه ناله و خروشست امشب
ني
صبر پديدست و نه هو شست امشب
دوشم
خوش بود ساعتي پنداري
کفاره
خوشدلي دوشست امشب
از
چرخ فلک گردش يکسان مطلب
وز
دور زمانه عدل سلطان مطلب
روزي
پنج در جهان خواهي بود
آزار
دل هيچ مسلمان مطلب
بيطاعت
حق بهشت و رضوان مطلب
بي
خاتم دين ملک سليمان مطلب
گر
منزلت هر دو جهان ميخواهي
آزار
دل هيچ مسلمان مطلب
اي
ذات و صفات تو مبرا زعيوب
يک
نام ز اسماء تو علام غيوب
رحم
آر که عمر و طاقتم رفت بباد
نه
نوح بود نام مرا نه ايوب
اي
آينه حسن تو در صورت زيب
گرداب
هزار کشتي صبر و شکيب
هر
آينه اي که غير حسن تو بود
خواند
خردش سراب صحراي فريب
تا
زلف تو شاه گشت و رخسار تو تخت
افکند
دلم برابر تخت تو رخت
روزي
بيني مرا شده کشته بخت
حلقم
شده در حلقه سيمين تو سخت
تا
پاي تو رنجه گشت و با درد بساخت
مسکين
دل رنجور من از درد گداخت
گويا
که ز روزگار دردي دارد
اين
درد که در پاي تو خود را انداخت
مجنون
تو کوه را ز صحرا نشناخت
ديوانه
عشق تو سر از پا نشناخت
هر
کس بتو ره يافت ز خود گم گرديد
آنکس
که ترا شناخت خود را نشناخت
آنروز
که آتش محبت افروخت
عاشق
روش سوز ز معشوق آموخت
از
جانب دوست سرزد اين سوز و گداز
تا
در نگرفت شمع پروانه نسوخت
ديشب
که دلم ز تاب هجران ميسوخت
اشکم
همه در ديده گريان ميسوخت
ميسوختم
آنچنانکه غير از دل تو
بر
من دل کافر و مسلمان ميسوخت
عشق
آمد و گرد فتنه بر جانم بيخت
عقلم
شد و هوش رفت و دانش بگريخت
زين
واقعه هيچ دوست دستم نگرفت
جز
ديده که هر چه داشت بر پايم ريخت
عشق
آمد و خاک محنتم بر سر ريخت
زان
برق بلا به خرمنم اخگر ريخت
خون
در دل و ريشه تنم سوخت چنان
کز
ديده بجاي اشک خاکستر ريخت
ميرفتم
و خون دل براهم ميريخت
دوزخ
دوزخ شرر ز آهم ميريخت
مي
آمدم از شوق تو بر گلشن کون
دامن
دامن گل از گناهم ميريخت
از
کفر سر زلف وي ايمان ميريخت
وز
نوش لبش چشمه حيوان ميريخت
چون
کبک خرامنده بصد رعنايي
ميرفت
و ز خاک قدمش جان ميريخت
از
نخل ترش بار چو باران ميريخت
وز
صفحه رخ گل بگريبان ميريخت
از
حسرت خاکپاي آن تازه نهال
سيلاب
ز چشم آب حيوان ميريخت
ايدل
چو فراقش رگ جان بگشودت
منماي
بکس خرقه خون آلودت
مي
نال چنانکه نشنوند آوازت
مي
سوز چنانکه برنيايد دودت
آن
يار که عهد دوستداري بشکست
ميرفت
و منش گرفته دامن در دست
مي
گفت دگر باره به خوابم بيني
پنداشت
که بعد ازو مرا خوابي هست
از
بار گنه شد تن مسکينم پست
يا
رب چه شود اگر مرا گيري دست
گر
در عملم آنچه ترا شايد نيست
اندر
کرمت آنچه مرا بايد هست
از
کعبه رهيست تا به مقصد پيوست
وز
جانب ميخانه رهي ديگر هست
اما
ره ميخانه ز آباداني
راهيست
که کاسه مي رود دست بدست
تيري
ز کمانخانه ابروي تو جست
دل
پرتو وصل را خيالي بر بست
خوشخوش
زدلم گذشت و ميگفت بناز
ما
پهلوي چون تويي نخواهيم نشست
چون
نيست ز هر چه هست جز باد بدست
چون
هست ز هر چه نيست نقصان و شکست
انگار
که هر چه هست در عالم نيست
پندار
که هر چه نيست در عالم هست
دي
طفلک خاک بيز غربال بدست
ميزد
بدو دست و روي خود را مي خست
ميگفت
به هاي هاي کافسوس و دريغ
دانگي
بنيافتيم و غربال شکست
کردم
توبه، شکستيش روز نخست
چون
بشکستم بتوبه ام خواندي چست
القصه
زمام توبه ام در کف تست
يکدم
نه شکسته اش گذاري نه درست
گاهي
چو ملايکم سر بندگيست
گه
چون حيوان به خواب و خور زندگيست
گاهم
چو بهايم سر درندگيست
سبحان
الله اين چه پراکندگيست
آزادي
و عشق چون همي نامد راست
بنده
شدم و نهادم از يکسو خواست
زين
پس چونان که داردم دوست رواست
گفتار
و خصومت از ميانه برخاست
خيام
تنت بخيمه ميماند راست
سلطان
روحست و منزلش دار بقاست
فراش
اجل براي ديگر منزل
از
پافگند خيمه چو سلطان برخاست
عصيان
خلايق ارچه صحرا صحراست
در
پيش عنايت تو يک برگ گياست
هرچند
گناه ماست کشتي کشتي
غم
نيست که رحمت تو دريا درياست
هر
چند بطاعت تو عصيان و خطاست
زين
غم نکشي که گشتن چرخ بلاست
گر
خسته اي از کثرت طغيان گناه
منديش
که ناخداي اين بحر خداست
ما
کشته عشقيم و جهان مسلخ ماست
ما
بيخور و خوابيم و جهان مطبخ ماست
ما
را نبود هواي فردوس از آنک
صدمرتبه
بالاتر از آن دوزخ ماست
غم
عاشق سينه بلا پرور ماست
خون
در دل آرزو ز چشم ترماست
هان
غير، اگر حريف مايي پيش آي
کالماس
بجاي باده در ساغر ماست
يا
رب غم آنچه غير تو در دل ماست
بردار
که بيحاصلي از حاصل ماست
الحمد
که چون تو رهنمايي داريم
کز
گمشدگانيم که غم منزل ماست
ياد
تو شب و روز قرين دل ماست
سوداي
دلت گوشه نشين دل ماست
از
حلقه بندگيت بيرون نرود
تا
نقش حيات در نگين دل ماست
گردون
کمري ز عمر فرسوده ماست
دريا
اثري ز اشک آلوده ماست
دوزخ
شرري ز رنج بيهوده ماست
فردوس
دمي ز وقت آسوده ماست
آن
آتش سوزنده که عشقش لقبست
در
پيکر کفر و دين چو سوزنده تبست
ايمان
دگر و کيش محبت دگرست
پيغمبر
عشق نه عجم نه عربست
گويند
دل آيينه آيين عجبست
دوري
رخ شاهدان خودبين عجبست
در
آينه روي شاهدان نيست عجب
خود
شاهد و خود آينه اش اين عجبست
از
ما همه عجز و نيستي مطلوبست
هستي
و توابعش زما منکوبست
اين
اوست پديد گشته در صورت ما
اين
قدرت و فعل از آن بمامنسو بست
گر
سبحه صد دانه شماري خوبست
ور
جام مي از کف نگذاري خوبست
گفتي
چه کنم چه تحفه آرم بر دوست
بي
درد ميا هر آنچه آري خوبست
پيوسته
ز من کشيده دامن دل تست
فارغ
ز من سوخته خرمن دل تست
گر
عمر وفا کند من از تو دل خويش
فارغ
تر از آن کنم که از من دل تست
دل
کيست که گويم از براي غم تست
يا
آنکه حريم تن سراي غم تست
لطفيست
که ميکند غمت با دل من
ورنه
دل تنگ من چه جاي غم تست
اي
دل غم عشق از براي من و تست
سر
بر خط او نه که سزاي من و تست
تو
چاشني درد نداني ورنه
يکدم
غم دوست خونبهاي من و تست
ناکاميم
اي دوست ز خودکامي تست
وين
سوختگيهاي من از خامي تست
مگذار
که در عشق تو رسوا گردم
رسوايي
من باعث بدنامي تست
اي
حيدر شهسوار وقت مددست
اي
زبده هشت و چار وقت مددست
من
عاجزم از جهان و دشمن بسيار
اي
صاحب ذوالفقار وقت مددست
اسرار
ملک بين که بغول افتادست
وان
سکه زر بين که بپول افتادست
وان
دست برافشاندن مردان زد و کون
اکنون
بترانه کچول افتادست
عشقم
که بهر رگم غمي پيوندست
دردم
که دلم بدرد حاجتمندست
صبرم
که بکام پنجه شيرم هست
شکرم
که مدام خواهشم خرسندست
نقاش
رخت ز طعنها آسودست
کز
هر چه تمام تر بود بنمودست
رخسار
و لبت چنانکه بايد بودست
گويي
که کسي بآرزو فرمودست
در
عالم اگر فلک اگر ماه و خورست
از
باده مستي تو پيمانه خورست
فارغ
زجهاني و جهان غير تو نيست
بيرون
زمکاني و مکان از تو پرست
پي
در گاوست و گاو در کهسارست
ماهي
سريشمين بدريا بارست
بز
در کمرست و توز در بلغارست
زه
کردن اين کمان بسي دشوارست
اي
برهمن آن عذار چون لاله پرست
رخسار
نگار چارده ساله پرست
گر
چشم خداي بين نداري باري
خورشيد
پرست شو نه گوساله پرست
آلوده
دنيا جگرش ريش ترست
آسوده
ترست هر که درويش ترست
هر
خر که برو زنگي و زنجيري هست
چون
به نگري بار برو بيش ترست
يا
رب سبب حيات حيوان بفرست
وز
خون کرم نعمت الوان بفرست
از
بهر لب تشنه طفلان نبات
از
سينه ابر شير باران بفرست
يا
رب تو زمانه را دليلي بفرست
نمرودانرا
پشه چو پيلي بفرست
فرعون
صفتان همه زبردست شدند
موسي
و عصا و رود نيلي بفرست
اي
خالق خلق رهنمايي بفرست
بر
بنده بي نوا نوايي بفرست
کار
من بيچاره گره در گرهست
رحمي
بکن و گره گشايي بفرست
ما
را بجز اين جهان جهاني دگرست
جز
دوزخ و فردوس مکاني دگرست
قلاشي
و عاشقيش سرمايه ماست
قوالي
و زاهدي از آني دگرست
سرمايه
عمر آدمي يک نفسست
آن
يک نفس از براي يک همنفسست
با
همنفسي گر نفسي بنشيني
مجموع
حيوت عمر آن يک نفسست
گفتي
که فلان ز ياد ما خاموشست
از
باده عشق ديگري مدهوشست
شرمت
بادا هنوز خاک در تو
از
گرمي خون دل من در جوشست
راه
تو بهر روش که پويند خوشست
وصل
تو بهر جهت که جويند خوشست
روي
تو بهر ديده که بينند نکوست
نام
تو بهر زبان که گويند خوشست
دل
رفت بر کسيکه سيماش خوشست
غم
خوش نبود وليک غمهاش خوشست
جان
ميطلبد نميدهم روزي چند
در
جان سخني نيست، تقاضاش خوشست
دل
بر سر عهد استوار خويشست
جان
در غم تو بر سر کار خويشست
از
دل هوس هر دو جهانم بر خاست
الا
غم تو که برقرار خويشست
بر
شکل بتان رهزن عشاق حقست
لا
بل که عيان در همه آفاق حقست
چيزيکه
بود ز روي تقليد جهان
والله
که همان بوجه اطلاق حقست
گريم
زغم تو زار و گويي زرقست
چون
زرق بود که ديده در خون غرقست
تو
پنداري که هر دلي چون دل تست
ني
ني صنما ميان دلها فرقست
گنجم
چو گهر در دل گنجينه شکست
رازم
همه در سينه بي کينه شکست
هر
شعله آرزو که از جان برخاست
چون
پاره آبگينه در سينه شکست
آنشب
که مر از وصلت اي مه رنگست
بالاي
شبم کوته و پهنا تنگست
و
آنشب که ترا با من مسکين جنگست
شب
کور و خروس گنک و پروين لنگست
دور
از تو فضاي دهر بر من تنگست
دارم
دلکي که زير صد من سنگست
عمريست
که مدتش زمانرا عارست
جانيست
که بردنش اجلرا ننگست
نرديست
جهان که بردنش باختنست
نرادي
او بنقش کم ساختنست
دنيا
بمثل چو کعبتين نردست
برداشتنش
براي انداختنست
آواز
در آمد بنگر يار منست
من
خود دانم کرا غم کار منست
سيصد
گل سرخ بر رخ يار منست
خيزم
بچنم که گل چدن کار منست
تا
مهر ابوتراب دمساز منست
حيدر
بجهان همدم و همراز منست
اين
هر دو جگر گوشه دو بالند مرا
مشکن
بالم که وقت پرواز منست
عشق
تو بلاي دل درويش منست
بيگانه
نمي شود مگر خويش منست
خواهم
سفري کنم ز غم بگريزم
منزل
منزل غم تو در پيش منست
از
گل طبقي نهاده کين روي منست
وز
شب گرهي فگنده کين موي منست
صد
نافه بباد داده کين بوي منست
و
آتش بجهان در زده کين خوي منست
درديکه
ز من جان بستاند اينست
عشقي
که کسش چاره نداند اينست
چشمي
که هميشه خون فشاند اينست
آنشب
که به روزم نرساند اينست
آنرا
که فنا شيوه و فقر آيينست
نه
کشف يقين نه معرفت نه دينست
رفت
او زميان همين خدا ماند خدا
الفقر
اذا تم هو الله اينست
دنيا
بمثل چو کوزه زرينست
گه
آب درو تلخ و گهي شيرينست
تو
غره مشو که عمر من چندينست
کين
اسب عمل مدام زير زينست
اي
دوست اي دوست اي دوست اي دوست
جور
تو از آنکشم که روي تو نکوست
مردم
گويند بهشت خواهي يا دوست
اي
بيخبران بهشت با دوست نکوست
ايزد
که جهان به قبضه قدرت اوست
دادست
ترا دو چيز کان هر دو نکوست
هم
سيرت آنکه دوست داري کس را
هم
صورت آنکه کس ترا دارد دوست
چشمي
دارم همه پر از ديدن دوست
با
ديده مرا خوشست چون دوست دروست
از
ديده و دوست فرق کردن نتوان
يا
اوست درون ديده يا ديده خود اوست
دنيا
به جوي وفا ندارد اي دوست
هر
لحظه هزار مغز سرگشته اوست
ميدان
که خداي دشمنش ميدارد
گر
دشمن حق نه اي چرا داري دوست
شب
آمد و باز رفتم اندر غم دوست
هم
بر سر گريه اي که چشمم را خوست
از
خون دلم هر مژه اي پنداري
سيخيست
که پاره جگر بر سر اوست
عشق
آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا
کرد مرا تهي و پر کرد ز دوست
اجزاي
وجودم همگي دوست گرفت
ناميست
ز من بر من و باقي همه اوست
غازي
بره شهادت اندر تک و پوست
غافل
که شهيد عشق فاضلتر ازوست
فرداي
قيامت اين بدان کي ماند
کان
کشته دشمنست و اين کشته دوست
هر
چند که آدمي ملک سيرت و خوست
بد
گر نبود به دشمن خود نيکوست
ديوانه
دل کسيست کين عادت اوست
کو
دشمن جان خويش ميدارد دوست
عنبر
زلفي که ماه در چنبر اوست
شيرين
سخني که شهد در شکر اوست
زان
چندان بار نامه کاندر سر اوست
فرمانده
روزگار فرمانبر اوست
عقرب
سر زلف يار و مه پيکر اوست
با
اين همه کبر و ناز کاندر سر اوست
شيرين
دهني و شهد در شکر اوست
فرمانده
روزگار فرمانبر اوست
آن
مه که وفا و حسن سرمايه اوست
اوج
فلک حسن کمين پايه اوست
خورشيد
رخش نگر و گر نتواني
آن
زلف سيه نگر که همسايه اوست
زان
ميخوردم که روح پيمانه اوست
زان
مست شدم که عقل ديوانه اوست
دودي
به من آمد آتشي با من زد
زان
شمع که آفتاب پروانه اوست
ما
دل به غم تو بسته داريم اي دوست
درد
تو بجان خسته داريم اي دوست
گفتي
که به دلشکستگان نزديکم
ما
نيز دل شکسته داريم اي دوست
بر
ما در وصل بسته ميدارد دوست
دل
را به فراق خسته ميدارد دوست
من
بعد من و شکستگي در دوست
چون
دوست دل شکسته ميدارد دوست
اي
خواجه ترا غم جمال ماهست
انديشه
باغ و راغ و خرمن گاهست
ما
سوختگان عالم تجريديم
ما
را غم لا اله الا اللهست
عارف
که ز سر معرفت آگاهست
بيخود
ز خودست و با خدا همراهست
نفي
خود و اثبات وجود حق کن
اين
معني لا اله الا اللهست
در
کار کس ار قرار ميبايد هست
وين
يار که در کنار ميبايد هست
هجريکه
بهيچ کار مي نايد نيست
وصلي
که چو جان بکار ميبايد هست
تا
در نرسد وعده هر کار که هست
سودي
ندهد ياري هر يار که هست
تا
زحمت سرماي زمستان نکشد
پر
گل نشود دامن هر خار که هست
با
دل گفتم که اي دل احوال تو چيست
دل
ديده پر آب کرد و بسيار گريست
گفتا
که چگونه باشد احوال کسي
کو
را بمراد ديگري بايد زيست
پرسيد
ز من کسيکه معشوق تو کيست
گفتم
که فلان کسست مقصود تو چيست
بنشست
و به هاي هاي بر من بگريست
کز
دست چنان کسي تو چون خواهي زيست
جسمم
همه اشک گشت و چشمم بگريست
در
عشق تو بي جسم همي بايد زيست
از
من اثري نماند اين عشق ز چيست
چون من همه معشوق
شدم عاشق کيست
قسمت
دوم
ديروز
که چشم تو بمن در نگريست
خلقي
بهزار ديده بر من بگريست
هر
روز هزار بار در عشق تو ام
ميبايد
مرد و باز ميبايد زيست
عاشق
نتواند که دمي بي غم زيست
بي
يار و ديار اگر بود خود غم نيست
خوش
آنکه بيک کرشمه جان کرد نثار
هجران
و وصال را ندانست که چيست
گر
مرده بوم بر آمده سالي بيست
چه
پنداري که گورم از عشق تهيست
گر
دست بخاک بر نهي کين جا کيست
آواز
آيد که حال معشوقم چيست
مي
گفتم يار و مي ندانستم کيست
مي
گفتم عشق و مي ندانستم چيست
گر
يار اينست چون توان بي او بود
ور
عشق اينست چون توان بي او زيست
اي
دل همه خون شوي شکيبايي چيست
وي
جان بدرآ اينهمه رعنايي چيست
اي
ديده چه مردميست شرمت بادا
ناديده
به حال دوست بينايي چيست
اندر
همه دشت خاوران گر خاريست
آغشته
به خون عاشق افگاريست
هر
جا که پريرخي و گل رخساريست
ما
را همه در خورست مشکل کاريست
در
بحر يقين که در تحقيق بسيست
گرداب
درو چو دام و کشتي نفسيست
هر
گوش صدف حلقه چشميست پر آب
هر
موج اشاره اي ز ابروي کسيست
رنج
مردم ز پيشي و از بيشيست
امن
و راحت به ذلت و درويشيست
بگزين
تنگ دستي از اين عالم
گر
با خرد و بدانشت هم خويشيست
ما
عاشق و عهد جان ما مشتاقيست
ماييم
به درد عشق تا جان باقيست
غم
نقل و نديم درد و مطرب ناله
مي
خون جگر مردم چشمم ساقيست
چون
حاصل عمر تو فريبي و دميست
زو
داد مکن گرت به هر دم ستميست
مغرور
مشو بخود که اصل من و تو
گردي
و شراري و نسيمي و نميست
دايم
نه لواي عشرت افراشتنيست
پيوسته
نه تخم خرمي کاشتنيست
اين
داشتنيها همه بگذاشتنيست
جز
روشني رو که نگه داشتنيست
دردا
که درين سوز و گدازم کس نيست
همراه
درين راه درازم کس نيست
در
قعر دلم جواهر راز بسيست
اما
چه کنم محرم رازم کس نيست
در
سينه کسي که راز پنهانش نيست
چون
زنده نمايد او ولي جانش نيست
رو
درد طلب که علتت بي درديست
درديست
که هيچگونه درمانش نيست
در
کشور عشق جاي آسايش نيست
آنجا
همه کاهشست افزايش نيست
بي
درد و الم توقع درمان نيست
بي
جرم و گنه اميد بخشايش نيست
افسوس
که کس با خبر از دردم نيست
آگاه
ز حال چهره زردم نيست
اي
دوست براي دوستيها که مراست
درياب
که تا درنگري گردم نيست
گفتار
نکو دارم و کردارم نيست
از
گفت نکوي بي عمل عارم نيست
دشوار
بود کردن و گفتن آسان
آسان
بسيار و هيچ دشوارم نيست
هرگز
المي چو فرقت جانان نيست
دردي
بتر از واقعه هجران نيست
گر
ترک وداع کرده ام معذورم
تو
جان مني وداع جان آسان نيست
گر
کار تو نيکست به تدبير تو نيست
ور
نيز بدست هم ز تقصير تو نيست
تسليم
و رضا پيشه کن و شاد بزي
چون
نيک و بد جهان به تقدير تو نيست
از
درد نشان مده که در جان تو نيست
بگذر
ز ولايتيکه آن زان تو نيست
از
بي خردي بود که با جوهريان
لاف
از گهري زني که در کان تو نيست
در
هجرانم قرار ميبايد و نيست
آسايش
جان زار ميبايد و نيست
سرمايه
روزگار مي بايد و نيست
يعني
که وصال يار ميبايد و نيست
جانا
به زمين خاوران خاري نيست
کش
با من و روزگار من کاري نيست
با
لطف و نوازش جمال تو مرا
دردادن
صد هزار جان عاري نيست
اندر
همه دشت خاوران سنگي نيست
کش
با من و روزگار من جنگي نيست
با
لطف و نوازش وصال تو مرا
دردادن
صد هزار جان ننگي نيست
سر
تا سر دشت خاوران سنگي نيست
کز
خون دل و ديده برو رنگي نيست
در
هيچ زمين و هيچ فرسنگي نيست
کز
دست غمت نشسته دلتنگي نيست
کبريست
درين وهم که پنهاني نيست
برداشتن
سرم به آساني نيست
ايمانش
هزار دفعه تلقين کردم
اين
کافر را سر مسلماني نيست
اي
ديده نظر کن اگرت بيناييست
در
کار جهان که سر به سر سوداييست
در
گوشه خلوت و قناعت بنشين
تنها
خو کن که عافيت تنهاييست
سيمابي
شد هوا و زنگاري دشت
اي
دوست بيا و بگذر از هرچه گذشت
گر
ميل وفا داري اينک دل و جان
ور
راي جفا داري اينک سر و تشت
آنرا
که قضا ز خيل عشاق نوشت
آزاد
ز مسجدست و فارغ ز کنشت
ديوانه
عشق را چه هجران چه وصال
از
خويش گذشته را چه دوزخ چه بهشت
هان
تا تو نبندي به مراعاتش پشت
کو
با گل نرم پرورد خار درشت
هان
تا نشوي غره به درياي کرم
کو
بر لب بحر تشنه بسيار بکشت
از
اهل زمانه عار ميبايد داشت
وز
صحبتشان کنار ميبايد داشت
از
پيش کسي کار کسي نگشايد
اميد
به کردگار ميبايد داشت
افسوس
که ايام جواني بگذشت
دوران
نشاط و کامراني بگذشت
تشنه
بکنار جوي چندان خفتم
کز
جوي من آب زندگاني بگذشت
روزم
به غم جهان فرسوده گذشت
شب
در هوس بوده و نابوده گذشت
عمري
که ازو دمي جهاني ارزد
القصه
به فکرهاي بيهوده گذشت
سر
سخن دوست نمي يارم گفت
در
يست گرانبها نمي يارم سفت
ترسم
که به خواب در بگويم بکسي
شبهاست
کزين بيم نمي يارم خفت
دل
گر چه درين باديه بسيار شتافت
يک
موي ندانست و بسي موي شکافت
گرچه
ز دلم هزار خورشيد بتافت
آخر
به کمال ذره اي راه نيافت
آسان
آسان ز خود امان نتوان يافت
وين
شربت شوق رايگان نتوان يافت
زان
مي که عزيز جان مشتاقانست
يک
جرعه به صد هزار جان نتوان يافت
از
باد صبا دلم چو بوي تو گرفت
بگذاشت
مرا و جستجوي تو گرفت
اکنون
ز منش هيچ نمي آيد ياد
بوي
تو گرفته بود خوي تو گرفت
دل
عادت و خوي جنگجوي تو گرفت
جان
گوهر همت سر کوي تو گرفت
گفتم
به خط تو جانب ما را گير
آن
هم طرف روي نکوي تو گرفت
آني
که ز جانم آرزوي تو نرفت
از
دل هوس روي نکوي تو نرفت
از
کوي تو هر که رفت دل را بگذاشت
کس
با دل خويشتن ز کوي تو نرفت
آن
دل که تو ديده اي زغم خون شد و رفت
وز
ديده خون گرفته بيرون شد و رفت
روزي
به هواي عشق سيري ميکرد
ليلي
صفتي بديد و مجنون شد و رفت
يار
آمد و گفت خسته ميدار دلت
دايم
به اميد بسته مي دار دلت
ما
را به شکستگان نظرها باشد
ما
را خواهي شکسته ميدار دلت
علمي
نه که از زمره انسان نهمت
جودي
نه که از اصل کريمان نهمت
نه
علم و عمل نه فضل و احسان و ادب
يا
رب بکدام تره در خوان نهمت
صد
شکر که گلشن صفا گشت تنت
صحت
گل عشق ريخت در پيرهنت
تب
را به غلط در تنت افتاد گذار
آن
تب عرقي شد و چکيد از بدنت
دي
زلف عبير بيز عنبر سايت
از
طرف بناگوش سمن سيمايت
در
پاي تو افتاد و بزاري مي گفت
سر
تا پايم فداي سر تا پايت
اي
قبله هر که مقبل آمد کويت
روي
دل مقبلان عالم سويت
امروز
کسي کز تو بگرداند روي
فردا
بکدام روي بيند رويت
اي
مقصد خورشيد پرستان رويت
محراب
جهانيان خم ابرويت
سرمايه
عيش تنگ دستان دهنت
سررشته
دلهاي پريشان مويت
زنار
پرست زلف عنبر بويت
محراب
نشين گوشه ابرويت
يا
رب تو چه کعبه اي که باشد شب و روز
روي
دل کافر و مسلمان سويت
اي
در تو عيانها و نهانها همه هيچ
پندار
يقين ها و گمانها همه هيچ
از
ذات تو مطلقا نشان نتوان داد
کانجا
که تويي بود نشانها همه هيچ
اي
با رخت انوار مه و خور همه هيچ
با
لعل تو سلسبيل و کوثر همه هيچ
بودم
همه بين، چو تيزبين شد چشمم
ديدم
که همه تويي و ديگر همه هيچ
گفتم
چشمت گفت که بر مست مپيچ
گفتم
دهنت گفت منه دل بر هيچ
گفتم
زلفت گفت پراکنده مگوي
باز
آوردي حکايتي پيچا پيچ
حمدا
لک رب نجني منک فلاح
شکرا
لک في کل مساء و صباح
من
عندک فتح کل باب ربي
افتح
لي ابواب فتوح و فتاح
رخساره
ات اي تازه گل گلشن روح
نازک
بود آن قدر که هر شام و صبوح
نزديک
به ديده گر خيالش گذرد
از
سايه خار ديده گردد مجروح
گر
درد کند پاي تو اي حور نژاد
از
درد بدان که هر گزت درد مباد
آن
دردمنست بر منش رحم آيد
از
بهر شفاعتم بپاي تو فتاد
در
سلسله عشق تو جان خواهم داد
در
عشق تو ترک خانمان خواهم داد
روزي
که ترا ببينم اي عمر عزيز
آن
روز يقين بدان که جان خواهم داد
هر
راحت و لذتي که خلاق نهاد
از
بهر مجردان آفاق نهاد
هر
کس که زطاق منقلب گشت بجفت
آسايش
خويش بر دو بر طاق نهاد
در
وصل زانديشه دوري فرياد
در
هجر زدرد ناصبوري فرياد
افسوس
ز محرومي دوري افسوس
فرياد
زدرد ناصبوري فرياد
با
کوي تو هر کرا سر و کار افتد
از
مسجد و دير و کعبه بيزار افتد
گر
زلف تو در کعبه فشاند دامن
اسلام
بدست و پاي زنار افتد
گر
عشق دل مرا خريدار افتد
کاري
بکنم که پرده از کار افتد
سجاده
پرهيز چنان افشانم
کز
هر تاري هزار زنار افتد
با
علم اگر عمل برابر گردد
کام
دو جهان ترا ميسر گردد
مغرور
مشو به خود که خواندي ورقي
زان
روز حذر کن که ورق بر گردد
آن
را که حديث عشق در دل گردد
بايد
که زتيغ عشق بسمل گردد
در
خاک تپان تپان رخ آغشته به خون
برخيزد
و گرد سر قاتل گردد
ما
را نبود دلي که خرم گردد
خود
بر سر کوي ما طرب کم گردد
هر
شادي عالم که بما روي نهد
چون
بر سر کوي ما رسد غم گردد
دل
از نظر تو جاوداني گردد
غم
با الم تو شادماني گردد
گر
باد به دوزخ برد از کوي تو خاک
آتش
همه آب زندگاني گردد
اي
صافي دعوي ترا معني درد
فردا
به قيامت اين عمل خواهي برد
شرمت
بادا اگر چنين خواهي زيست
ننگت
بادا اگر چنان خواهي مرد
دردا
که درين زمانه پر غم و درد
غبنا
که درين دايره غم پرورد
هر
روز فراق دوستي بايد ديد
هر
لحظه وداع همدمي بايد کرد
فردا
که به محشر اندر آيد زن و مرد
وز
بيم حساب رويها گردد زرد
من
حسن ترا به کف نهم پيش روم
گويم
که حساب من ازين بايد کرد
دل
صافي کن که حق به دل مي نگرد
دلهاي
پراکنده به يک جو نخرد
زاهد
که کند صاف دل از بهر خدا
گويي
ز همه مردم عالم ببرد
گويند
که محتسب گماني ببرد
وين
پرده تو پيش جهاني بدرد
گويم
که ازين شراب اگر محتسبست
دريابد
قطره اي به جاني بخرد
من
زنده و کس بر آستانت گذرد
يا
مرغ بگرد سر کويت بپرد
خار
گورم شکسته در چشم کسي
کو
از پس مرگ من برويت نگرد
از
چهره عاشقانه ام زر بارد
وز
چشم ترم هميشه آذر بارد
در
آتش عشق تو چنان بنشينم
کز
ابر محبتم سمندر بارد
از
دفتر عشق هر که فردي دارد
اشک
گلگون و چهر زردي دارد
بر
گرد سري شود که شوريست درو
قربان
دلي رود که دردي دارد
طالع
سر عافيت فروشي دارد
همت
هوس پلاس پوشي دارد
جايي
که به يک سؤال بخشند دو کون
استغنايم
سر خموشي دارد
دل
وقت سماع بوي دلدار برد
ما
را به سراپرده اسرار برد
اين
زمزمه مرکب مر روح تراست
بردارد
و خوش به عالم يار برد
گل
از تو چراغ حسن در گلشن برد
وز
روي تو آيينه دل روشن برد
هر
خانه که شمع رخت افروخت درو
خورشيد
چو ذره نور از روزن برد
شادم
بدمي کز آرزويت گذرد
خوشدل
بحديثي که ز رويت گذرد
نازم
بدو چشمي که به سويت نگرد
بوسم
کف پايي که به کويت گذرد
گر
پنهان کرد عيب و گر پيدا کرد
منت
دارم ازو که بس برجا کرد
تاج
سر من خاک سر پاي کسيست
کو
چشم مرا به عيب من بينا کرد
گفتار
دراز مختصر بايد کرد
وز
يار بدآموز حذر بايد کرد
در
راه نگار کشته بايد گشتن
و
آنگاه نگار را خبر بايد کرد
دردا
که همه روي به ره بايد کرد
وين
مفرش عاشقي دو ته بايد کرد
بر
طاعت و خير خود نبايد نگريست
در
رحمت و فضل او نگه بايد کرد
قدت
قدم زبار محنت خم کرد
چشمت
چشمم چو چشمه ها پر نم کرد
خالت
حالم چو روز من تيره نمود
زلفت
کارم چو تار خود در هم کرد
من
بي تو دمي قرار نتوانم کرد
احسان
ترا شمار نتوانم کرد
گر
بر تن من زفان شود هر مويي
يک
شکر تو از هزار نتوانم کرد
از
واقعه اي ترا خبر خواهم کرد
و
آنرا به دو حرف مختصر خواهم کرد
با
عشق تو در خاک نهان خواهم شد
با
مهر تو سر ز خاک بر خواهم کرد
خرم
دل آنکه از ستم آه نکرد
کس
را ز درون خويش آگاه نکرد
چون
شمع ز سوز دل سراپا بگداخت
وز
دامن شعله دست کوتاه نکرد
آن
دشمن دوست بود ديدي که چه کرد
يا
اينکه بغور او رسيدي که چه کرد
ميگفت
همان کنم که خواهد دل تو
ديدي
که چه ميگفت و شنيدي که چه کرد
جمعيت
خلق را رها خواهي کرد
يعني
ز همه روي بما خواهي کرد
پيوند
به ديگران ندامت دارد
محکم
مکن اين رشته که واخواهي کرد
عاشق
چو شوي تيغ به سر بايد خورد
زهري
که رسد همچو شکر بايد خورد
هر
چند ترا بر جگر آبي نبود
دريا
دريا خون جگر بايد خورد
عارف
بچنين روز کناري گيرد
يا
دامن کوه و لاله زاري گيرد
از
گوشه ميخانه پناهي طلبد
تا
عالم شوريده قراري گيرد
من
صرفه برم که بر صفم اعدا زد
مشتي
خاک لطمه بر دريا زد
ما
تيغ برهنه ايم در دست قضا
شد
کشته هر آنکه خويش را بر ما زد
حورا
به نظاره نگارم صف زد
رضوان
بعجب بماند و کف بر کف زد
آن
خال سيه بر آن رخ مطرف زد
ابدال
زبيم چنگ در مصحف زد
گر
غره به عمري به تبي برخيزد
وين
روز جواني به شبي برخيزد
بيداد
مکن که مردم آزاري تو
در
زير لبي به يا ربي برخيزد
خواهي
که ترا دولت ابرار رسد
مپسند
که از تو بر کس آزار رسد
از
مرگ مينديش و غم رزق مخور
کين
هر دو بوقت خويش ناچار رسد
اين
گيدي گبر از کجا پيدا شد
اين
صورت قبر از کجا پيدا شد
خورشيد
مرا ز ديده ام پنهان کرد
اين
لکه ابر از کجا پيدا شد
انواع
خطا گر چه خدا مي بخشد
هر
اسم عطيه اي جدا مي بخشد
در
هر آني حقيقت عالم را
يک
اسم فنا يکي بقا مي بخشد
دلخسته
و سينه چاک مي بايد شد
وز
هستي خويش پاک مي بايد شد
آن
به که به خود پاک شويم اول کار
چون
آخر کار خاک مي بايد شد
از
شبنم عشق خاک آدم گل شد
شوري
برخاست فتنه اي حاصل شد
سر
نشتر عشق بر رگ روح زدند
يک
قطره خون چکيد و نامش دل شد
تا
ولوله عشق تو در گوشم شد
عقل
و خرد و هوش فراموشم شد
تا
يک ورق از عشق تو از بر کردم
سيصد
ورق از علم فراموشم شد
از
لطف تو هيچ بنده نوميد نشد
مقبول
تو جز مقبل جاويد نشد
مهرت
بکدام ذره پيوست دمي
کان
ذره به از هزار خورشيد نشد
صوفي
به سماع دست از آن افشاند
تا
آتش دل به حيلتي بنشاند
عاقل
داند که دايه گهواره طفل
از
بهر سکون طفل مي جنباند
کي
حال فتاده هرزه گردي داند
بي
درد کجا لذت دردي داند
نامرد
به چيزي نخرد مردان را
مردي
بايد که قدر مردي داند
اسرار
وجود خام و ناپخته بماند
و
آن گوهر بس شريف ناسفته بماند
هر
کس به دليل عقل چيزي گفتند
آن
نکته که اصل بود ناگفته بماند
اين
عمر به ابر نوبهاران ماند
اين
ديده به سيل کوهساران ماند
اي
دوست چنان بزي که بعد از مردن
انگشت
گزيدني به ياران ماند
چرخ
و مه و مهر در تمناي تواند
جان
و دل و ديده در تماشاي تواند
ارواح
مقدسان علوي شب و روز
ابجد
خوانان لوح سوداي تواند
آنها
که ز معبود خبر يافته اند
از
جمله کاينات سر يافته اند
دريوزه
همي کنند مردان ز نظر
مردان
همه از قرب نظر يافته اند
زان
پيش که طاق چرخ اعلا زده اند
وين
بارگه سپهر مينا زده اند
ما
در عدم آباد ازل خوش خفته
بي
ما رقم عشق تو بر ما زده اند
آن
روز که نور بر ثريا بستند
وين
منطقه بر ميان جوزا بستند
در
کتم عدم بسان آتش بر شمع
عشقت
به هزار رشته بر ما بستند
آنروز
که نقش کوه و هامون بستند
ترکيب
سهي قدان موزون بستند
پا
بسته به زنجير جنون من بودم
مردم
سخني به پاي مجنون بستند
قومي
ز خيال در غرور افتادند
و
ندر طلب حور و قصور افتادند
قومي
متشککند و قومي به يقين
از
کوي تو دور دور دور افتادند
در
تکيه قلندران چو بنگم دادند
در
کاسه بجاي لوت سنگم دادند
گفتم
ز چه روي خاست اين خواري ما
ريشم
بگرفتند و به چنگم دادند
هوشم
نه موافقان و خويشان بردند
اين
کج کلهان مو پريشان بردند
گويند
چرا تو دل بديشان دادي
والله
که من ندادم ايشان بردند
در
دير شدم ماحضري آوردند
يعني
ز شراب ساغري آوردند
کيفيت
او مرا ز خود بيخود کرد
بردند
مرا و ديگري آوردند
سبزي
بهشت و نوبهار از تو برند
آنجا
که به خلد يادگار از تو برند
در
چينستان نقش و نگار از تو برند
ايران
همه فال روزگار از تو برند
مردان
خدا ز خاکدان دگرند
مرغان
هوا ز آشيان دگرند
منگر
تو ازين چشم بديشان کايشان
فارغ
ز دو کون و در مکان دگرند
يارم
همه نيش بر سر نيش زند
گويم
که مزن ستيزه را بيش زند
چون
در دل من مقام دارد شب و روز
ميترسم
از آنکه نيش بر خويش زند
آن
کس که به کوه ظلم خرگاه زند
خود
را به دم آه سحرگاه زند
اي
راهزن از دور مکافات بترس
راهي
که زني ترا همان راه زند
خوبان
همه صيد صبح خيزان باشند
در
بند دعاي اشک ريزان باشند
تا
تو سگ نفس را به فرمان باشي
آهو
چشمان ز تو گريزان باشند
در
مدرسه اسباب عمل مي بخشند
در
ميکده لذت ازل مي بخشند
آنجا
که بناي خانه رندانست
سرمايه
ايمان به سبل مي بخشند
عاشق
همه دم فکر غم دوست کند
معشوق
کرشمه اي که نيکوست کند
ما
جرم و گنه کنيم و او لطف و کرم
هر
کس چيزي که لايق اوست کند
نقاش
اگر ز موي پرگار کند
نقش
دهن تنگ تو دشوار کند
آن
تنگي و نازکي که دارد دهنت
ترسم
که نفس لب تو افگار کند
با
شير و پلنگ هر که آميز کند
از
تير دعاي فقر پرهيز کند
آه
دل درويش به سوهان ماند
گر
خود نبرد برنده را تيز کند
ني
ديده بود که جستجويش نکند
ني
کام و زبان که گفتگويش نکند
هر
دل که درو بوي وفايي نبود
گر
پيش سگ افگنند بويش نکند
در
چنگ غم تو دل سرودي نکند
پيش
تو فغان و ناله سودي نکند
ناليم
به ناله اي که آگه نشوي
سوزيم
به آتشي که دودي نکند
خواهي
که خدا کار نکو با تو کند
ارواح
ملايک همه رو با تو کند
يا
هر چه رضاي او در آنست بکن
يا
راضي شو هر آنچه او با تو کند
زان
خوبتري که کس خيال تو کند
يا
همچو مني فکر وصال تو کند
شايد
که به آفرينش خود نازد
ايزد
که تماشاي جمال تو کند
عاشق
که تواضع ننمايد چه کند
شبها
که به کوي تو نيايد چه کند
گر بوسه دهد زلف ترا رنجه مشو
ديوانه که زنجير نخايد چه کند
قسمت
سوم
دل
گر ره عشق او نپويد چه کند
جان
دولت وصل او نجويد چه کند
آن
لحظه که بر آينه تابد خورشيد
آيينه
انا الشمس نگويد چه کند
اي
باد ! به خاک مصطفايت سوگند
باران
! به علي مرتضايت سوگند
افتاده
به گريه خلق، بس کن بس کن
دريا
! به شهيد کربلايت سوگند
درويشانند
هر چه هست ايشانند
در
صفه يار در صف پيشانند
خواهي
که مس وجود زر گرداني
با
ايشان باش کيميا ايشانند
گر
عدل کني بر جهانت خوانند
ور
ظلم کني سگ عوانت خوانند
چشم
خردت باز کن و نيک ببين
تا
زين دو کدام به که آنت خوانند
گه
زاهد تسبيح به دستم خوانند
گه
رندو خراباتي و مستم خوانند
اي
واي به روزگار مستوري من
گر
زانکه مرا چنانکه هستم خوانند
شب
خيز که عاشقان به شب راز کنند
گرد
در و بام دوست پرواز کنند
هر
جا که دري بود به شب بربندند
الا
در عاشقان که شب باز کنند
مردان
رهش ميل به هستي نکنند
خودبيني
و خويشتن پرستي نکنند
آنجا
که مجردان حق مي نوشند
خم
خانه تهي کنند و مستي نکنند
خلقان
تو اي جلال گوناگونند
گاهي
چو الف راست گهي چون نونند
در
حضرت اجلال چنان مجنونند
کز
خاطر و فهم آدمي بيرونند
مردان
تو دل به مهر گردون ننهند
لب
بر لب اين کاسه پر خون ننهند
در
دايره اهل وفا چون پرگار
گر
سر بنهند پاي بيرون ننهند
دشمن
چو به ما درنگرد بد بيند
عيبي
که بر ماست يکي صد بيند
ما
آينه ايم، هر که در ما نگرد
هر
نيک و بدي که بيند از خود بيند
کامل
ز يکي هنر ده و صد بيند
ناقص
همه جا معايب خود بيند
خلق
آينه چشم و دل يکدگرند
در
آينه نيک نيک و بد بد بيند
در
عشق تو گاه بت پرستم گويند
گه
رند و خراباتي و مستم گويند
اينها
همه از بهر شکستم گويند
من
شاد به اينکه هر چه هستم گويند
آنروز
که بنده آوريدي به وجود
ميدانستي
که بنده چون خواهد بود
يا
رب تو گناه بنده بر بنده مگير
کين
بنده همين کند که تقدير تو بود
اول
رخ خود به ما نبايست نمود
تا
آتش ما جاي دگر گردد دود
اکنون
که نمودي و ربودي دل ما
ناچار
ترا دلبر ما بايد بود
اول
که مرا عشق نگارم بربود
همسايه
من ز ناله من نغنود
واکنون
کم شد ناله چو دردم بفزود
آتش
چو همه گرفت کم گردد دود
چندانکه
به کوي سلمه تارست و پود
چندانکه
درخت ميوه دارست و مرود
چندانکه
ستاره است بر چرخ کبود
از
ما به بر دوست سلامست و درود
رفتم
به کليسياي ترسا و يهود
ديدم
همه با ياد تو در گفت و شنود
با
ياد وصال تو به بتخانه شدم
تسبيح
بتان زمزمه ذکر تو بود
ز
اول ره عشق تو مرا سهل نمود
پنداشت
رسد به منزل وصل تو زود
گامي
دو سه رفت و راه را دريا ديد
چون
پاي درون نهاد موجش بربود
فردا
که زوال شش جهت خواهد بود
قدر
تو به قدر معرفت خواهد بود
در
حسن صفت کوش که در روز جزا
حشر
تو به صورت صفت خواهد بود
گر
ملک تو شام و گر يمن خواهد بود
وز
سر حد چين تا به ختن خواهد بود
روزي
که ازين سرا کني عزم سفر
همراه
تو هفت گز کفن خواهد بود
گويند
به حشر گفتگو خواهد بود
وان
يار عزيز تندخو خواهد بود
از
خير محض جز نکويي نايد
خوش
باش که عاقبت نکو خواهد بود
عاشق
که غمش بر همه کس ظاهر بود
جمعيت
او تفرقه خاطر بود
در
دهر دمي خوش نزده شاد بزيست
گويا
که دم خوشش دم آخر بود
آن
کس که زروي علم و دين اهل بود
داند
که جواب شبهه بس سهل بود
علم
ازلي علت عصيان بودن
پيش
حکما ز غايت جهل بود
زان
ناله که در بستر غم دوشم بود
غمهاي
جهان جمله فراموشم بود
ياران
همه درد من شنيدند ولي
ياري
که درو کرد اثر گوشم بود
بخشاي
بر آنکه جز تو يارش نبود
جز
خوردن اندوه تو کارش نبود
در
عشق تو حالتيش باشد که دمي
هم
با تو و هم بي تو قرارش نبود
آن
وقت که اين انجم و افلاک نبود
وين
آب و هوا و آتش و خاک نبود
اسرار
يگانگي سبق مي گفتم
وين
قالب و اين نوا و ادارک نبود
جايي
که تو باشي اثر غم نبود
آنجا
که نباشي دل خرم نبود
آن
را که ز فرقت تو يک دم نبود
شاديش
زمين و آسمان کم نبود
عاشق
به يقين دان که مسلمان نبود
در
مذهب عشق کفر و ايمان نبود
در
عشق دل و عقل و تن و جان نبود
هر
کس که چنين باشد نادان نبود
نه
کس که زجور دهر افسرده نبود
ني
گل که درين زمانه پژمرده نبود
آنرا
که بيامدست زيبا آمد
داني
که بيامده چو آورده نبود
هر
چند که جان عارف آگاه بود
کي
در حرم قدس تواش راه بود
دست
همه اهل کشف و ارباب شهود
از
دامن ادراک تو کوتاه بود
دوشم
به طرب بود نه دلتنگي بود
سيرم
همه در عالم يکرنگي بود
مي
رفتم اگرچه از سر لنگي بود
من
بودم و سنگ من دو من سنگي بود
هر
کو ز در عمر درآيد برود
چيزيش
بجز غم نگشايد برود
از
سر سخن کسي نشاني ندهد
ژاژي
دو سه هر کسي بخايد برود
عاشق
که غم جان خرابش نرود
تا
جان بود از جان تب و تابش نرود
خاصيت
سيماب بود عاشق را
تا
کشته نگردد اضطرابش نرود
در
دل چو کجيست روي بر خاک چه سود
چون
زهر به دل رسيد ترياک چه سود
تو
ظاهر خود به جامه آراسته اي
دلهاي
پليد و جامه پاک چه سود
در
دل همه شرک و روي بر خاک چه سود
با
نفس پليد جامه پاک چه سود
زهرست
گناه و توبه ترياک وي است
چون
زهر به جان رسيد ترياک چه سود
روزي
که چراغ عمر خاموش شود
در
بستر مرگ عقل مدهوش شود
با
بي دردان مکن خدايا حشرم
ترسم
که محبتم فراموش شود
گر
دشمن مردان همگي حرق شود
هم
برق صفت به خويشتن برق شود
گر
سگ به مثل درون دريا برود
دريا
نشود پليد و سگ غرق شود
تا
مرد به تيغ عشق بي سر نشود
اندر
ره عشق و عاشقي بر نشود
هر
يار طلب کني و هم سر خواهي
آري
خواهي ولي ميسر نشود
تا
دل ز علايق جهان حر نشود
اندر
صدف وجود ما در نشود
پر
مي نشود کاسه سرها ز هوس
هر
کاسه که سرنگون بود پر نشود
هرگز
دلم از ياد تو غافل نشود
گر
جان بشود مهر تو از دل نشود
افتاده
ز روي تو در آيينه دل
عکسي
که به هيچ وجه زايل نشود
تا
مدرسه و مناره ويران نشود
اين
کار قلندري به سامان نشود
تا
ايمان کفر و کفر ايمان نشود
يک
بنده حقيقة مسلمان نشود
يک
ذره زحد خويش بيرون نشود
خودبينان
را معرفت افزون نشود
آن
فقر که مصطفي بر آن فخر آورد
آنجا
نرسي تا جگرت خون نشود
گفتي
که شب آيم ارچه بيگاه شود
شايد
که زبان خلق کوتاه شود
بر
خفته کجا نهان تواني کردن
کز
بوي خوش تو مرده آگاه شود
يا
رب برهانيم ز حرمان چه شود
راهي
دهيم به کوي عرفان چه شود
بس
گبر که از کرم مسلمان کردي
يک
گبر دگر کني مسلمان چه شود
آن
رشته که بر لعل لبت سوده شود
وز
نوش دهانت اشک آلوده شود
خواهم
که بدين سينه چاکم دوزي
شايد
که زغمهاي تو آسوده شود
روزي
که جمال دلبرم ديده شود
از
فرق سرم تا به قدم ديده شود
تا
من به هزار ديده رويش نگرم
آري
به دو ديده دوست کم ديده شود
ار
کشتن من دو چشم مستت خواهد
شک
نيست که طبع بت پرستت خواهد
ترسنده
از آنم که اگر بر دستت
من
کشته شوم که عذر دستت خواهد
دل
وصل تو اي مهر گسل مي خواهد
ايام
وصال متصل مي خواهد
مقصود
من از خداي باشد وصلت
اميد
چنان شود که دل مي خواهد
دلبر
دل خسته رايگان مي خواهد
بفرستم
گر دلش چنان مي خواهد
وانگه
به نظاره ديده بر ره بنهم
تا
مژده که آورد که جان ميخواهد
يک
نيم رخت الست منکم ببعيد
يک
نيم دگر ان عذابي لشديد
بر
گرد رخت نبشته يحي و يميت
من
مات من العشق فقد مات شهيد
آورد
صبا گلي ز گلزار اميد
يا
روح قدس شهپري افگند سفيد
يا
کرد صبا شق ورقي از خورشيد
يا
نامه يارست که آورد نويد
گوشم
چو حديث درد چشم تو شنيد
في
الحال دلم خون شد و از ديده چکيد
چشم
تو نکو شود به من چون نگري
تا
کور شود هر آنکه نتواند ديد
هر
چند که ديده روي خوب تو نديد
يک
گل ز گلستان وصال تو نچيد
اما
دل سودا زده در مدت عمر
جز
وصف جمال تو نه گفت و نه شنيد
معشوقه
خانگي به کاري نايد
کودل
برد و روي به کس ننمايد
معشوقه
خراباتي و مطرب بايد
تا
نيم شبان زنان و کوبان آيد
در
باغ روم کوي توام ياد آيد
بر
گل نگرم روي توام ياد آيد
در
سايه سرو اگر دمي بنشينم
سرو
قد دلجوي توام ياد آيد
ياد
تو کنم دلم به فرياد آيد
نام
تو برم عمر شده ياد آيد
هرگه
که مرا حديث تو ياد آيد
با
من در و ديوار به فرياد آيد
پيريم
ولي چو عشق را ساز آيد
هنگام
نشاط و طرب و ناز آيد
از
زلف رساي تو کمندي فگنيم
بر
گردن عمر رفته تا باز آيد
در
دوزخم ار زلف تو در چنگ آيد
از
حال بهشتيان مرا ننگ آيد
ور
بي تو به صحراي بهشتم خوانند
صحراي
بهشت بر دلم تنگ آيد
اي
خواجه ز فکر گور غم مي بايد
اندر
دل و ديده سوز و نم مي بايد
صد
وقت براي کار دنيا داري
يک
وقت به فکر گور هم مي بايد
چشمي
به سحاب همنشين مي بايد
خاطر
به نشاط خشمگين مي بايد
سر
بر سر دار و سينه بر سينه تيغ
آسايش
عاشقان چنين مي بايد
اي
عشق به درد تو سري مي بايد
صيد
تو ز من قوي تري مي بايد
من
مرغ به يک شعله کبابم بگذار
کين
آتش را سمندري مي بايد
آسان
گل باغ مدعا نتوان چيد
بي
سرزنش خار جفا نتوان چيد
بشکفته
گل مراد بر شاخ اميد
تا
سر ننهي به زير پا نتوان چيد
جانم
به لب از لعل خموش تو رسيد
از
لعل خموش باده نوش تو رسيد
گوش
تو شنيده ام که دردي دارد
درد
دل من مگر به گوش تو رسيد
گلزار
وفا ز خار من مي رويد
اخلاص
ز رهگذار من مي رويد
در
فکر تو دوش سر به زانو بودم
امروز
گل از کنار من مي رويد
يا
رب بدو نور ديده پيغمبر
يعني
بدو شمع دودمان حيدر
بر
حال من از عين عنايت بنگر
دارم
نظر آنکه نيفتم ز نظر
تا
چند حديث قامت و زلف نگار
تا
کي باشي تو طالب بوس و کنار
گر
زانکه نه اي دروغزن عاشق وار
در
عشق چو او هزار چون او بگذار
چشمم
که نداشت تاب نظاره يار
شد
اشک فشان به پيش آن سيم عذار
در
سيل سرشک عکس رخسارش ديد
نقش
عجبي بر آب زد آخر کار
سر
رشته دولت اي برادر به کف آر
وين
عمر گرامي به خسارت مگذار
دايم
همه جا با همه کس در همه کار
ميدار
نهفته چشم دل جانب يار
ناقوس
نواز گر ز من دارد عار
سجاده
نشين اگر ز من کرده کنار
من
نيز به رغم هر دو انداخته ام
تسبيح
در آتش، آتش اندر زنار
هر
در که ز بحر اشکم افتد به کنار
در
رشته جان خود کشم گوهروار
گيرم
به کفش چو سبحه در فرقت يار
يعني
که نمي زنم نفس جز بشمار
يا
رب بگشا گره ز کار من زار
رحمي
که زعقل عاجزم در همه کار
جز
در گه تو کي بودم در گاهي
محروم
ازين درم مکن يا غفار
بستان
رخ تو گلستان آرد بار
لعل
تو حيوت جاودان آرد بار
بر
خاک فشان قطره اي از لعل لبت
تا
بوم و بر زمانه جان آرد بار
گفتم:
چشمم، گفت: براهش ميدار
گفتم:
جگرم، گفت: پر آهش ميدار
گفتم
که: دلم، گفت: چه داري در دل
گفتم:
غم تو، گفت: نگاهش ميدار
يا
رب در دل به غير خود جا مگذار
در
ديده من گرد تمنا مگذار
گفتم
گفتم ز من نمي آيد هيچ
رحمي
رحمي مرا به من وامگذار
با
يار موافق آشنايي خوشتر
وز
همدم بي وفا جدايي خوشتر
چون
سلطنت زمانه بگذاشتنيست
پيوند
به ملک بينوايي خوشتر
يا
رب به کرم بر من درويش نگر
در
من منگر در کرم خويش نگر
هر
چند نيم لايق بخشايش تو
بر
حال من خسته دلريش نگر
لذات
جهان چشيده باشي همه عمر
با
يار خود آرميده باشي همه عمر
هم
آخر عمر رحلتت بايد کرد
خوابي
باشد که ديده باشي همه عمر
امروز
منم به زور بازو مغرور
يکتايي
من بود به عالم مشهور
من
همچو زمردم عدو چون افعي
در
ديده من نظر کند گردد کور
اي
پشت تو گرم کرده سنجاب و سمور
يکسان
به مذاق تو چه شيرين و چه شور
از
جانب عشق بانگ بر بانگ و تو کر
وز
جانب حسن عرض در عرض و تو کور
اي
در طلب تو عالمي در شر و شور
نزديک
تو درويش و توانگر همه عور
اي
با همه در حديث و گوش همه کر
وي
با همه در حضور و چشم همه کور
خورشيد
چو بر فلک زند رايت نور
در
پرتو آن خيره شود ديده ز دور
و
آن دم که کند ز پرده ابر ظهور
فالناظر
يجتليه من غير قصور
گر
دور فتادم از وصالت به ضرور
دارد
دلم از ياد تو صد نوع حضور
خاصيت
سايه تو دارم که مدام
نزديک
توام اگر چه مي افتم دور
هر
لقمه که بر خوان عوانست مخور
گر
نفس ترا راحت جانست مخور
گر
نفس ترا عسل نمايد بمثل
آن
خون دل پير زنانست مخور
در
بارگه جلالت اي عذر پذير
درياب
که من آمده ام زار و حقير
از
تو همه رحمتست و از من تقصير
من
هيچ نيم همه تويي دستم گير
در
بزم تو اي شوخ منم زار و اسير
وز
کشتن من هيچ نداري تقصير
با
غير سخن گويي کز رشک بسوز
سويم
نکني نگه که از غصه بمير
شمشير
بود ابروي آن بدر منير
و
آن ديده به خون خوردن چستست چو شير
از
يک سو شير و از دگر سو شمشير
مسکين
دل من ميان شير و شمشير
مجنون
و پريشان توام دستم گير
سرگشته
و حيران توام دستم گير
هر
بي سر و پا چو دستگيري دارد
من
بي سر و سامان توام دستم گير
اي
فضل تو دستگير من، دستم گير
سير
آمده ام ز خويشتن، دستم گير
تا
چند کنم توبه و تا کي شکنم
اي
توبه ده و توبه شکن، دستم گير
گفتم
که: دلم، گفت: کبابي کم گير
گفتم:
چشمم، گفت: سرابي کم گير
گفتم:
جانم، گفت: که در عالم عشق
بسيار
خرابست، خرابي کم گير
آگاه
بزي اي دل و آگاه بمير
چون
طالب منزلي تو در راه بمير
عشقست
بسان زندگاني ور نه
زينسان
که تويي خواه بزي خواه بمير
اي
سر تو در سينه هر محرم راز
پيوسته
در رحمت تو بر همه باز
هر
کس که به درگاه تو آورد نياز
محروم
ز درگاه تو کي گردد باز
تا
روي ترا بديدم اي شمع تراز
ني
کار کنم نه روزه دارم نه نماز
چون
با تو بوم مجاز من جمله نماز
چون
بي تو بوم نماز من جمله مجاز
در
خدمت تو چو صرف شد عمر دراز
گفتم
که مگر با تو شوم محرم راز
کي
دانستم که بعد چندين تک و تاز
در
تو نرسم وز دو جهان مانم باز
در
هر سحري با تو همي گويم راز
بر
درگه تو همي کنم عرض نياز
بي
منت بندگانت اي بنده نواز
کار
من بيچاره سرگشته بساز
من
بودم دوش و آن بت بنده نواز
از
من همه لابه بود و از وي همه ناز
شب
رفت و حديث ما به پايان نرسيد
شب
را چه گنه قصه ما بود دراز
گر
چشم تو در مقام ناز آيد باز
بيمار
تو بر سر نياز آيد باز
ور
حسن تو يک جلوه کند بر عارف
از
راه حقيقت به مجاز آيد باز
دل
جز ره عشق تو نپويد هرگز
جان
جز سخن عشق نگويد هرگز
صحراي
دلم عشق تو شورستان کرد
تا
مهر کسي در آن نرويد هرگز
داني
که مرا يار چه گفتست امروز
جز
ما به کسي در منگر ديده بدوز
از
چهره خويش آتشي افروزد
يعني
که بيا و در ره دوست بسوز
جهدي
بکن ار پند پذيري دو سه روز
تا
پيشتر از مرگ بميري دو سه روز
دنيا
زن پيريست چه باشد ار تو
با
پير زني انس نگيري دو سه روز
دل
خسته و جان فگار و مژگان خونريز
رفتم
بر آن يار و مه مهرانگيز
من
جاي نکرده گرم گردون به ستيز
زد
بانگ که هان چند نشيني برخيز
الله،
به فرياد من بي کس رس
فضل
و کرمت يار من بي کس بس
هر
کس به کسي و حضرتي مينازد
جز
حضرت تو ندارد اين بي کس کس
اي
جمله بي کسان عالم را کس
يک
جو کرمت تمام عالم را بس
من
بي کسم و تو بي کسان را ياري
يا
رب تو به فرياد من بي کس رس
نوروز
شد و جهان برآورد نفس
حاصل
زبهار عمر ما را غم و بس
از
قافله بهار نامد آواز
تا
لاله به باغ سر نگون ساخت جرس
دارم
دلکي غمين بيامرز و مپرس
صد
واقعه در کمين بيامرز و مپرس
شرمنده
شوم اگر بپرسي عملم
يا
اکرم اکرمين بيامرز و مپرس
در
دل درديست از تو پنهان که مپرس
تنگ
آمده چندان دلم از جان که مپرس
با
اين همه حال و در چنين تنگدلي
جا
کرده محبت تو چندانکه مپرس
اي
شوق تو در مذاق چندانکه مپرس
جان
را به تو اشتياق چندان که مپرس
آن
دست که داشتم به دامان وصال
بر
سر زدم از فراق چندان که مپرس
شاها
ز دعاي مرد آگاه بترس
وز
سوز دل و آه سحرگاه بترس
بر
لشکر و بر سپاه خود غره مشو
از
آمدن سيل به ناگاه بترس
اندر
صف دوستان ما باش و مترس
خاک
در آستان ما باش و مترس
گر
جمله جهان قصد به جان تو کنند
فارغ
دل شو، از آن ما باش و مترس
اي
آينه ذات تو ذات همه کس
مرآت
صفات تو صفات همه کس
ضامن
شدم از بهر نجات همه کس
بر
من بنويس سيئات همه کس
اي
واقف اسرار ضيمر همه کس
در
حالت عجز دستگير همه کس
يا
رب تو مرا توبه ده و عذر پذير
اي
توبه ده و عذرپذير همه کس
تا
در نزني به هرچه داري آتش
هرگز
نشود حقيقت حال تو خوش
اندر
يک دل دو دوستي نايد خوش
ما
را خواهي خطي به عالم درکش
چون
ذات تو منفي بود اي صاحب هش
از
نسبت افعال به خود باش خمش
شيرين
مثلي شنو مکن روي ترش
ثبت
العرش اولا ثم انقش
چون
تيشه مباش و جمله بر خود متراش
چون
رنده ز کار خويش بي بهره مباش
تعليم
ز اره گير در امر معاش
نيمي
سوي خود مي کش و نيمي مي پاش
در
ميدان آ با سپر و ترکش باش
سر
هيچ بخود مکش بما سرکش باش
گو
خواه زمانه آب و خواه آتش باش
تو
شاد بزي و در ميانه خوش باش
گر
قرب خدا ميطلبي دلجو باش
وندر
پس و پيش خلق نيکوگو باش
خواهي
که چو صبح صادق القول شوي
خورشيد
صفت با همه کس يک رو باش
شاهي
طلبي برو گداي همه باش
بيگانه
زخويش و آشناي همه باش
خواهي
که ترا چو تاج بر سر دارند
دست
همه گير و خاک پاي همه باش
چون
شب برسد ز صبح خيزان ميباش
چون
شام شود زاشک ريزان ميباش
آويز
در آنکه ناگزيرست ترا
وز
هر چه خلاف او گريزان ميباش
از
قد بلند يار و زلف پستش
وز
نرگس بي خمار بي مي مستش
ترسا
بکليسياي گبرم بيني
ناقوس
بدستي و بدستي دستش
دل
جاي تو شد و گر نه پر خون کنمش
در
ديده تويي و گر نه نه جيحون کنمش
اميد
وصال تست جان را ورنه
از
تن به هزار حيله بيرون کنمش
سوداي
توام در جنون مي زد دوش
درياي
دو ديده موج خون ميزد دوش
در
نيم شبي خيل خيال تو رسيد
ورنه جانم خيمه
برون ميزد دوش
قسمت
چهارم
دارم
گنهان ز قطره باران بيش
از
شرم گنه فگنده ام سر در پيش
آواز
آيد که سهل باشد درويش
تو
در خور خود کني و ما در خور خويش
در
خانه خود نشسته بودم دلريش
وز
بار گنه فگنده بودم سر پيش
بانگي
آمد که غم مخور اي درويش
تو
در خور خود کني و ما در خور خويش
شوخي
که به ديده بود دايم جايش
رفت
از نظرم سر و قد رعنايش
گشت
از پي او قطره ز نان مردم چشم
چندان
که زاشک آبله شد بر پايش
آتش
بدو دست خويش بر خرمن خويش
چون
خود زده ام چه نالم از دشمن خويش
کس
دشمن من نيست منم دشمن خويش
اي
واي من و دست من و دامن خويش
پيوسته
مرا ز خالق جسم و عرض
حقا
که همين بود و همينست غرض
کان
جسم لطيف را به خلوتگه ناز
فارغ
بينم هميشه ز آسيب مرض
اي
بر سر حرف اين و آن نازده خط
پندار
دويي دليل بعدست بخط
در
جمله کاينات بي سهو و غلط
يک
عين فحسب دان و يک ذات فقط
گشتي
به وقوف بر مواقف قانع
شد
قصد مقاصدت ز مقصد مانع
هرگز
نشود تا نکني کشف حجب
انوار
حقيقت از مطالع طالع
کي
باشد و کي لباس هستي شده شق
تابان
گشته جمال وجه مطلق
دل
در سطوات نور او مستهلک
جان
در غلبات شوق او مستغرق
دل
کرد بسي نگاه در دفتر عشق
جز
دوست نديد هيچ رو در خور عشق
چندانکه
رخت حسن نهد بر سر حسن
شوريده
دلم عشق نهد بر سر عشق
بر
عود دلم نواخت يک زمزمه عشق
زان
زمزمه ام ز پاي تا سر همه عشق
حقا
که به عهدها نيايم بيرون
از
عهده حق گزاري يک دمه عشق
ما
را شده است دين و آيين همه عشق
بستر
همه محنتست و بالين همه عشق
سبحان
الله رخي و چندين همه حسن
انالله
دلي و چندين همه عشق
خلقان
همه بر درگهت اي خالق پاک
هستند
پي قطره آبي غمناک
سقاي
سحاب را بفرما از لطف
تا
آب زند بر سر اين مشتي خاک
دامان
غناي عشق پاک آمد پاک
زآلودگي
نياز با مشتي خاک
چون
جلوه گر و نظارگي جمله خود اوست
گر
ما و تو در ميان نباشيم چه باک
گر
فضل کني ندارم از عالم باک
ور
عدل کني شوم به يک باره هلاک
روزي
صدبار گويم اي صانع پاک
مشتي
خاکم چه آيد از مشتي خاک
يا
من بک حاجتي و روحي بيديک
عن
غيرک اعرضت و اقبلت عليک
مالي
عمل صالح استظهر به
الجات
عليک واثقا خذ بيديک
بر
چهره ندارم زمسلماني رنگ
بر
من دارد شرف سگ اهل فرنگ
آن
رو سيهم که باشد از بودن من
دوزخ
را ننگ و اهل دوزخ را ننگ
تا
شير بدم شکار من بود پلنگ
پيروز
شدم به هرچه کردم آهنگ
تا
عشق ترا به بر درآوردم تنگ
از
بيشه برون کرد مرا روبه لنگ
در
عشق تو اي نگار پر کينه و جنگ
گشتيم
سرا پاي جهان با دل تنگ
شد
دست زکار و ماند پا از رفتار
اين
بس که به سر زديم و آن بس که به سنگ
دستي
که زدي به ناز در زلف تو چنگ
چشمي
که زديدنت زدل بردي زنگ
آن
چشم ببست بي توام ديده به خون
و
آن دست بکوفت بي توام سينه به سنگ
پرسيد
کسي منزل آن مهر گسل
گفتم
که: دل منست او را منزل
گفتا
که: دلت کجاست؟ گفتم: بر او
پرسيد
که: او کجاست؟ گفتم: در دل
درماند
کسي که بست در خوبان دل
وز
مهر بتان نگشت پيوند گسل
در
صورت گل معني جان ديد و بماند
پاي
دل او تا به قيامت در گل
شيداي
ترا روح مقدس منزل
سوداي
ترا عقل مجرد محمل
سياح
جهان معرفت يعني دل
در
بحر غمت دست به سر پاي به گل
اي
عهد تو عهد دوستان سر پل
از
مهر تو کين خيزد و از قهر تو ذل
پر
مشغله و ميان تهي همچو دهل
اي
يک شبه همچو شمع و يک روزه چو گل
در
باغ کجا روم که نالد بلبل
بي
تو چه کنم جلوه سرو و سنبل
يا
قد تو هست آنچه ميدارد سرو
يا
روي تو هست آنچه ميدارد گل
اي
چارده ساله مه که در حسن و جمال
همچون
مه چارده رسيدي بکمال
يا
رب نرسد به حسنت آسيب زوال
در
چارده سالگي بماني صد سال
مي
رست زدشت خاوران لاله آل
چون
دانه اشک عاشقان در مه و سال
بنمود
چو روي دوست از پرده جمال
چون
صورت حال من شدش صورت حال
هر
نعت که از قبيل خيرست و کمال
باشد
ز نعوت ذات پاک متعال
هر
وصف که در حساب شرست و وبال
دارد
به قصور قابليات مآل
يا
رب به علي بن ابي طالب و آل
آن
شير خدا و بر جهان جل جلال
کاندر
سه مکان رسي به فرياد همه
اندر
دم نزع و قبر هنگام سؤال
گر
با غم عشق سازگار آيد دل
بر
مرکب آرزو سوار آيد دل
گر
دل نبود کجا وطن سازد عشق
ور
عشق نباشد به چه کار آيد دل
هر
جا که وجود کرده سيرست اي دل
مي
دان به يقين که محض خيرست اي دل
هر
شر ز عدم بود، عدم غير وجود
پس
شر همه مقتضاي غيرست اي دل
چندت
گفتم که ديده بردوز اي دل
در
راه بلا فتنه ميندوز اي دل
اکنون
که شدي عاشق و بدروز اي دل
تن
درده و جان کن و جگر سوز اي دل
در
عشق چه به ز بردباري اي دل
گويم
به تو يک سخن زياري اي دل
هر
چند رسد ز يار خواري اي دل
زنهار
به روي او نياري اي دل
با
خود در وصل تو گشودن مشکل
دل
را به فراق آزمودن مشکل
مشکل
حالي و طرفه مشکل حالي
بودن
مشکل با تو، نبودن مشکل
با
اهل زمانه آشنايي مشکل
با
چرخ کهن ستيزه رايي مشکل
از
جان و جهان قطع نمودن آسان
در
هم زدن دل به جدايي مشکل
بر
لوح عدم لوايح نور قدم
لايح
گرديد و نه درين سر محرم
حق
را مشمر جدا ز عالم زيراک
عالم
در حق حقست و حق در عالم
رنجورم
و در دل از تو دارم صد غم
بي
لعل لبت حريف دردم همه دم
زين
عمر ملولم من مسکين غريب
خواهد
شود آرامگهم کوي عدم
گر
پاره کني مرا ز سر تا به قدم
موجود
شوم ز عشق تو من ز عدم
جاني
دارم ز عشق تو کرده رقم
خواهيش
به شادي کش و خواهيش به غم
من
دانگي و نيم داشتم حبه کم
دو
کوزه نبيد خريده ام پاره کم
بر
بربط ما نه زير ماندست و نه بم
تا
کي گويي قلندري و غم و غم
از
گردش افلاک و نفاق انجم
سر
رشته کار خويشتن کردم گم
از
پاي فتاده ام مرا دست بگير
اي
قبله هفتم اي امام هشتم
هم
در ره معرفت بسي تاخته ام
هم
در صف عالمان سر انداخته ام
چون
پرده ز پيش خويش برداشته ام
بشناخته
ام که هيچ نشناخته ام
حک
کردني است آنچه بنگاشته ام
افگندني
است آنچه برداشته ام
باطل
بودست آنچه پنداشته ام
حاصل
که به هرزه عمر بگذاشته ام
بستم
دم مار و دم عقرب بستم
نيش
و دمشان بيکدگر پيوستم
شجن
قرنين قرنين خواندم
بر
نوح نبي سلام دادم رستم
گر
من گنه جمله جهان کردستم
عفو
تو اميدست که گيرد دستم
گفتي
که به روز عجز دستت گيرم
عاجزتر
ازين مخواه کاکنون هستم
تب
را شبخون زدم در آتش کشتم
يک
چند به تعويذ کتابش کشتم
بازش
يک بار در عرق کردم غرق
چون
لشکر فرعون در آبش کشتم
ديريست
که تير فقر را آماجم
بر
طارم افلاک فلاکت تاجم
يک
شمه ز مفلسي خود برگويم
چندانکه
خدا غنيست من محتاجم
هر
چند به صورت از تو دور افتادم
زنهار
مبر ظن که شدي از يادم
در
کوي وفاي تو اگر خاک شوم
زانجا
نتواند که ربايد بادم
دي
بر سر گور ذله غارت گردم
مر
پاکان را جنب زيارت کردم
شکرانه
آنکه روزه خوردم رمضان
در
عيد نماز بي طهارت کردم
يا
رب من اگر گناه بي حد کردم
دانم
به يقين که بر تن خود کردم
از
هرچه مخالف رضاي تو بود
برگشتم
و توبه کردم و بد کردم
تا
چند به گرد سر ايمان گردم
وقتست
کز افعال پشيمان گردم
خاکم
ز کليسيا و آبم ز شراب
کافرتر
از آنم که مسلمان گردم
عودم
چو نبود چوب بيد آوردم
روي
سيه و موي سپيد آوردم
چون
خود گفتي که نااميدي کفرست
فرمان
تو بردم و اميد آوردم
اندوه
تو از دل حزين مي دزدم
نامت
ز زبان آن و اين مي دزدم
مي
نالم و قفل بر دهان مي فگنم
مي
گرديم و خون در آستين مي دزدم
گر
خاک تويي خاک ترا خاک شدم
چون
خاک ترا خاک شدم پاک شدم
غم
سوي تو هرگز گذري مي نکند
آخر
چه غمت از آنکه غمناک شدم
اندر
طلب يار چو مردانه شدم
اول
قدم از وجود بيگانه شدم
او
علم نمي شنيد لب بر بستم
او
عقل نمي خريد ديوانه شدم
آنان
که به نام نيک مي خوانندم
احوال
درون بد نمي دانندم
گز
زانکه درون برون بگردانندم
مستوجب
آنم که بسوزانندم
چونان
شده ام که ديد نتوانندم
تا
پيش تواي نگار بنشانندم
خورشيد
تويي به ذره من مانندم
چون
ذره به خورشيد همي دانندم
گر
خلق چنانکه من منم دانندم
همچون
سگ ز در بدر رانندم
ور
زانکه درون برون بگردانندم
مستوجب
آنم که بسوزانندم
آن
دم که حديث عاشقي بشنودم
جان
و دل و ديده را به غم فرسودم
مي
پنداشتم عاشق و معشوق دواند
چون
هر دو يکيست من خود احول بودم
عمري
به هوس باد هوي پيمودم
در
هر کاري خون جگر پالودم
در
هر چه زدم دست زغم فرسودم
دست
از همه باز داشتم آسودم
من
از تو جدا نبوده ام تا بودم
اينست
دليل طالع مسعودم
در
ذات تو ناپديدم ار معدومم
وز
نور تو ظاهرم اگر موجودم
هرگز
نبود شکست کس مقصودم
آزرده
نشد دلي ز من تا بودم
صد
شکر که چشم عيب بينم کورست
شادم
که حسود نيستم محسودم
در
کوي تو من سوخته دامن بودم
وز
آتش غم سوخته خرمن بودم
آري
جانا دوش به بامت بودم
گفتي
دزدست دزد نبد من بودم
در
وصل تو پيوسته به گلشن بودم
در
هجر تو با ناله و شيون بودم
گفتم
به دعا که چشم بد دور ز تو
اي
دوست مگر چشم بدت من بودم
يک
چند دويدم و قدم فرسودم
آخر
بي تو پديد نامد سودم
تا
دست به بيعت وفايت سودم
در
خانه نشستم و فرو آسودم
ز
آميزش جان و تن تويي مقصودم
وز
مردن و زيستن تويي مقصودم
تو
دير بزي که من برفتم ز ميان
گر
من گويم، ز من تويي مقصودم
در
خواب جمال يار خود ميديدم
وز
باغ وصال او گلي مي چيدم
مرغ
سحري زخواب بيدارم کرد
اي
کاش که بيدار نمي گرديدم
روزي
ز پي گلاب مي گرديدم
پژمرده
عذار گل در آتش ديدم
گفتم
که چه کرده اي که ميسوزندت
گفتا
که درين باغ دمي خنديدم
ديشب
که بکوي يار مي گرديدم
داني
که پي چه کار مي گرديدم
قربان
خلاف وعده اش مي گشتم
گرد
سر انتظار مي گرديدم
گر
در سفرم تويي رفيق سفرم
ور
در حضرم تويي انيس حضرم
القصه
بهر کجا که باشد گذرم
جز
تو نبود هيچ کسي در نظرم
گر
دست تضرع به دعا بردارم
بيخ
و بن کوهها ز جا بردارم
ليکن
ز تفضلات معبود احد
فاصبر
صبرا جميل را بردارم
يا
رب چو به وحدتت يقين مي دارم
ايمان
به تو عالم آفرين مي دارم
دارم
لب خشک و ديده تر بپذير
کز
خشک و تر جهان همين مي دارم
از
هجر تو اي نگار اندر نارم
مي
سوزم ازين درد و دم اندر نآرم
تا
دست به گردن تو اندر نآرم
آغشته
به خون چو دانه اندر نارم
از
خاک درت رخت اقامت نبرم
وز
دست غمت جان به سلامت نبرم
بردار
نقاب از رخ و بنماي جمال
تا
حسرت آن رخ به قيامت نبرم
آزرده
ترم گر چه کم آزار ترم
بي
يار ترم گر چه وفادار ترم
با
هر که وفا و صبر من کردم بيش
سبحان
الله به چشم او خوارترم
جهدي
بکنم که دل زجان برگيرم
راه
سر کوي دلستان برگيرم
چون
پرده ميان من و دلدار منم
برخيزم
و خود را ز ميان برگيرم
ساقي
اگرم مي ندهي مي ميرم
ور
ساغر مي ز کف نهي مي ميرم
پيمانه
هر که پر شود مي ميرد
پيمانه
من چو شد تهي مي ميرم
نه
از سر کار با خلل مي ترسم
نه
نيز ز تقصير عمل مي ترسم
ترسم
ز گناه نيست آمرزش هست
از
سابقه روز ازل مي ترسم
تا
ظن نبري کز آن جهان مي ترسم
وز
مردن و از کندن جان مي ترسم
چون
مرگ حقست من چرا ترسم ازو
من
خويش پرستم و از آن مي ترسم
مشهود
و خفي چو گنج دقيانوسم
پيدا
و نهان چو شمع در فانوسم
القصه
درين چمن چو بيد مجنون
مي
بالم و در ترقي معکوسم
عيبم
مکن اي خواجه اگر مي نوشم
در
عاشقي و باده پرستي کوشم
تا
هشيارم نشسته با اغيارم
چون
بي هوشم به يار هم آغوشم
يا
رب ز گناه زشت خود منفعلم
وز
قول بد و فعل بد خود خجلم
فيضي
به دلم ز عالم قدس رسان
تا
محو شود خيال باطل ز دلم
از
جمله دردهاي بي درمانم
وز
جمله سوز داغ بي پايانم
سوزنده
تر آنست که چون مردم چشم
در
چشم مني و ديدنت نتوانم
زان
دم که قرين محنت وافغانم
هر
لحظه ز هجران به لب آيد جانم
محروم
ز خاک آستانت زانم
کز
سيل سرشک خود گذر نتوانم
يک
روز بيوفتي تو در ميدانم
آن
روز هنوز در خم چوگانم
گفتي
سخني و کوفتي برجانم
آن
کشت مرا و من غلام آنم
بي
مهري آن بهانه جو مي دانم
بي
درد و ستم عادت او مي دانم
جز
جور و جفا عادت آن بدخو ني
من
شيوه يار خود نکو مي دانم
رويت
بينم چو چشم را باز کنم
تن
دل شودم چو با تويي راز کنم
جز
نام تو پاسخ ندهد هيچ کسي
هر
جا که به نام خلق آواز کنم
بي
روي تو راي استقامت نکنم
کس
را به هواي تو ملامت نکنم
در
جستن وصل تو اقامت نکنم
از
عشق تو توبه تا قيامت نکنم
از
بيم رقيب طوف کويت نکنم
وز
طعنه خلق گفتگويت نکنم
لب
بستم و از پاي نشستم اما
اين
نتوانم که آرزويت نکنم
با
چشم تو ياد نرگس تر نکنم
بي
لعل تو آرزوي کوثر نکنم
گر
خضر به من بي تو دهد آب حيات
کافر
باشم که بي تو لب تر نکنم
با
درد تو انديشه درمان نکنم
با
زلف تو آرزوي ايمان نکنم
جانا
تو اگر جان طلبي خوش باشد
انديشه
جان براي جانان نکنم
عشق
تو ز خاص و عام پنهان چه کنم
دردي
که ز حد گذشت درمان چه کنم
خواهم
که دلم به ديگري ميل کند
من
خواهم و دل نخواهد اي جان چه کنم
يادت
کنم ار شاد و اگر غمگينم
نامت
برم ار خيزم اگر بنشينم
با
ياد تو خو کرده ام اي دوست چنانک
در
هرچه نظر کنم ترا مي بينم
آن
بخت ندارم که به کامت بينم
يا
در گذري هم به سلامت بينم
وصل
تو بهيچگونه دستم نايد
نامت
بنويسم و به نامت بينم
تا
بردي ازين ديار تشريف قدوم
بر
دل رقم شوق تو دارم مرقوم
اين
قصه مرا کشت که هنگام وداع
از
دولت ديدار تو گشتم محروم
غمناکم
و از کوي تو با غم نروم
جز
شاد و اميدوار و خرم نروم
از
درگه همچو تو کريمي هرگز
نوميد
کسي نرفت و من هم نروم
يا
رب تو چنان کن که پريشان نشوم
محتاج
برادران و خويشان نشوم
بي
منت خلق خود مرا روزي ده
تا
از در تو بر در ايشان نشوم
هر
چند گهي زعشق بيگانه شوم
با
عافيت کنشت و همخانه شوم
ناگاه
پري رخي بمن بر گذرد
برگردم
زان حديث و ديوانه شوم
هيهات
که باز بوي مي مي شنوم
آوازه
هاي و هوي و هي مي شنوم
از
گوش دلم سر الهي هر دم
حق
ميگويد ولي ز ني مي شنوم
داني
که چها چها چها ميخواهم
وصل
تو من بي سر و پا مي خواهم
فرياد
و فغان و ناله ام داني چيست
يعني
که ترا ترا ترا مي خواهم
اي
دوست طواف خانه ات مي خواهم
بوسيدن
آستانه ات مي خواهم
بي
منت خلق توشه اين ره را
مي
خواهم و از خزانه ات مي خواهم
ني
باغ به بستان نه چمن مي خواهم
ني
سرو و نه گل نه ياسمن مي خواهم
خواهم
زخداي خويش کنجي که در آن
من
باشم و آن کسي که من مي خواهم
سرمايه
غم ز دست آسان ندهم
دل
بر نکنم زدوست تا جان ندهم
از
دوست که يادگار دردي دارم
آن
درد به صد هزار درمان ندهم
در
کوي تو سر در سر خنجر بنهم
چون
مهره جان عشق تو در بر بنهم
نامردم
اگر عشق تو از دل بکنم
سوداي
تو کافرم گر از سر بنهم
دارم
ز خدا خواهش جنات نعيم
زاهد
به ثواب و من به اميد عظيم
من
دست تهي ميروم او تحفه به دست
تا
زين دو کدام خوش کند طبع کريم
دي
تازه گلي ز گلشن آورد نسيم
کز
نکهت آن مشام جان يافت شميم
ني
ني غلطم که صفحه اي بود از سيم
مشکين
رقمش معطر از خلق کريم
ما
بين دو عين يار از نون تا ميم
بيني
الفي کشيده بر صفحه سيم
ني
ني غلطم که از کمال اعجاز
انگشت
نبيست کرده مه را بدو نيم
چون
دايره ما ز پوست پوشان توايم
در
دايره حلقه بگوشان توايم
گر
بنوازي زجان خروشان توايم
ور
ننوازي هم از خموشان توايم
هر
چند زکار خود خبردار نه ايم
بيهوده
تماشاگر گلزار نه ايم
بر
حاشيه کتاب چون نقطه شک
بي
کارنه ايم اگر چه در کار نه ايم
افسوس
که ما عاقبت انديش نه ايم
داريم
لباس فقر و درويش نه ايم
اين
کبر و مني جمله از آنست که ما
قانع
به نصيب و قسمت خويش نه ايم
با
ياد تو با ديده تر مي آيم
وز
باده شوق بي خبر مي آيم
ايام
فراق چون به سرآمده است
من
نيز به سوي تو به سر مي آيم
مادر
ره سوداي تو منزل کرديم
سوزيست
در آتشي که در دل کرديم
در
شهر مراميان چشم مي خوانند
نيکو
نامي ز عشق حاصل کرديم
هر
چند که دل به وصل شادان کرديم
ديديم
که خاطرت پريشان کرديم
خوش
باش که ما خوي به هجران کرديم
بر
خود دشوار و بر تو آسان کرديم
ما
طي بساط ملک هستي کرديم
بي
نقض خودي خداپرستي کرديم
بر
ما مي وصل نيک مي پيوندد
تف
بر رخ مي که زود مستي کرديم
ما
با مي و مستي سر تقوي داريم
دنيي
طلبيم و ميل عقبي داريم
کي
دنيي و دين هر دو بهم آيد راست
اينست
که ما نه دين نه دنيي داريم
شمعم
که همه نهان فرو مي گريم
مي
خندم و هر زمان فرو مي گريم
چون
هيچ کس از گريه من آگه نيست
خوش
خوش بميان جان فرو مي گريم
ما
جز به غم عشق تو سر نفرازيم
تا
سر داريم در غمت دربازيم
گر
تو سر ما بي سر و سامان داري
ماييم
و سري در قدمت اندازيم
در
مصطبها درد کشان ما باشيم
بدنامي
را نام و نشان ما باشيم
از
بد بتراني که تو شان مي بيني
چون
نيک ببيني بدشان ما باشيم
يک
جو غم ايام نداريم خوشيم
گر
چاشت بود شام نداريم خوشيم
چون
پخته به ما ميرسد از مطبخ غيب
از
کس طمع خام نداريم خوشيم
ببريد
ز من نگار هم خانگيم
بدريد
به تن لباس فرزانگيم
مجنون
به نصيحت دلم آمده است
بنگر
به کجا رسيده ديوانگيم
ما
قبله طاعت آن دو رو مي دانيم
ايمان
سر زلف مشکبو مي دانيم
با
اين همه دلدار به ما نيکو نيست
ما
طالع خويش را نکو مي دانيم
من
لايق عشق و درد عشق تو نيم
زنهار
که هم نبرد عشق تو نيم
چون
آتش عشق تو بر آرد شعله
من دانم و من که
مرد عشق تو نيم
قسمت
پنجم
در
حضرت پادشاه دوران ماييم
در
دايره وجود سلطان ماييم
منظور
خلايقست اين سينه ما
پس
جام جهان نماي خلقان ماييم
افتاده
منم به گوشه بيت حزن
غمهاي
جهان مونس غمخانه من
يا
رب تو به فضل خويش دندانم را
بخشاي
به روح حضرت ويس قرن
اي
چشم من از ديدن رويت روشن
از
ديدن رويت شده خرم دل من
رويت
شده گل، خرم و خندان گشته
روشن
مه من گشته ز رويت دل من
اي
دوست ترا به جملگي گشتم من
حقا
که درين سخن نه زرقست و نه فن
گر
تو زوجود خود برون جستي پاک
شايد
صنما به جاي تو هستم من
بگريختم
از عشق تو اي سيمين تن
باشد
که زغم باز رهم مسکين من
عشق
آمد واز نيم رهم باز آورد
ماننده
خونيان رسن در گردن
فرياد
ز دست فلک بي سر و بن
کاندر
بر من نه نو بهشت و نه کهن
با
اين همه نيز شکر ميبايد کرد
گر
زين بترم کند که گويد که مکن
اي
خالق ذوالجلال وحي رحمان
سازنده
کارهاي بي سامانان
خصمان
مرا مطيع من مي گردان
بي
رحمان را رحيم من مي گردان
بحريست
وجود جاودان موج زنان
زان
بحر نديده غير موج اهل جهان
از
باطن بحر موج بين گشته عيان
بر
ظاهر بحر و بحر در موج نهان
جانست
و زبانست زبان دشمن جان
گر
جانت بکارست نگه دار زبان
شيرين
سخني بگفت شاه صنمان
سر
برگ درختست، زبان باد خزان
چندين
چه زني نظاره گرد ميدان
اينجا
دم اژدهاست و زخم پيلان
تا
هر که در آيد بنهد او دل و جان
فارغ
چه کند گرد سراي سلطان
رفتم
به طبيب و گفتم از درد نهان
گفتا:
از غير دوست بر بند زبان
گفتم
که: غذا؟ گفت: همين خون جگر
گفتم:
پرهيز؟ گفت: از هر دو جهان
رويت
درياي حسن و لعلت مرجان
زلفت
عنبر صدف دهان در دندان
ابرو
کشتي و چين پيشاني موج
گرداب
بلا غبغب و چشمت طوفان
فرياد
و فغان که باز در کوي مغان
مي
خواره ز مي نه نام يابد نه نشان
زانگونه
نهان گشت که بر خلق جهان
گشتست
نهان گشتن او نيز نهان
هستي
به صفاتي که درو بود نهان
دارد
سريان در همه اعيان جهان
هر
وصف زعيني که بود قابل آن
بر
قدر قبول عين گشتست عيان
آن
دوست که هست عشق او دشمن جان
بر
باد همي دهد غمش خرمن جان
من
در طلبش دربدر و کوي به کوي
او
در دل و کرده دست در گردن جان
يا
رب ز قناعتم توانگر گردان
وز
نور يقين دلم منور گردان
روزي
من سوخته سرگردان
بي
منت مخلوق ميسر گردان
يا
رب زدو کون بي نيازم گردان
وز
افسر فقر سرفرازم گردان
در
راه طلب محرم رازم گردان
زان
ره که نه سوي تست بازم گردان
يا
رب ز کمال لطف خاصم گردان
واقف
بحقايق خواصم گردان
از
عقل جفا کار دل افگار شدم
ديوانه
خود کن و خلاصم گردان
دارم
گله از درد نه چندان چندان
با
گريه توان گفت نه خندان خندان
در
و گهرم جمله بتاراج برفت
آن
در و گهر چه بود دندان دندان
دنيا
گذران، محنت دنيا گذران
ني
بر پدران ماند و ني بر پسران
تا
بتواني عمر به طاعت گذران
بنگر
که فلک چه ميکند با دگران
بر
گوش دلم ز غيب آواز رسان
مرغ
دل خسته را به پرواز رسان
يا
رب که به دوستي مردان رهت
اين
گمشده مرا به من باز رسان
يا
رب تو مرا به يار دمساز رسان
آوازه
دردم بهم آواز رسان
آن
کس که من از فراق او غمگينم
او
را به من و مرا به او بازرسان
قومي
که حقست قبله همتشان
تا
سر داري مکش سر از خدمتشان
آنرا
که چشيده زهر آفاق زدهر
خاصيت
ترياق دهد صحبتشان
فرياد
ز شب روي و شب رنگيشان
وز
چشم سياه و صورت زنگيشان
از
اول شب تا به دم آخر شب
اينها
همه در رقص و منم چنگيشان
رخسار
تو بي نقاب ديدن نتوان
ديدار
تو بي حجاب ديدن نتوان
مادام
که در کمال اشراق بود
سر
چشمه آفتاب ديدن نتوان
با
گلرخ خويش گفتم: اي غنچه دهان
هر
لحظه مپوش چهره چون عشوه دهان
زد
خنده که: من بعکس خوبان جهان
در
پرده عيان باشم و بي پرده نهان
حاصل
زدر تو دايما کام جهان
لطف
تو بود باعث آرام جهان
با
فيض خدا تا بابد تابان باد
مهر
علمت مدام بر بام جهان
بنگر
به جهان سر الهي پنهان
چون
آب حيات در سياهي پنهان
پيدا
آمد ز بحر ماهي انبوه
شد
بحر ز انبوهي ماهي پنهان
چون
حق به تفاصيل شئون گشت بيان
مشهود
شد اين عالم پر سود و زيان
گر
باز روند عالم و عالميان
با
رتبه اجمال حق آيند عيان
سودت
نکند به خانه در بنشستن
دامنت
به دامنم ببايد بستن
کان
روز که دست ما به دامان تواست
ما
را نتوان ز دامنت بگسستن
پل
بر زبر محيط قلزم بستن
راه
گردش به چرخ و انجم بستن
نيش
و دم مار و دم کژدم بستن
بتوان
نتوان دهان مردم بستن
از
ساحت دل غبار کثرت رفتن
به
زانکه به هرزه در وحدت سفتن
مغرور
سخن مشو که توحيد خدا
واحد
ديدن بود نه واحد گفتن
عشق
آن صفتي نيست که بتوان گفتن
وين
در به سر الماس نشايد سفتن
سوداست
که مي پزيم والله که عشق
بکر
آمد و بکر هم بخواهد رفتن
از
باده بروي شيخ رنگ آوردن
اسلام
ز جانب فرنگ آوردن
ناقوس
به کعبه در درنگ آوردن
بتوان
نتوان ترا بچنگ آوردن
تا
لعل تو دلفروز خواهد بودن
کارم
همه آه و سوز خواهد بودن
گفتي
که بخانه تو آيم روزي
آن
روز کدام روز خواهد بودن
سهلست
مرا بر سر خنجر بودن
يا
بهر مراد خويش بي سر بودن
تو
آمده اي که کافري را بکشي
غازي
چو تويي خوشست کافر بودن
دنيا
نسزد ازو مشوش بودن
از
سوز غمش دمي در آتش بودن
ما
هيچ و جهان هيچ و غم و شادي هيچ
خوش
نيست براي هيچ ناخوش بودن
در
راه خدا حجاب شد يک سو زن
رو
جمله کار خويش را يک سو زن
در
مانده نفس خويش گشتي و ترا
يک
سو غم مال و دختر و يک سو زن
يا
رب تو زخواب ناز بيدارش کن
وز
مستي حسن خويش هشيارش کن
يا
بي خبرش کن که نداند خود را
يا
آنکه زحال خود خبردارش کن
يک
لحظه چراغ آرزوهاپف کن
قطع
نظر از جمال هر يوسف کن
زين
شهد يک انگشت به کام تو کشم
از
لذت اگر مست نگردي تف کن
خواهي
که کسي شوي زهستي کم کن
ناخورده
شراب وصل مستي کم کن
با
زلف بتان دراز دستي کم کن
بت
را چه گنه تو بت پرستي کم کن
درويشي
کن قصد در شاه مکن
وز
دامن فقر دست کوتاه مکن
اندر
دهن مار شو و مال مجوي
در
چاه نشين و طلب جاه مکن
گفتم
که: رخم به رنگ چون کاه مکن
کس
را ز من و کار من آگاه مکن
گفتا
که: اگر وصال ما مي طلبي
گر
ميکشمت دم مزن و آه مکن
يا
رب تو به فضل مشکلم آسان کن
از
فضل و کرم درد مرا درمان کن
بر
من منگر که بي کس و بي هنرم
هر
چيز که لايق تو باشد آن کن
يا
رب نظري بر من سرگردان کن
لطفي
بمن دلشده حيران کن
با
من مکن آنچه من سزاي آنم
آنچ
از کرم و لطف تو زيبد آن کن
اي
غم گذري به کوي بدنامان کن
فکر
من سرگشته بي سامان کن
زان
ساغر لبريز که پر مي ز غمست
يک
جرعه به کار بي سرانجامان کن
اي
نه دله ده دله هر ده يله کن
صراف
وجود باش و خود را چله کن
يک
صبح با خلاص بيا بر در دوست
گر
کام تو بر نيامد آنگه گله کن
در
درگه ما دوستي يک دله کن
هر
چيز که غيرماست آنرا يله کن
يک
صبح به اخلاص بيا بر در ما
گر
کار تو بر نيامد آنگه گله کن
اي
شمع چو ابر گريه و زاري کن
وي
آه جگر سوز سپه داري کن
چون
بهره وصل او نداري اي دل
دندان
بجگر نه و جگر خواري کن
اي
ناله گرت دميست اظهاري کن
و
آن غافل مست را خبرداري کن
اي
دست محبت ولايت بدر آي
وي
باطن شرع دوستي کاري کن
افعال
بدم ز خلق پنهان مي کن
دشوار
جهان بر دلم آسان مي کن
امروز
خوشم به دار و فردا با من
آنچ
از کرم تو مي سزد آن مي کن
رازي
که به شب لب تو گويد با من
گفتار
زبان نگرددش پيرامن
زان
سر به گريبان سخن برنارد
پيراهن
حرف تنگ دارد دامن
عاشق
من و ديوانه من و شيدا من
شهره
من و افسانه من و رسوا من
کافر
من و بت پرست من ترسا من
اينها
من و صد بار بتر زينها من
اي
زلف مسلسلت بلاي دل من
وي
لعل لبت گره گشاي دل من
من
دل ندهم به کس براي دل تو
تو
دل به کسي مده براي دل من
اي
عشق تو مايه جنون دل من
حسن
رخ تو ريخته خون دل من
من
دانم و دل که در وصالت چونم
کس
را چه خبر ز اندرون دل من
شد
ديده به عشق رهنمون دل من
تا
کرد پر از غصه درون دل من
زنهار
اگر دلم بماند روزي
از
ديده طلب کنيد خون دل من
بختي
نه که با دوست در آميزم من
صبري
نه که از عشق بپرهيزم من
دستي
نه که با قضا در آويزم من
پايي
نه که از دست تو بگريزم من
اي
آنکه تراست عار از ديدن من
مهرت
باشد بجاي جان در تن من
آن
دست نگار بسته خواهم که زني
با
خون هزار کشته در گردن من
اي
گشته سراسيمه به درياي تو من
وي
از تو و خود گم شده در راي تو من
من
در تو کجا رسم که در ذات و صفات
پنهاني
من تويي و پيداي تو من
سلطان
گويد که نقد گنجينه من
صوفي
گويد که دلق پشمينه من
عاشق
گويد که درد ديرينه من
من
دانم و من که چيست در سينه من
اسرار
ازل را نه تو داني و نه من
وين
حرف معما نه تو خواني و نه من
هست
از پس پرده گفتگوي من و تو
چون
پرده در افتد نه تو ماني و نه من
زد
شعله به دل آتش پنهاني من
زاندازه
گذشت محنت جاني من
معذورم
اگر سخن پريشان افتاد
معلوم
شود مگر پريشاني من
دارم
ز جفاي فلک آينه گون
وز
گردش اين سپهر خس پرور دون
از
ديده رخي همچو پياله همه اشک
وز
سينه دلي همچو صراحي همه خون
شوريده
دلي و غصه گردون گردون
گريان
چشمي و اشک جيحون جيحون
کاهيده
تني و شعله خرمن خرمن
هر
شعله ز کوه قاف افزون افزون
فرياد
ز دست فلک آينه گون
کز
جور و جفاي او جگر دارم خون
روزي
به هزار غم به شب مي آرم
تا
خود فلک از پرده چه آرد بيرون
تا
گرد رخ تو سنبل آمد بيرون
صد
ناله ز من چون بلبل آمد بيرون
پيوسته
ز گل سبزه برون مي آيد
اين
طرفه که از سبزه گل آمد بيرون
در
راه يگانگي نه کفرست و نه دين
يک
گام زخود برون نه و راه ببين
اي
جان جهان تو راه اسلام گزين
با
مار سيه نشين و با ما منشين
گر
سقف سپهر گردد آيينه چين
ور
تخته فولاد شود روي زمين
از
روزي تو کم نشود دان به يقين
ميدان
که چنينست و چنينست و چنين
گر
صفحه فولاد شود روي زمين
در
صحن سپهر گردد آيينه چين
از
روزي تو کم نشود يک سر موي
حقا
که چنينست و چنينست و چنين
اي
در همه شان ذات تو پاک از شين
نه
در حق تو کيف توان گفت نه اين
از
روي تعقل همه غيرند و صفات
ذاتت
بود از روي تحقق همه عين
يا
رب به رسالت رسول الثقلين
يا
رب به غزا کننده بدر و حنين
عصيان
مرا دو حصه کن در عرصات
نيمي
به حسن ببخش و نيمي به حسين
بر
ذره نشينم بچمد تختم بين
موري
بدو منزل ببرد رختم بين
گر
لقمه مثل ز قرص خورشيد کنم
تاريکي
سينه آورد بختم بين
هان
ياران هوي و ها جوانمردان هو
مردي
کني و نگاه داري سر کو
گر
تير چنان رسد که بشکافد مو
بايد
که ز يک دگر نگرداني رو
هر
چند که يار سر گرانست به تو
غمگين
نشوي که مهربانست به تو
دلدار
مثال صورت آينه است
تا
تو نگراني نگرانست به تو
اي
آينه را داده جلا صورت تو
يک
آينه کس نديد بي صورت تو
ني
ني که ز لطف در همه آينه ها
خود
آمده اي به ديدن صورت تو
دورم
اگر از سعادت خدمت تو
پيوسته
دلست آينه طلعت تو
از
گرمي آفتاب هجرم چه غمست
دارم
چو پناه سايه دولت تو
جان
و دل من فداي خاک در تو
گر
فرمايي بديده آيم بر تو
وصلت
گويد که تو نداري سرما
بي
سر بادا هر که ندارد سر تو
اي
گشته جهان تشنه پرآب از تو
اي
رنگ گل و لاله خوش آب از تو
محتاج
به کيمياي اکسير توايم
بيش
از همه عقل گشته سيراب از تو
اي
شعله طور طور پر نور از تو
وي
مست به نيم جرعه منصور از تو
هر
شي جهان جهان منشور از تو
من
از تو و مست از تو و مخمور از تو
اي
رونق کيش بت پرستان از تو
وي
غارت دين صد مسلمان از تو
کفر
از من و عشق از من و زنار از من
دل
از تو و دين از تو و ايمان از تو
اي
سبزي سبزه بهاران از تو
وي
سرخي روي گل عذاران از تو
آه
دل و اشک بي قراران از تو
فرياد
که باد از تو و باران از تو
ابريست
که خون ديده بارد غم تو
زهريست
که ترياق ندارد غم تو
در
هر نفسي هزار محنت زده را
بي
دل کند و زدين برآرد غم تو
از
ديده سنگ خون چکاند غم تو
بيگانه
و آشنا نداند غم تو
دم
در کشم و غمت همه نوش کنم
تا
از پس من به کس نماند غم تو
اي
پير و جوان دهر شاد از غم تو
فارغ
دل هيچ کس مباد از غم تو
مسکين
من بيچاره درين عالم خاک
سرگردانم
چو گرد باد از غم تو
اي
ناله پير قرطه پوش از غم تو
وي
نعره رند مي فروش از غم تو
افغان
مغان نيره نوش از غم تو
خون
دل عاشقان بجوش از غم تو
اي
آمده کار من به جان از غم تو
تنگ
آمده بر دلم جهان از غم تو
هان
اي دل و ديده تا به سر برنکنم
خاک
همه دشت خاوران از غم تو
اي
ناله پير خانقاه از غم تو
وي
گريه طفل بي گناه از غم تو
افغان
خروس صبح گاه از غم تو
آه
از غم تو هزار آه از غم تو
اي
خالق ذوالجلال و اي رحمان تو
سامان
ده کار بي سر و سامان تو
خصمان
مرا مطيع من مي گردان
بي
رحمان را ز چشم من گردان تو
اي
کعبه پرست چيست کين من و تو
صاحب
نظرند خرده بين من و تو
گر
بر سنجند کفر و دين من و تو
دانند
نهايت يقين من و تو
اي
شمع دلم قامت سنجيده تو
وصل
تو حيوت اين ستمديده تو
چون
آينه پر شد دلم از عکس رخت
سويت
نگرم وليک از ديده تو
اي
در دل من اصل تمنا همه تو
وي
در سر من مايه سودا همه تو
هر
چند به روزگار در مي نگرم
امروز
همه تويي و فردا همه تو
اي
در دل و جان صورت و معني همه تو
مقصود
همه زدين و دنيي همه تو
هم
با همه همدمي و هم بي همه تو
اي
با همه تو بي همه تو ني همه تو
شبهاي
دراز اي دريغا بي تو
تو
خفته بناز اي دريغا بي تو
دوري
و فراق اي دريغا بي تو
من
در تک و تاز اي دريغا بي تو
درد
دل من دواش مي داني تو
سوز
دل من سزاش مي داني تو
من
غرق گنه پرده عصيان در پيش
پنهان
چه کنم که فاش مي داني تو
من
ميشنوم که مي نبخشايي تو
هر
جا که شکسته ايست آنجايي تو
ما
جمله شکستگان درگاه توايم
در
حال شکستگان چه فرمايي تو
ما
را نبود دلي که کار آيد ازو
جز
ناله که هر دمي هزار آيد ازو
چندان
گريم که کوچه ها گل گردد
ني
رويد و نالهاي زار آيد ازو
زلفش
بکشي شب دراز آيد ازو
ور
بگذاري چنگل باز آيد ازو
ور
پيچ و خمش ز يک دگر باز کني
عالم
عالم مشک فراز آيد ازو
عشقست
که شير نر زبون آيد ازو
از
هر چه گمان بري فزون آيد ازو
گه
دشمنيي کند که مهر افزايد
گه
دوستيي که بوي خون آيد ازو
ابر
از دهقان که ژاله مي رويد ازو
دشت
از مجنون که لاله مي رويد ازو
خلد
از صوفي و حور عين از زاهد
ما
و دلکي که ناله مي رويد ازو
سوداي
سر بي سر و سامان يک سو
بي
مهري چرخ و دور گردان يکسو
انديشه
خاطر پريشان يک سو
اينها
همه يک سو غم جانان يکسو
اي
دل چو فراق يار ديدي خون شو
وي
ديده موافقت بکن جيحون شو
اي
جان تو عزيزتر نه اي از يارم
بي
يار نخواهمت زتن بيرون شو
اي
در صفت ذات تو حيران که و مه
وز
هر دو جهان خدمت درگاه تو به
علت
تو ستاني و شفا هم تو دهي
يا
رب تو به فضل خويش بستان و بده
اندر
شش و چار غايب آيد ناگاه
در
هشت و دو اسب خويش دارد کوتاه
در
هفتم و سوم بفرستد چيزي
اندر
نه و پنچ و يک بپردازد راه
اي
خاک نشين درگه قدر تو ماه
دست
هوس از دامن وصلت کوتاه
در
کوي تو زان خانه گرفتم که مباد
آزرده
شود خيالت از دوري راه
اي
زاهد و عابد از تو در ناله و آه
نزديک
تو و دور ترا حال تباه
کس
نيست که از دست غمت جان ببرد
آن
را به تغافل کشي اين را بنگاه
اينک
سر کوي دوست اينک سر راه
گر
تو نروي روندگان را چه گناه
جامه
چه کني کبود و نيلي و سياه
دل
صاف کن و قبا همي پوش و کلاه
از
بس که شکستم و ببستم توبه
فرياد
همي کند ز دستم توبه
ديروز
به توبه اي شکستم ساغر
و
امروز به ساغري شکستم توبه
جز
وصل تو دل به هر چه بستم توبه
بي
ياد تو هر جا که نشستم توبه
در
حضرت تو توبه شکستم صدبار
زين
توبه که صد بار شکستم توبه
معموره
دل به علم آراسته به
مطموره
تن ز کينه پيراسته به
از
هستي خود هر چه توان کاسته به
هر
چيز که غير تست ناخواسته به
در
گفتن ذکر حق زبان از همه به
طاعت
که به شب کني نهان از همه به
خواهي
ز پل صراط آسان گذري
نان
ده به جهانيان که نان از همه به
از
مردم صدرنگ سيه پوشي به
وز
خلق فرومايه فراموشي به
از
صحبت ناتمام بي خاصيتان
کنجي
و فراغتي و خاموشي به
اي
نيک نکرده و بديها کرده
و
آنگاه نجات خود تمنا کرده
بر
عفو مکن تکيه که هرگز نبود
ناکرده
چو کرده کرده چون ناکرده
زاهد
خوشدل که ترک دنيا کرده
مي
خواره خجل که معصيت ها کرده
ترسم
که کند اميد و بيم و آخر کار
ناکرده
چو کرده کرده چون ناکرده
گر
جا به حرم ور به کليسا کرده
زاهد
عمل آنچه کرده بي جا کرده
چون
علم نباشد عملش خواهد بود
ناکرده
چو کرده کرده چون ناکرده
چشمم
که سرشک لاله گون آورده
وز
هر مژه قطرهاي خون آلوده
ني
ني به نظاره ات دل خون شده ام
از
روزن سينه سر برون آورده
بحريست
نه کاهنده نه افزاينده
امواج
برو رونده و آينده
عالم
چو عبارت از همين امواجست
نبود
دو زمان بلکه دو آن پاينده
افسوس
که عمر رفت بر بيهوده
هم
لقمه حرام و هم نفس آلوده
فرموده
ناکرده پشيمانم کرد
افسوس
ز کرده هاي نافرموده
ما
درويشان نشسته در تنگ دره
گه
قرص جوين خوريم و گه گشت بره
پيران
کهن دانند ميران سره
هر
کس که بما بد نگره جان نبره
تا
کي زجهان پر گزند انديشه
تا
چند زجان مستمند انديشه
آن
کز تو توان ستد همين کالبدست
يک
مزبله گو مباش چند انديشه
هجران
ترا چو گرم شد هنگامه
بر
آتش من قطره فشان از خامه
من
رفتم و مرغ روح من پيش تو ماند
تا همچو کبوتر از
تو آرد نامه
قسمت
ششم
دنيا
طلبان ز حرص مستند همه
موسي
کش و فرعون پرستند همه
هر
عهد که با خداي بستند همه
از
دوستي حرص شکستند همه
اي
چشم تو چشم چشمه هر چشم همه
بي
چشم تو نور نيست بر چشم همه
چشم
همه را نظر بسوي تو بود
از
چشم تو چشمه هاست در چشم همه
چون
باز سفيد در شکاريم همه
با
نفس و هواي نفس ياريم همه
گر
پرده ز روي کارها بر گيرند
معلوم
شود که در چه کاريم همه
اي
روي تو مهر عالم آراي همه
وصل
تو شب و روز تمناي همه
گر
با دگران به ز مني واي بمن
ور
با همه کس همچو مني واي همه
سودا
به سرم همچو پلنگ اندر کوه
غم
بر سر غم بسان سنگ اندر کوه
دور
از وطن خويش و به غربت مانده
چون
شير به دريا و نهنگ اندر کوه
آنم
که توام ز خاک برداشته اي
نقشم
به مراد خويش بنگاشته اي
کارم
چو بدست خويش بگذاشته اي
مي
رويم از آنسان که توام کاشته اي
اي
غم که حجاب صبر بشکافته اي
بي
تابي من ديده و برتافته اي
شب
تيره و يار دور و کس مونس نه
اي
هجر بکش که بي کسم يافته اي
دارم
صنمي چهره برافروخته اي
وز
خرمن دهر ديده بر دوخته اي
او
عاشق ديگري و من عاشق او
پروانه
صفت سوخته اي سوخته اي
من
کيستم آتش به دل افروخته اي
وز
خرمن دهر ديده بر دوخته اي
در
راه وفا چو سنگ و آتش گردم
شايد
که رسم به صبحت سوخته اي
من
کيستم از خويش به تنگ آمده اي
ديوانه
با خرد به جنگ آمده اي
دوشينه
به کوي دوست از رشکم سوخت
ناليدن
پاي دل به سنگ آمده اي
هستي
که ظهور مي کند در همه شي
خواهي
که بري به حال او با همه پي
رو
بر سر مي حباب را بين که چسان
مي
وي بود اندر وي و وي در مي وي
اي
خالق ذوالجلال و اي بار خداي
تا
چند روم دربدر و جاي به جاي
يا
خانه اميد مرا در دربند
يا
قفل مهمات مرا دربگشاي
يا
پست و بلند دهر را سرکوبي
يا
خار و خس زمانه را جاروبي
تا
چند توان وضع مکرر ديدن
عزلي
نصبي قيامتي آشوبي
يا
سرکشي سپهر را سرکوبي
يا
خار و خس زمانه را جاروبي
بگرفت
دلم ازين خسيسان يا رب
حشري
نشري قيامتي آشوبي
عهدي
به سر زبان خود بربستي
صد
خانه پر از بتان يکي نشکستي
تو
پنداري به يک شهادت رستي
فردات
کند خمار کاکنون مستي
غم
جمله نصيب چرخ خم بايستي
يا
با غم من صبر بهم بايستي
يا
مايه غم چو عمر کم بايستي
يا
عمر به اندازه غم بايستي
زلفت
سيمست و مشک را کان گشتي
از
بسکه بجستي تو همه آن گشتي
اي
آتش تا سرد بدي سوختيم
اي
واي از آنروز که سوزان گشتي
اي
شير خدا امير حيدر فتحي
وي
قلعه گشاي در خيبر فتحي
درهاي
اميد بر رخم بسته شده
اي
صاحب ذوالفقار و قنبر فتحي
در
کوي خودم مسکن و ماوا دادي
در
بزم وصال خود مرا جادادي
القصه
به صد کرشمه و ناز مرا
عاشق
کردي و سر به صحرا دادي
اول
همه جام آشنايي دادي
آخر
بستم زهر جدايي دادي
چون
کشته شدم بگفتي اين کشته کيست
داد
از تو که داد بي وفايي دادي
اي
شاه ولايت دو عالم مددي
بر
عجز و پريشاني حالم مددي
اي
شير خدا زود به فريادم رس
جز
حضرت تو پيش که نالم مددي
من
کيستم از قيد دو عالم فردي
عنقا
منشي بلند همت مردي
ديوانه
بيخودي بيابان گردي
لبريز
محبتي سرا پا دردي
از
چهره همه خانه منقش کردي
وز
باده رخان ما چو آتش کردي
شادي
و نشاط ما يکي شش کردي
عيشت
خوش باد عيش ما خوش کردي
عشقم
دادي زاهل دردم کردي
از
دانش و هوش و عقل فردم کردي
سجاده
نشين با وقاري بودم
ميخواره
و رند و هرزه گردم کردي
با
فاقه و فقر هم نشينم کردي
بي
خويش و تبار و بي قرينم کردي
اين
مرتبه مقربان در تست
آيا
به چه خدمت اين چنينم کردي
اي
ديده مرا عاشق ياري کردي
داغم
زرخ لاله عذاري کردي
کاري
کردي که هيچ نتوان گفتن
الله
الله چه خوب کاري کردي
اي
دل تا کي مصيبت افزا گردي
اي
خون شده چند درد پيما گردي
انداختيم
دربدر و کوي به کوي
رسوا
کردي مرا، تو رسوا گردي
اي
آنکه به گرد شمع دود آوردي
يعني
که خط ارچه خوش نبود آوردي
گر
دود دل منست ديرت بگرفت
ور
خط به خون ماست زود آوردي
اي
چرخ بسي ليل و نهار آوردي
گه
فصل خزان و گه بهار آوردي
مردان
جهان را همه بردي به زمين
نامردان
را بروي کار آوردي
اي
کاش مرا به نفت آلايندي
آتش
بزدندي و نبخشايندي
در
چشم عزيز من نمک سايندي
وز
دوست جدا شدن نفرمايندي
اي
خالق ذوالجلال هر جانوري
وي
رهرو رهنماي هر بي خبري
بستم
کمر اميد بر درگه تو
بگشاي
دري که من ندارم هنري
دستي
نه که از نخل تو چينم ثمري
پايي
نه که در کوي تو يابم گذري
چشمي
نه که بر خويش بگريم قدري
رويي
نه که بر خاک بمالم سحري
هنگام
سپيده دم خروس سحري
داني
که چرا همي کند نوحه گري
يعني
که نمودند در آيينه صبح
کز
عمر شبي گذشت و تو بي خبري
اي
ذات تو در صفات اعيان ساري
اوصاف
تو در صفاتشان متواري
وصف
تو چو ذات مطلقست اما نيست
در
ضمن مظاهر از تقيد عاري
عالم
ار نه اي ز عبرت عاري
نهري
جاري به طورهاي طاري
وندر
همه طورهاي نهر جاري
سريست
حقيقة الحقايق ساري
يا
رب يا رب کريمي و غفاري
رحمان
و رحيم و راحم و ستاري
خواهم
که به رحمت خداوندي خويش
اين
بنده شرمنده فرو نگذاري
گيرم
که هزار مصحف از برداري
با
آن چه کني که نفس کافر داري
سر
را به زمين چه مي نهي بهر نماز
آنرا
به زمين بنه که بر سر داري
اي
شمع نمونه اي زسوزم داري
خاموشي
و مردن رموزم داري
داري
خبر از سوز شب هجرانم
آيا
چه خبر ز سوز روزم داري
چون
گل بگلاب شسته رويي داري
چون
مشک بمي حل شده مويي داري
چون
عرصه گه قيامت از انبه خلق
پر
آفت و محنت سر کويي داري
اي
دل بر دوست تحفه جز جان نبري
دردت
چو دهند نام درمان نبري
بي
درد زدرد دوست نالان گشتي
خاموش
که عرض دردمندان نبري
پيوسته
تو دل ربوده اي معذوري
غم
هيچ نيازموده اي معذوري
من
بي تو هزار شب به خون در خفتم
تو
بي تو شبي نبوده اي معذوري
يا
شاه تويي آنکه خدا را شيري
خندق
جه و مرحب کش و خيبر گيري
مپسند
غلام عاجزت يا مولا
ايام
کند ذليل هر بي پيري
يا
گردن روزگار را زنجيري
يا
سرکشي زمانه را تدبيري
اين
زاغوشان بسي پريدند بلند
سنگي
چوبي گزي خدنگي تيري
از
کبر مدار هيچ در دل هوسي
کز
کبر به جايي نرسيدست کسي
چون
زلف بتان شکستگي عادت کن
تا
صيد کني هزار دل در نفسي
اي
در سر هر کس از خيالت هوسي
بي
ياد تو برنيايد از من نفسي
مفروش
مرا بهيچ و آزاد مکن
من
خواجه يکي دارم و تو بنده بسي
گر
شهره شوي به شهر شر الناسي
ورخانه
نشيني همگي وسواسي
به
زان نبود که همچو خضر والياس
کس
نشناسد ترا تو کس نشناسي
تا
نگذري از جمع به فردي نرسي
تا
نگذري از خويش به مردي نرسي
تا
در ره دوست بي سر و پا نشوي
بي
درد بماني و به دردي نرسي
گه
شانه کش طره ليلا باشي
گه
در سر مجنون همه سودا باشي
گه
آينه جمال يوسف گردي
گه
آتش خرمن زليخا باشي
مآزار
دلي را که تو جانش باشي
معشوقه
پيدا و نهانش باشي
زان
مي ترسم که از دلازاري تو
دل
خون شود و تو در ميانش باشي
جان
چيست غم و درد و بلا را هدفي
دل
چيست درون سينه سوزي و تفي
القصه
پي شکست ما بسته صفي
مرگ
از طرفي و زندگي از طرفي
بگشود
نگار من نقاب از طرفي
برداشت
سفيده دم حجاب از طرفي
گر
نيست قيامت ز چه رو گشت پديد
ماه
از طرفي و آفتاب از طرفي
اي
آنکه به کنهت نرسد ادراکي
کونين
به پيش کرمت خاشاکي
از
روي کرم اگر ببخشي همه را
بخشيده
شود پيش تو مشت خاکي
وصافي
خود به رغم حاسد تا کي
ترويج
چنين متاع کاسد تا کي
تو
معدومي خيال هستي از تو
فاسد
باشد خيال فاسد تا کي
اي
دل زشراب جهل مستي تا کي
وي
نيست شونده لاف هستي تا کي
گر
غرقه بحر غفلت و آز نه اي
تردامني
و هواپرستي تا کي
اي
از تو به باغ هر گلي را رنگي
هر
مرغي را زشوق تو آهنگي
با
کوه زاندوه تو رمزي گفتم
برخاست
صداي ناله از هر سنگي
تا
بتواني بکش به جان بار دلي
مي
کوش که تا شوي ز دل يار دلي
آزار
دلي مجو که ناگاه کني
کار
دو جهان در سر آزار دلي
از
درد تو نيست چشم خالي ز نمي
هر
جا که دليست شد گرفتار غمي
بيماري
تو باعث نابودن ماست
اي
باعث عمر مامبادت المي
بي
پا و سران دشت خون آشامي
مردند
ز حسرت و غم ناکامي
محنت
زدگان وادي شوق ترا
هجران
کشد و اجل کشد بدنامي
دل
داغ تو دارد ارنه بفروختمي
در
ديده تويي و گرنه مي دوختمي
دل
منزل تست ورنه روزي صدبار
در
پيش تو چون سپند مي سوختمي
حقا
که اگر چو مرغ پر داشتمي
روزي
ز تو صد بار خبر داشتمي
اين
واقعه ام اگر نبودي در پيش
کي
ديده ز ديدار تو برداشتمي
گر
در يمني چو با مني پيش مني
گر
پيش مني چو بي مني در يمني
من
با تو چنانم اي نگار يمني
خود
در غلطم که من توام يا تو مني
دردي
داريم و سينه برياني
عشقي
داريم و ديده گرياني
عشقي
و چه عشق، عشق عالم سوزي
دردي
و چه درد، درد بي درماني
گر
طاعت خود نقش کنم بر ناني
و
آن نان بنهم پيش سگي بر خواني
و
آن سگ سالي گرسنه در زنداني
از
ننگ بر آن نان ننهد دنداني
نزديکان
را بيش بود حيراني
کايشان
دانند سياست سلطاني
ما
را به سر چاه بري دست زني
لاحول
کني و دست بر دل راني
نزديکان
را بيش بود حيراني
کايشان
دانند سياست سلطاني
ما
را چه که وصف دستگاه تو کنيم
ماييم
قرين حيرت و ناداني
هستي
که عيان نيست روان در شاني
در
شان دگر جلوه کند هر آني
اين
نکته بجو ز کل يوم في شان
گر
بايدت از کلام حق برهاني
گر
در طلب گوهر کاني کاني
ور
زنده ببوي وصل جاني جاني
القصه
حديث مطلق از من بشنو
هر
چيز که در جستن آني آني
اي
آنکه دواي دردمندان داني
راز
دل زار مستمندان داني
حال
دل خويش را چه گويم با تو
ناگفته
تو خود هزار چندان داني
آني
تو که حال دل نالان داني
احوال
دل شکسته بالان داني
گر
خوانمت از سينه سوزان شنوي
ور
دم نزنم زبان لالان داني
گفتي
که به وقت مجلس افروختني
آيا
که چه نکتهاست بردوختني
اي
بي خبر از سوخته و سوختني
عشق
آمدني بود نه آموختني
ما
را به سر چاه بري دست زني
لاحول
کني و شست بر شست زني
بر
ما به ستم هميشه دستي داري
گويي
عسسي و شامگه مست زني
تا
چند سخن تراشي و رنده زني
تا
کي به هدف تير پراکنده زني
گر
يک ورق از علم خموشي خواني
بسيار
بدين گفت و شنوخنده زني
اي
واحد بي مثال معبود غني
وي
رازق پادشاه و درويش و غني
يا
قرض من از خزانه غيب رسان
يا
از کرم خودت مرا ساز غني
خواهي
چو خليل کعبه بنياد کني
و
آنرا به نماز و طاعت آباد کني
روزي
دو هزار بنده آزاد کني
به
زان نبود که خاطري شاد کني
گر
زانکه هزار کعبه آزاد کني
به
زان نبود که خاطري شاد کني
گر
بنده کني ز لطف آزادي را
بهتر
که هزار بنده آباد کني
اي
آنکه سپهر را پر از ابر کني
وز
لطف نظر به سوي هر گبر کني
کردند
تمام خانه هاي تو خراب
اي
خانه خراب تا به کي صبر کني
اي
خوانده ترا خدا ولي ادر کني
بر
تو ز نبي نص جلي ادر کني
دستم
تهي و لطف تو بي پايانست
يا
حضرت مرتضي علي ادر کني
تا
ترک علايق و عوايق نکني
يک
سجده شايسته لايق نکني
حقا
که ز دام لات و عزي نرهي
تا
ترک خود و جمله خلايق نکني
يا
رب در خلق تکيه گاهم نکني
محتاج
گدا و پادشاهم نکني
موي
سيهم سفيد کردي به کرم
با
موي سفيد رو سياهم نکني
ياقوت
ز ديده ريختم تا چه کني
در
پاي غم تو بيختم تا چه کني
از
هر که به تو گريختم سود نکرد
از
تو به تو در گريختم تا چه کني
دنياي
دني پر هوس را چه کني
آلوده
هر ناکس و کس را چه کني
آن
يار طلب کن که ترا باشد و بس
معشوقه
صد هزار کس را چه کني
از
سادگي و سليمي و مسکيني
وز
سرکشي و تکبر و خود بيني
بر
آتش اگر نشانيم بنشينم
بر
ديده اگر نشانمت ننشيني
باز
آي که تا صدق نيازم بيني
بيداري
شبهاي درازم بيني
ني
ني غلطم که خود فراق تو بتا
کي
زنده گذاردم که بازم بيني
اي
دل اگر آن عارض دلجو بيني
ذرات
جهان را همه نيکو بيني
در
آينه کم نگر که خودبين نشوي
خود
آينه شو تا همگي او بيني
ميدان
فراخ و مرد ميداني ني
مردان
جهان چنانکه ميداني ني
در
ظاهرشان به اوليا مي مانند
در
باطنشان بوي مسلماني ني
اي
در خم چوگان تو سرها شده گوي
بيرون
نه ز فرمان تو دل يک سر موي
ظاهر
که به دست ماست شستيم تمام
باطن
که به دست تست آنرا تو بشوي
هان
مردان هان و هان جوانمردان هوي
مردي
کني و نگاه داري سر کوي
گر
تير آيد چنانکه بشکافد موي
زنهار
زيار خود مگر داني روي
در
کوي تو ميدهند جاني به جوي
جاني
چه بود که کارواني به جوي
از
وصل تو يک جو بجهاني ارزد
زين
جنس که ماييم جهاني به جوي
تحقيق
معاني ز عبارات مجوي
بي
رفع قيود و اعتبارات مجوي
خواهي
يابي ز علت جهل شفا
قانون
نجات از اشارات مجوي
در
ظلمت حيرت ار گرفتار شوي
خواهي
که ز خواب جهل بيدار شوي
در
صدق طلب نجات، زيرا که به صدق
شايسته
فيض نور انوار شوي
در
مدرسه گر چه دانش اندوز شوي
وز
گرمي بحث مجلس افروز شوي
در
مکتب عشق با همه دانايي
سر
گشته چو طفلان نوآموز شوي
از
هستي خويش تا پشيمان نشوي
سر
حلقه عارفان و مستان نشوي
تا
در نظر خلق نگردي کافر
در
مذهب عاشقان مسلمان نشوي
گر
صيد عدم شوي زخود رسته شوي
ور
در صفت خويش روي بسته شوي
مي
دان که وجود تو حجاب ره تست
با
خود منشين که هر زمان خسته شوي
دنيا
راهي بهشت منزلگاهي
اين
هر دو به نزد اهل معني کاهي
گر
عاشق صادقي زهر دو بگذر
تا
دوست ترا به خود نمايد راهي
آمد
بر من قاصد آن سرو سهي
آورد
بهي تا نبود دست تهي
من
هم رخ خود بدان بهي ماليدم
يعني
ز مرض نهاده ام رو به بهي
تا
تو هوس خداي از سر ننهي
در
هر دو جهان نباشدت روي بهي
ور
زانکه به بندگي فرود آري سر
ز
انديشه اين و آن بکلي برهي
پاکي
و منزهي و بي همتايي
کس
را نرسد ملک بدين زيبايي
خلقان
همه خفته اند و درها بسته
يا
رب تو در لطف بما بگشايي
گفتم
که کرايي تو بدين زيبايي
گفتا
خود را که من خودم يکتايي
هم
عشقم و هم عاشق و هم معشوقم
هم
آينه جمال و هم بينايي
اي
دلبر عيسي نفس ترسايي
خواهم
که به پيش بنده بي ترس آيي
گه
اشک زديده ترم خشک کني
گه
بر لب خشک من لب ترسايي
بردارم
دل گر از جهان فرمايي
فرمان
برم ار سود و زيان فرمايي
بنشينم
اگر بر سر آتش گويي
برخيزم
اگر از سر جان فرمايي
آنجا
که ببايي نه پديدي گويي
آنجا
که نبايي از زمين بر رويي
عاشق
کني و مراد عاشق جويي
اينت
خوشي و ظريفي و نيکويي
آيينه
صفت بدست او نيکويي
زين
سوي نموده اي ولي زان سويي
او
ديده ترا که عين هستي تو اوست
زانش
تو نديده اي که عکس اويي
اي
آنکه بر آرنده حاجات تويي
هم
کافل و کافي مهمات تويي
سر
دل خويش را چه گويم با تو
چون
عالم سر و الخفيات تويي
اي
آنکه گشاينده هر بند تويي
بيرون
ز عبارت چه و چند تويي
اين
دولت من بس که منم بنده تو
اين
عزت من بس که خداوند تويي
سبحان
الله بهر غمي يار تويي
سبحان
الله گشايش کار تويي
سبحان
الله به امر تو کن فيکون
سبحان
الله غفور و غفار تويي
الله
تويي وز دلم آگاه تويي
درمانده
منم دليل هر راه تويي
گر
مورچه اي دم زند اندر تک چاه
آگه
ز دم مورچه در چاه تويي
اي
آنکه به ملک خويش پاينده تويي
وز
دامن شب صبح نماينده تويي
کار
من بيچاره قوي بسته شده
بگشاي
خدايا که گشاينده تويي
از
زهد اگر مدد دهي ايمان را
مرتاض
کني به ترک ديني جان را
ترک
دنيا نه زهد دنيا زيراک
نزديک
خرد زهد نخوانند آن را
آن
عشق که هست جزء لاينفک ما
حاشا
که شود به عقل ما مدرک ما
خوش
آنکه ز نور او دمد صبح يقين
ما
را برهاند ز ظلام شک ما
در
رفع حجب کوش نه در جمع کتب
کز
جمع کتب نمي شود رفع حجب
در
طي کتب بود کجا نشئه حب
طي
کن همه را بگو الي الله اتب
شيرين
دهني که از لبش جان ميريخت
کفرش
ز سر زلف پريشان ميريخت
گر
شيخ به کفر زلف او ره مي برد
خاک
ره او بر سر ايمان مي ريخت
گر
طالب راه حق شوي ره پيداست
او
راست بود با تو، تو گر باشي راست
وانگه
که به اخلاص و درون صافي
او
را باشي بدان که او نيز تراست
من
بنده عاصيم رضاي تو کجاست
تاريک
دلم نور و صفاي تو کجاست
ما
را تو بهشت اگر به طاعت بخشي
اين
بيع بود لطف و عطاي تو کجاست
دوزخ
شرري ز آتش سينه ماست
جنت
اثري زين دل گنجينه ماست
فارغ
ز بهشت و دوزخ اي دل خوش باش
با
درد و غمش که يار ديرينه ماست
سوفسطايي
که از خرد بي خبرست
گويد
عالم خيالي اندر گذرست
آري
عالم همه خياليست ولي
پيوسته
حقيقتي درو جلوه گرست
کرديم
هر آن حيله که عقل آن دانست
تا
بو که توان راه به جانان دانست
ره
مي نبريم وهم طمع مي نبريم
نتوان
دانست بو که نتوان دانست
آنرا
که حلال زادگي عادت و خوست
عيب
همه مردمان به چشمش نيکوست
معيوب
همه عيب کسان مي نگرد
از
کوزه همان برون تراود که دروست
عالم
به خروش لااله الا هوست
عاقل
بگمان که دشمنست اين يا دوست
دريا
به وجود خويش موجي دارد
خس
پندارد که اين کشاکش با اوست
در
درد شکي نيست که درماني هست
با
عشق يقينست که جاناني هست
احوال
جهان چو دم به دم ميگردد
شک
نيست درين حال که گرداني هست
گر
درويشي مکن تصرف در هيچ
نه
شادي کن بهيچ و نه غم خور هيچ
خرسند
بدان باش که در ملک خداي
در دنيي و آخرت
نباشي بر هيچ
قسمت
هفتم
بي
شک الفست احد، ازو جوي مدد
وز
شخص احد به ظاهر آمد احمد
در
ارض محمد شد و محمود آمد
اذ
قال الله: قل هو الله احد
جانا
من و تو نمونه پرگاريم
سر
گر چه دو کرده ايم يک تن داريم
بر
نقطه روانيم کنون چون پرگار
در
آخر کار سر بهم باز آريم
در
درويشي هيچ کم و بيش مدان
يک
موي تو در تصرف خويش مدان
و
آنرا که بود روي به دنيا و به دين
در
دوزخ يا بهشت درويش مدان
از
هر چه نه از بهر تو کردم توبه
ور
بي تو غمي خوردم از آن غم توبه
و
آن نيز که بعد ازين براي تو کنم
گر بهتر از آن
توان از آن هم توبه