سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )،
پيامبران الهى
سرور پيامبران و شريف ترين اولينان و آخرينان ، كه درود خدا بر او و خاندانش باد!
- بر ناقه عضبا بر نشسته بود و در يكى از خطبه هاى خويش گفت : اى مردم ! چنان
پنداريد، كه مرگ بر ديگران مقدرست و حقى ست كه بر ديگران واجب است . و گويى آن را
كه تشييع كرده ايم ، به زودى بسوى ما باز خواهد گشت . آنان را در گور مى گذاريم و
ميراثشان را مى خوريم و چنان پنداريم كه ما جاويد زنده خواهيم بود و هر پندى را از
ياد برده ايم . و از هر بلا در امانيم .
خوشا به حال آن كس كه از دسترنج نيالوده به گناه خويش ، ديگران را ببخشد! و با اهل
دانش و حكمت همنشين شود و از اهل ذلت و خوارى ببرد. خوشا به حال آن كه نفس خويش
خوار كند! و خوى و نيت خويش خوش كند! و بدى خويش از مردم دور دارد! خوشا به حال
آن كه زيادى مال خويش ببخشد. و زيادى سخن خويش نگه دارد. و سنت را بسنده كند و
بدعت او را نفريبد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
سپاهى يى را از نسبش پرسيدند. گفت : من پسر خواهر فلانى ام . باديه نشينى ، اين
بشنيد و گفت : مردم نسب خويش در طول ذكر كنند و اين ، در عرض .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
خليفه (الواثق ) به احمد بن ابى دؤ اد گفت : فلان كس درباره تو چنين و چنان گفت .
احمد گفت : خدا را سپاس ! كه او به دروغ گفتن درباره من نيازمند شد و مرا به
راستگويى در حق او، پاكيزه داشت .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
كسى پارسايى را ستود. پارسا گفت : اى فلان ! چنان كه خود، خويش را مى شناسم ، اگر
تو مرا مى شناختى ، دشمن مى داشتى .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
(حاجب بن
زراره ) به دربار انوشيروان آمد و اجازه حضور خواست . دربان را گفتند: او را
بپرس كه : كيست ؟ پرسيد و گفت : مردى از عربم ! چون به حضور انوشيروان آمد. خسرو
او را گفت : كيستى ؟ گفت از سروران عرب . انوشيروان گفت : نگفته بودى كه يكى از
آنانم ؟ مرد گفت آرى ! اما چون پادشاه مرا به سخن خويش گرامى داشت . چنين شدم .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
معاويه ، خطبه اى شگفت انگيز ايراد كرد. آنگاه ، گفت : اى مردم ! در آن خللى بود؟
يكى از حاضران فرياد برداشت كه آرى ! چنان خلل داشت كه گويى همچون آرد بيز سوراخ
داشت . معاويه گفت : خرابى آن ، چه بود؟ مرد گفت : خودپسندى تو به آن و ستايشت از
آن .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
از امثال عرب است كه گويند: بزغاله اى بر پشت بامى ، به گرگى كه از پايين مى گذشت
دشنام داد. گرگ گفت : تو مرا دشنام نمى دهى ، بل جاى تست كه مرا دشنام مى دهد.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
از سخنان حكيمان : از آنان مباش ! كه خار را در چشم برادرش مى بيند و تنه خرما بن
را در حلق خويش نمى بيند. و نيز: چون ببينى كه كسى ديگرى را غيبت كند، بكوش ! تا
نشناسدت . چه ، بدبخت ترين مردم ، آشنايان اويند.
ديگرى گفته است : دنيا گردگرد است و مدار آن بر سه گرد: درهم ، دينار و گرده نان
حكاياتى كوتاه و خواندنى
زنى ، به مردى كه به او نيكويى كرده بود، گفت : خدا همه دشمنانت جز نفست را خوار
كناد! و نعمت خويش را بر تو ارزانى داراد! - نه آن كه به عاريه دهد. و ترا از غرور
توانگرى و خوارى نيازمندى حفظ كناد! و ترا براى كارى كه خلق كرده است آسوده
نگاهداراد! و به آن چه بر عهده تست ، مشغول مداراد!
يهودى يى مسلمانى را ديد كه در ماه رمضان بريان مى خورد. و با او به خوردن نشست .
مسلمان او را گفت : اى فلان ! ذبح شده مسلمانان ، يهود را نشايد. يهودى گفت : من
در ميان يهوديان ، همچون توام در ميان مسلمانان .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
سالم بن قتيبة از مهدى خليفه اجازه خواست ، تا دست او را ببوسد. مهدى گفت : من دست
خويش را از مردمان محفوظ مى دارم ، و ترا از دست خود.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
مردى ، ديگرى را به خانه خويش خواند گفت : تا نان و نمكى با هم بخوريم . مرد، گمان
كرد كه آن كنايه از غذايى لذيذست ، كه صاحب خانه براى او آماده كرده است . و با او
رفت : اما، صاحب خانه ، بر نان و نمك چيزى نيفزود. در اين ميان ، خواهنده اى بر در
ايستاد و صاحب خانه بارها جوابش كرد و نرفت . و او گفت : برو! و گرنه بيرون مى آيم
و سرت را مى شكنم مهمان گفت : به راه خود برو! كه اگر راستى نويدش را در بيم را
دادنش نيز مى دانستى . متعرض وى نمى شدى .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
فرزدق ، سليمان بن عبدالملك را قصيده اى سرود، و در آن ، گفت : آن زنان شب را در
كنار من به روز آوردند و من مهر از در بسته برداشتم . خليفه او را گفت : واى بر تو
اى فرزدق ! در نزد من به زنا اقرار دادى و ناگزير از اجراى حد بر توام . و او گفت
: كتاب خدا حد از من برداشته است . گفت چگونه ؟ گفت : (والشعراء يتبعهم الغاوون الى
قوله : و انهم يقولون مالا يفعلون ) سليمان خنديد و او را جايزه داد.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
پادشاه هند، نامه اى طولانى به هارن الرشيد نوشت و در آن ، او را تهديد كرد. هارون
، به پاسخ نوشت : پاسخ آنست كه ببينى ، نه بخوانى .
شعر فارسى
از نشناس :
سر بر آور! كه وقت بيگه شد |
تو، به خوابى و كاروان بگذشت |
از قاسم بيگ حالتى :
دلدار اگر به دام خويشم فكند |
وز نو، نمكى بر دل ريشم فكند |
ترسم به غلط ربوده باشد دل را |
بيند كه همانست ، به پيشم فكند |
بر روى دلم فكند يك زمزمه عشق |
زان زمزمه ام ز پاى تا سر همه عشق |
حقا! كه به عهدها نيايم بيرون |
از عهده حق گزارى يكدمه عشق |
اى تازه گل به ناز پرورده من |
وى آفت جان بر لب آورده من |
خواهم كه تو را خداى رحمى بدهد |
تا بگذرى از گناه ناكرده من |
و نيز از اوست :
در كوى خودت مسكن و ماءوا دادى |
در بزم وصال خود، مرا جا دادى |
القصه ! به صد كرشمه و ناز، مرا |
عاشق كردى و سر به صحرا دادى |
از سعدى :
حديث عقل ، در ايام پادشاهى عشق |
چنان شده ست كه فرمان حاكم معزول |
حكاياتى از عارفان و بزرگان
هشام ، يكى از پارسايان شام را گفت : مرا پند ده ! و او گفت : (ويل للمطففين ) آنگاه گفت : اين ، درباره
كسى ست كه پيمانه و ميزان را كم نهد، حال آن كه پيمانه و ميزان ببرد، چگونه خواهد
بود؟ هشام از سخن او گريست .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
محمد بن شبيب غلام نظام - گفت : به بصره رسيدم و به خانه امير رفتم . و افسار از
خر خويش گشودم . كودكى خر را به بازى كردن گرفت . گفتم : رهايش كن ! گفت : براى تو
نگاهش مى دارم . گفتم : نمى خواهم نگاهش دارى . گفت : از دستت مى رود. گفتم :
باكى نيست كه از دست برود. گفت : حال ، كه چنين است ، آن را به من بخش ! و من در
برابر سخن او، بى جواب ماندم .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
از سخنان بزرگان : بخشنده ، دلى شجاع دارد و بخيل ، چهره اى شجاع گمشده را چندان
جستجو مكن ! كه موجود را گم كنى .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
عاشقى را گفتند: اگر مستجاب الدعوه بودى ، به دعا، چه مى خواستى ؟ گفت : برابر شدن
عشق ميان من و محبوب ، تا دلهاى ما، به پنهانى و آشكارا يكى شود.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
پادشاهى اقليدس را خواست تا به حضور وى رود. نرفت و به او نوشت : آن چه تو را از
آمدن نزد ما باز داشته است ، ما را نيز از آمدن به نزد تو منع كرده است .
مردى يوسف را گفت : ترا دوست دارم . و او گفت : من جز به محبت به بلا نيفتادم پدرم
مرا دوست داشت و به چاه افتادم و همسر عزيز مرا دوست داشت و چند سال به زندان
افتادم .
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مؤلف :
در بزم تو اى شمع ! منم زار و اسير |
در كشتن من هيچ ندارى تقصير |
با غير سخن كنى ، كه : از رشك بسوز! |
سويم نكنى نگه ، كه : از غصه بمير! |
رويت كه زباده لاله مى رويد ازو |
وز تاب شراب ، ژاله مى رويد ازو |
دستى كه پياله اى زدست تو گرفت |
گر خاك شود، پياله مى رويد ازو |
جانى دگر نماند، كه سوزم ز ديدنت |
رخساره در نقاب ز بهر چه مى كنى |
بى حجابانه درآ از در كاشانه ما |
كه كسى نيست بجز درد تو در خانه ما |
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
در كتاب (المدهش ) در رويدادهاى سال 241 گفته شده است ، كه پيش از غروب آفتاب ، تا
طلوع فجر، در شرق و غرب ، ستاره باران شد و ستارگان همچون ملخ به پرواز درآمدند. و
در سال بعد، در (سويدا) سنگ باران شد و آن ناحيه ايست در مصر، و وزن سنگها هر يك ده رطل
بود. و در رى و گرگان و تبرستان و نيشابور و اسفهان و قم و كاشان و دامغان ، در يك
زمان ، زلزله روى داد. كه در اثر آن ، در دامغان بيست و پنج هزار تن كشته شدند و
كوه ها از هم شكافت و برخى به برخى نزديك شد. و كوهى در يمن به حركت آمد و
كشتزارهاى برخى كسان ، در جاى كشتزارهاى ديگرى قرار گرفت . و پرنده سپيدى به حلب
پديد آمد و چهل روز بانگ مى كرد كه : (يا ايها الناس اتقو الله ) سپس پريد و فرداى آن ، آمد و
همان بانگ كرد. آنگاه رفت و ديگر ديده نشد. و مردى در يكى از روستاهاى اهواز در
گذشت و پرنده اى بر جنازه او فرود آمد و به فارسى بانگ كرد كه : خدا بر اين مرده و
حاضران بر جنازه اش ببخشايد!
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
چون جالينوس درگذشت ، در جيب او پاره اى كاغذ يافتند كه بر آن نوشته بود: آن چه را
كه در حد ميانه روى بخورى ، به تن تو مى رسد، و آن چه را به صدقه دهى ، به روحت و
آن چه را كه از پى بگذارى به ديگرى رسد. و نيكوكار، زنده است ، اگر چه به دنياى
ديگر كوچ كند. و بدكار، مرده است ، اگر چه به دنيا ماند. قناعت ، مايه آسايش است .
تدبير، اندك را افزونى مى دهد. و آدمى زاد را چيزى سودمندتر از توكل به خدا نيست .
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل
و...
در كتابى به خطى قديمى ديدم كه : عشق ، رازيست روحانى كه از عالم غيب ، به دل فرود
مى آيد و از آن رو، آن را (هوى ) گفته اند. و (عشق ) را از آن رو (حب ) ناميده اند كه به (حبه دل ) كه منبع زندگى ست ، فرود مى آيد. و چون به آن پيوندد، به همه اعضا
سرايت كند و در هر جزئى ، صورت محبوب را پايدار مى كند چنان كه گفته اند: چون
اعضاى بدن حلاج را از هم گسيختند، خونش به هر جا كه چكيد، الله الله نقش مى زد و
خود، در اين باره گفت : هيچ عضو و بندى از بدن من نبود كه ذكرى از شما در آن
نباشد.
و نزديك به اين مضمون را جامى سروده است :
شنيدستم كه روزى كرد ليلى |
به قصد فصد، سوى نيش ميلى |
چون زد ليلى به حى نيش از پى خون |
به هامون رفت خون از دست مجنون |
و نظير اين ، از زليخا حكايت شده است ، كه روزى رگ گشود، و از خون او
بر زمين ، نام يوسف نقش بست . و صاحب كشاف گفته است از اين ، شگفت مدار! كه شگفتى
هاى درياى محبت ، زيادست .
سخن عارفان و پارسايان
شبلى شنيد كه مؤ ذنى اذان مى گفت . و او گفت : غفلت ، شديدست و دعوت ، مكرر.
سخن عارفان و پارسايان
جنيد بر مردى گذشت كه لب هايش مى جنبيد. او را گفت : به چه كار مشغولى ؟ گفت : خدا
را ذكر مى گويم . گفت : ذكر، ترا از مذكور باز داشته است .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
زنى عرب در موقف عرفات مى گفت ! پروردگارا! چه قدر راه تنگ است ! بر آن كس كه تو
راهنمايش نباشى و وحشت انگيزست بر آن كس كه تو انيسش نباشى .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
اردشير، بنايى شگفت انگيز ساخت و حكيمى را گفت : در آن ، عيبى مى بينى ؟ حكيم گفت
: همانند آن نديده ام . اما آن را عيبى هست . گفت : چه ؟ گفت : آن كه تو را از آن
بيرون برند، كه باز نيايى و به جايى برند كه ديگر نيايى . و اردشير گريست .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
چون جعفر برمكى كشته شد، ابونواس گفت : بخدا! كه كرم و فضل و ادب مرد. او را
گفتند: تو به روزگار زندگى اش او را هجا نگفتى ؟ گفت : بخدا! كه آن از بدبختى و
هوى پرستى من بود. و چگونه در دنيا همانند او در بخشش و ادب پديد خواهد آمد؟ كه
وقتى ، شعرى از من در وصف خويش شنيد بيست هزار درهم مرا فرستاد و گفت : با اين ،
جامه هايت را بشوى !
حكاياتى كوتاه و خواندنى
فاضلى گفت : همه خوشى هاى دنيا گذشت و تنها از آن ، خارش جرب و فرو افتادن به چاهى
بازماند.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
سنگى به سوى يك چشمى آمد و بر چشم سالم او خورد. او دست به هر دو چشم نهاد و گفت :
خدا را سپاس كه روز خويش به شب آورديم .
شعر فارسى
از سلامان و ابسال جامى :
كرد پيرى عمر او هشتاد سال |
از حكيمى حال ضعف خود سؤال |
گفت : دندانم ز خوردن گشته سست |
نايد از وى شغل خاييدن درست |
منتى باشد ز تو بر جان من |
گر برى اين سستى از دندان من |
گفت با او پير دانشور حكيم |
كاى دلت از محنت پيرى دونيم |
چاره ضعف ز پس هشتاد سال |
جز جوانى نيست . وين باشد محال |
رشته دندان تو گردد قوى |
گر ازين هشتاد، چل واپس روى |
ليك ، چون واپس شدن مقدور نيست |
گر به اين سستى بسازى ، دور نيست |
چون اجل از تن جدايى بخشدت |
از همه سستى ، رهايى بخشدت |
بود كه بيند و رحمى نمايد اى همدم ! |
ز گريه پاك مكن چشم خونفشان مرا! |
شعر فارسى
از سبحة الابرار جامى :
اى به پهلوى تو دل در پرده ! |
سر ازين پرده برون ناورده |
يكدم از پرده غفلت به در آى ! |
باشد اين راز شود پرده گشاى |
نيست اين پيكر مخروطى دل |
بلكه هست اين قفس طوطى دل |
گر تو طوطى ز قفس نشناسى |
بخدا! ناس نيى ، نسناسى |
دل ، شه خرگهى است ، اين خرگاه |
نام خرگه ننهد كس بر شاه |
شه دگر باشد و خرگاه ، دگر |
ترك خرگه كن و بر شاه نگر! |
غنچه دل ، چو شگفتن گيرد |
در وى آفاق نهفتن گيرد. |
عالم و عالميان در وى گم |
همچو يك قطره نم در قلزم |
تن به جان زنده و جان زنده به دل |
نيست هر جانور ارزنده به دل |
زنده بودن به دل ، از محرمى است |
اين هنر، خاصيت آدمى است |
اين كه در پهلوى چپ مى بينى |
به ، اگر پهلو از او در چينى |
راستى جوى ! كه در پهلويش |
دل و جان زنده شود از بويش |
دل ، شود زنده زبى خويشتنى |
نه ز پر مكرى و بسيار فنى |
به ، اگر حاصل خود را سوزى |
كه به تحصيل ، چراغ افروزى |
به چراغى چه شوى روى به راه ؟ |
كه كند دود ويت خانه سياه . |
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
ابوالعيناء گفت : پسر كوچك عبدالرحمان بن خاقان مرا شرمسار كرد. كه او را گفتم :
دوست دارم پسرى همانند تو داشته باشم . گفت : اين به دست تست . گفتم : چگونه ؟ گفت
: پدر مرا به خانه خويش بر!
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
در يكى از كتاب هاى تاريخى معتبر ديدم كه : (معن بن زايده ) به شكار رفته بود. تشنه شد و
در آن حال ، هيچيك از غلامانش آبى با خود نداشتند. در اين هنگام دو دختر از يكى از
قبايل ، بر او گذشتند. كه در گردن هر يك مشكى آب بود. معن از آن مشك ها آب نوشيد و
غلامان خويش را گفت : با شما پولى هست تا آن ها را بخشش كنيم . و گفتند: هيچ
نداريم . و او، به هر يك از آندو، ده تير داد كه پيكان آن ها از طلا بود. يكى از
آن دو دختر، به ديگرى گفت : واى بر تو! اين رفتار، جز از آن معن بن زايده نيست .
بيا! تا هر يك در وصف او، شعرى گوييم .
يكى گفت :
بر تير خويش ، پيكان طلا نشانده و از كرم به دشمن مى اندازد. تيرى كه بهاى آن ،
بيمار را درمانست و مرده را كفن بها.
و آن ديگرى گفت :
رزمنده اى كه از زيادى بخشش ، نكوكارى او دوست و دشمن را فرا گرفته است . پيكان
تير خويش را از آن رو از طلا ساخته است ، تا كارزار، او را از بخشش باز ندارد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
حكيم بن ظريف را گفتند: شود كه مردى نودوپنج ساله صاحب فرزندى شود؟ گفت : آرى .
اگر در همسايگى اش مرد بيست و پنج ساله اى باشد.
شعر فارسى
از نظامى :
كسى كاو آدمى را كرد بنياد |
كجا گنجد به وهم آدمى زاد؟ |
نه دانا زان خبر دارد، نه اوباش |
كه فكر هر دون كون آمد چو خفاش |
تو شوخى بين ! كه ادراك اندرين راه |
نظر مى افكند با چشم كوتاه |
شعر فارسى
از مطلع الانوار:
حرف الهى چو بر آرد علم |
زهره قلم را كه نگردد قلم |
معرفت ار جويد ازين پرده يار |
شحنه غيرت كندنش سنگسار |
ور كند انديشه بر اين دو ستيز |
دست سياست زندش تيغ تيز |
حرف كمالش ز خط كبريا |
مهر زده بر دهن انبياء |
با صفتش پرده نشيننده تر |
كورتر آن چشم ، كه بيننده تر |
شعر فارسى
از مثنوى :
گفت ليلا را خليفه كان تويى |
كز تو مجنون شد پريشان و غوى |
از دگر خوبان تو افزون نيستى |
گفت : خامش ! چون تو مجنون نيستى |
و اين ابيات را حسن دهلوى ، در يكى از غزلهايش آورده است :
مرد نيى ، گر همه دل ، خون نيى |
لاف محبت چه زنى ؟ چون نيى |
با تو چه ضايع كنم افسون عشق ؟ |
مرده دلى ، قابل افسون نيى |
بلهوسى گفت به ليلى به طنز |
رو! كه چنين قابل و موزون نيى |
ليلى ازين حال بخنديد و گفت |
با تو چه گويم ؟ كه تو مجنون نيى |
اى حسن ! احوال تو ديگر شده ست |
آن چه تو اول بدى ، اكنون نيى |
از يكى از شاعران پارسى گوى :
آن ها كه ربوده الستند |
از عهد الست باز، مستند |
تا شربت بيخودى چشيدند |
از بيم و اميد، باز رستند |
چالاك شدند پس به يك گام |
از جوى حدوث ، باز جستند |
اندر طلب مقام اصلى |
دل در ازل و ابد نبستند |
فانى زخود و به دوست ، باقى |
اين طرفه كه نيستند و هستند |
اين طايفه اند اهل توحيد |
باقى ، همه خويشتن پرستند |
شعر فارسى
از نظامى :
اگر بودى فلك را اختيارى |
گرفتى يك زمان يك جا قرارى |
زما صد بار سرگردان ترست او |
زما، در كار خود حيران ترست او |
يك يك ، هنرم بين و گنه ده ده بخش ! |
جرم من خسته ، حسبة الله بخش ! |
از باد فنا آتش كين بر مفروز! |
ما را به سر خاك رسول الله بخش ! |
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
سبب آن كه روزهاى پايانى سرما را (ايام عجوز) (سرماى پيره زن ) ناميده اند، آنست كه حكايت كنند: پيرزن غيب گوى
عربى قوم خويش را خبر داد كه سرما فرا خواهد رسيد و آنان به سخن او اعتنا نكردند،
تا آن كه سرما فرا رسيد و كشت هاى آنان را تباه كرد. از اين رو، آن را (ايام عجوز) يا (سرماى عجوز) گفته اند.
جارالله زمخشرى ، در كتاب (ربيع الابرار) گفته است شايد بدان سبب است كه اين روزها، پايان سرماست . و نيز
گفته اند: پيرزنى از فرزندان خويش خواست ، تا او را به شوهر دهند و آنان ، با او
شرط كردند كه هفت شب در هواى سرد به سر برد و چنين كرد و مرد.
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل
و...
در كتاب ربيع الابرار آمده است كه : از شگفتى ها اين كه بغداد سرزمين خليفه هاست .
و حتى يك خليفه در آن نمرده است .
حكايات پيامبران الهى
از يكى از بانوان پيامبر (ص ) روايت شده است كه گفت : گوسفندى كشتيم و بدان صدقه
داديم . مگر كتفش مانده بود. پيامبر (ص ) را گفتم : جز كتفش نمانده است و پيامبر
(ص ) فرمود. همه آن باقيست ، جز كتفش .
سخن عارفان و پارسايان
حسن بصرى گفت : يقين بى شكى را شبيه تر به شك بدون يقين ، همانند مرگ نديده ام .
سخن عارفان و پارسايان
مردى (ابى درداء) را گفت : چرا مرگ را ناخوش داريم ؟ گفت : چون آخرت خود خراب و
دنياتان آباد كرده ايد و ناخوش داريد كه از آبادى به ويرانى نقل كنيد.
حكاياتى از عارفان و بزرگان
حسن بصرى ، مردى را كه بر جنازه اى حاضر بود، گفت : مى بينى كه اگر اين مرد به
دنيا بازگردد به عمل نيكى دست زند؟ گفت : آرى ! گفت : اگر او باز نگردد، تو چنان
باش !
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
از آن ها كه (مسيلمه ) به هم بافته است : و الزارعات زرعا فالحاصدات حصدا فالذاريات ذروا
فالطحنات طحنا فالعاجنات عجنا فالا كلات اكلا و يكى از ظريفان عرب گفته است :
فالخاريات خريا
حكايات پيامبران الهى
در محاضرات آمده است كه امام على بن موسى الرضا (ع ) نزد ماءمون بود كه هنگام نماز
فرا رسيد. خادمان ، ماءمون را آب و تشت آوردند. امام (ع ) فرمود: كاش اين كار را
خود انجام مى دادى ؟ كه پروردگار بزرگ فرمود:(فمن كان يرجوالقاء ربه فليعمل
عملا صالحا و لا يشرك بعبادة ربه احدا)
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
در محاضرات آمده است كه : زنى زيباروى از مردم باديه در آيينه نگريست و همچنان كه
آينه در دست داشت ، شوهر زشت روى خويش را گفت : اميدم آنست كه من و تو، به بهشت
رويم .شويش گفت : از چه روى ؟ گفت : من به تو مبتلا شدم و بردبار بودم و مرا نيز
چون نعمتى به تو ارزانى داشت و سپاس گفتى و صابر و شاكر، هر دو، به بهشت روند.
شعر فارسى
از (يوسف و زليخا)ى جامى :
چو از مژگان فشانى قطره آب |
چو آتش افكند در جان من تاب |
زمعجزه هاى حسن تست دانم |
كه از آب افكنى آتش به جانم |
شعر فارسى
از نشناس :
فرياد! كه هر طاير فرخنده كه ديدم |
صياد زمرغان دگر، بسته ترش داشت . |
شعر فارسى
از محتشم
دارد زخدا خواهش جنات نعيم |
زاهد به ثواب و من به اميد عظيم |
من ، دست تهى مى روم ، او تحفه به دست |
تا زين دو، كدام خوش كند طبع سليم ؟ |
حكايات تاريخى ، پادشاهان
در يكى از كتاب هاى تاريخى ديدم كه چون (فضل بن سهل ) در گرمابه اى به سرخس كشته
شد - آنچنان كه در كتابها آمده است - ماءمون به نزد مادرش فرستاد، تا آن چه از سهل
مانده است از جواهر گرانبها و كالاهاى نفيس و امثال آن ، كه در خور خليفه است ، به
نزد ماءمون فرستد. و او سبدى قفل شده و مهر شده به مهر فضل را به نزد او فرستاد.
چون ماءمون ، آن را گشود، در آن ، نامه اى بود، به خط فضل ، كه در آن ، چنين نوشته
بود: (بسم الله الرحمن الرحيم ) اين ، حكمى ست كه خداوند بر
فضل نهاده است كه چهل و هشت سال زندگى كند و ميان آب و آتش كشته شود.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
در عيون اخبار الرضا آمده است كه بامداد روزى كه فضل در آن به قتل رسيد، به گرمابه
رفت و دستور داد، تا از او خون بگيرند و تن خويش را به خون آغشت ، تا تاءويل آن
باشد كه ستارگان دلالت بر آن داشتند كه در آن روز، خونش ميان آب و آتش ريخته خواهد
شد. سپس ، به دنبال ماءمون و امام رضا (ع ) فرستاد، تا آنها نيز به گرمابه آيند.
امام رضا (ع ) از اين كار خوددارى كرد و به پيامى ، ماءمون را نيز از اين كار
بازداشت و فضل ، چون به گرمابه رفت ، كشته شد.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
چون ابراهيم بن مهدى به خلافت رسيد، معتصم ، فرزند خويش (واثق ) را به نزد او آورد و گفت :
اين بنده تو (هارون ) است و چون معتصم به خلافت رسيد، ابراهيم ، دست فرزند خويش گرفته ،
به نزد او رفت و گفت : اين ، بنده تو (هبة الله ) است . مورخان گفته اند: اين
هر دو رويداد، در يك خانه روى داد.
معارف اسلامى
در (كامل التاريخ ) آمده است كه در سال 465 در مصر، نرخ ها به گرانى رفت و مرگ زياد شد
و قحطى به درجه اى رسيد، كه زنى ، گرده نانى به هزار دينار خريد و سبب اين بر آورد
آن بود كه وى اسبى داشت ، كه به هزار دينار مى ارزيد و به روزگار خشكسالى ، به
سيصد دينار فروخت و از بهاى آن ، بيست رطل گندم خريد و بر دوش باربرى نهاد تا به
خانه برد و مردم گرسنه آن را در ربودند و براى او بقدر گرده نانى باقى ماند.
معارف اسلامى
در كامل التاريخ ، در وقايع سال 485 گويد: در اين سال ، عبدالباقى محمد بن حسين
شاعر بغدادى مرد، و او، متهم به طعن در شرايع بود. چون مرد، دستش بسته ماند و غسال
نتوانست آن را باز كند، پس از كوشش بسيار، دستش باز كردند و نوشته اى در آن
يافتند، كه بر آن نوشته بود:
به پناهگاهى در آمدم ، كه مهمان خويش را نااميد نمى سازد. اميد است كه مرا از عذاب
دوزخ برهاند. با آن كه از خدا مى ترسم ، به انعام او اميدوارم و خدا بهترين نعمت
دهندگانست .
معارف اسلامى
در كامل التاريخ در حوادث سال 603 آمده است كه در اين سال ، پسر بچه ده ساله اى ،
همبازى خود را كه همسال او نيز بود، كشت بدين سان كه به او گفت الان سرت را با
كارد مى برم و چنين كرد و سر را در دامن مقتول انداخت و گريخت اما او را گرفتند و
فرمان به قتلش رفت .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )،
پيامبران الهى
از محمد بن عبدالعزيز روايت شده است كه گفت : ابو عبدالله جعفر بن محمد الصادق (ع
) فرمود: اى عبدالعزيز! ايمان ، ده پله دارد، همچون نردبان كه از آن ، به ترتيب
بالا روند. پس ، آن كه در پله اول است ، مبادا كه به دومى گويد: ترا چيزى حاصل
نيست و به همين سان ، تا مرتبه دهم . و آن كس را كه به رتبه ، از تو پايين تر است
، ميفكن ! زيرا، آن كه فراتر از تست ، ترا بيفكند و چون بينى كه ديگرى ، به رتبه
اى از تو فروتر است ، به مهربانى ، او را به سوى خويش آر! و بر او تحميل مكن ! تا
بى طاقت نشود و نشكند. چه ، آن كه مؤمنى را بشكند، جبران آن بر وى است . از آن
نردبان ، مقداد در پايه هشتم و ابوذر نهم و سلمان در پله دهمين است .
سخن عارفان و پارسايان
عارفى گفت : برادر نيكوكار، ترا از نفس تو، سودمندترست . چه ، نفس ، ترا به بدى
فرمان مى دهد و برادر نيكوكار، ترا امر به خير مى كند.
سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع )
اميرالمؤمنين على (ع ) در يكى از جنگ ها بر استرى سوار بود. او را گفتند: اى
اميرالمؤمنين ! اى كاش بر اسبى مى نشستى ! و او گفت : من ، از آن كه حمله آرد،
نگريزم و به آن كه گريزد نيز حمله نبرم . و استرى مرا كافى ست
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
دشمن چون به تو نيازمند باشد، دوستدار بقاى تست و دوست چون از تو بى نياز شود، مرگ
تو بر او آسان مى گردد. و نيز گفته اند: هر مودتى كه طمع آن را گره زند، نوميدى ،
آن را از هم بگسلد.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
حجاج ، پيرى از اعراب بيابان را گفت : در خوردن چگونه اى ؟ گفت : اگر بخورم ،
سنگين شوم و اگر نخورم ، ناتوان . پرسيد: در زناشويى چگونه اى گفت : اگر تمكين
كند، درمانم و اگر نكند، حريص شوم . پرسيد: خوابت چگونه است ؟ گفت آنجا كه همگانند
در خوابم و در بستر بيدار. پرسيد: بشست و برخاستت چگونه است ؟ گفت : چون بنشينم ،
زمين از من بگريزد، و چون برخيزم ، مرا همراهى كند پرسيد: راه رفتنت چگونه است ؟
گفت : مويى پايم ببندد و پشكلى مرا بلغزاند.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
وقتى ، ام معبد، پيامبر خدا (ص ) را به دلنشينى توصيف كرد. مردان او را گفتند:
چگونه است كه توصيف تو از ما دلنشين تر است ؟ گفت : چون زنى ، مردى را بنگرد،
دلنشين تر مى نگرد، تا مردى ، مرد ديگر را.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
ابوالعيناء را گفتند: در چه حالى ؟ گفت : در دردى كه مردم آن را آرزو كنند. يعنى :
پيرى .
ترجمه اشعار عربى
ابن معتز، بيتى به اين مضمون دارد:
كان ابريقنا و الراح فى فمه |
طير تناول ياقوتا بمنقار |
يعنى : صراحى ما، با شرابى كه در دهان دارد، گويى پرنده ايست كه
ياقوت به منقار برگرفته است .
مؤلف گويد: يكى از شاعران فارسى زبان روزگار ما، اين مضمون را بهتر از وى سروده
است كه گويد:
صراحى شد به چشم مست و هشيار |
چو طوطى سبز رنگ و سرخ منقار |
حكاياتى كوتاه و خواندنى
يحيى بن اكثم با مردى درباره (ابطال قياس ) مناظره مى كرد. مرد در حين صحبت ، يحيى را ( ابوزكريا) خطاب مى كرد. يحيى گفت : من
ابوزكريا نيستم . و مرد گفت : يحيى (پيامبر) كنيه اش ابوزكريا بود و (تو نيز يحيى
اى ) يحيى بن اكثم گفت : پس تا به حال ، در چه بحث مى كرديم ؟ يعنى تو قياس را
باطل مى دانى و به آن عمل مى كنى .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
مردى در خانه جاحظ را كوبيد. جاحظ گفت : كه هستى ؟ مرد گفت : منم . جاحظ گفت : منم
و صداى كوبه يكى ست .
شعر فارسى
از عرفى :
جام ياقوت شراب لعل ، خاصان را رسد |
بينوايان را نظر بر رحمت عامست و بس ! |
شعر فارسى
از لسانى :
منزل مقصود، دورست ، اى رفيق راه وصل ! |
باش ! تا مسكين لسانى ، خارى از پا بركند |
شعر فارسى
از حافظ:
ساقى بيا! كه عشق ، ندا مى كند بلند |
كان كس كه گفت قصه ما، هم زما شنيد |
شعر فارسى
گزيده هايى در توحيد:
دست او، طوق گردن جانت |
سر بر آورده از گريبانت |
به تو نزديك تر زحبل وريد |
تو در افتاده در ضلال بعيد |
چند گردى به گرد هر سر كوى ؟ |
درد خود را دوا هم از خود جوى ! |
لانه كيست كاينات آشام ؟ |
عرش تا فرش در كشيده به كام |
هر كجا كرده آن نهنگ آهنگ |
از من و ما، نه بوى ماند و نه رنگ |
نقطه اى ، زين دواير پر كار |
نيست بيرون زدور اين پرگار |
چه مركب در اين قضا، چه بسيط |
هست حكم فنا به جمله محيط |
بلكه مقراض قهرمان حقست |
قاطع وصل كلما خلق است |
هندوى نفس راست غل دوشاخ |
تنگ كرده بر او جهان فراخ |
شعر فارسى
از نظامى :
تو پندارى كه : عالم جز همين نيست |
زمين و آسمانى غير ازين نيست |
چو آن كرمى كه در گندم نهانست |
زمين و آسمان او همانست |
شعر فارسى
بقيه كلام در توحيد:
مى برد تا به خدمت ذوالمن |
كش كشانش دو شاخه در گردن |
دو نهالست رسته از يك بيخ |
ميوه شان نفس و طبع را تو بيخ |
كرسى لا، مثلثى ست صغير |
اندرو مضمحل ، جهان كبير |
هر كه رو از وجود محدث تافت |
ره به كنجى از آن مثلث يافت |
عقل داند زتنگى هر كنج |
كه در او نيست ما و من را گنج |
بو حنيفه چه در معنى سفت ! |
نوعى از باده را مثلث گفت |
هست بر راى او به شرع هدى |
آن مثلث مباح و پاك ولى |
اين مثلث به كيش اهل فلاح |
واجب و مفترض بود، نه مباح |
زان مثلث هر آن كه زد جامى |
شد ز مستى ، زبون هر خامى |
زين مثلث هر آن كه يك جرعه |
خورد، بختش به نام زد قرعه |
جرعه راحتش به جام افتاد |
قرعه دولتش به نام افتاد |
دارد از (لا) فروغ نور قدم |
گرچه (لا) داشت تيرگى عدم |
چون كند (لا) بساط كثرت طى |
دهد (الا) زجام وحدت ، مى . |
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
حكماى قديم گفته اند: نفوس حيوانات ، ناطقه مجرد است . و روش شيخ مقتول (شهاب
الدين سهروردى ) نيز همين بوده است و ابن سينا، در پاسخ به بهمنيار گفته است : فرق
گذاشتن ميان انسان و حيوان در اين باره مشكل است .
فرازهايى از كتب آسمانى
قيصرى ، در شرح (فصوص الحكم ) گويد: متاءخران گويند كه منظور از (نطق ) ادراك كلياتست ، نه (سخن گفتن ) زيرا سخن گفتن چون موافق سخن
گفتن گويندگان يك زبان نباشد، براى آنان فايده اى ندارد. و نيز به اين منحصر مى
شود، كه (نفس ناطفه ) مختص به انسان تنها باشد. و اين ، دليلى ندارد. و نيز بر اين ،
آگاهى نداريم كه حيوانات ، درك كليات را ندارند. و ندانستن چيزى ، منافى با هستى
آن نيست . و دقت در شگفتى هايى كه از حيوانات سر مى زند، موجب مى شود كه درك كليات
را براى آنان قائل شويم . پايان سخن قيصرى . پوشيده نماند كه آن چه قيصرى مى گويد،
اينست كه منظور پيشينيان از (نطق ) معنى لغوى آن بوده است و ابن سينا نيز در آغاز كتاب (دانش نامه علايى ) همين معنى را تصريح كرده است
.
فرازهايى از كتب آسمانى
فاضل ميبدى در (شرح ديوان ) گويد: صوفيه گويند: ذات معدوم ، از صحراى عدم محض و نفى صرف ، قدم
به منزل شهود و موطن وجود نمى نهد و چنانچه معدوم محض رنگ وجود نمى يايد، آيينه
موجود حقيقى هم زنگ نمى گيرد، و ذات هيچ چيز را معدوم نمى توان ساخت . مثلا چوب را
اگر بر آتش بسوزى ، ذات او معدوم نشود، بلكه صورت ، مبدل گردد و به هيئت خاكستر،
ظهور كند.
و همچنين ارسطو در كتاب خود، موسوم به (اثولوجيا) گويد: در وراى اين جهان ،
آسمان و زمين و دريا و حيوان و گياه و انسان آسمانى هست . و هر چه در آن جهان هست
، آسمانى ست و در آنجا، هيچ چيز زمينى نيست . و روحانيانى كه در آنجايند، با آرامش
آنجا خو گرفته اند و هيچيك از ديگرى بيزار نيستند و هيچكدام ، با همدم خود تضادى
ندارند و به همديگر زيان نمى رسانند. بلكه به هم آرام مى گيرند.
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و
فنون مختلف
حكما گويند: فلزات چكش خوار، گوناگونند تحت يك جنس قرار مى گيرند و تبديل يكى به
ديگرى غير ممكنست . اما شيمى دانان و برخى از حكيمان برآنند كه اقسام گوناگون
فلزات ، يك نوع است . و طلا همچون انسان سالم است ، و فلزات ديگر، همچون انسان هاى
بيمارند و داروى همه آنها (اكسير) است .
محققى ديگر گفته است : گيريم كه همه ، يك نوع باشند، باز هم تبديل يكى به ديگرى ،
غير ممكن نيست . و بسيار ديده ايم ، كه دانه ميوه اى ، به عقرب تبديل شده است . و
شيخ الرئيس ، پس از آن كه در كتاب (شفا)، كيميا را اباطل كرده است ، رساله اى به نام (حقايق الاشهاد) در درستى كيميا، تاليف كرده
است .
سخن عارفان و پارسايان
نزد (فيضل عياض ) سخن از زهد رفت و او گفت : در كتاب خدا، دو سخنست : لاتاءسوا على
مافاتكم و لا تفرحوا بما آتاكم
بزرگى گفته است : هيچگاه ، كسى را نوميد نكردم ، مگر اين كه در پى آن ، عزت او و
خوارى خويش را ديدم .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
باديه نشينى ، در برابر گروهى به خواستن ايستاد. او را گفتند: تو كيستى ؟ گفت :
كسب بد، مرا از ذكر نسب باز مى دارد.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
ديگر گفته است : مردم ، روزگارى مى كردند و نمى گفتند. سپس ، كردند و گفتند و اينك
! نه مى گويند و نه مى كنند.
از سخنان حكيمان : آنكه از خوارى خواستن نترسد، از خوارى رد نيز پاك ندارد.
شعر فارسى
از جامى :
نو بهاران خليفه در بغداد |
بزم عشرت به طرف دجله نهاد |
داشت در پرده شاهدى نوخيز |
در ترنم ز پسته شكر ريز |
چون گرفتى چو زهره دربر چنگ |
چنگ زهره فتادى از آهنگ |
با غلام خليفه كز خوبى |
بود مهر سپهر محبوبى |
داشت چندان تعلق خاطر |
كه نبودى به حال خود ناظر |
هر دو مفتون يكديگر بودند |
بلكه مجنون يكدگر بودند |
بودشان صد نگاهبان بر سر |
مانع وصلشان زيكديگر |
طاقت ماه پردگى شد طاق |
ز آتش اشتياق و داغ فراق |
از پس پرده خوشنوايى ساخت |
چنگ را بر همان نوا بنواخت . |
كرد قولى به عشقبازى ساز |
پس بر آن قول ، بر كشيد آواز |
كاخر، اى چرخ ! بيوفايى چند؟ |
روح كاهى و عمر سايى چند؟ |
هرگز از مهر تو نگشتم گرم |
شرم مى آيدم ز كار تو، شرم . |
به كه يكدم به خويش پردازم |
چاره كار خويشتن سازم |
بود در پرده دختر ديگر |
همچو او پرده ساز و رامشگر |
گفت هر سو كسان به غمازى |
چاره خود، چگونه مى سازى ؟ |
پرده از پيش ، چاك زد كه : چنين |
شد چو ماهى و ماه دجله نشين |
همچو مه ، خويش را در آب انداخت |
همچو ماهى به غوطه خوارى ساخت |
بود استاده آن غلام آنجا |
جانى از هجر، تلخكام آنجا |
دست در گردن هم آورده |
رخ نهفتند در پس پرده |
هر دو رستند از منى و تويى |
دست شستند از غبار دويى |
جامى ! آيين عاشقى اينست |
مهر، اينست و مابقى كينست |
گر، به درياى عشق آرى روى |
همچو اينان زخويش دست بشوى ! |
ترجمه اشعار عربى
از اشعار ابن الرومى :
روزگار را مى بينم كه هر بى قدرى مى سازد و هر گرانقدرى را فرود مى آورد. همچون
درياست كه مرواريد در آن غرق مى شود، و مردار، پيوسته بر آن غوطه خورد. و همچون
ترازوست كه هر سنگينى را پايين مى آورد و هر سبك وزنى را بالا مى برد.
سخن عارفان و پارسايان
مردى از بيمارى خويش شكوه كرد و عارفى او را گفت : از كسى كه به تو رحم خواهد كرد،
نزد كسى كه به تو رحم نخواهد كرد شكوه مى كنى ؟
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )،
پيامبران الهى
امام حسن بن على (ع ) به نزد بيمارى رفت و او را گفت : پروردگار، ترا ارزانى داشته
است . او را سپاس بگزار! و ترا از ياد نبرده است . و او را ياد كن !
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران
الهى
امام جعفربن محمدالصادق (ع ) بيمار شد، و گفت : پروردگارا!اين بيمارى را وسيله
تاءديب من قرار ده ! نه وسيله خشم بر من .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
گويند: درد، يكباره مى آيد و كم كم مى رود. (در فارسى نيز مثلى است كه گويند: درد
چون كوهى مى آيد و چون مويى مى رود).
حكايات پيامبران الهى
از ابن عباس روايت شده است كه جمعى به نزد پيامبر(ص ) آمدند و او را گفتند: فلان
كس ، روزها روزه دار است و شبها به نماز ايستاده و بسيار ذكرست . و پيامبر گفت :
كدام يك از شما، خوردنى و آشاميدنى او را مى دهيد؟ گفتند: همه ما. پيامبر(ص ) گفت
: همه شما از او بهتريد.
لفظ (خاتم ) كه در (خاتم النبيين ) مى گوييم ، مى تواند به فتح (تاء) باشد و يا به كسر آن . به
فتح ، معنى (زينت ) است كه از (ختم ) گرفته شده است كه زيور جامه هاست و به كسر، اسم فاعل است به معنى (آخر) و (پايان دهنده )، كفعمى ، آن را در حاشيه
مصباح ذكر كرده است و در (صحاح ) خاتم به كسر تاء و فتح آن . و (خاتمة الشى ء) به معنى : آخر آن است و
پيامبر ما محمد(ص ) خاتم الانبياء است و گفته خداوندى ست . (وختامه مسك ) يا آخرش ، زيرا پايان آن را
عنبرين مى يابند.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
يكى از معتمدان حكايت كرد، كه : در يكى از سفرهاى خويش ، به قبيله (بنى عدرة ) رسيدم و در خانه اى فرود
آمدم . و دخترى ديدم كه زيبايى را در حد كمال داشت و از زيبايى جمال و بيان او، به
شگفت آمدم . در يكى از روزها كه از خانه بيرون رفتم ، تا قبيله را گردشى بكنم ،
جوانى را ديدم زيباروى كه آثار شيفتگى ، از چهره او پيدا بود. لاغر، چون هلال و
نحيف چون خلال . و همچون آتش زير ديگ مى سوخت . اشك بر رخسارش جارى بود و ابياتى
تكرار مى كرد كه اين بيت ، از آنهاست :
بر تو شكيبائيم نيست و به نيرنگ نيز بر تو راهى ندارم . نه از تو گزيرى دارم و نه
گريزگاهى . مرا هزار در ديگر هست كه راهشان را مى شناسم . اما بى دل ، كجا روم ؟
اگر دودل داشتم ، با يكى مى زيستم . اما در عشق تو يكدلم و رنج مى كشم .
از حال و وضع آن جوان پرسيدم . گفت : دخترى را كه تو در خانه پدر اويى ، دوست
دارد. و دختر، از سالها پيش ، از وى ، روى نهفته است . گفت : به خانه آمدم و آن چه
ديده بودم ، به دختر گفتم . و او گفت : او، پسر عموى منست گفتمش : مهمان را حرمتى
ست . ترا به خدا سوگند مى دهم ، كه او را امروز، به نگاهى بهره مند ساز! گفت :
صلاح حال او، در آنست كه مرا نبيند. اما، من گمان بردم كه خوددارى او از اين كار،
به سابقه خويشتندارى ست . اما، من ، پيوسته او را سوگند دادم ، تا پذيرفت . و
ناخوش مى داشت . و آنگاه كه پذيرفت ، او را گفتم : پدر و مادرم به فدايت ! وعده
خويش را هم اكنون انجام مى دهى ؟ گفت : از پيش برو! و من نيز از پى تو مى آيم . من
، به سرعت به سوى جوان رفتم . و گفتم : ترا بشارت باد به ديدن آن كه مى خواهى ! و
او، هم اكنون به سوى تو مى آيد. در اين ميان كه من ، با او سخن مى گفتم ، از
پنهانگاه خويش به در آمد. دامن كشان مى آمد و گام هايش غبار مى انگيخت . چنان كه
قامت او در غبار پنهان شد و من ، جوان را گفتم : اين اوست ! و دختر به پيش آمد.
جوان ، چون به غبار نگريست ، فريادى كرد و بيهوش به صورت بر آتش افتاد. و هنگامى
او را از زمين بلند كردم كه سينه و صورتش را آتش گرفته بود. و دختر بازگشت و مى
گفت : آن كه توان ديدار غبار كفش هاى ما را ندارد، جمال ما را چگونه تواند ديد؟
مؤلف گويد: و چه قدر به داستان موسى - بر پيامبر ما و او درود باد! - شبيه است .
ولكن انظر الى الجبل فان استقّر مكانه فسوف ترانى فلمّا تجليّى ربّه للجبل جعله
دكّا و خرّ موسى صعقا فلماافاق قال سبحناك تبت اليك و انا اوّل المؤمنين .
سخن عارفان و پارسايان
عارفى را گفتند: بلايى شناسى كه چون كسى بدان درمانده او را رحم نكنند؟ و نعمتى
دانى كه منعمش را حسد نورزند؟ گفت : فقر.
سخن عارفان و پارسايان
گويند: عارفى چون اين سخن مشهور شنيد كه : دو نعمت است كه سپاس داشته نشده است :
سلامتى و امنيت ، گفت : اين دو، سومى نيز دارند، كه ناسپاس مانده است ، چه ،
سلامتى و امنيت را گاه ، سپاس دارند. او را گفتند: آن ، چيست ؟ گفت : فقر. و آن ،
نعمتى است كه بر منعمانش پوشيده مانده است . جز آنان كه خدايشان نگاه داشته است .
شعر فارسى
رومى (مولوى ) گويد:
باشدابن الوقت صوفى ، اى رفيق ! |
نيست فردا گفتن از شرط طريق |
شعر فارسى
از نشناس :
آن را كه دل از عشق ، مشوش باشد |
هر قصه كه گويد، همه دلكش باشد |
تو، قصه عاشقان همى كم شنوى |
بشنو! بشنو! كه قصه شان خوش باشد |
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
از سخنان بزرگان : هر سخن كه مكرر افتد، بى رونق شود.
سخن عارفان و پارسايان
از سخنان عارفان :
عارف را در زير هر واژه اى ، نكته ايست . و در هر داستانى ، بهره اى . و در ميانه
هر اشارتى ، مژده اى . و در ضمن هر حكايتى ، كنايه اى . و از اين روست كه در
سخنانشان ، حكايت هاى گونه گون گويند، تا هر شنونده اى در خور استعداد، بهره
خودگيرد. و از مردم ، هر كسى مشرب خويش دانسته است . و از اين روست كه آمده است
كه : همانا قرآن را ظاهريست و باطنى و آن باطن را هفت باطنست . از اين رو، گمان
مدار! كه منظور، نقل قصه ها و حكاياتى ست كه در قرآن آمده است . و ديگر هيچ ! چه ،
سخن پروردگار، از اين فراترست .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
زنى بيابان نشين را گفتند: از كجا زندگى گذارنيد؟ گفت : اگر از آنجا كه دانيم ،
گذارن نكنيم ، زنده نمانيم .
باديه نشينى ، نماز خويش تخفيف داد. و او را بر آن ، نكوهيدند. گفت : بستانكار
بخشنده است .
اين سماك ، صوفى يى را گفت : اگر جامه هايتان با درون شما سازگارست خواهم كه مردم
نيز بدان آگاه شوند و اگر نيست ، هلاك شده ايد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
اميرى معلم فرزند خويش را گفت : پيش از نوشيدن ، او را شناگرى بياموز! چه ، او،
كسى را يابد كه به جايش بنويسد و كسى را نيابد تا به جايش شنا كند.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
عرب را رسم چنان بود، كه چون كسى را به قاصدى مى فرستادند، او را مى گفتند: از
هيبت باك مدار! كه ترا زيان دارد. و فرصت را غنيمت دان كه اندوه را ببرد. و چون به
كارى دست يازى ، پيشرو باش ! نه دنباله رو.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
زنى باديه نشين را گفتند: خوارى چيست ؟ گفت : ايستادن گرانمايه اى بر درگاه
فرومايه اى و آنگاه اجازه نيابد. و نيز او را پرسيدند: بزرگى چيست ؟ گفت : بند منت
بر گردن مردان نهادن .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
اياس قاضى را گفتند: ترا عيبى نيست . مگر آن كه در داورى شتابناكى . بى آن كه در
آن ژرف بنگرى . اياس دست فرا داشت و گفت : چند انگشت دارد؟ گفتند: پنج . گفت :
شتاب كرديد و نگفتيد: يك ، دو، سه ، چهار، پنج . گفتند: چون دانيم ، نشمريم . گفت
: من نيز حكمى را كه به روشنى دانم ، به تاءخير نيفكنم .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
مردى اعمش را گفت : تو درهم دوست دارى . و او گفت : از آن روى كه بى نيازى از
خواستن از كسى چون تو را دوست دارم .
شعر فارسى
از نظامى :
ز يك جو اگر روضه اى آب خورد |
چو رويد از او سنبل و خار و ورد |
نه اين يك بود سرخ و آن يك سياه |
از اينسان بود فيض الطاف شاه |
زعشقى كه شد عاشق خسته زرد |
بود روى معشوق از آن ، همچو ورد |
بلى ! آن زمين تا به ايوان عرش |
مقيمان كرسى ، نزيلان فرش |
زيك مى همى مست گشتند، ليك |
بود در ميان ، فرق ها نيك نيك |
ز مهرى كه شد زعفران زرد از او |
بود سرخى لاله و ورد از او |
به قدر ظروف و اوانى خويش |
برند آب ازين بحر زاخر، نه بيش |
شعر فارسى
از اهلى :
گذشت يار، تغافل كنان ز ما، اهلى ! |
چو بى زبان شده نامراد، آهى كن ! |
و نيز از اوست :
رفت آن كه چشم راحت خوش مى غنود ما را |
عشق آمد و برآورد از سينه دود ما را |
امروز كو؟ كه بيند سرمست و بت پرستيم |
آن كاو به نيك نامى دى مى ستود ما را |
ممكن نگشت ما را توبه زخوبرويان |
گيتى به محنت و غم ، چند آزمود ما را؟ |
شعر فارسى
از شيخ ادرى :
دى ، زلف عبير بيز عنبر سايت |
از طرف بنا گوش سمن سيمايت |
افتاده به پاى تو، بزارى مى گفت : |
سر تا پايم فداى سر تا پايت |
شعر فارسى
از مثنوى :
گفت پيغمبر كه : معراج مرا |
نيست بر معراج يونس اجتبا |
آن من ، بر چرخ و آن او به شيب |
زان كه قرب حق برونست از حسيب |
قرب ، نه بالا و پستى رفتنست |
قرب من از جنس هستى رستنست |
شعر فارسى
از حافظ:
از سادگى و سليمى و مسكينى |
وز سر كشى و تكبر و خودبينى |
در آتش اگر نشانيم ، بنشينم |
بر ديده اگر نشانمت ، ننشينى |
شعر فارسى
از ضميرى :
در وعده گاه وصل تو دل را قرار نيست |
تمكين صبر و حوصله انتظار نيست |
صد زخم بر تنم بود از ضرب تيغ عشق |
اما، يكى ز معجز عشق ، آشكار نيست |
گويى از اين گفته سعدى گرفته است :
كشته بينندم و قاتل نشناسند كه كيست |
كاين خدنگ از نظر خلق ، نهان مى آيد |
و نيز:
مستغرق فراقم و جوياى وصل يار |
كشتى شكسته ، چشم اميدش به ساحلست |
حكاياتى كوتاه و خواندنى
چون حطيئه را مرگ فرا رسيد، او را گفتند: زن و فرزند خويش را وصيتى كن ! گفت : شما
را خبر خواهم كرد.
شماخ بن ضرار- از شاعران بزرگ عرب - به نزع افتاد. او را گفتند: بى چيزان را از
مال خويش وصيتى كن . گفت : وصيتشان مى كنم كه گدايى را دوام دهند كه تجارتى بى
كساد است .
گفتند: ما را وصيتى كن ! گفت : مرا بر خر نشانيد! باشد كه نميرم . و آنگاه چنين
سرود: هر تازه اى را لذتى ست . جز آن كه تازه مرگ را بى لذت يافتم . او را گفتند:
شاعرترين عرب كيست ؟ به خويش اشاره كرد و گريست . گفتندش : از مرگ مى نالى ؟ گفت :
نه و اما، واى بر شاعر! كه كسى شعر وى را بد روايت كند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفته است : اگر خواهى دانشمندى را رنجور دارى ، او را با نادانى همنشين كن .
حكاياتى از عارفان و بزرگان
پارسايى نزد فروشنده اى رفت ، تا از او پيراهنى بخرد. يكى از حاضران ، فروشنده را
گفت : اين فلان پارساست ! بهايش را از او كمتر بستان ؟ زاهد گفت : ما آمده ايم ،
تا با پولمان پيراهن بخريم ، نه به زهدمان و از آنجا رفت .
حكاياتى از عارفان و بزرگان
همسر مالك بن دينار در مجادله اى ، شوى خويش را گفت : اى زناكار! و مالك گفت : بلى
! اين نامى ست كه چهل سال روزگار، كسى جز تو از آن ، آگاه نبوده است .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
حكيمى گفت : دوست ، وابسته روحست و خويشاوند، وابسته تن .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
چوپان پارسايى را گفتند: گرگ ها در ميان گوسفندان تواند و آسيب نمى رسانند. از كى
گرگها با گوسفندان آشتى كرده اند؟ گفت : از آنگاه كه چوپان با خداى خويش آشتى كرده
است .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
در ربيع الابرار آمده است كه : (معتصم )، هشتمين خليفه عباسى بود و دوران فرمانروائيش هشت سال و هشت ماه بود
و هشت پسر و هشت دختر داشت و هشت قلعه گشود، و هشت كاخ ساخت و هشت هزار دينار و
هشت هزار درهم از پس خويش به ارث گذاشت .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
هارون الرشيد، بر (ثمامة بن ابرش ) كه از دانشمندان بود - خشم گرفت و او را به (ياسر) خادم خويش سپرد، ياسر نيز از
او مراقبت مى كرد. روزى ، ياسر، اين آيه مى خواند: (ويل للمكذبين ) و حرف (ذال ) را به فتح مى خواند ثمامه او
را گفت : (مكذبين ) پيامبرانند. و خادم او را گفت : مردم مى گفتند كه تو بيدينى و من
باور نمى داشتم . اينك ! پيامبران را دشنام مى دهى ؟ و او را رها كرد و از وى دور
شد.
پس از چندى هارون از ثمامه خشنود شد و او را به مجلس خود پذيرفت روزى در حين صحبت
از او پرسيد. سخت ترين چيزها كدامست ؟ و ثمامه گفت : دانايى كه نادان بر او
فرمانروايى كند.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
همه شتران عربى در يك روز مردند. شاد شد و گفت : به سبب نعمت هاى فراوانى كه
پروردگار، مرا بخشيد، بلاى آن ، به شترانم خورد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
اعمش ، به دوستى از آن خود گفت : بزغاله اى چاق و نانى گوارا و سركه اى تند دوست
دارى ؟ گفت آرى . و او بيرون رفت و نانى خشك با سركه برايش آورد. مرد گفت : پس ،
بزغاله و نان چه شد؟ و او گفت : من نگفتم كه آن ها را مهيا دارم ، بلكه ، گفتم :
آن را دوست دارى ؟
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
صاحب بن عباد، يكى از نديمان خويش را برافروخته ديد و او را گفت : ترا چه مى شود؟
گفت : تب دارم . صاحب گفت : (ق ). نديم گفت : (وه ). صاحب را از پاسخ او خوش آمد و خلعت بخشيد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
مردى ، فيلسوفى را گفت : فلان كس ، ديروز ترا به چه و چه نكوهش كرد. و فيلسوف گفت
: به سخنى با من روبرو شدى كه او از روبرو گفتن آن با من شرم داشت .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
باديه نشينى را شتر گم شد. سوگند خورد كه : چون يافته آيد، آن را به يك درهم
بفروشد. چون يافته شد، او را دل نيامد كه بدان بها بفروشد. گربه اى در گردن شتر
آويخت و بانگ بر داشت كه : شتر به درهمى و گربه اى به پانصد درهم . و با هم مى
فروشم . عربى بر او گذشت و گفت : شتر چه ارزان بود! اگر اين قلاده به گردن نداشت .
شعر فارسى
از نشناس :
گفتم : چگونه مى كشى و زنده مى كنى ؟ |
از يك جواب كشت و جواب دگر نداد |
شعر فارسى
و نيز:
زير بار هجر، بيمارست دل |
وين تغافل هاى تو، سربارى است . |
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
زاهدى گفت : اگر شب نمى بود، به دنيا بودن را دوست نمى داشتم . ديگرى گفته است :
دميدن صبح مايه اندوهناكى منست .
خليل بن احمد گفت : دنيا عبارست از ضدهاى به هم نزديك ، شبيه هاى دور از هم ،
خويشاوندان پراكنده و دوران به هم نزديك .
ابن مسعود گفت : دنيا، سراسر اندوه است . و آن چه از شادى در آنست ، سود آدمى ست .
يكى ، ديگرى را گفت : اگر در شب سياهى ديدى ، به سوى او پيش رو! و مترس ! چه ، او
نيز همچون تو مى ترسد. و آن يك گفت : از آن مى ترسم ، كه او نيز اين سخن شنيده
باشد.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )،
پيامبران الهى
امام زين العابدين (ع ) فرمود: دنيا، خوابى ست و آخرت ، بيدارى و ما، در ميان اين
دو، خواب هايى آشفته و درهميم .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
جارالله زمخشرى ، در كتاب ربيع الابرار گفت : هارون الرشيد، بارها امام كاظم را مى
گفت : اى اباالحسن حدود فدك را باز گوى ! تا آن را به تو دهيم . و امام ، خوددارى
مى كرد. تا بارى اصرار و او گفت : ما آن را جز به حدودش نگيريم . و هارون گفت :
حدود آن كدامست ؟ گفت : اگر حدود آن را به تو گوييم ، به ما ندهى . و او گفت : به
حق نيابت سوگند كه دهم . و امام گفت : حد اول آن (عدن ) و سيماى هارون دگرگون شد.
گفت : بگو! گفت : حد دوم آن سمرقند، رشيد روى در هم كشيد. و گفت : بگو! گفت : حد
سوم آن ، آفريقا و چهره هارون سياه شد. و گفت : بگو! گفت : حد چهارم آن ، كرانه
درياست تا ارمنستان هارون گفت : براى ما چيزى نماند. جارالله گفت : آنگاه ، هارون
عزم كرد، تا او را بكشد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
حكيمى به مردى زيبا صورت و بد خوى نگريست و گفت : خانه ايست زيبا، با ساكنى زشت .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
يكى از پيشينيان را پرسيدند: اگر خداى تعالى رحيم است ، پس چگونه بندگان را عقوبت
فرمايد؟ گفت : رحمت او بر حكمتش چيره نشود.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
يكى از زاهدان خواست همسر خويش را طلاق دهد. او را گفتند: عيب او چيست ؟ و او گفت
: كسى هست كه عيب زن خويش گويد؟ چون او را طلاق گفت و با ديگرى همسر شد، گفتند:
اكنون بگوى ! گفت : او، زن ديگرى است و مرا با او كارى نيست .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
دوزنده اى ، ابن مبارك را گفت : من ، جامه هاى پادشاهان مى دوزم و از آن مى ترسم
كه از كمك دهندگان به ستمكاران به شمار آيم . ابن مبارك گفت : نه ، بلكه كمك
دهندگان به ظالمان ، آن كسانند كه به تو، نخ و سوزن فروشند. و تو، از ستمگران به
نفس خويشى .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
دو مرد، نزاع خويش به ماءمون بردند. يكى از آن دو، صدايش بلند كرد. و ماءمون او را
گفت : اى فلان ! كار با دليل محكم است ، نه صداى بلند.
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل
و...
ابن مبارك را از ويژگيهاى اخلاقى مردم شهرها پرسيدند و او گفت : مردم حجاز، در
فتنه انگيزى قوى ترين اند و در فرونشاندن آن ضعيف ترين . و عراقيان در دانش آموزى
مشتاق ترين اند و در عمل به آن ، كمترين . و مصريان در كودكى زيرك ترين اند و در
بزرگسالى احمق ترين و دمشقيان ، مخلوق را رام اند و خالق را سركش .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
در باب بيست و چهارم از ربيع الابرار آمده است كه آدم دمدمى مزاج را به بوقلمون
مثال مى زنند. و آن ، گونه اى از جامه ابريشمين بافت روم و مصر است كه رنگهاى
گوناگون دارد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
يكى ، ديگرى را (زنازاده ) خواند و او در پاسخ ، وى را (عفيف زاده ) آنگاه گفت : دروغ بگو! تا
دروغ بگويم
و نظير اين مضمونست ، آن چه كه يكى از شاعران فارسى زبان گفته است :
دى در حق ما يكى بدى گفت |
دل را زغمش نمى خراشيم |
ما نيز نكوئيش بگوييم |
تا هر دو دروغ گفته باشيم . |
و نيز:
نظام بى نظام ، ار كافرم خواند |
چراغ كذب را نبود فروغى |
مسلمان خوانمش ، زيرا كه نبود |
مكافات دروغى ، جز دروغى |
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
هشام بن عبدالملك ، به پادشاه روم نوشت : از هشام - اميرالمؤمنين - به پادشاه
بسيار ستمگر. و او به پاسخ نوشت : نمى پنداشتم كه پادشاهان ، يكديگر را دشنام دهند
و گرنه ، مى نوشتم : از پادشاه روم ، به پادشاه ناپسند، هشام چپ چشم نامبارك .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
خليفه اى از روزگار كودكى به گل خوردن عادت داشت . روزى طبيب خويش را گفت : چه چيز
گل خوردن را از ميان برد؟ و او گفت : اراده اى چون اراده مردان . گفت : راست گفتى
. و ديگر گل نخورد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
جالينوس را گفتند: درباره بلغم چه گويى ؟ گفت : رهرويست كه چون درى بروى بسته شود،
درى ديگر بگشايد. آنگاه از سودا پرسيدند و او گفت : همچون زمين است كه چون بجنبد،
هر آن چه را كه بر آنست ، بجنباند. سپس گفتند: صفرا چيست ؟ گفت سگى ست زخم خورده
در باغى . و از دم پرسيدند و گفت : برده ايست در اختيار تو، و چه بسا! كه برده اى
آقاى خويش را بكشد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
پزشكى را گفتند: چرا از فلان چيز كه لذيذست نخورى ؟ گفت : دلخواهى را ترك كردم تا
از درمانى كه ناخوش دارم ، بى نياز باشم .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
ابن عميد، به نقرس مبتلا بود. او را گفتند: بى تابى مكن ! كه نقرس ، نشانه درازى
عمرست . گفت : راست است ، زيرا آن كه به نقرس مبتلاست ، شب را نمى خوابد و به روز
متصل مى كند و عمرش دراز مى شود.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
مردى زمينى فروخت و به بهايش اسبى خريد. حكيمى او را گفت : اى فلان ! دانى چه كردى
؟ چيزى را فروختى كه آن را سرگين مى دادى و ترا جو مى داد و به عوض ، چيزى خريدى
كه او را جو مى دهى ، و او ترا سرگين مى دهد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
مردى از حلوا فروشى خواست تا رطلى حلوا او را به نسيه دهد. حلوا فروش گفت : بچش !
كه حلواى خوبى ست . خريدار گفت : من ، روزه دارم و قضاى روزه سال پيشم را مى گزارم
حلوا فروش گفت : به خدا پناه مى برم كه با تو معامله كنم . تو كه قرض خدا را به
سالى عقب اندازى ، با من ، چه خواهى كرد؟
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل
و...
صوفيان گويند كه : جنيان ، روح هايى اند، كه در جسم هايى لطيف ، جاى گرفته اند جسم
هايى كه بيشترين آن ، آتش و هواست . همچنان كه بيشترين بدن آدمى ، آب و خاكست .
جنيان ، قادرند كه به شكل هاى گوناگون درآيند و يا از صورتى خارج شوند و به صورتى
ديگر درآيند. و بر كارهايى قادرند، كه از توان آدمى بيرونست . و خوراك آنها، هواى
آميخته به بوى خوراكى ست . و پيامبر (ص ) استنجاى با استخوان را نهى كرده و گفته
است كه آن ، توشه برادران جن شماست .
و شيخ عارف - محيى الدين العربى - در فتوحات مكيه گفته است كه يكى از مكاشفان ،
مرا خبر داد كه جنيانى را ديده است كه بر استخوانى فرود آمده و آن را بو مى كرده و
آنگاه ، باز مى گشته اند (سپس ، شيخ ، نقل قولى از سهروردى درباره جن دارد كه پيش
از اين آمده است .)
شعر فارسى
از اهلى :
رقيب گفت : بدين در، چه مى كنى شب و روز؟ |
چه مى كنم ؟ دل گم گشته باز مى جويم . |
ترجمه اشعار عربى
شاعرى گفته است :
مرا گفتند: ترا در هجو گفتن ، گناهست و (گويم ) گناه در ستايش است . چه ، چون
ستايش گويم ، سخنى باطل است و چون هجو گويم ، به درستى گفته ام .
شعر فارسى
از حافظ:
دلم از صومعه و صحبت شيخست ملول |
يار ترسا بچه و خانه خمار كجاست ؟ |
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مؤلف :
جاء البريد مبشرا |
من بعد ما طال المدا |
اى قاصد جانان ! ترا |
صد جان و دل بادا فدا! |
بالله خبرنى بما |
قد قال جيران الحمى |
يا ايها الساقى ادر |
كاس المدام فانها |
مفتاح ابواب النهى |
مشكوة انوار الهدى |
قد ذاب قلبى يا بنى |
شوقا الى اهل الحمى |
خوش آن كه از يك جرعه مى |
سازى مرا از من جدا! |
هذا الربيع اذاتى |
يا شيخ ! قل حتى متى ؟ |
منع من محنت زده |
زان باده محنت زدا |
قم يا غلام و قل لنا |
الدير اين طريقه ؟ |
فالقلب ضيع رشده |
و من المدارس ما اهتدى |
قل للبهائى الممتحن |
داوالفؤ اد من المحن |
بمدامة انوارها |
تجلوعلى القلب الصدى |
شعر فارسى
خدايش خير دهاد! آن كه سرود:
از هستى خويش تا تو غافل نشوى |
هرگز به مراد خويش واصل نشوى |
از بحر ظهور، تا به ساحل نشوى |
در مذهب اهل عشق ، كامل نشوى . |
حكاياتى از عارفان و بزرگان
از معتمدى شنيدم كه وزير سعيد (على بن عيسى الاربلى ) صاحب (كشف الغمه ) با پيرامونيان خويش مى رفت و يارانش ، مردم را از حضور او مى
راندند. در اين ميان ، زنى از زنى ديگر پرسيد: اين كيست ؟ و او گفت : اين ، مردى
ست كه پروردگار، از خدمت خويش رانده است و او را به خدمت دورترين بندگان خويش
برگماشته است . و چون وزير، اين بشنيد. شيوه پارسايى گرفت و وزارت رها كرد و جامى
، صاحب سبة (الابرار) اين معنى ، به نظم آورده است :
مى شد اندر حشم و حشمت و جاه |
پادشه وار وزيرى در راه |
گرد او حلقه ، مرصع كمران |
موكبش ناظم عالى گهران |
ديدن حشمت او باده اثر |
چشم نظار گيان مست نظر |
هر كه آن دولت حشمت نگريست |
بانگ برداشت كه : اين كيست ؟ اين كيست . |
بود چابك زنى آنجا حاضر |
گفت : تا چند كه اين كيست آخر |
رانده اى از حرم قرب خداى |
كرده در كوكبه دوران جاى |
خورده از شعبده دهر، فريب |
مبتلا گشته به اين زينت و زيب |
زير اين دايره پر خم و پيچ |
مانده اى از همه محروم به هيچ |
آمد آن زمزمه در گوش وزير |
داشت در سينه دلى پند پذير |
در هدف كارگر آمد تيرش |
صيد شد كوه سپر نخجپرش |
همه اسباب وزرات بگذاشت |
به حرم ، راه زيارت برداشت |
بود، تا بود در آن پاك حريم |
همچو پاكان به دل پاك ، مقيم |
اى خوش آن جذبه كه ناگاه رسد! |
ناگهان بر دل آگاه رسد |
صاحب جذبه ، ز خود باز رهد |
وز بد و نيك خرد باز رهد |
جاى ، در كعبه اميد كند |
روى ، در قبله جاويد كند. |
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
باديه نشينى گوشت مى خورد، و سه فرزندش پيرامونش نشسته بودند. از آن ، استخوانى كم
گوشت مانده بود. او فرزندان را گفت : هر آنكه خوردنش را نيك تر توصيف كند، او را
باشد. نخستين گفت : چنانش بخورم كه كس نداند استخوانى از پار يا امسال است . گفت
: احسنت ! ديگرى گفت : چنانش بخورم كه ذره اى از آن نماند. گفت : احسنت ! و سومين
گفت : از آن خورشى سازم ! او را گفت : بگير!
حكاياتى كوتاه و خواندنى
خليفه اى را گفتند: چرا غلامان خويش را نمى آزارى ؟ گفت : آنان بر ما امين اند اگر
ايشان را بترسانيم ، چگونه از ايشان در امان باشيم ؟
حكاياتى كوتاه و خواندنى
ابوتمام ، پيچيده سخن مى گفت . او را گفتند: چرا چنان نگويى كه به فهم نزديك باشد؟
گفت : چرا آن چه را كه مى گويند، نفهميم ؟
حكاياتى كوتاه و خواندنى
ماءمون ، عتابى را گفت : جوانمردى چيست ؟ گفت : ترك لذت . گفت : لذت چيست ؟ گفت : ترك
جوانمردى .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
مردى را گفتند: از عشق فلان زن به كجا رسيدى ؟ گفت : ماه را در خانه او، پر نورتر
از خانه ديگر مى بينم .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
ابو يزيد بستامى گفت : زاهد آن نيست كه چيزى را در اختيار ندارد. بل زاهد آنست كه
چيزى او را در اختيار ندارد.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
ابن سماك واعظ گفت : اى فرزند آدم ! تو، همواره زندانى اى . در صلب به زندان بودى
، پس ، به زندان رحم شدى و سپس به گاهواره زندانى شدى . و آنگاه به مدرسه . و در
بزرگى زندانى كوشش براى زن و فرزندى . و سرانجام ، در گور، به زندانى . پس ، براى
خويش بخواه كه پس مرگ زندانى نباشى .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
ارسطاطاليس گفت : خردمند با خردمند سازگارست . اما نادان ، نه با دانا سازگار
افتد، نه با نادان ديگر. چونان كه خط راست بر خط راست ديگر منطبق افتد. اما، خط
ناراست ، نه بر ناراست ديگر منطبق افتد، نه بر راست .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
سلطان محمود، به نزد خليفه (القادر بالله ) كس فرستاد و او را به ويران كردن بغداد، بيم داد. و اين كه خاك
بغداد بر پشت پيلان به غزنين آورد. خليفه نيز نامه اى به نزد او فرستاد و در آن
نامه نوشته (الم ) و ديگر هيچ . سلطان ، معنى اين ندانست و دانشمندان ، در آن ، فرو
ماندند و همه سوره هاى قرآن كه در آن (ال م ) بود گرد كردند و در آنها
پاسخ موافق نيافتند. در ميان نويسندگان ، جوانى بود كه به او توجهى نمى كردند. او
گفت : اگر سلطان مرا اجازت دهد، آن رمز بگشايم . او را اجازت دادند و گفت : سلطان
خليفه را به (فيل ) تهديد نكرده است ؟ گفت : آرى ! گفت در پاسخ نوشته است .(الم تر كيف فعل ربك باصحاب
الفيل ) سلطان ، آن را نيكو شمرد و به خويش نزديك كرد و جايزه داد.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
عربان ، صدمين سال تاريخ را (حمار) گويند و مروان را از آن (حمار) خوانده اند كه خلافتش در
صدمين سال دولت بنى اميه بود.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
از كتاب (جلاءالارواح ): هارون الرشيد، از موسى بن جعفر پرسيد: چگونه مى پنداريد كه شما، از
ما، به پيامبر خدا نزديك تريد؟ و او گفت : اگر رسول خدا به پا خيزد و دختر ترا به
زنى گيرد، او را دهى ؟ و هارون گفت : خدا منزه است ! من ، بدين ، بر عرب و عجم مى
بالم . و امام گفت : اما، او دختر من به زنى نگيرد و من نيز او را ندهم .
در روايتى ديگرى آمده است : كه او را گفت : رواست كه او، به حرم تو در آيد، و زنان
تو بى حجاب باشند؟ و هارون گفت : نه ! و امام گفت : او به حرم من در آيد و زنان من
چنان باشند و هارون گفت : راست گفتى .
شعر فارسى
از نظامى :
از آن انديشه كن ! كاين جان بدبخت |
به زندان فراموشان كشد رخت |
كسى كاو از تو بسيار آورد ياد |
همى گويد كه : مسكين آدمى زاد! |
شعر فارسى
از نشناس :
هر چه مفهوم عقل واد را كست |
ساحت قدس او، از آن پاكست |
بوريا باف ، اگر چه بشكافد |
مو به صنعت ، حرير كى بافد؟ |
شعر فارسى
از حافظ:
سود و زيان و مايه چو خواهد شدن زدست |
از بهر اين معامله غمگين مباش و شاد! |
بادت به دست باشد، اگر دل نهى به هيچ |
در معرضى كه تخت سليمان رود به باد |
حافظ! گرت ز پند حكيمان ملالتست |
كوته كنيم قصه ، كه عمرت دراز باد! |
شعر فارسى
از عارف :
كاش ! روزى كه حيا مانع نظاره نبود |
بى حجابانه نظر در رخ او مى كردم |
شعر فارسى
از سعدى :
سعدى ! به جفا محبت نتوان كرد |
بر در بنشينم ، گرم از خانه برانند |
شعر فارسى
و نيز:
به خاكپاى عزيزان و جان زنده دلان ! |
دل از محبت دنيا و آخرت كندم |
او شاد، كه جان كندنم از غم شده نزديك |
من خوش ، كه ز حال خودم او را خبرى هست |
طره مقصود، از دست ارادت ، دور نيست |
منزلى راه است و آن ، موقوف يك شبگير ما |
شعر فارسى
از كتاب (سلامان و ابسال ) در نكوهش شهوت پرستى ، و گرفتارى كه از راه زنان به وجود مى آيد،
گويد:
چشم عقل و علم ، كور از شهوتست |
ديو، پيش ديده حور از شهوتست |
راه شهوت ، پر گل ولاى بلاست |
هر كه افتاد اندر آن گل ، برنخاست |
از مى شهوت چو يك جرعه چشى |
در مذاق تو نشيند زان خوشى |
آن خوشى در بينيت گردد مهار |
در كشاكش داردت ليل و نهار |
چاره نبود اهل شهوت را ز زن |
صحبت زن هست بيخ عمر كن |
بر در خوان عطاى ذوالمنن |
نيست كافر نعمتى بدتر ز زن |
گر دهى صد سال زن را سيم و زر |
پاى تا سرگيرى او را در گهر |
هم به وقت چاشت ، هم هنگام شام |
خوانش آرايى به گوناگون طعام |
چون شود تشنه ز جام گوهرى |
آبش از سرچشمه خضر آورى |
ميوه خواهد چون ز تو همچو شهان |
نار يزد آرى و سيب اسفهان |
چون فتد از داورى در تاب و پيچ |
جمله اين ها پيش او هيچست ، هيچ |
گويدت كاى جان گداز عمر كاه |
هيچ خير از تو نديدم هيچگاه |
در جهان ، از زن وفادارى كه ديد؟ |
غير مكارى و عيارى كه ديد؟ |
سالها دست اندر آغوشت كند |
چون بتابى رو، فراموشت كند |
گر تو پيرى ، يار ديگر بايدش |
همدم ديگر، قوى تر بايدش |
چون جوانى ، آيد او را در نظر |
جاى تو خواهد كه او بندد كمر |
شعر فارسى
و نيز از اوست :
بود همچون بوم زاغى روز كور |
جا گرفته در لب درياى شور |
بود از درياى شور آبشخورش |
دادى آن شورابه طعم شكرش |
از قضا، مرغى حواصل نام او |
حوصله سر چشمه انعام او |
سايه دولت به فرق او فكند |
نامدش شورابه دريا پسند |
گفت : پيش آ! اى زدورى در گله |
كاب شيرينت دهم از حوصله |
گفت : ترسم آب شيرين چون چشم |
طعم آب شور گردد ناخوشم |
ز آب شيرين مانم و گردد نفور |
طبع من زابشخور درياى شور |
بر لب دريا نشسته روز و شب |
در ميان هر دو مانم تشنه لب |
به ، كه هم سازم به آب شور خويش |
تا نيايد رنج بى آبيم پيش |
شعر فارسى
در گوشه نشينى :
اى چو گلت جيب به چنگ خسان ! |
دامن صحبت بكش از ناكسان |
گرچه ز آغاز، گشادت دهند |
عاقبة الامر، به بادت دهند |
گربود اندر بن غاريت جاى |
حلقه مارت شده زنجير پاى |
به ، كه به هر حلقه نهى پاى خويش |
محفل هر سفله كنى جاى خويش |
ور شده اى در كمر كوه وسنگ |
كرده ميان منطقه دم پلنگ |
به كه دورنگان منافق سير |
پيش تو بندند به خدمت كمر |
اول فطرت كه پديد آمدى |
از همه كس فرد و وحيد آمدى |
عاقبت كار، كز اينجا روى |
از همه شك نيست كه تنها روى |
اين همه بندو گره از بهر كيست ؟ |
وين همه آميزش و پيوند چيست ؟ |
هر كه به مشغوليت اندر رهست |
غول ره تست ، خدا آگهست ! |
پاى وفا در ره غولان مدار! |
روى به بيغوله تنهايى آر |
ور نبود از دل سودائيت |
طاقت بيغوله تنهائيت |
خيز! و قدم نه به ره رفتگان ! |
رو سوى آرامگه خفتگان ! |
ياد كن از عهد فراموششان |
نكته شنو از لب خاموششان |
پر شده شان بين ز غبار استخوان |
كحل بصيرت كن از آن سرمه دان ! |
منزلشان بين به ته سنگ تنگ |
كوب سر افعى غفلت به سنگ . |
شعر فارسى
از امير خسرو:
ز پيرى ست خيز سال فرسود |
چو طفلان ، زود خشم و دير خشنود |
بود از پوست رگ چون چنگ بسته |
دهن بى آب و دندان زنگ بسته |
ز پر گفتن لعاب از لب روانش |
مگس ريده فراوان در دهانش |
سرى چون پوستين كهنه پشمين |
رخى چون فوطه پيچيده پر چين |
دو ساق و پشت پاهاى فسرده |
چو غوك خشك ، پيش مار مرده |
كلاه كافرى بر سر چو ديگى |
ز دقيانوس مانده مرده ريگى |
ملك را بود زنگى پاسبانى |
ترش رخساره اى ، كج مج زبانى |
چو ديو دوزخ از عفريت رويى |
چو زاغ كهنه از بسيار گويى |
شكم چون ديگدان آتش اندود |
دهن چون وامدارى دير خشنود |
خصومت پيشه اى ، ابليس خويى |
عوامى ، مشت خوارى ، جنگجويى |
چو ديدى دور مگس در ميانه |
ز مرگ او خبر كردى به خانه |
كنه در سبلتش بيضه نهاده |
به موى سبلتش رشك اوفتاده |
شعر فارسى
از مؤلف :
عيد و هر كس را ز يار خويش ، چشم عيدى است |
چشم ما پر ز اشك حسرت ، دل ، پر از نوميدى است |
شعر فارسى
از خسرو دهلوى :
به غبار گرد روى تو، خطى نوشته ديدم |
كه به حسن از آن چه بودى ، شده اى هزار چندان |
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
ظريفى گفت : چون به روز قيامت ، اعمال مرد بازارى به ميزان نهند، ناگزير، گويد: به
كفه ديگر نهيد! ترازو ميزان نيست .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
در محاضرات آمده است كه : ماءمون ، ناشناس از راهى مى گذشت و كنّاسى مى گفت :
ماءمون ، از آن وقت كه برادر خويش بكشت ، از چشمم افتاده است . ماءمون بدره سيمى
برايش فرستاد و گفت : اگر خشنود شدن از من را روا بينى ، خشنود شو!
سخن عارفان و پارسايان
حسن بصرى را گفتند: نماز نمى خوانى ؟ كه بازاريان نمازشان خواندند. و او گفت :
اينان ، چون بازارشان رونق گيرد، نماز به تاءخير اندازند و چون كساد شود. شتاب
ورزند.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
از امثال عرب كه درباره حيوانات گفته شده :
ما كيان ، كبوتر را نكوهش كرد به اين كه ما كيان پر زاد و ولد است و كبوتر، در سال
بيش از دو جوجه نمى آورد. و كبوتر او را گفت : تو به دانه جوجه هايت نمى پردازى و
براى آنان از دور جاى غذا نمى آورى . بلكه آنها، همين كه از تخم بيرون مى آيند، به
دانه چيدن مى پردازند. اما، ما بنا گزير، دانه گرد مى آوريم و از جاهاى دور، به
جوجه هايمان مى رسانيم . اگر تو نيز چون ما بودى ، به جاى دو جوجه ، يك جوجه مى
آورى .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
يكى ، به روزگار كودكى ، پرهيزگار از درون پيرى بود و خود اين مضمون را سروده است
:
به روزگار خردى ، هواى نفس را پيروى نمى كردم . اما، چون به پيرى و گرانسالى رسيدم
، از آن پيروى كردم . اى كاش ! نخست سالخورده آفريده شده بودم و به خردى باز مى
گشتم .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
در مروج الذهب آمده است كه : از (ابى الحسن على بن محمد الهادى ) نزد متوكل سعايت بردند و او
را گفتند كه در خانه او، سلاح ها نامه ها از شيعيان قم يافت مى شود، و او، قصد
قيام دارد. متوكل نيز گروهى از سپاهيان ترك را فرستاد، تا شبانه بر او هجوم بردند
اما، در خانه اش چيزى نيافتند. بلكه ، او را ديدند تنها و دربسته در خانه نشسته
بود و قرآن مى خواند و جامه يى پشمين پوشيده و بر ريگ و شن نشسته و بر سر، سربندى
پشمين بسته و متوجه خدا، آياتى در وعده و وعيد زمزمه مى كرد. او را بدان حال به
نزد متوكل بردند و او، به بزم شراب نشسته بود. و جام در كف . او را گرامى داشت و
بر خويش نشاند و جامى را كه در دست داشت به او تعارف كرد. و ابوالحسن گفت : بخدا
كه هيچ گاه خون و گوشت من ، به اين نياميخته است . از من بگذر! و متوكل او را
معذور داشت . آنگاه گفت : مرا چيزى بخوان ! و او خواند: (كم تركوا من جنات و عيون ) آنگاه گفت : مرا شعرى بخوان
! تا تحسين كنم . و او گفت : من ، شعر، كم به ياد دارم و متوكل گفت : بناچار بايد
خواند! و او خواند:
به كوه ها بر شدند، تا آنان را پناه دهد. اما، مردان بر آنان پيروز شدند و قله ها،
آنان را سودمند نيفتادند از عزت ، به ذلت افتادند و در گور سكنا گزيدند. چه جاى
بدى كه فرود آمدند! پس از مرگشان ، منادى يى فرياد برداشت كه : دست بندها و تاج ها
و زيورهايتان كو؟ كجايند رخسارهاى به نعمت پرورده اى كه در پس پرده به تاج آراسته
بودند؟ گور، به پاسخ گوينده مى گويد: آن چهره ها اينك ! مبتلا به كرم هاى گورند.
چه روزگار درازى از روزگار خوردند و آشاميدند. اينك ! پس از آنهمه خوردن ، خورده
مى شوند. چه روزگار درازى كه در خانه هاى خويش روزگار گذراندند و سرانجام ، از
خانه ها و خويشان خود دور افتادند. چه روزگارى كه گنج اندوختند و ذخيره نهادند و
بر دشمنان خويش باز نهادند و كوچ كردند. اكنون ، خانه هاشان معطّل و ويران مانده
است و ساكنانش به گورها كوچ كرده اند.
گفت : حاضران بر امام بيمناك شدند، كه مبادا از سوى متوكل ، او را آسيبى رسد! گفت
: بخدا! كه متوكل دير زمانى مى گريست چنان كه اشكش محاسنش را تر كرد. و حاضران
نيز گريستند. سپس فرمان داد، تا بزم شراب برچينند. آنگاه ، او را گفت : اى
ابوالحسن ! وامى دارى ؟ گفت : آرى ! چهار هزار دينار. متوكل دستور داد تا وامش
گزاردند و همان ساعت ، او را به اكرام به خانه اش باز بردند.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
دانشمندى گفت : در يكى از سالها به حج بودم . به هنگام طواف ، باديه نشينى را ديدم
پوست آهويى برخود افكنده ، مى گقت : پروردگارا! شرم ندارى كه مرا آفريدى و عريان
ترا مناجات كنم ؟ و تو بخشنده اى . گفت : سال ديگر به حج رفتم ، اعرابى را ديدم
جامه ها پوشيده و با غلامان آمده . او را گفتم : همانى كه در سال پيش ، ترا ديدم ؟
و چنان مى خواندى ؟ گفت : آرى ، حيله اى در كار كريم زدم و كارگر افتاد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
ابو حرث ، يابويى ناتوان داشت . او را پرسيدند: يابوى تو هيچگاه پيش افتاده است
؟ و او گفت : آرى ! بارى ، در كاروانى بودم و به تنگراهى رسيديم ، كه گذر گاهى
نداشت . چون كاروان بازگشت ، من نخستين آنان بودم .
فرازهايى از كتب آسمانى
در كتاب (تعبير خواب كلينى ) آمده است كه مردى به نزد امام صادق (ع ) آمد و گفت : به خواب ديدم
كه در بوستان من ، تاكى ، خربزه بار آورده است . امام (ع ) او را فرمود: همسر خويش
را پاس دار! كه از كسى جز تو بار نگيرد.
فرازهايى از كتب آسمانى
ديگرى آمد و گفت : به سفر بودم و به خواب ديدم كه دو قوچ بر شرمگاه زنم شاخ مى
زنند و بر آن شدم تا زن را طلاق گويم . چه فرمايى . و او (ع ) فرمود: همسرت
نگاهدار! كه چون آمدن تو شنيده است ، موى شرمگاه خويش به مقراض بر گرفته است .
فرازهايى از كتب آسمانى
در ربيع الابرار آمده است كه ابليس گفت : خدايا! بندگانت ، ترا دوست دارند و ترا
سركشى مى كنند. و مرا دشمن مى دارند و فرمانم مى برند. او را جواب آمد: ما
فرمانبرى آنان از تو را با دشمنى شان به تو بخشيديم . و از آنان ايمانشان را
پذيرائيم هر چند كه با همه عشق ، فرمانبرى مان نكنند.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
يحيى بن خالد (برمكى ) در خانه اى كوچك و تنگ زندگى مى گذارند. او را بدان
نكوهيدند. گفت : اين خانه ، خرد را گرد آورد و انديشه را مضبوط دارد.
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
ابوالفرج اسفهانى - على بن حسين - صاحب كتاب (اغانى ) به درگاه اميرى رفت و تحفه
اى با خويش داشت . از ورودش باز داشتند. و او گفت :
به درگاهتان آمدم و با خويش تحفه اى داشتم . و دربانتان رخصت ديدار نداد. اگر به
گاه هديه گرفتن چنين ايد، به گاه بخشش چه گونه ايد؟
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
ابوالفرج ، در سال 356 به روزگار خلافت (المطيع بالله ) درگذشت و كتاب (الاغانى ) را در مدت پنجاه سال گرد
آورد.
عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت
در كتاب (جلاءالقلوب ) آمده است كه حسن بن على بن ابى طالب (ع ) حسن بصرى را ديد كه به
نزديك حجر براى مردم سخن مى گفت : امام (ع ) فرمود. اى حسن ! نفس خويش را به مرگ
خرسند ساخته اى ؟ گفت : نه ! گفت : براى روز جزا چه طور؟ گفت : نه ! گفت : جز اين
دنيا، جاى ديگرى براى كردار نيك هست ؟ گفت : نه ! گفت : در زمين خدا، جز اين خانه
، پناهگاهى هست ؟ گفت : نه ! گفت پس ، چرا مردم را از طواف باز داشته اى ؟ راوى
گفت : حسن پس از آن از سخن باز ايستاد.
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
ابوحيان نحوى مردى پر دانش بود. و كتابهاى نيكو و مفيد تصنيف كرده است اما، در
پايان زندگى ، آنها را سوزاند. چون او را بدان نكوهش كردند، گفت : دانش ، يا
پنهانست و يا آشكار. اما، نديدم كه كسى به دانش پنهانى بدرخشد و كسى را نديدم كه
به دانش آشكار راغب باشد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
عربى ، مادر خويش با مردى ديد. مادر را كشت . او را گفتند: چرا مادر را كشتى و مرد
را بگذاشتى ؟ گفت : در آن صورت بايد هر روز مردى را بكشم .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
گروهى ، نزد(ابن شبرمة ) بر درخت خرمايى چند شهادت دادند. و آنان را گفت : چند درخت است ؟
گفتند ندانيم . شهادتشان نپذيرفت . يكى از آن گروه گفت : چند سال در اين مسجد
گذراده اى ؟ گفت : سى سال . گفت : در اينجا چند ستون هست ؟ درماند و شرمسار شد و
شهادتشان پذيرفت .
مرد ديگرى نزد او شهادت داد، و شهادتش نپذيرفت . مرد گفت : شنيده ام كه كنيزكى
آواز خوانده است و تو او را آفرين گفته اى . آنگاه گفت : چون آغاز كرد، آفرين گفتى
؟ يا چون سكوت كرد؟ گفت : چون سكوت كرد. گفت : اى قاضى سكوت او را تحسين كرده اى ؟
و شهادتش پذيرفت .
مرد ديگرى را گفت : تو مؤمنى ؟ مرد گفت : اگر منظور، تو اين سخن پروردگار است كه
فرمايد: (آمنابالله و ما انزل علينا) آرى ! و اگر اين ، كه مى
گويد: (الذين اذا ذكر الله و جلت قلوبهم ) نمى دانم .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
متوكل ، به گنجشكى تير انداخت و به خطا رفت . ابن حمدون وزير، او را گفت : سرور من
! نيك كردى . خليفه گفت : مرا ريشخند مى كنى ؟ چگونه نيك كردم ؟ گفت : به گنجشك
نيكى كردى .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
گدايى مى رفت و فرزند كوچكش به دنبالش . كودك صداى زنى شنيد كه از پس جنازه اى
بانگ مى كرد و مى گفت : سرورم ! ترا به خانه اى برند كه نه آن را عطايى ست و نه
فراشى و نه چاشتى و نه شامى . كودك گفت : پدر! او را به خانه ما مى برند.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
ابوالعيناء كودكى را گفت : در كدام از باب (نحو) هستى ؟ گفت : در باب فاعل و
مفعول به . و او گفت در باب والدين خويشى .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
كنيزكى ابوالعيناء را گفت : انگشترى خويش به من ده ! تا ترا به ياد دارم . گفت :
از اين كه ندادم ، مرا به ياد دار!
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
زن جوانى روزى ابوالعيناء را كور خطاب كرد. و او، بى آن كه ناراحت شود گفت : به
چيزى بهتر از اين دست نيافتى ، تا چهره خويش را بر من گشاده دارى ؟
شعر فارسى
از جامى :
اى در اسباب جهان ، پاى تو بند! |
مانده از راه بدين سلسله چند؟ |
بگسل از پاى خود اين سلسله را |
باشد از پى ، برسى قافله را! |
قافله پى به مسبب برده |
تو در اسباب ، قدم افشرده |
عنكبوت ار نيى ، از طبع دنى |
تار اسباب ، به هم چند تنى ؟ |
تا كند روز، جهان افروزى |
هيچ روزى نبود بى روزى |
ياد مى كن ! كه چه سان مادر تو |
بود عمرى صدف گوهر تو |
داشت بى خواست ، مهيا خورشت |
داد از خون جگر پرورشت |
از شكم ، جا به كنارش كردى |
شير صافيش زپستان خورى |
چون توانا شدى از قوت شير |
گشتى از كاسه و خوان قوت پذير |
خوردى از مائده بهروزى |
سال ها بى غم روزى ، روزى |
غم ز روزيت چو در جان آويخت |
آبت از ديده و از دل خون ريخت |
دست تا چون به ميان آوردى |
كار خود را به زيان آوردى . |
شعر فارسى
از نظامى :
زنده دلى از صف افسردگان |
رفت به همسايگى مردگان |
صرف فنا خوانده ز هر لوح خاك |
روح بقا جست ز هر روح پاك |
كارشناسى پى تفتيش حال |
كرد از و بر سر راهى سؤال |
كاين همه از زنده رميدن چراست ؟ |
رخت سوى مرده كشيدن چراست ؟ |
گفت : پليدان به مغاك اندرند |
پاك نهادان ته خاك اندرند |
مرده دلانند به روى زمين |
بهر چه با مرده شوم همنشين ؟ |
همدمى مرده ، دهد مردگى |
صحبت افسرده دل ، افسردگى |
زير گل آنان كه پراكنده اند |
گرچه به تن مرده ، به دل زنده اند |
مرده دلى بود مرا پيش ازين |
بسته هر چون و چرا پيش ازين |
زنده شدم از نظر پاكشان |
آب حياتست مرا خاكشان |
شعر فارسى
در توحيد:
ذكر گنجست ، گنج پنهان به ! |
جهد كن . داد ذكر پنهان ده ! |
به زبان گنگ شو! به لب خاموش |
نيست محروم بدين معامله گوش |
به دل و جان نهفته گوى ! كه ديو |
نبرد پى بدان به حيله و ريو |
هيچكس مطلع مساز بدان ! |
تا نيفتد ز عجب ، رخنه در آن |
گر تاءمل كنى درين كلمه |
بنگرى حال حرف هايش همه |
بى گمان ! دايمت به آن گروى |
كه يكى نيست زان ميان شفوى |
وين اشارت ، بدان بود، كه مدام |
بايدش در حريم سرّ مقام |
اين سبق پيشه كن چه روز و چه شب |
بى فغان زبان و جنبش لب |
در اشاره به اين كه كلمه طيّبه (لا اله الا الله ) دليل بر سر و حد تست و در
عالم كثرت ، كه خالى از آلودگى باشد، ظهور مى كند.
نيست در لا اله الا الله |
در حقيقت ، بجز سه حرف (اله ) |
جمله اجزاى اين خجسته كلام |
شد ز تكرار اين حروف ، تمام |
گر بجويى در اين كلام شگرف |
غير از اين حرف ها، نيابى حرف |
اين سه حرفند كاختلاف جهات |
كرده آن را به صورت كلمات |
كلماتى كه گشت از آن حاصل |
زان عيان شد مركب كامل |
پس ، در اين جمله لفظ هامى پيچ |
غير از اسم اله ، نبود هيچ |
همچنين معنيش كه اصل اصول |
اوست در اصطلاح اهل وصول |
در همه بطن هاى امكانى |
چه مجرد، چه جسم و جسمانى |
سريان دارد و ظهور، اما |
سريان برون زگردش ما |
زاختلاف تنوعات و شئون |
مى نمايد جمال گوناگون |
مى كند در همه مراتب سير |
مختفى در حجاب صورت غير |
بلكه محوست صورت اغيار |
ليس فى الدار غير ديار |
حكايات تاريخى ، پادشاهان
عليّه ، دختر مهدى و خواهر هارون الرشيد، از زيباترين و نكته سنج ترين و شاعرترين
و ماهرترين زنان در فن موسيقى و ساخت آهنگ بود. و نيز پاكدامن و پاك دين بود. نمى
خواند و شراب نمى نوشيد، جز در آن روزها كه از نماز معذور بود. اما، آن روزها كه
پاك بود، نماز مى گزارد و قرآن و از سخنان اوست كه : خداوند، چيزى را حرام نكرد،
مگر آن كه حلالى به جاى آن گذارد. پس ، گناهكار به چه چيز حجت آرد؟ او، غلامى از
آن هارون - طلانام - را دوست داشت و سرگذشت آن مشهورست .
شعر فارسى
از مولانا جامى :
صلاى باده زد پير خرابات |
بيا ساقى ! كه فى التاءخير آفات |
سلوك راه عشق از خود رهايى ست |
نه قطع منزل و طّى مقامات |
جهان ، مرآت حسن شاهد ماست |
فشاهد و جهه فى كلّ مرآت |
مزن بيهوده لاف عشق ، جامى ! |
فان العاشقين لهم علامات |
شعر فارسى
از حافظ:
خواهم اندر عقبش رفت ، به ياران عزيز |
شخصم ار باز نيايد، خبرم باز آيد. |
شعر فارسى
نيز از حافظ:
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست |
عاشقى ، شيوه رندان بلاكش باشد |
نيز از حافظ:
زمرغ صبح ، ندانم كه سوسن آزاد |
چه گوش كرد؟ كه باده زبان خموش آمد |
چه جاى صحبت نامحرمست مجلس انس |
سر قرابه بپوشان ! كه خرقه پوش آمد |
زخانقاه ، به ميخانه مى رود حافظ |
مگر ز مستى زهد ريا، به هوش آمد؟! |
حكاياتى كوتاه و خواندنى
اصمعى گفت :به باديه اى رسيدم و هميانى با خويش داشتم . و آن را به زنى باديه نشين
به امانت سپردم . چون آن را باز پس خواستم ، انكار كرد. او را به نزد يكى از پيران
عرب بردم . زن همچنان انكار مى كرد. شيخ گفت : مى دانى كه جز سوگند بر او نيست .
گفتم : گويى نشنيده اى كه گفته است :
از زن دزد، سوگند نپذيريد! حتى اگر به پروردگار جهانيان سوگند خورد.
گفت : راست گفتى . آنگاه ، زن را تهديد كرد و او را اقرار كرد و كيسه باز داد. پس
، شيخ به من نگريست و گفت : اين آيه در كدام سوره است ؟ گفتم : در آنجا كه گويد:
آى ! به چنگ خويش بنواز! كه ما، به تو شاديم و از شراب هاى اندرين ، چيزى باقى
مگذار! شيخ گفت : شگفتا! پنداشتم كه آن ، در سوره (انا فتحانك لك فتحا مبينا)است .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
پارسايى بر در خانه ابونواس مى گذشت و بونواس اين شعر مى خواند: بى شك ، كه توبه
من ، گناه مرا مى شويد. پس ، از من در گذر! كه تو در گذارنده اى . و زاهد دستها به
دعا برداشت كه : پروردگارا! توبه اش بپذير! كه توبه كرد و به تو بازگشت . و
ابونواس در پى آن شعر، اين بيت خواند: بر آن كه به مستى سخن مى گويد، مگير! كه به
هوشيارى نيز از خرد بهره اى ندارد. زاهد، دستان به دعا برداشت و گفت : پروردگار!
هدايتش كن !
شعر فارسى
طغرل بن ارسلان بن طغرل بن سلطان ملكشاه ، درخشش چهره سلجوقيان بود. صورتى زيبا و
سيما لطيف داشت . كردارش پسنديده بود و به عربى و فارسى ، خوب شعر مى گفت . از
شعرهاى اوست :
ديروز چنان وصال جان افروزى |
امروز چنين فراق عالم سوزى |
افسوس ! كه در دفتر عمرم ، ايام |
آن را روزى نويسد، اين را روزى |
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
مردى اميرالمؤمن (ع ) را گفت : مرا پندى كوتاه ده ! امام فرمود: آن چه را كه نكوهش
مى كنى ، خويش را از آن نگهدار! گفت : بيش گوى ! فرمود: ناپسنديده خويش رابه جا
مياور! و كردار خويش را نكوهش مكن !
فرازهايى از كتب آسمانى
در (شرح ديوان ) آمده است : چنانچه تن را صحت و غذا هست ، روح را هم هست (الا من اتى الله بقلب سليم ) و فى قلوبهم مرض ، اشاره به
آنست . چنانچه هر مرض جسمانى را سببى و دارويى هست ، كه خاص اوست ، كه غير طبيب
حاذق ، او را نشانسد، مرض روحانى را هم سببى و دوايى خاص است ، كه غير انبياء و
اولياء، آن را ندانند. اگر كسى را سودا غالب باشد و به معالجات صفراويّه اشتغال
نمايد، هلاك گردد و همچنين ، هر مرض روحانى را دوايى ست ، كه از آن ، تجاوز نتوان
كرد (رب تال للقران و القرآن يلعنه ).
شعر فارسى
شعر:
طاعت ناقص من موجب غفران نشود |
راضيم گر مدد علت عصيان نشود |
تفسير آياتى از قرآن كريم
از حضرت رسالت پناه (ص ) تفسير (و بدالهم من الله مالم يكونوا يحتسبون ) پرسيدند. فرمود: و هى اعمال
حسبوها حسنات ، فوجدوها فى كفة السيئات (يعنى اعمالى كه آن ها را نيك مى پنداشتند.
اما، در كفه بدى ها باز يافتند.) چناچه نبض و قاروره ، دلالت بر احوال بدن دارند،
واقعه ، دلالت بر احوال نفس دارد، و لهذا، سالكان ، واقعات خود را بر شيخ عرض كنند
و حضرت رسالت پناه (ص ) بسيار به اصحاب خود فرمود: هل راءى احدكم من رؤ يا؟
شعر فارسى
از مثنوى :
مرحبا! اى عشق خوش سوداى ما! |
اى طبيب جمله علت هاى ما! |
اى دواى نخوت و ناموس ما! |
اى تو افلاطون و جالينوس ما! |
شعر فارسى
ديگرى گفته است :
هر آن چه دور كند مر ترا زدوست ، بدست |
به هر چه وى نهى ، بى روى ارنكوست ، بدست |
فراق يار، اگر اندكست ، اندك نيست |
درون ديده اگر نيم تار موست ، بدست |
در نكوهش از كسى كه اوقات خويش به مطالعه كتاب بگذارد و از مبداء
غافل ماند.
شعر فارسى
از جامى :
خدمت مولوى چه صبح و چه شام |
كرده اندر كتابخانه مقام |
متعلق دلش به هر ورقى |
در خيالش ز هر ورق ، سبقى |
نه شبش را فروغى از مصباح |
نه دلش را گشادى از مفتاح |
نه به جانش طوالع انوار |
تافته از مطالع اسرار |
كرده كشّاف بر دلش مستور |
نور كشف شهود و ذوق حضور |
از مقاصد نديده كسب نجات |
بيخبر از مواقف عرصات |
از هدايت فتاده در خذلان |
وز بدايت نهايتش حرمان |
بى فروغ وصول ، تيره و تار |
از فروغ و اصول ، كرده شعار |
گرد خانه كتاب هاى سره |
از خرى ، همچو خشت كرده خره |
سوى هر خشت ازو چو رو كرده |
در فيضى به رخ بر آورده |
قصر شرع نبى و حكم نبى |
جز به آن خشت ها نكرده بنى |
زان به مجلس زبان چو بگشايد |
سخنش جمله قالبى آيد |
صد مجله كتاب بگشاده |
در عذاب مخلد افتاده |
سر پر انديشه هاى گوناگون |
لب پر افسانه ، دل پر از افسون |
اين بود سيرت خواص انام |
چون بود حال عام كالا نعام ؟ |
عام را خود زشام تا به سحر |
نيست جز خواب و خورد، كار دگر |
صلح و جنگش براى اين باشد |
نام و ننگش براى اين باشد |
سخن از داخل و خرج خواند وبس ! |
شهوت بطن و فرج راندو بس |
همتش نگذرد زفرج و گلو |
داند از امر فانكحواو كلوا |
فرازهايى از كتب آسمانى
در كتاب (قوت القلوب ) از اميرالمؤمنين عليه السلام روايت شده است كه : پروردگار بزرگ نيكى
هاى بندگان خويش را به (فقر) پاداش داده است و نيز آفريدگان را به (فقر) عقوبت كرده است . اما، فقرى
كه پاداش نيكى باشد، ثمره آن ، خوشخويى و اطاعت از خداست ، و صاحب چنين فقرى ،
شكوه نمى كند و پروردگار را بر فقر خويش سپاس مى گويد. و نشانه فقرى كه عقوبت
باشد، بدخويى و سركشى به خدا و وفور شكوه و خشم بر تقدير است و اين فقرست كه
پيامبر صلى اللّه عليه و آله به خدا پناه مى برد.
فرازهايى از كتب آسمانى
شيخ عبدالرزاق ، در (شرح منازل السائرين ) گويد: عشق پاك ، انگيزه ايست ، در تلطيف باطن و پديد آوردن عشق
حقيقى . زيرا كه همه غم ها را به يك غم تبديل مى كند و پراكندگى خاطر را از ميان
مى برد و خدمت به معشوق را خوش مى سازد و تحمل رنج و دشوارى اطاعت و فرمانبردارى
از او آسان مى سازد. به خلاف عشقى كه پديده پيروزى شهوت بر آدمى ست . زيرا، چنين
عشقى ، حاصل وسواس ناشى از پيروزى اين انديشه است كه برخى از چهره ها زيبا شمرده
شوند و بندگى نفس است در بدست آوردن خوشى ها. ستايش و نكوهش عشق صورى در سخن برخى
از عارفان ، بر اين دو گونه عشق مبتنى ست . - پايان سخن او.
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و
فنون مختلف
سخندانى ، در ستايش سخن روان گفته است : اگر سخن را غذايى سير كننده فرض كنيم ،
روانى آن ، خورش آنست .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
همسر مردى آزاده او را گفت : نمى بينى كه يارانت به هنگام گشايش ، در كنار تو بودند
و اينك ! كه به سختى افتاده اى ، ترا ترك كرده اند؟ و او گفت : از بزرگوارى آنانست
كه به هنگام توانايى از احسان ما بهره مى بردند و اينك ! كه ناتوان شده ايم ، ما
را ترك كرده اند.
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
يكى از حكماى اسلام ، كوشيده است ، تا ميان سخنان فيلسوفان و گفته هاى پيامبران
سازگارى دهد. و او گرچه در برخى از موارد، توفيق يافته است . اما بناچار، به برخى
از تكلّفات دور متوسل شده و به تفسير سخنان پيامبران پرداخته است ، تا كار خود را
كامل كند. و درست ، آنست كه سخن پيامبران را ميزان قرار دهند. چه ، آن ، به وحى
متكى ست و بايد توجهى به اين كه برخى از گفته هاى فيلسوفان با آن سازگارى ندارد،
نداشته باشند.
فرازهايى از كتب آسمانى
شيخ محيى الدين در (فصوص الحكم ) در (فص اسماعيلى ) گفته است : ستايش ، در برابر (وعده راست ) است . نه (وعيد راست ) و حضرت پروردگارى ، به ذات
خويش ، طالب ستايش پسنديده است و به سبب صدق وعده اى كه دارد، ستايش مى شوند. نه
به (صدق وعيد) مگر اين كه از گناهكار در گذرد. خدا فرموده است (فلا تحسبن الله مخلف وعده
رسله ) و نمى گويد: (وعيده ) بلكه مى گويد: (نتجاوز عن سيئاتهم ).
حكايات تاريخى ، پادشاهان
ابو محمد بن يحيى - معلم ماءمون - گفت : روزى ، به سبب بيمارى ، نشسته نماز مى
خواندم . كه ماءمون ، خطايى ورزيد، برخاستم تا او را بزنم . و او گفت : اى شيخ !
نشسته خدا را طاعت مى كنى ، و بر خاسته عصيان مى ورزى ؟
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
شيخ سهروردى ، در (تلويحات ) گويد: حكما، عالم حيوان را عالم واحدى گرفته اند و جسم آن را (جسم كل ) ناميده اند و نفس ناطقه اى
براى آن ، قائل شده اند و عقل يگانه اى مجموع همه عقل هاست و مجموع نفس ها را (نفس كل ) و مجموع عقل ها را (عقل كل ) گفته اند و بيشترينه حكما،
عالم را همان آسمان مى دانند و به جز آن ، كه فاسدند، توجهى ندارند.
شعر فارسى
شعر:
هزاران چاره ضايع گشت و يك دردم نشد ساكن |
كنون درد دگر از پهلوى هر چاره اى دارم |
شعر فارسى
گوينده اش را ندانم :
تا از ره و رسم عقل بيرون نشوى |
يك ذره از آن چه هستى ، افزون نشوى |
يك لمعه ز روى ليليت بنمايم |
عاقل باشم ، اگر تو مجنون نشوى ! |
شعر فارسى
از نشناس :
جواب نامه كز جانان رسيد، اين بود عنوانش : |
كه من بر هر سر سنگى ، چنين آواره اى دارم |
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
ظريفى گفته است : چنان مى نمايد، كه رخسار فلانى همانند رخسار پير زنى ست كه شويش
به طلاقش آسايش مى يابد.
بزرگى گفته است : اگر گرانجانى داند كه گرانجانست ، ديگر گرانجان نخواهد بود.
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل
و...
در ربيع ابرار آمده است كه : جمجمه اى يافته شد كه برخى از دندان هاى آن افتاده
بود و وزن هر يك از دندان هاى آن ، چهار رطل بود.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
(حائك )، (اعمش ) را گفت : درباره اقتدا كردن
به (حائك ) در نماز چه مى گويى ؟ گفت : بى وضو باكى نيست . گفت : از شهادتش چه
گويى ؟ گفت : با شهادت دو عادل به همراه او، پذيرفته است .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
باديه نشينى برسفره خليفه اى حاضر بود و پالوده مى خورد. كسى او را گفت : اى فلان
. هر كه از اين بخورد كه سير شود، مى ميرد. اعرابى ، ساعتى دست باز داشت . سپس پنج
انگشتى خوردن گرفت و گفت : سفارش نيك مرا به همسرم برسانيد!
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
باديه نشينى را گفتند: آبگوشت را چه نامند؟ گفت : آب جوشيده . گفتند: چون سرد شود.
گفت نگذاريم تا سرد شود. سپس گفت : آب جوشانى ست كه هيچ چيز آن را سرد نمى كند.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
خسرو انوشيروان ، به دادخواهى نشست . كوتاه قدى پيش آمد و گفت : ستم رسيده ام .
خسرو او را توجهى نكرد. وزير او را گفت : داد اين مرد بده ! گفت : كسى نتواند به
كوتاه قد ستم كند. مرد گفت : خداوند، كار پادشاه نيك داراد! آن كه به من ستم كرد،
از من كوتاه تر بود.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
جاحظ چنان زشت سيما بود كه شاعرى درباره او گفته است : (اگر خوك بار ديگر مسخ شود،
زشت تر از جاحظ نتواند بود) و خود روزى به شاگردانش گفت : هيچكس چون زنى مرا شرمسار نكرد، كه
روزى مرا به نزد زرگرى برد و گفت : همانند اين . و من از سخن او حيران ماندم . چون
رفت ، زرگر را پرسيدم : و او گفت : از من خواست تا صورت جنى برايش بسازم و من
گفتم : ندانم كه صورتش چگونه است . اينك ! تو را آورده است .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
باديه نشينى بر يمن فرمانروايى يافت . يهوديان را گرد آورد و گفت : درباره عيسى (ع
) چه گوييد؟ گفتند: او را كشتيم و به دار زديم . آنان را گفت : از زندان بيرون
نياييد! تا ديه او را بپردازيد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
باديه نشينى ، ديگرى را گفت : بيست درهم به من وام ده ! و مرا يك ماه مهلت ده !
گفت : درهم ندارم . اما به عوض يك ماه ، ترا يك سال مهلت دهم .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
اصمعى حكايت كرد كه : روزى به قبيله اى فرود آمدم . پاره هايى گوشت قورمه ديدم كه
به نخ كشيده شده بود. آن ها را به خوردن گرفتم . چون تمام خوردم ، زن صاحب خيمه
پيش آمد و گفت : اين ها كه به نخ بود، چه شد؟ و من گفتم . من خوردم . و او گفت :
اين ها خوراكى نبود. من زنى ام كه دختران را ختنه مى كنم و هر بار كه ختنه كنم ،
ختنه شده را به اين نخ مى كشم .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
حجاج قصد كرد، تا مردى را بكشد. و او گريخت و پنهان شد. اما، چند روزى پس از آن به
نزد او آمد و گفت : اى امير! من فلان كسم . گردنم را بزن ! حجاج او را گفت : چه شد
كه آمدى ؟ گفت : خدا كار امير را نيكو كند! همه شب به خواب مى ديدم كه مرا كشته اى
. از اين رو خواستم ، يك بار بكشى . از او در گذشت و جايزه بخشيد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
عبدالاعلى سلّمى ريا كار بود. و روزى گفت : مردم پندارد كه من ريا كارم و حال آن
كه من ديروز روزه داشتم و امروز نيز روزه دارم و هيچكس را نگفتم .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
باديه نشينى نماز طولانى كرد. حاضران او را ستودند. چون از نماز باز ايستاد، گفت :
با اين حال ، روزه دار نيز بودم .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
ديو جانس با دوست ثروتمندش به سفر رفت . دزدان بر آن دو راه بگرفتند. رفيق گفت :
واى برمن ! اگر مرا بشناسد و ديو جانس گفت : واى بر من ! اگر مرا نشناسند.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
سقراط را بى گناه به كشتن مى بردند. زنش بگريست . سقراط گفت : از چه رو مى گريى ؟
از آن رو كه ترا مظلوم مى كشند. گفت : خواهى تا مرا به ظالمى بكشند؟
شعر فارسى
از نشناس :
هردم زجهان عشق ، سنگى |
بر شيشه نام و ننگم آيد |
چون انديشم ز هستى تو |
از هستى خويش ننگم آيد |
شعر فارسى
از ضميرى :
شادم كه داد وعده به فرداى محشرم |
كان روز، هيچ وعده به فردا نمى رسد. |
در كتاب (روضه ) (ى كافى ) از امام صادق (ع )
نقل شده است كه فرمود: پروردگار، كسى را حفظ مى كند، كه او، دوست پدر خود را حفظ
كند.
نيز از آن حضرت نقل شده است كه : چون دعا كنى ، پندار! كه خواسته ات ، بر در
حاضرست .
و نيز از آن حضرت روايت شده است كه : چون حاجتى از خدا خواستى ، آن را نام ببر! كه
همانا خدا دوست دارد خواسته نيازمندان ، در نزد او ناميده شود.
معارف اسلامى
در يكى از كتاب هاى تاريخى چنين ديدم از سخنان اميرالمؤمنين (ع )، در زوال دولت
عباسى : حكومت عباسى ، آسانى يى ست كه دشوارى در آن نيست . اگر ترك و ديلم و هند
گرد آيند تا آنان را از ميان بردارند، نتوانند كه آنان را نيست كنند. تا آنان كه
غلامان و ارباب دولتشان از ميان برخيزند و پادشاهى از تركان با صدايى پرهيبت ، بر
آنان چيره شود و از آغاز قلمروشان ، روى بدانان نهد. به هر شهر كه رسد، آن را
بگشايد و هر پرچمى كه افراشته شود، آن را سرنگون كند واى ! واى ! بر آن كسى كه با
وى در آويزد و همچنين پيوسته پيروز خواهد بود. سپس ، به حق ، آن پيروزى خويش به
يكى از فرزندان من واگذارد تا گفتار و كردارش بر حق باشد.
صاحب تاريخ گويد: منظور، هلاكوست كه از ناحيه خراسان فرا رسيد. چه ، آغاز كار
عباسيان از خراسانست و ابومسلم ، از براى آنان بيعت گرفت و سرگذشت كشتن مستعصم
عباسى از سوى هلاكو معروف است و منظور از اين كه پيروزى خويش را به يكى از فرزندان
من واگذارد، مهدى منتظر - درود خدا بر او باد! - است كه خروج او، چنانست كه در خبر
آمده است .
معارف اسلامى
گفت : در (بهجة الحدائق ) آمده است كه كوفه و حله و مشهد، از قتل و غارت روزگار هلاكو در امان
ماند. زيرا، چون وارد بغداد شد. پدرم و سيد بن طاووس و (ابن عز) فقيه ، بدو نامه نوشتند و پيش
از فتح بغداد، از او امان خواستند هلاكو پس از فتح ، آنان را خواست و آن دو
ترسيدند و جز پدر من ، كه به نزد او رفت . و او گفت : چگونه پيش از رويداد فتح به
نوشتن نامه اقدام كرديد؟ گفت : زيرا اميرالمؤمنين (ع ) در آن خبر داده بود و خبر
را بر او خواند.
شعر فارسى
امير خسرو دهلوى :
افعان بر آمد هر طرف |
كان مه ، خرامان مى رسد |
كاو از بلبل خوش بود |
چون گل به بستان در رسد |
امروز ميرم پيش تو |
تا شرمسار من شوى |
ور نه ، چه منت جان من ؟ |
فردا چو فرمان در رسد |
آمد خيالت نيمشب |
جان دادم و گشتم خجل |
خجلت رسد درويش را |
ناگه چو مهمان در رسد |
شب ها، من زار زبون |
باشم ز هجران بى سكون |
هستم ميان خاك و خون |
تا شب به پايان در رسد. |
فگارى ، از بيت سوم اين ابيات تاءثير پذيرفته و
گفته است :
بعد از عمرى كه ميهمان آمده اى |
من بى خبر و تو ناگهان آمده اى |
در خورد تو نيست نيم جانى كه مراست |
اما چه كنم ؟ كه بى گمان آمده اى |
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و
فنون مختلف
در اصطلاح عرفا، هيولارا (عنقا) مى نامند. زيرا، همچون (عنقا) ديده نمى شود و بدون صورت ،
منشاء آثار نيست . و همان را (عنصر اعظم ) مى نامند. و نيز، در اصطلاح عرفا، (قشر) به علم ظاهرى اطلاق مى شود.
كه (لب ) و باطنش را از فساد نگه مى دارد. همچون شريعت براى طريقت و طريقت
براى حقيقت و آن كه حال و طريق خويش را به وسيله شريعت محفوظ ندارد، احوالش فاسد
شود و طريقت او، به هوى و هوس و وسوسه مى گرايد. و آن كه طريقت را وسيله رسيدن به
حقيقت نسازد، و آن را حفظ نكند، حقيقتش فاسد شود و به بيدينى و گمراهى كشيده شود.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
واعظى بر منبر بود. او را پرسيدند: على (ع ) با وجود استغراقش در نماز، چگونه
متوجه گدا شد و انگشترى به وى داد؟ واعظ اين شعر خواند: مى نوشد و مستى او را
سرمست نمى كند و از جام و نديم باز نمى ماند. مستى باده در اختيار اوست . چنان كه
به مستى نيز همچون ديگران رفتار مى كند و با اينهمه ، برترين مردم است .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
ابوقيس ، كنيزكى را مشتاق بود و كنيزك از وى دورى مى جست و آن قدر او را آزرد كه
بيمار شد چون به نزع افتاد، كنيزك را آگه كردند و بر او مهربان شد و به ديدارش آمد
و دو سوى در را به دست گرفت . و گفت : چگونه اى ؟ چون سخنش شنيد، گفت : چون مرا در
احتضار ديد، بر من مهربان شد. اما، آن هنگام ، مرا كار ديگرى بود. او آمد و مرگ
ميان ما فاصله بود. زمانى وصال خويش بچشاند كه وصل سودمند نيفتاد. سپس ، سر بر پاى
او گذاشت و در گذشت . خدايش رحمت كناد!
شعر فارسى
سراينده اش شناخته نيست :
هر كس كه به دور فلك حادثه زاى |
يك دم به مراد دل نشست از سروپاى |
رقاض اجل ، زبهر نظار گيان |
دستش بگرفت و گفت : بالا بنماى ! |
شعر فارسى
از مثنوى :
اين قضا را گونه گون تصريف هاست |
چشم بندش يفعل الله ما يشاست |
گر شود ذرات عالم پيچ پيچ |
با قضاى آسمان ، هيچده ، هيچ |
چون قضا بيرون كند از چرخ سر |
عاقلان كردند جمله كور و كر |
قبه اى بر خاستى گر از حباب |
آخر اين خيمه ست بس واهى طناب |
اين جهان و اهل آن ، بيحاصلند |
هر دو اندر بى وفايى يكدلند |
زاده دنيا، چو دنيا بيوفاست |
گر چو رو آرد به تو، آن رو قفاست |
نفس بد عهدست ، زان روكشتنى ست |
اودنى و قبله گاه او دنى ست |
نفس ها را لايق است اين انجمن |
مرده را در خور بود گور و كفن |
نفس اگر چه زيركست و خرده دان |
قبله اش دنياست ، او را مرده دان ! |
اين هنرهاى دقيق و قال و قيل |
قوم فرعونند، اجل چون آب نيل |
سحرهاى ساحران ، آن جمله را |
مرگ چوبى دان ! كه آن شد اژدها |
جادويى ها را همه يك لقمه كرد |
يك جهان پر شب بد، آن را روز خورد |
نور از آن خوردن نشد افزون و بيش |
بل ، همان نورست ، كان بوده ست پيش |
هست افزونى او را بى دليل |
كاو بود حادث به علت ها عليل |
چون ز ايجاد جهان افزون نشد |
آن چه اول او نبود، اكنون نشد. |
شعر فارسى
در انس به كتاب :
انيس كنج تنهايى كتابسست |
فروغ صبح دانايى كتابست |
بود بى مزد و منت اوستادى |
ز دانش بخشدت هر دم گشادى |
نديمى ، مغزدارى ، پوست پوشى |
به سر كار، گوياى خموشى |
درونش همچو غنچه از ورق پر |
به قيمت ، هر ورق زان ، يك طبق در |
عمارت كرده از رنگ اديمست |
دو صد گل پيرهن در وى مقيمست |
همه مشكين غزالان ، توى برتوى |
ز بس رقت نهاده روى بر روى |
ز يكرنگى ، همه يكروى و همپشت |
كه ننهد هيچكس بر حرفش انگشت |
گهى اسرار قرآن باز گويند |
گه از قول پيمبر راز گويند |
گهى باشد چون صافى درونان |
به انوار حقايق رهنمونان |
گهى آرند از طى عبارت |
به حكمت هاى يونانى اشارت |
گهى از رفتگان تاريخ خوانند |
گه از آينده اخبارت رسانند |
گهى ريزند از درياى اشعار |
به جيب عقل ، گوهرهاى شهوار |
به هر يك زين مقاصد چون دهى گوش |
كنى از مقصد اصلى فراموش |
فرازهايى از كتب آسمانى
شيخ در كتاب (نجات ) گفته است : فلك ، حيوانى ست مطيع خداوند. پايان سخن محققى گفته است
: هنگامى كه چيزهايى همچون (مگس ) و (سوسك ) زندگى دارند، چه چيز مانعست كه (خورشيد) و (ماه ) از زندگان نباشند؟ و عارفى ،
در توصيف افلاك ، چه نيكو گفته است :
صوفيان كبود پوش ، همه |
از غم دوست ، در خروش همه |
آتش اندر دل و هوا در جان |
كرده بر خاك ، آب ديده روان |
شعر فارسى
از حافظ:
سحرم هاتف ميخانه به دولتخواهى |
گفت : بازآى ! كه ديرينه اين درگاهى |
همچو جم ، جرعه مى خور! كه ز سر ملكوت |
پرتو جام جهان بين دهدت آگاهى |
بر در ميكده ، رندان قلندر باشند |
كه ستانند و دهند افسر شاهنشاهى |
خشت زير سر و بر تارك هفت اختر، پاى |
دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهى ! |
قطع اين مرحله ، بى همرهى خضر مكن ! |
ظلماتست ، بترس از خطر گمراهى ! |
شعر فارسى
نيز از حافظ:
طفيل هستى عشقند آدمى و پرى |
ارادتى بنما! تا سعادتى ببرى |
مى صبوح و شكر خواب صبحدم ، تا چند؟ |
به آه نيمشبى كوش و گريه سحرى ! |
بكوش خواجه ! و از عشق ، بى نصيب مباش ! |
كه بنده را نخرد كس به عيب بى هنرى |
ز هجر و وصل تو در حيرتم ، چه چاره كنم ؟ |
نه در برابر چشمى ، نه غايب از نظرى |
شعر فارسى
نيز از حافظ:
عمر بگذشت به بيحاصلى و بلهوسى |
اى پسر! جام ميم ده ! كه به پيرى برسى |
چه شكرهاست در اين شهر! كه قانع شده اند |
شاهبازان طريقت ، به شكار مگسى |
دوش ، در خيل غلامان درش مى رفتم |
گفت : اى بيدل بيچاره ! تو يار چه كسى ؟ |
بال بگشا! و صفير از شجر طوبى زن ! |
حيف باشد چو تو مرغى كه اسير قفسى |
كاروان رفت و تو در خواب و كمينگه در پيش |
وه ! كه بس بى خبرى از غلغل بانگ جرسى . |
شعر فارسى
از مولانا جامى :
شير خدا، شاه ولايت ، على |
صيقلى شرك خفى و جلى |
روز احد چون صف هيجا گرفت |
تير مخالف به تنش جا گرفت |
غنچه پيكان به گل او نهفت |
صد گل محنت ز گل او شگفت |
روى عبادت ، سوى محراب كرد |
پشت به درد سر اصحاب كرد |
خنجر الماس چو بنداختند |
چاك به تن چون گلش انداختند |
غرقه به خون ، غنچه زنگارگون |
آمد از آن گلشن احسان برون |
گل گل خونش به مصلى چكيد |
گشت چو فارغ ، زنماز، آن بديد |
اين همه گل چيست ته پاى من ؟! |
ساخته گلزار مصلاى من |
صورت حالش چو نمودند باز |
گفت كه : سوگند به داناى راز! |
كز الم تيغ ندارم خبر |
گرچه زمين نيست خبردارتر |
طاير من سدره نشين شد، چه باك ! |
گر شودم تن چو قفس چاك چاك |
جامى ! از آلايش تن پاك شو! |
در قدم پاك روان خاك شو! |
شايد از آن خاك ، به گردى رسى ! |
گرد شكافى و به مردى رسى ! |
فرازهايى از كتب آسمانى
شيخ عارف - عبدالرزاق كاشانى - در اصطلاحات گويد: عبدالرئوف ، كسى ست كه پروردگار،
او را مظهر رحمت و راءفت خويش ساخته است و او، مهربان ترين آفريدگان خدا به مردم
است . تنها در اجراى حدود شرعى ست كه از خود، راءفتى نشان نمى دهد. زيرا، حدى را
كه نسبت به گناه ، بر او واجب شده است ، نوعى رحمت مى داند، كه بر دست او جارى مى
شود. و گرچه ، به ظاهر، عذاب تلقى مى شود، اما، در واقع ، رحمتى ست كه جز ويژگان ،
آن را به ذوق ، در نمى يابند. از اين رو، اجراى حدود توسط او، همان كرامت باطنى ست
كه از او به ظهور مى رسد.
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
شيخ مقتول ابوالفتح شهاب الدين يحيى خواهرزاده شهاب الدين سهروردى ست .
مرد رياضت و سفر بود. به حلب رفت و ملك طاهر او را گرامى داشت و فقيهان ، بر او
حسد ورزيدند فرمان به قتلش رفت و در سال 586 كشته شد.
حكاياتى از عارفان و بزرگان
مردم كوفه از حاكم خود، به ماءمون شكايت بردند و او گفت : از او سعايت نكنيد! و من
، داناتر و دادگرتر از او در همه كارگزاران خود نمى شناسم . دادخواهان گفتند: اگر
چنين است ، از او، به هر شهر بهره اى برسان ! تا در عدل با ما برابر باشند. و اگر
اميرالمؤمنين چنين كند، بهره ما از او، بيش از سه سال نيست . ماءمون خنديد، و او
را بر كنار كرد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : اگر ترا فرمانروايى دهند، از خويشاوندانت ياورى مخواه ! كه به تو آن
رسد، كه به عثمان بن عفان رسيد. و حقوق خويشان خود به مال ده ! نه به فرمانروايى .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
در اين نكته كه آيا انسان قادرست كه اخلاق خويش دگرگون كند، يا نه ، اختلاف كرده
اند و غزالى در احياء (العلوم ) و محقق توسى ، در اخلاق ، با توسل به گفته پيامبر
(ص ) كه فرمود: اخلاق خويش نيكو كنيد! گويند: مى توان . و برخى از بزرگان تابع
نظريه دوم اند و شاعرى در تاءييد اين گروه گفته است : هر درد را دارويى ست كه به
آن به مى شود. اما نادانى مداواگر خويش را خسته مى كند. و در ديوان منسوب به
اميرالمؤمنين (ع ) آمده است كه : هر جراحت را دوايى ست و بدخويى بى دواست .
و (راغب ) در (ذريعه ) گويد: آنان كه تابع نظر عدم امكان دگرگونى در اخلاقند، نظرشان (بالقوه ) است و اين ، درست است .
زيرا، غير ممكن است كه كسى از (تخم سيب )، سيب بچيند. و كسى كه معتقد به دگرگونى شد اخلاق است . به فعل رسيدن
آن قوه را در نظر دارد. و فاسد شدن آن را به اهمالش . زيرا، ممكنست كه دانه ، با
مواظبت ، به درخت ، خرما تبديل شود و يا مهمل شود و بگندد. بدين سان ، اختلاف اين
دو دسته ، بر حسب اختلاف نظرشان است .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
منصور، مردى را كه نرمش بسيار داشت ، فرمانروايى خراسان داد. و زنى ، روزى به نزد
او به دادخواهى آمد و از او بهره اى نديد. زن ، او را گفت : دانى كه اميرالمؤمنين
چرا ترا به فرمانروايى برگزيده است ؟ گفت : نه . گفت : خواهد بداند كه امر خراسان
بى والى به سر رود؟
حكايات تاريخى ، پادشاهان
منصور عباسى ، سپاهيان خويش را گفت : راست گفته است ، آن خود گفته است سگ خويش را
گرسنه بدار! تا از پيت آيد. و آنان گفتند: آرى ! و چه بسا كه ديگرى گرده نانى به
وى نمايد و از پى او برود و ترا رها كند.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
گفته اند: عبدالملك ، پيش از آن كه به خلافت رسد، همواره مقيم مسجد حرام بود و
نماز و تلاوت قرآن را مراقبت مى كرد. چنان كه او را (كبوتر مسجد) گفتند و چون خبر خلاف به وى
رسيد، قرآن در آغوش داشت . آن را به زمين نهاد و گفت : اينك ! جدايى ميان من و تو
فرا رسيد.
سخن عارفان و پارسايان
بشر حافى را گفتند: ما را پند ده ! گفت : به خانه ات بنشين ! و ترك اميرى كن ! تا
به سرورى رسى .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
باديه نشينى را گفتند: خواهى به خلافت رسى و كنيزت بميرد؟ گفت : نه ! زيرا، كنيز
از دست دهم و مردم را نيز به تباهى كشم .
پيامبر (ص ) فرمود: آن كه بترسد، شبانه به سفر رود، و آن كه شبانه به سفر رود، به
منزل رسد. در تفسير اين سخن گفته اند: آن كه از خدا و رستاخيز بترسد، به روزگار
جوانى و نيرو و سياهى مو، در عبادت مى كوشد. و سفر شبانه را كنايه از عمل نيك
روزگار جوانى دانسته اند. چنان كه صبح را به پيرى تعبير كرده و گفته اند: در
بامداد، از مردم شرافتمند ستايش مى شود. يعنى : آدمى ، چون به پيرى رسد، از طاعات
روزگار جوانيش قدردانى مى شود.
حكاياتى از عارفان و بزرگان
و نيز: آن كه ترسانست ، همواره شب بيدارست . چنان كه از ربيع بن خيثم نقل كرده اند
كه شب ها را به عبادت مى گذارند. بارى ، دخترش او را گفت : مردم ، همه در شب مى
خوابند تو چرا نمى خوابى ؟ گفت : دخترم ! پدرت از (بيات ) (يعنى شبيخون ) مى ترسد يعنى
سخن پروردگار كه گفت : (ان ياءتيهم باسنا بياتا و هم نائمون )
معارف اسلامى
اميرالمؤمنين (ع ) در جنگ ها، فرزندش (محمدبن حنفيه ) را پيش مى فرستاد و حسن و
حسين (ع ) را اجازه نمى داد. و مى گفت : او، فرزند منست و اين دو، فرزندان پيامبر
خدايند.
معارف اسلامى
محمد بن حنفيه را گفتند: چگونه است كه پدرت ترا به جنگ اجازه مى دهد و آن دو را
باز مى دارد؟ گفت : من ، دست راست اويم و آن دو، چشمان وى . و او با دست راستش ،
از چشمانش دفاع مى كند.
شعر فارسى
از مثنوى :
ظاهرت چون گور كافر پر حلل |
و اندرون ، قهر خدا عز و جل |
از برون ، طعنه زنى بر با يزيد |
وز درونت ، ننگ مى دارد يزيد |
هر چه دارى در دل از مكر و رموز |
پيش ما پيدا بود، مانند روز |
گر بپوشيمش ز بنده پرورى |
تو چرا رسوائى از حد مى برى ؟ |
شعر فارسى
از نشناس
خونريز بود هميشه در كشور ما |
جان ، عود بود هميشه در مجمر ما |
دارى سر ما، وگرنه دور از بر ما |
ما دوست كشيم و تو ندارى سر ما |
شعر فارسى
در مناجات :
به دردى ، كه زخمش پديدار نيست ! |
به زخمى كه با مرهمش كار نيست ! |
به شرمى كه در روى زيبا بود! |
به صبرى كه در ناشكيبا بود! |
به عزلت نشينان صحرانورد! |
به ناحن كبودان شب هاى سرد! |
ندانم ، در اين دير مينو سرشت |
مسلم چرا شد بقا در بهشت ؟ |
ازين خوب تر خود نشايد دگر |
تو گويى كه از خوب تر، خوب تر |
شعر فارسى
از نشناس :
نحوى يى گفت در ميان عوام |
(كان ) گه ناقص است و گاهى تام |
تام از اسم بهره ور باشد |
ليك ، همواره بى خبر باشد |
و آن كه ناقص بود، خبردار است |
خبرش همچو اسم ، ناچار است |
عامى يى بانگ بركشيد كه : هى |
مولوى ! قول منعكس تا كى ؟ |
بى خبر را به عكس خوانى تام |
باخبر را به نقض ، دانى نام |
تام ، آن كس بود كه با خبرست |
ناقص آن ، كز خبر، نه بهره ورست |
خبر آمد دليل آگاهى |
جهل ، برهان نقض و گمراهى . |
پيش ارباب دانش و عرفان |
كى بود اين تمام و آن ، نقصان ؟ |
لب گشاد و در حقيقت سفت |
گفت : خوش نكته اى كه نحوى گفت ! |
كامل و تام باشد آن الحق ! |
كه در اسم حقست مستغرق |
ساخت حق ز اسم خويش بهره ورش |
نيست ز احوال ما سوى خبرش |
هر كسى زآن كلام آمد هيچ |
معنى يى خواسته مناسب خويش |
اين خلافى كه مى شود مفهوم |
هست ناشى ز اختلاف فهوم |
شعر فارسى
از خواجه حافظ:
اى دل ! به كوى عشق ، گذارى نمى كنى |
اسباب ، جمع دارى و كار نمى كنى |
ميدان به كام خاطرو گويى نمى زنى |
باز ظفر به دست و شكارى نمى كنى |
اين موج خون كه مى زند اندر جگر، چرا |
در كار رنگ و بوى نگارى نمى كنى ؟ |
گر ديگران به عيش و طرب ، خردمند و شاد |
اى دل ! تو اين معامله ، بارى نمى كنى |
مشكين از آن نشد دم خلقت ، كه چون صبا |
بر خاك كوى دوست ، گذارى نمى كنى |
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون
مختلف
علامه ، در كتاب (تحفه ) اصرار دارد، كه فلك زهره ، فراتر از فلك خورشيدست و فاضل ، مولانا (غياث الدين جمشيد كاشى ) در رساله (سلم السماوات ) نظر او را رد مى كند.
شعر فارسى
شعر:
دل نهاديم به بيداد، عطاى تو كجاست ؟ |
ما خود از جور نناليم ، وفاى تو كجاست ؟ |
شعر فارسى
سعدى گويد:
آن كه برگشت و جفا كرد و به هيچم بفروخت |
به همه عالمش از من نتوانند خريد |
شعر فارسى
شيخ ابوالحسن خرقانى به زبان پهلوى گفته است :
تا گبر نشى ، با تو كسى يار نبو |
ورگبر شى از بهر بتى ، عار نبو |
آن را كه ميان ، بسته به زنار نبو |
او را به ميان عاشقان كار نبو |
شعر فارسى
رباعى جسام :
من بودم دوش و آن بت بنده نواز |
از من همه لابه بود و از وى همه ناز |
شب رفت و حديث ما به پايان نرسيد |
شب را چه گنه ؟ حديث ما بود دراز |
شعر فارسى
و نيز از اوست :
آن دل كه تو ديده اى زغم ، خون شد و رفت |
وز ديده خون گرفته بيرون شد و رفت |
روزى ، به هواى عشق ، سيرى مى كرد |
ليلى صفتى بديده ، مجنون شد و رفت . |
شعر فارسى
از ابوسعيد ابوالخير:
گويند: به حشر، گفتگو خواهد بود |
و آن يار عزيز، تندخو خواهد بود |
از خير محض ، جز نكويى نايد |
خوش باش ! كه عاقبت نكو خواهد بود. |
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
عارفى گفت : اگر دل ، دوستى دنيا بچشد، فزونى پندها او را مفيد نيفتد، آن سان كه
چون بيمارى ، در تن استوار شود، دارو ويرا سود نبخشد.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )،
پيامبران الهى
امام صادق (ع ) فرمود: بنده را چون ايمان فزونى گيرد، تنگى روزى بيش شود. و نيز
در اين زمينه فرمود: اگر اصرار مؤمنان در طلب روزى نمى بود، پروردگار، آنان را از
اين حال ، در تنگى بيشترى مى گذاشت .
و نيز در اين زمينه فرمود: از آدمى زادگان مؤمنى نبود، كه فقير نباشد و كافرى نبود،
كه بى نيازى نباشد. تا اين كه ابراهيم آمد و گفت : (ربنا لا تجعلنا فتنة للذين
كفروا) و خداوند، ميان هر دو گروه ، نياز و مال را يكسان كرد.
حكاياتى از عارفان و بزرگان
بزرگى ، عارفى را به بيمارپرسى رفت و او را به بيمارى هاى گوناگون و دردهاى شديد،
مبتلا ديد و به تسليت ، وى را گفت : اى فلان ! آنكه بر بلا شكيبا نبود، در عشق ،
صادق نيست . و عارف گفت : چنان كه گفتى ، نيست . و اما، آن كه لذت خويش در بلا
نيابد، در عشق صادق نيست .
حكاياتى از عارفان و بزرگان
عارفى را ملكى بود، خواست تا بفروشد و به صدقه دهد. يكى از يارانش او را گفت :
كاش بهر زن و فرزند خويش ذخيره نهى ! و او گفت : بهر خويش نزد خدا ذخيره نهم و
او بهر زن و فرزندم به ذخيره نهد.
نكته هاى علمى ، ادبى ...، مطالبى از علوم و فنون مختلف
اولياء چهاراند: سالك محض ، مجذوب محض ، سالك مجذوب - كه سلوكش بر جذبه اش مقدم
باشد و مجذوب رهرو - كه بر عكس سومى ست -
نكته هاى علمى ، ادبى ...، مطالبى از علوم و فنون مختلف
جذبه اى از جذبات حق ، با عمل جن و انس برابرست .
حكاياتى از عارفان و بزرگان
پارسايى چهل سال روزه داشت و كسى از خويش و بيگانه ندانست . چه ، غذايش را مى گرفت
و آن را در راه به صدقه مى داد. خانواده اش مى پنداشتند كه در بازار خورده است و
بازاريان گمان مى بردند، كه در خانه خورده است .
نكته هاى علمى ، ادبى ...، مطالبى از علوم و فنون مختلف
تصوف ، به فقر دست يازيدنست و بخشش را حقيقت بخشيدن را ايثار و ترك اختيار.
نكته هاى علمى ، ادبى ...، مطالبى از علوم و فنون مختلف
عارف ، آنست كه پروردگار، صفات و نام ها و كردارهاى خويش را به شهود او رسانده
باشد. و معرفت ، حالتى ست كه عارف را از راه شهود حاصل شود.
و شيخ ، انسان كاملى ست در علوم (شريعت ) و (طريقت ) و (حقيقت ) به حد كمال رسيده ، كه مى تواند به تكميل ديگرى پردازد و بر بهبودى
آنها قادرست و آنان كه آمادگى هدايت شدن دارند، به نعمت رهبرى او مى رسند.
نكته هاى علمى ، ادبى ...، مطالبى از علوم و فنون مختلف
گفتند: بى زنى را هزار اندوه است . و گفتمشان : در زناشويى نيز:
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )،
پيامبران الهى
در (كافى ) از امام صادق (ع ) نقل شده است كه پيامبر (ص ) فرمود: اى بينوايان !
جان هاى خويش را پاك كنيد! و به دل ، از خدا خشنود باشيد! تا تهيدستى تان را ثواب
دهد. و اگر چنان نكنيد، شما را پاداشى نيست .
شعر فارسى
از مثنوى
آهويى را كرد صيادى شكار |
اندر آخور كردش آن بى زينهار |
در ميان آخور پر از خران |
حبس آهو كرد چنين استمگران |
آهو از وحشت ، به هر سو مى گريخت |
او به پيش آن خران چون كاه ريخت |
از مجاعت و اشتها هر گاو و خر |
كاه مى خوردند همچون نيشكر |
گاه ، آهو مى رميد از سو به سو |
گه ز دودوگرد، گه مى تافت رو |
هر كه را با ضد وى بگماشتند |
آن عقوبت را چو مرگ انگاشتند |
زين بدن ، اندر عذابى سر به سر |
مرغ روحت بسته با حبس دگر |
روح باز است طبايع بازها زاغها |
دارد از زاغان ، تن او داغ ها |
او بمانده در ميانشان خوار و زار |
همچو بوبكرى ميان سبزوار |
حد ندارد اين سخن ، و آهوى ما |
مى گريزد اندر آخور جابه جا |
آن خرك از طعمه و از خوردن بماند |
پس ، به رسم دعوت ، آهو را بخواند |
سر بجنبانيد: سيرم اى فلان ! |
اشتهايم نيست ، هستم ناتوان |
گفت : مى دانم : كه نازى مى كنى |
يا زناموس ، احترازى مى كنى |
گفت آهو يا خر! اين طعمه ى تواست |
زان كه اجزاى توزين زنده ى تواست |
من ، اليف مرغزارى بوده ام |
در ظلال و روضه ها آسوده ام |
گر قضا انداخت ما را در عذاب |
كى رود آن خوى و طبع مستطاب ؟! |
گر گدا گشتم ، گدا رو كى شوم ؟! |
گر لباسم كهنه گردد، من نوم |
گفت خر: آرى ! همى زن لاف لاف |
در غريبى خوش بود گفتن گزاف |
گفت : نافم بس گواهى مى دهد |
منتى بر عود و عنبر مى نهد |
ليك ، آن را بشنود صاحب مشام |
بر خر سرگين پرست آمد حرام |
بهر اين گفت آن نبى مستجيب |
انماالاسلام فى دنيا غريب |
زان كه خويشانش همه از وى رمند |
گرچه يارانش ملايك همدمند |
پنج وقت آمد نماز رهنمون |
عاشقان هم فى صلواة دائمون |
نه به پنج آرام گيرد آن خمار |
كه در آن سرهاست نه با صد هزار |
نيست زرغبا ميان عاشقان |
سخت مستسقى ست جان عاشقان |
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )،
پيامبران الهى
از امام صادق (ع ) روايت شده است كه فرمود: اميرالمؤمنين (ع ) بر منبر گفت : هيچيك
از شما، مزه ايمان را نمى چشد، مگر اين كه بداند كه آن چه كه بايد به او برسد، خطا
نمى كند. و آن چه خطا مى كند، از آن او نيست .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )،
پيامبران الهى
امام صادق (ع ) فرمود: كسى زندانى ست ، كه دنيايش او را از دسترسى به آخرت باز
داشته است .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )،
پيامبران الهى
از امام صادق (ع ) روايت شده است كه : موسى ، خضر را گفت : مرا پندى ده ! و او گفت
: خود را به چيزى پيوسته دار! كه با او از چيزى زيان نبينى . همچنان كه بى آن ، از
چيزى سود نبينى . مقنول از كافى .
شعر فارسى
از شيخ آذرى :
شنيده ام كه در اين طارم زراندودست |
خطى كه عاقبت كار، جمله محمودست |
ز تاب قهر، مينديش ! و نااميد مباش ! |
كه زير سايه جودست ، هر چه موجودست |
مرا زحال قيامت شد اين قدر معلوم |
كه لطف دوست همه آن كند، كه بهبودست |
مگر كه هم كرم او كند تدارك ما |
وگرنه كيست كه او دامنى نيالوده ست ؟ |
حذر كن از نفس گرم آذرى ، زنهار! |
كه آه سوخته ، مقبول حضرت جودست |
داد از ستم نرگس دايم مستش ! |
وز لطف پريشان بلند و پستش |
مى ترسم از آن كه همچنان در عرصات |
خون ريزد و هيچكس نگيرد دستش |
شعر فارسى
از مولانا مؤمن حسين يزدى :
بخشاى ! بر آن كه بخت ، يارش نبود |
جز خوردن اندوه تو، كارش نبود |
در عشق تو حالتيش باشد، كه در آن |
هم با تو و هم بى تو قرارش نبود. |
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )،
پيامبران الهى
از وصيت پيامبر (ص ) به ابوذر:
اى ابوذر! چون بامداد كردى ، در انديشه شبانگاه مباش ! و چون به شامگاه رسيدى ، از
بامداد ياد مكن ! از تندرستى ات بيش از بيمارى برخوردار شو! و زندگيت را پيش از
مردن قدر بدان ! چه ، ندانى كه فردا، نام تو، چه خواهد بود. اى ابوذر! به زندگيت ،
بيش از مالت علاقه مند باش . ابوذر! آن كه علم آموزد، تا مردم را به خويش توجه
دهد، نسيم بهشت را در نخواهد يافت . ابوذر! به كوچكى گناه ، منگر! بل ، بنگر! تا
چه كسى را عصيان مى ورزى . اى ابوذر! آن چه را كه از آن بهره اى ندارى ، رها كن !
و از سخنى كه ترا سودى نرساند، بپرهيز! همچنان كه ثروت خويش را نگه مى دارى ، زبان
خود را نگاه دار! ابوذر! اگر به مرگ و مسير آن بنگرى ، آرزو و غرور را به خشم مى
نگرى .
شعر فارسى
از ملا محمد صوفى :
مى بارم اشك سرخ بر چهره زرد |
باشد كه دلت نرم شود زين غم و درد |
حال من دلخسته چه پرسى ؟ كه مرا |
پولاد، به آب نرم مى بايد كرد. |
شعر فارسى
از ميرزا احسانى :
شب از خيال تو ممنون شديم بيش از پيش |
چرا كه وعده تو كردى و او به جا آورد. |
شعر فارسى
از سلطان مصطفى :
داده ام جان ، كه به دست آمده دامان غمش |
نوبت تست دلا! جان تو و جان غمش |
هر چه باداباد! حرفى چند مى گويم به او |
كار خود در عاشقى اين بار، يكسر مى كنم |
شعر فارسى
از فغانى :
مجلس عيش است ، كوته كن فغانى درد دل ! |
اين حرارت جاى ديگر كن . كه ما خود آتشيم |
شعر فارسى
ولى دشت بياضى :
در بزم تو، دل بار غم عيش كشيد |
يك جرعه زكام دوستكامى نچشيد |
با دشمنيت ، چه دوستى ها كه نكرد! |
وز دوستيت ، چه دشمنى ها كه نديد! |
شعر فارسى
و نيز از اوست :
هر چند سگش وفا زما مى بيند |
از يار دلم همان جفا مى بيند |
چون ترك جفا كند؟ نگارى كه به خلق |
هر چند جفا كند، وفا مى بيند |
و نيز از اوست :
اى دل ! چو آشناى غمى ، ترك او مكن ! |
هر روز با كسى نتوان آشنا شدن |
شعر فارسى
از بهاء ولد - فرزند عارف رومى :
آن دل كه من آن خويش پنداشتمش |
هرگز بر هيچ دوست نگذاشتمش |
بگذاشت مرا بى كس و آمد بر تو |
نيكو دارش ! كه من نكو داشتمش |
شعر فارسى
انورى ، در تسليت به يكى از شاهان معاصر خويش كه به روزگار پيرى ، بينايى از دست
داده بود، سروده است :
شاها! به ديده اى كه دلم را خداى داد |
در ديده تو معنى نيكو بديده ام |
چون كردگار، ذات شريفت بيافريد |
گفت : اى كسى كه بر دو جهانت گزيده ام |
راضى نيم به آن كه به غيرى نظر كنى |
زيرا كه از براى خودت پروريده ام |
چشم جهانيان ز پى ديدن جهان |
و آن تو بهر ديدن خويش آفريده ام |
تكحيل آن ، ز هيچكس اندر جهان مدان ! |
كان كحل غير تست كه من در كشيده ام |
شعر فارسى
از ضميرى :
چو مى بينم كسى از كوى او دلشاد مى آيد |
فريبى كز وى اول خورده بودم ، ياد مى آيد |
شعر فارسى
از عبيد زاكانى :
گرم اقبال روزى يار گردد |
غنوده بخت من ، بيدار گردد |
برآن درگاه خواهم داد ازين دل |
مسلمانان ! مرا فرياد ازين دل ! |
دلى دارم كه از جان بر گرفته |
اميد از كفر و ايمان بر گرفته |
(دلى ريشى ، غم اندوزى ، بلايى |
به دام عشق خوبان مبتلايى ) |
دلى شوريده شكلى ، بيقرارى |
دلى ديوانه و آشفته كارى |
(دلى دارم ، غم دورى كشيده |
زچشم يار، رنجورى كشيده ) |
دلى ، كاو از خدا شرمى ندارد |
ز روى خلق ، آرزمى ندارد |
به خون آغشته اى ، سودا مزاجى |
كهن بيمار عشق بى علاجى |
مشقت خانه عشق آشيانى |
محبت نامه بى دودمانى |
سيه روى پريشان روزگارى |
چو زلف دلبران آشفته كارى |
هميشه در بلاى عشق ، مفتون |
سراپاى وجودش ، قطره خون |
درون خويش دايم ريش خواهد |
بلا هر چند بيند، بيش خواهد |
ز دست اين دل ديوانه مستم |
درون سينه ، دشمن مى پرستم |
حكايات تاريخى ، پادشاهان
چون علقمه خارجيه را به اسيرى گرفتند، و به نزد حجاجش آوردند، و پيش از آن ، ميان
او و حجاج ، جنگهاى سخت رفته بود. حجاج ، او را گفت : اى دشمن خداى ! همچون ماده
شترى كور، به شمشير خويش ، مردم را به رنج افكندى و علقمه ، همچنان كه سر به زير
افكنده بود، گفت : واى بر تو! بر من رعد و برق مى زنى ؟ آنچنان از خدا ترسانم ، كه
تو در نظرم از مگسى كمترى . حجاج گفت : سر بر گير! و مرا بنگر! علقمه گفت : خوش
ندارم كسى را بنگرم كه خدا او را نمى نگرد. حجاج گفت : اى مردم شام ! درباره خون
او چه گوييد! همگان گفتند: اى امير! خونش ترا حلال باد! و علقمه گفت : واى بر تو!
كه همنشينان برادرت - فرعون - از همنشينان تو، ستوده تر بودند. كه چون درباره موسى
و هارون از آنان نظر خواست . گفتند: او و بردارش را نگاه دار! و اين بدكاران به
كشتن من فرمان مى دهند. آنگاه حجاج ، گفت تا بكشندش .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
شقيق بلخى مردى را گفت : فقيرانتان چه مى كنند؟ گفت : اگر يابند، خورند و نيابند،
بردبارى كنند. شقيق گفت : سگان بلخ نيز چنين كنند. مرد گفت : شما چه كنيد. شقيق
گفت : اگر يابيم ، ايثار كنيم . و نيابيم - شكر بگزاريم .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
عربى با معاويه غذا مى خورد، معاويه در لقمه اش مويى ديد و او را گفت : موى از
لقمه ات برگير! مرد گفت : آنچنان مرا مى نگرى ، كه موى در لقمه مى بينى ! بخدا كه
زين پس ، با تو غذا نخورم .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
ديگرى با معاويه همسفره بود. و بزغاله بريانى را كه بر سفره بود، مى دريد و به
اشتهاى تمام مى خورد. معاويه او را گفت : چنان او را مى درى كه گويى مادرش شاخت
زده است . و او گفت : تو چنان بر او مهر مى ورزى ، كه گويى مادرش ترا شير داده است
.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
كسى با حسن بصرى در باره ازدواج دخترش مشورت كرد. و حسن او را گفت : او را به مردى
پرهيزگارى ده ! كه اگر او را دوست دارد، گرامى دارد و اگر دوست ندارد، نيازارد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
راغب در (محاضرات ) گفته است : اعشى ، شاعرى دائم الخمر بود و از اشعار او اينست كه :
و كاءس شربت على لذة |
و اخرى تداويت منها بها |
اعشى ، در خانه يك ميفروش فارسى زبان مرد.
ميفروش را سبب مرگ اعشى پرسيدند. گفت : (منها بها بكشتش )
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : خير مرد، در نيمه دوم زندگى او پديد آيد. كه : نادانيش برود، كارش
فزونى گيرد، رايش جمع شود و شر زن در نيمه دوم عمر پديد آيد يعنى : خويش زشتى
گيرد، زبانش تيز شود و نازا شود.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
شهرزورى گفت : شوخى ، هيبت را نابود كند، همچنان كه آتش ، هيزم را.
معارف اسلامى
جدول سالهاى خلافت عباسيان و سالهاى زندگى و خلافت آنان
نام |
تولد |
خلافت |
وفات |
نام |
تولد |
خلافت |
وفات |
سقاح |
103 |
132 |
136 |
راضى |
297 |
322 |
329 |
منصور |
94 |
136 |
158 |
متقى |
298 |
329 |
357 |
مهدى |
126 |
158 |
169 |
مستكفى |
292 |
333 |
338 |
هادى |
144 |
169 |
170 |
مطيع |
300 |
322 |
364 |
رشيد |
148 |
170 |
193 |
طايع |
320 |
363 |
393 |
امين |
170 |
198 |
218 |
قادر |
335 |
381 |
422 |
ماءمون |
170 |
198 |
218 |
قائم |
391 |
422 |
467 |
معتصم |
180 |
218 |
227 |
مقتدى |
457 |
467 |
487 |
واثق |
195 |
227 |
232 |
متسظهر |
470 |
487 |
512 |
متوكل |
203 |
232 |
247 |
مسترشد |
485 |
512 |
529 |
منتصر |
223 |
247 |
248 |
راشد |
488 |
529 |
531 |
مستعين |
217 |
248 |
252 |
مقتفى |
489 |
531 |
555 |
معتز |
213 |
252 |
260 |
مستنجد |
518 |
555 |
566 |
مهتدى |
213 |
255 |
256 |
مستضىء |
536 |
566 |
575 |
معتمد |
246 |
256 |
299 |
ناصر |
554 |
575 |
642 |
معتضد |
250 |
279 |
289 |
ظاهر |
572 |
622 |
623 |
مكتفى |
248 |
289 |
289 |
مستنصر |
589 |
624 |
640 |
مقتدر |
285 |
289 |
320 |
مستعصم |
610 |
640 |
656 |
قاهر |
287 |
320 |
339 |
|
|
|
|
شعر فارسى
در نكوهش زنان و تعلق به آنان و پرهيز از مكر ايشان از خردنامه اسكندرى :
حذر كن ز آسيب جادوزنان |
به دستان سر انداز پا افكنان |
به روى زمين دام مردان مرد |
بساط وفا و مروت نورد |
از ايشان در درج حكمت بلند |
وز ايشان نگون ، قدر هر سر بلند |
از ايشان خردمند را پايه پست |
وز ايشان سپاه خرد را شكست |
دهد طعم شهد و شكر زهرشان |
مجو زهر را چون شكر بهرشان |
بيا! اى چو عيسى تجرد نهاد |
ترازين تجرد، تمرد مبادا! |
چو عيسى عنان از تعلق بتافت |
سوى آسمان از تجرد شتافت |
تعلق به زن ، دست و پا بستن است |
تجرد، از آن بند وارستن است |
كسى را كه بند است بر دست و پاى |
چه امكان كه آسمان بجنبد زجاى ؟ |
زشهوت اگر مرد، ديوانه نيست |
ز رسم و ره عقل ، بيگانه نيست |
چرا بند بر دست و پا مى نهد؟ |
دل و دين به باد هوا مى دهد؟ |
پدر زن كه دختر به چشمش نكوست |
دل و ديده اش هر دو روشن به اوست |
بود بر دلش دختر آسان گران |
كه صد كوه اندوه بر ديگران |
كند سيم و زر وام بهر جهيز |
كه سويش شود رغبت شوى تير |
دو صد حيله در خاطر آويزدش |
كه تا از دل آن بار، برخيزدش |
كه نا گه سليمى زتدبير پاك |
نهد پا در آن تنگناى هلاك |
زجان پدر گيرد آن بار را |
كند طوق جان ، غل ادبار را |
يكى شاد، كانش زگردن فتاد |
يكى خوش ، كه آن را به گردون نهاد |
خرد نام آن كس نه بخرد نهد |
كه اين بار بيهوده بر خود نهد |
چو در گرانمايه ، روشن گهر |
صدف وار بر تيرگان بسته در |
جمال وى از چشم بيگانه دور |
ز نزديكى آشنايان نفور |
شعر فارسى
يكى از شاعران فارسى زبان گفته است :
ژاله از نرگس فرو باريد و گل را آب داد |
وز تگرگ روح پرور، مالش عناب داد |
شعر فارسى
از شيخ آذرى :
خوش آن كاو جز مى و ساغر نداند |
در اين ميخانه ، بام و در نداند |
كسى ذوق از شراب عشق دريافت |
كه سر از پا و پا از سر نداند |
دلم ، بالاى او را سرو از آن گفت |
كز آن تشبيه ، بالاتر نداند |
و نيز از اوست :
در كوى وفا، اگر درى يافتمى |
يا خود به عدم رهگذرى يافتمى |
بگريختمى هزار منزل ز وجود |
گر سوى عدم ، راهبرى يافتمى . |
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
كسى به بيمار پرسى كسى رفت و دير نشست . و بيمار را پرسيد: از چه مى نالى ؟ گفت :
از بسيار نشستن تو.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
مردى را شترى جرب بود. او را گفتند: درمانش نكنى ؟ گفت ما را در خانه پيرزنى صالحه
است ، كه به دعاى او توكل داريم . گفتندش : چنين است . اما، با دعاى او، اندكى
قطران همراه كن !
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
در اسفهان ، مردى سردرد گرفت و بر آن ، فلفل و قرنفل ضماد كرد. طبيب ، او را گفت :
سرى را كه در تنور نهند، چنين كنند.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
در يكى از كتابهاى تاريخى ديدم كه باديه نشينى را در يكى از باديه ها، در روزهاى
گرم تابستان تب روى آورد. نيمروزان ، به ريگزاران آمد. خود را روغن ماليد و برهنه
بر ريگ خوابيد و تب را گفتند: اى تب ! ترا بياموزم كه كجا فرود آيى و چه كسى را
دردمند دارى . فرمانروايان و بى نيازان را رها كرده و بر من فرود آمده اى ؟ و
پيوسته غلتيد تا عرق بر آورد و تبش رفت . و برخاست . روز ديگر كسى مى گفت : ديروز،
امير را تب روى آورده است . باديه نشين گفت : بخدا! كه من ، آن را به او فرستادم و
آنگاه روى برگرداند و گريخت .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
حكيمى گفت : چون خدا خواهد كه نعمت از كسى بستاند، نخست عقلش را بگيرد. ماءمون ،
احمدبن ابى خالد را گفت : خواهم كه ترا وزارت دهم . و او گفت : اگر امير صلاح
بيند، مرا معاف دارد و ميان من و مقام ، مرتبه اى نهد كه دوست ، بدان اميد دارد، و
دشمن از آن بترسد. چه ، بالاترين مرتبه را آفت ها يكايك در رسند.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
در يكى از دعاها آمده است : از همسايه بد، به خدا پناه مى بريم كه چشمش ما را مى
بيند و دلش ما را مى پايد. اگر از ما نيكى بيند، پنهان كند و اگر بدى بيند، فاش
سازد.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
مردى عارفى را گفت : مرا پندى ده ! از خدا چنان شرم دار كه از يكى از خويشانت .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
در حديثى آمده است : واى بر آن كه سخن گويد و دروغ گويد: تا اين و آن را بخنداند،
واى بر او! واى بر او!
شعر فارسى
از نشناس
ما را هنوز حوصله لطف يار نيست |
آن به ! كه ناله در دل او كم اثر كند |
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
در لغت يونانى ، (سوف ) به معنى : (دانش ) است و (اسطا) به معنى غلط و (سوفسطا) يعنى : دانش غلط. و (فيلا) به معنى : (دوستدار) است . و (فيلسوف ) به معنى : (دوستدار دانش ) سپس ، عرب ، اين دو لفظ را گرفته و (سفسطه ) و (فلسفه ) را از آن ساخته است و منسوب
به آن دو، (سوفسطايى ) و (فلسفى ) است .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
مردى ، حسن (بصرى ) را گفت : چه خويش را قدر مى نهى ! و او گفت : اين سخن !
پروردگارست كه مى فرمايد: (ولله العزة و للرسوله و للمؤمنين )
حكاياتى كوتاه و خواندنى
بزرگمهر را گفتند: نيكبختى چيست ؟ گفت : اين كه مرد، يك پسر داشته باشد. گفتند: در
آن صورت از مرگ وى در بيم است . گفت : مرا از بدبختى نپرسيديد، از نيكبختى
پرسيديد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
بزرگى را گفتند: فلان ، بر تو مى خندد. و او گفت : ان الذين اجرموا كانوا من الذين
آمنوا يضحكون
از سخنان بزرگان : آن كه از ديگران شرم دارد، و در تنهايى ، از خويش شرم ندارد،
خود را قدرى نمى نهد.
شعر فارسى
از نشناس :
بجز سبحه نا سوده انگشت او |
نخاريده جز ناخنش پشت او |
زگلگونه عصمتش سرخ روى |
رخش از خوى شرم ، گلگونه شوى |
زتاب كفش ، رشته خيط شعاع |
ز آواز چرخش فلك در سماع |
نگشته به پيوند كس سر نگون |
نرفته چو سوزن درون و برون |
چنين زن ، نيابى بجز در خيال |
وگر زان كه يابى به فرض محال |
غنيمت شمر دامن پاك او |
كه از خون صد مرد به خاك او |
شعر فارسى
از نشناس :
خو كرده اى به وعده خلافى ، زبسكه من |
از ديدنت ، زوعده فراموش كرده ام |
فرازهايى از كتب آسمانى
فاضل ميبدى ، در (شرح ديوان )، در توضيح اين بيت اميرالمؤمنين كه مى فرمايد:
فان لم يكن لهم فى اصلهم شرف |
يفاخرون به فالطين و الماء |
مى نويسد: در حديث قدسى آمده است : خمرت طينه آدم بيدى اربعين صباحا،
و اين صورت ، از قدرت فاعل مختار، عجب نيست . ما، مى بينيم كه بعضى حيوانات از گل
متكون مى شود، بى توالد. اگر آدم نيز از اين قبيل باشد، ممكنست . و انكار اين معنى
، به مجرد آن كه خلاف عادتست ، نتوان كرد. چه ، خلاف عادت ، بسيار واقع مى شود، و
اين فقير، از جمعى مقبول الرويه شنيده (است ) كه ديديم كه طفلى در يزد متولد شد و
بر طبق (يكلم الناس فى المهد) انواع سخنان مى گفت . و قرآن و اشعار مى خواند، و از احوال خفيه خبر
مى داد، و سرى بزرگ داشت و چون دو ساله شد، وفات يافت و پدرم عليه الرحمه او را
ديده بود، و دور نيست كه حديث قدسى ، اشاره اى باشد، به آن چه در كتب طبى ، مسطور
است ، كه از قرار نطفه در رحم ، تا استعداد روح حيوانى ، چهل روز است به تقريب . و
از سى روز كم تر و از چهل و پنج روز كه عدد آدم است ، زياد نمى باشد. و مراد از (يدين )، اسماء متقابله است . مثل (ضار) و (نافع ) و (خافض ) و (رافع ). بنابراين ، حق تعالى ، با
ابليس ، برسبيل تغيير، فرموده (است ) كه : (ما منعك ان تسجد لما خلقت
بيدى ) چه ، ابليس را جامعيت نيست و اعور بودن او، كنايه از اين معنى است .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
از رويدادهايى كه ميان حسن صباح و وزير نظام الملك واقع شد، آن بود كه سلطان
ملكشاه ، فرمان داد، تا مقدارى مرمر، از حلب به اسفهان حمل كنند. و يكى از
بازاريان لشگرگاه ، شترانى از دو شتربان عرب به كرايه گرفت . يكى از آن دو مرد، 6
شتر داشت و ديگرى چهار شتر. و هر يك از آن دو نيز (از قبل ) پانصد رطل مرمر
(باخود) مى آورد. اين دونفر، (بارهاى سلطان را چنان ) ميان خود تقسيم كردند (كه
بار تمام شترها برابر باشد) چون به اسفهان رسيدند، سلطان دستور داد، تا به آن دو
مرد، هزار دينار بدهند و نظام الملك به آن كه 6 شتر داشت 600 دينار و به آن كه
چهار شتر داشت ، چهار صد دينار داد.
حسن صباح در حضور سلطان اعتراض كرد و نظام الملك را گفت : تو مال سلطان را بى جا
مصرف كرده اى . زيرا، در اين تقسيم ، به صاحب شترگان ششگانه ، هشتصد دينار مى رسد
و سهم صاحب 4 شتر نيز دويست دينارست . و آنگاه لغزگونه توضيح داد. شاه گفت : چنان
بگو كه من نيز بفهمم و حسن صباح گفت : شتران ده نفر بوده اند و (كل ) بار، هزار و
پانصد رطل كه از آن شتر داران بوده است . پانصد رطل بار از آن سلطان را صاحب شتران
چهار گانه 5/1 پانصد رطل حمل كرده است و سزاوار 5/1 از هزار دينار بوده است و صاحب
شتران ششگانه 5/4 را حمل كرده است و سزاور دريافت 5/4 از هزار دينار بوده است .
نظام الملك پذيرفت و چون درستى سخن او بر پادشاه آشكار شد، آثار شادمانى در چهره
اش پديدار شد. اما باطنا رنجيد.
شعر فارسى
قاضى مير حسين در ترجمه يكى از سروده هاى اميرالمومنين (ع ) گفته است :
در طينت آدمى ، خدا حرص نهاد |
ز آنست كفش بسته در آن وقت كه زاد |
وانگاه كه مرد، پنجه اش يافت گشاد |
يعنى كه : مرا نيست به كف ، غير از باد. |
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
حكماى اشراق ، معتقدند كه حركت افلاك ، به سبب طربى ست كه از ورود درخشش هاى قدسى
و اشراق هاى انسى به آن ها دست مى دهد. و دوران آن ها همانند رقصى ست كه از شدت
طرب به آن ها روى مى آورد. و اين حركت ، معدل فيض هاى اشراقى ست . و هر اشراقى ،
طرب تاره اى پديد مى آورد.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
حكيمى را گفتند: به هفتاد سالگى نيز مال گرد آورى ؟ و او گفت : مرد بميرد و پس از
وى مالى به دشمن بماند، بهتر از آنست كه در زندگى به دوست نيازمند شود. و يكى از
شاعران فارسى زبان با استفاده از اين مضمون گفته است :
مال ، گرد آر! در نشمين خاك |
تا درين كهنه خاكدان باشى |
گر بميرى و دشمنان بخورند |
به كه محتاج دوستان باشى |
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
از سخنان بزرگان : اگر ثروتمند باشى ، هر جايى جاى تست ، و اگر تهيدست شوى ،
خويشانت ترا انكار مى كنند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
افلاطون را گفتند: چرا علم و مال به يك جا جمع نيابند؟ و او گفت : براى عزت كمال
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
سقراط تهيدست بود. و پادشاهى او را گفت : چه فقيرى و او گفت : پادشاها! اگر آسايش
فقير مى دانستى ، از دلسوزى بر خويشتن ، به دلسوزى من نمى پرداختى .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
محمد بن حنفيه گفت : كسى كه به كرامت خويش پى برد، دنيا به چشمانش خوار مى آيد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
تمامى مال (على بن جهم ) بستند. در آن باره او را پرسيدند. گفت : نعمتم برود و خويش بمانم را
از آن دوست تر دارم ، كه خود بروم و نعمتم بماند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : با بى نيازتر از خويش دوستى مكن ! چه ، اگر در خرج كردن با او همسرى
كنى ، ترا زيان دارد و اگر بر تو پيشى جويد، خوارت كند. و اين ، از يكى از گفته
هاى امام صادق (ع ) بر گرفته شده است .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
چون حاتم در گذشت ، برادرش خواست تا با او همانندى كند. و مادرش او را گفت :
خويشتن رنجه مدار! كه همانند او نخواهى شد. گفت چه چيز مرا باز دارد؟ و حال آن كه
او برادر منست . مادر گفت : هرگاه او را شير مى دادم ، به خوردن راضى نمى شد. مگر
آن كه طفل ديگرى با او شريك شود و با او، از پستان ديگر شير مى خورد. و چون ترا شير
مى دادم ، و شير خواره اى وارد مى شد، مى گريستى ، تا بيرون رود.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
منصور گفت : مردم پندارند كه من بخيلم . و من بخيل نيستم . اما، مى بينم كه آنان
بنده مالند و من گرد مى آورم ، تا مرا بندگى كنند.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
والى يى ، پس از غذا خوردن ، دست شستن خويش طول مى داد و مى گفت : لازم است كه مدت
دست شستن ، نصف زمان صرف غذا باشد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
نظام گفت : آن چه بر پستى طلا و نقره دليل است ، آنست كه جز به نزد فرومايگان گرد
نيايد زيرا هر چيز به همانند خود مى گرايد.
از سخنان بزرگان : فرصت را مغتنم داريد! كه چون ابر مى گذارد.
سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع )
امام على بن موسى الرضا چون به خراسان آمد، به روز عرفه ، تمامى اموال خويش به
ديگران بخشيد. و فضل بن سهل گفت : اين زيانى ست و او فرمود: بل غنيمى ست .
و نيز در (محاضرات ) آمده است كه امام جعفر بن محمدالصادق (ع ) را گفتند: منصور، از
آنگاه كه خلاف يافته است ، جز خشن نپوشد و از بخل ، جز غذاى ساده نخورد. و او گفت
: خداى را سپاس ! كه آن چه را كه دينش را به پاس آن رها كرد، در دنيا بر او حرام
آمد.
فرازهايى از كتب آسمانى
از نظر حكما، وجود عالم بر اين نظام ، خير محض است . و ايجاد آن ، كمال تمام . و
واجب آيد كه پروردگار بزرگ ايجادگر فيض بخش باشد. و بخشنده مطلق و ذات او را از
اين كمال مطلق و خيز محض ، جدايى ناپذيرست زيرا، جدايى از آن ، نقص است و ذات
خداوندى ، از نقص مبراست . و اين ، همان چيزيست كه از آن ، به (قدم عالم ) تعبير مى شود. و متكلمان مى
گويند كه خداوند را رواست ايجاد عالم يا ترك آن . و ايجاد، از لوازم ذات او نيست .
و اين ، معناى (قدرت ) و (اختيار) در نزد متكلمانست . اما، يك نكته را متكلمان ، بر آن اتفاق نظر
دارند و آن اينست كه پروردگار قادرست كه اگر خواهد، كند. و اگر نخواهد، نكند. و در
اين نكته اخلاقى در ميان خردمندان نيست . جز اين ، كه حكيمان معتقدند كه مشيت فعلى
كه فيض وجودست ، لازمه ذات اوست . همچو (علم ) و ديگر صفات كلامى . و جدايى
اين صفات از او غير ممكن است . چنان كه در ازل اراده كرد و ايجاد كرد.
بنابراين مقدمه شرطيه نخستين ، صدقش واجب است . اما، مقدمه دوم آن ممتنع الصدق است
. و اين دو شرط در حق پروردگار، صادق اند. و چون ، متكلمان حدوث عالم را ثابت كرده
اند، روشن است كه پروردگار، ايجاد عالم را از ازل ، اراده نكرده است و ايجاد، يا
عدم ايجاد آن ، درست بوده است . و انفكاك ، غير ممكن نيست . اما، اين كه ذات وى
لازمه كمال باشد، ممنوع است . اما كمال او چنان مخصوص است ، كه قائم مقام غير شدنش
ممنوع است .
زيرا، انفراد او به وجود، چنان كه در حديث آمده ، (كان الله و لم يكن معه شى ء) كمال است و عالم ارواح ، از
عالم اشباح گرامى تر است . مگر اين كه در برهه اى ، حكمت ، مقتضى ايجاد اين عالم
جسمانى شده است به سابقه راز پنهانى كه هيچكس بدان راه يافته و بيشتر فهم ها را
آگاهى از آن ، ممكن نيست . جز آن كسى كه خداوند، چشمش را گشوده است و چراغ هدايت
در درون او برافروخته و اين ، كم است بلكه كم تر از كم و اين ، جامه ايست كه بر
بالاى كسى راست نيامده است . و بهره هايى ست كه مقدمات آن ، هر صاحب حدى ، از آن ،
نصيبى نبرده است .
شعر فارسى
از نشناس :
در كنج حجره گر نقد نور آفتاب |
زين حجره مانعست ، نه خورشيد مدخلست |
شعر فارسى
از جامى :
در ازل وجود هركس چون بيختند |
حصّه مابى كسان با درد و غم آميختند |
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
صاعقه ، طلا و نقره درون كيسه را ذوب مى كند، اما، كيسه را نمى سوزاند محقق شريف ،
در شرح مواقف گفته است : به تواتر، به ما خبر رسيده است كه در شيراز، صاعقه اى بر
گنبد شيخ بزرگ ابو عبدالله خفيف فرود آمد كه قنديل هاى درون آن جا را ذوب كرد و
چيز ديگرى را نسوزاند و علت آن ، اينست كه آن آتش ، به سبب لطافت زيادش ، در
متخلخل نفوذ مى كند و چنان حركتى سريع دارد كه در آن ها نمى پايد. اما، در اجسام
فشرده پيشتر درنگ مى كند و چندان مى ماند كه ذوبش مى كند.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )،
پيامبران الهى
در محاضرات از امام صادق (ع ) روايت كرده است كه فرمود: مردم را نكوهش مكن . كه بى
دوست خواهى ماند.
سخن عارفان و پارسايان
صوفى را گفتند: تصوف چيست ؟ گفت : از غرض ها روى بر تافتن .
سخن عارفان و پارسايان
يحيى بن معاذ را از محبت حقيقى پرسيدند. گفت : آنست كه به نيكى افزونى گيرد، و نه
جفا كاستى .
سخن عارفان و پارسايان
عارفى را گفتند: فرق ميان (محبت ) و (هوى ) چيست ؟ گفت : هوا بر دل فرو آيد و دل در محبت .
سخن عارفان و پارسايان
باديه نشينى ابن عباس را گفت : در رستاخيز چه كس به حساب مردم رسد؟ گفت : خدا
اعرابى گفت : بخداى كعبه سوگند كه رستيم . او را گفتند: چگونه ؟ گفت : كريم ، در
حساب دقت نمى ورزد.
عارفى گفت : پدرت (آدم ) را به گناهى از بهشت راندند و تو خواهى با اينهمه گناهان به بهشت
روى ؟
فرازهايى از كتب آسمانى
مسئله : توحيد، مخالف (ثنويت ) است و آن چه كه در برخى از كتابهاى كلامى گويند مخالف (وثنيت )، اشتباه است . زيرا كه بت
پرستان دو خداى واجب الوجود را اثبات نمى كنند و چنين اعتقادى در مورد بتان خويش
ندارند و اگر گاه ، نام (الاهه ) را بر بتان خود اطلاق مى كنند، آن ها را به عنوان تمثيل هاى
پيامبران و فرشتگان و ستارگان مى گيرند و گويند: ما را لياقت بندگى واجب الوجود
نيست . و اينان را مى پرستيم ، تا نزد آنان از ما شفاعت كنند. و اما، دوگانه
پرستان ، به دو واجب الوجود معتقدند. كه يكى از آن دو، پديد آورنده نيكى هاست و
ديگرى به وجود آورنده بدى ها. و برخى شان فاعل خير را روشنى مى دانند و فاعل شر را
تاريكى و آنان ، مانويانند. و برخى گويند يزدان پديد آرنده نيكى هاست و اهريمن
ايجاد كننده بدى ها.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
مردى ، ظريفى را گفت : پروردگار، ترا به دوستى فلان كس دچار ساخته است و او بدشكل
است . و او گفت : اى نادان ! من به مهر او دچارم و از اين رو، او به چشم من ،
زيباتر از دختران بهشتى ست اما، خداوند ترا به كسى دچار ساخته است كه در خانه ات و
او را دشمن مى دارى و خواهى كه از او رهايى يابى و نمى توانى .
شعر فارسى
از نشناس :
از قد بلند يار و زلف پستش |
وز كافرى دو چشم بى مى مستش |
روزى به كليساى گبرم بينى |
ناقوس به دستى و به دستى دستش |
شعر فارسى
از نشناس :
رفتى و زديده خواب شد بيگانه |
وز صبر، دل خراب شد بيگانه |
دور از تو چنان شبى به روز آوردم |
كاندر نظر، آفتاب شد بيگانه |
سخن عارفان و پارسايان
مردى ، زاهدى را گفت : تقوا را بر ايمان توصيف كن ! و او گفت : اگر به سرزمين
پرخار وارد شوى ، چگونه رفتار مى كنى ؟ و او گفت : پرهيز و حذر مى كنم . زاهد گفت
: در دنيا نيز چنان كن ! كه تقوى همين است . و ابن معتز در اين زمينه گفته است :
در دنيا، همانند كسى باش ! كه بر خارستانى مى گذرد. از آن چه مى بينى ، بپرهيز! و
گناهان كوچك را حقير مپندار! كه كوه ها نيز از سنگ ريزه ها به وجود آمده اند.
سخن عارفان و پارسايان
مالك بن دينار، راهبى را گفت : مرا پندى ده ! گفت : اگر توانى ميان خويش و مردم
ديوارى نهى ، چنان كن !
سخن عارفان و پارسايان
كسى مى گفت : خدايا مرا از دوستم محفوظ دار! از آنش پرسيدند. گفت : از دشمن پرهيز
توانم و از دوست نتوانم .
شعر فارسى
گوينده اين دو رباعى را ندانم :
بيچاره دلم ، چو محرم راز نيافت |
واندر قفس جهان ، هم آواز نيافت |
در زلف سياه ماهرويى گم شد |
تاريك شبى بود، كسش باز نيافت |
با هر كه نشستى و نشد جمع دلت |
و زتو نرهيد صحبت آب و گلت |
زنهار! زصحبتش گريزان مى باش ! |
ورنه نكند روح عزيزان بهلت |
سخن عارفان و پارسايان
در كشاف آمده است كه : ابراهيم ادهم را گفتند: چرا دعا كنيم و به اجابت نپيوندد؟
گفت : از آن رو كه شما را خواند و او را اجابت نكرديد. سپس خواند: (والله يدعوا الى دار السلام و
يستجيب الذين آمنوا و عملواالصالحات )
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
راغب در محاضرات گويد: كسى ، در بغداد كورى ديد كه مى گفت : آن كه مرا پولى دهد،
خدا در رستاخيز او را از دست معاويه سيراب كند! آن كس گفت : از پى او رفتم ، تا
تنها شديم . آنگاه سيلى يى به گوشش نواختم و گفتم : اميرالمؤمنين را از حوض كوثر
برگرفتى ؟ و او گفت : مى خواستى آن ها را به پول خردى از دست اميرالمؤمنين سيراب
كنم ؟ نه به خدا چنين نمى شود.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
ترمذى ، روزى چند به حضور ماءمون نيامد. ماءمون از علت غيبتش پرسيد. و او گفت : از
آن رو كه سنگينى به گوشم راه يافته است و ترسم كه با پرسش هاى مكرر، ترا رنجه دارم
. و ماءمون گفت : اكنون همنشينى تو خوش است كه آن چه را خواهيم ، ترا گوييم و آن
چه نخواهيم ، از تو پنهان داريم و تو حاضر غايبى .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
پيرى گفت : از آن مى ترسيدم كه چون پير شوم ، زنان از من كناره كنند و چون پير شدم
، خود از آنان كناره كردم .
شعر فارسى
از كمال الدين اسماعيل :
در صحبت دوست ، جان نگنجد |
شادى زغم جهان نگنجد |
تا خانه خراب گشتگان را |
در دل غم خانمان نگنجد |
اى خواجه ! تو مرد خود فروشى |
رخت تو درين دكان نگنجد |
يا دوست گزين كمال ! ياجان |
در خانه دو ميهمان نگنجد |
شعر فارسى
از ميرزاقاسم گنابادى :
رسيد از كوه ، آن ماه دلاراى |
به استقبال از او بر خيز از جاى |
خرام آشوب ، وقامت فتنه انگيز |
قيامت مى رسد، از هم فروريز! |
شعر فارسى
از ضميرى :
شادمان گشتم كه يك دم شد سبك از ياد عشق |
گر كسى ناگاه آهى از دل محزون كشيد |
شعر فارسى
از ميرزاقلى :
رفت دل از پى دلدار و نپرسيد از من |
كه دگر ما و ترا وعده ديدار كجاست ؟ |
اى خوش آن طالب ديدار! كه در راه طلب |
شوق در گوش دلش گفت كه دلدار كجاست |
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
از سقراط حكيم حكايت شده است كه : او راپرسيدند سبب خوشحالى فراوان و اندوه كم تو
چيست ؟ گفت : زيرا به غم خوردن ، آن چه را از دست داده ام ، نمى يابم .
شعر:
كسى كه مى خواهد اندوهناك نشود، بايد آن چه را كه بيم از دست دادنش هست ، اختيار
نكند.
شعر فارسى
اهلى هروى :
خيال روى تو در خاطرست خلقى را |
كسى ملاحظه خاطر كدام كند؟ |
نه آشنا و نه بيگانه اى ، نمى دانم |
كه اختلاط چنين را كس چه نام كند؟ |
شعر فارسى
از اسماعيل ميرزا:
شرح غم عشق رابيان دگرست |
داغ دل خسته را نشان دگرست |
تو فهم سخن نمى كنى ، معذورى |
افسانه عشق را زبان دگرست |
حكايات تاريخى ، پادشاهان
در كتاب (عدة الداعى ) آمده است كه سبب ترك خلافت از سوى معاوية بن يزيد، آن بود كه روزى
شنيد كه دو تن از كنيزان زيبايش با يكديگر مزاح مى كردند و يكى از آن دو، كه از
زيبائى بسيار بهره مند بود، به ديگرى مى گفت : زيبايى رخسار تو، شهر ياران را جامه
غرور پوشانده است . و زيباروى ديگر مى گفت : كدام پادشاهى ست كه با شهريارى حسن
برابرى تواند كرد؟ چه ، زيبايى ، سرنوشت ساز پادشاهانست و پادشاه بحق ، اوست . آن
ديگرى گفت : در پادشاهى ، چه بهره ايست ؟ چه ، اگر پادشاه ، قائم به حق باشد، و
كار ساز وظايف ، از لذت و آرامش ، بى بهره است و زندگيش تيره و اگر پيرو شهوتها و
لذات باشد، حقوق ديگران را ضايع مى گذارد وظيفه ها را تباه مى كند و در اين حال ،
به دوزخ مى پيوندد.
اين سخنان ، در معاويه تاءثيرى تمام گذاشت و او را به سرپيچى از خلافت وا داشت .
چون چنين شد، يكى از خويشانش او را گفت : كسى را به جاى خويش بنشان ! و او گفت :
چگونه ممكنست كه تلخى از دست دادن خلاف را بچشم ؟، آنگاه ، ديگرى را به جاى خويش
تعيين كنم ؟ معاويه ، پس از كناره گيرى از خلافت ، بيش از بيست و پنج روز نزيست و
گفته اند: مادرش چون خبر كناره گيرى شنيد، گفت : اى كاش تو خون حيضى بودى ! و او
گفت : كاش چنين بود، كه مى گفتى !
شعر فارسى
از امير خسرو دهلوى :
جوان و پير كه دربند مال و فرزندند |
نه عاقلند، كه طفلان ناخردمندند |
خوش آن كسان ! كه گذشتند پاك چون خورشيد |
كه سايه اى به سر اين جهان نيفكندند |
به خانه اى كه ره جان نمى توان بستن |
چه ابهلند! كسانى كه دل همى بندند |
به سبزه زار فلك ، طرفه باغبانانند |
كه هر نهال كه كشتند، باز بركندند |
جمال طلعت هم صحبتان غنيمت دان ! |
كه مى برند ز انسان كه باز پيوندند |
بقا كه نيست در او، حاصل همه هيچ است |
چو بنگرى ، همه عالم ، به هيچ خرسندند |
بساز توشه زبهر مسافران وجود! |
كه ميهمان عزيزند و روز كى چندند |
و گر تو آدمى اى ، در سگان به طنز مبين ! |
كه بهتر از من و تو، بنده خداوندند |
مجوى دنيى ! اگر اهل همتى خسرو |
كه از هماى به مردار ميل نپسندند. |
حكايات پيامبران الهى
خداى تعالى فرموده است : (و آتيناه الحكم صبيا) يعنى : زهد در دنيا و پروردگار موسى ! را گفت : آرايشگران ، خود را
به لباسى كه در ديده من ، زيباتر از زهد باشد نياراسته اند. اى موسى چو بينى فقر
فرا مى رسد، بگو: آفرين به شعار نيكوكاران ! و چون بينى بى نيازى روى آورد، بگو:
گناهى ست كه عقوبت در پى دارد.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )،
پيامبران الهى
از سفارش هاى پيامبر (ص ) به ابن مسعود: چون نور به قلب فرود آيد، دل گشايش يابد.
او را پرسيدند: اى پيامبر خدا! اين را نشانه ايست ؟ و او گفت : آرى ! چنين كسى ،
از خانه فريب دورى مى كند، و به خانه جاويد روى مى آورد. و خود را پيش از مرگ ،
براى پذيرفتن آن ، آماده مى سازد. اى پسر مسعود! آن كه به بهشت مشتاقست ، به
كارهاى شايسته مى شتابد و آن كه از آتش مى هراسد، از شهوات مى گريزد. و آن كه در
انتظار مرگست ، به طاعات روى مى آورد. و آن كه در دنيا پارسايى گزيد، سختى ها بر
وى آسان مى شود. اى پسر مسعود! خدا موسى را به سخن گفتن و راز و نياز با خويش
برگزيد، آنگاه كه رنگ سبزى يى را كه در معده اش بود، از لاغرى مشاهده كرد.
شعر فارسى
از ولى دشت بياضى :
از آن ، زحال من آگه نيى ، كه هيچگهم |
حجاب عشق ، اظهار مدعا نگذاشت |
و نيز از اوست :
بسكه در صيد دل من برده شوخى ها به كار |
جسته ام از دام و پندار گرفتار هنوز |
و نيز:
چو تاءثيرى ندارد جز فراموشى برش قاصد |
به نام غير گويد كاش پيغامى كه من دارم ! |
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
صاحب بن عبّاد گويد: قابوس و شمگير را پيش از آن كه شكست خورد، به خواب ديدم كه
گفت : در خواب ديدم كه كلاه به سر گذاشته ام . و من او را گفتم : كلاه ، نشان
رياست است . و او گفت : من آن را جز به (هلاك ) تعبير نمى كنم زيرا، فارسى
آن (كلاه ) است و مقلوب كلاه ، (هلاك ) گفت : بيش از سه روز نگذشت كه شد آن چه شد.
شعر فارسى
از نشناس :
آن دوست ، كه عهد دوستدارى بشكست |
مى رفت و منش گرفته دامن در دست |
مى گفت كه : بعد ازين به خوابم بينى |
پنداشت كه بعد از او مرا خوابى هست |
از ضميرى :
ديشب من و دل ، به قول آن عهد شكن |
در كوچه انتظار كرديم وطن |
چون مرغ سحر، آيه نوميدى خواند |
شرمنده شدم من از دل و دل از من |
از مولف :
دلا! باز، اينهمه افسردگى چيست ؟ |
به عهد گل ، چنين پژمردگى چيست ؟ |
اگر آزرده اى از توبه دوش |
دگر بتوان شكست ، آزردگى چيست ؟ |
شنيدم گرم دارى حلقه دوش |
بهائى ! باز، اين افسردگى چيست ؟ |
نيز از مؤلف :
به بازار محشر، من و شرمسارى |
كه بسيار بسيار كاسد قماشم |
بهائى ! بهاى يكى موى جانان |
دو كون ارستانم ، بهائى نباشم |
از شيخ آذرى :
حلالت باد هر عشرت كه كردى آذرى در عشق ! |
كه خوش مردانه رفتى جان من ! عاشق چنين باشد |
ميرزا اسماعيل :
گر ز بيرحمى مرا از شهر بيرون مى كنى |
دل كه در كوى تو مى ماند، به آن چون مى كنى ؟ |
سخن عارفان و پارسايان
عارفى گفت :
آن كه حق را به سنگينى شنود در عمل بدان ، بسى سنگين ترست .
حكاياتى از عارفان و بزرگان
مالك بن دينار گفت : در يكى از كوهساران جوانى ديدم زرد چهره و ناتوان كه اعضايش
مى لرزيد. چنان ، كه بر زمين ، آرام نمى گرفت . گويى وى را نشتر زده اند. و اشكش
بر گونه هايش روان بود. او را گفتم : كيستى ؟ گفت : بنده اى از مولاى خويش گريخته
. او را گفتم : باز گرد! و عذر خواه ! گفت : عذر خواستن ، نيازمند دليل است و من
دليلى ندارم . چگونه عذر خواهم ؟ گفتمش : كسى را به شفاعت گير! گفت : همه شفيعان
از او بيمناكند. گفتم : به خدمت ديگرى رو! گفت : دور است ! مولاى ديگرى جز او نمى
يابم زيرا كه او پديد آرنده آسمان ها و زمين است . او را گفتم : اى جوان ! كار، از
آن كه پنداشته اى ، آسان تر است . گفت : اين سخن فريفتگانست . گيرم او بگذرد و
بخشايد. اخلاص و صفا كجا شد؟
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
نادانى فقيهى را گفت : چون به رودخانه اى در آيم تا غسل كنم ، شايسته است كه به
كدام سوى آب بايستم ؟ و فقيه ظريف گفت : بر آن سوى كه جامه هاى توست ، تا آن ها را
دزد نبرد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
و نزديك به اين حكايت ، اينست كه حكايت شده است كه مردى عامى از (شعبى ) پرسيد: كسى كه پيش از خريدن
شيرينى براى همسرش ، نماز عيد بخواند، چه كفاره اى بايد بدهد؟ و او گفت : دو درهم
. چون رفت ، از او در آن باره پرسيدند. گفت : باكى نيست كه به درهم هاى اين نادان
، تهيدستى شاد شود.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
عربى را پرسيدند: در نماز چه مى خوانى ؟ گفت : هجو ابولهب (سوره تبت ) و نسب نامه
خدا (سوره اخلاص ).
شعر فارسى
از شيخ ابوسعيد ابوالخير:
اى نه دله ده دله ! هر ده يله كن ! |
صراف وجود باش و خود را چله كن ! |
يك صبح ، به اخلاص بيا بر در ما! |
گر كام تو بر نيامد، آن گه گله كن ! |
اول كه مرا عشق نگارم بر بود |
همسايه من زناله من نغنود |
واكنون كم شد ناله ، چو دردم بفزود |
آتش چو همه گرفت ، كم گردد دود |
نيز از اوست :
سر رشته حيات گسست و يقين نشد |
تا تاروپود كسوت ما، از چه رشته اند؟ |
و نيز از اوست :
دردا! كه نرست اندرين باغ |
يك لاله كه نيست بر دلش داغ |
شعر فارسى
از آذرى :
نوبهاران ، به كه عزم عشرت آبادى كنيم |
بگذريم از بوستان دوستان يادى كنيم |
بلبلان از بوى نوروزى به فرياد آمدند |
كم نه ايم از بلبلى ، ما نيز فريادى كنيم |
خيمه سلطان گل ، بر سبزه و صحرا زدند |
خيز! تا آنجا رويم ، از دست دل دادى كنيم |
دهر، بنياد جوانى مى كند، ساقى كجاست ؟ |
موسم عيشست ، تا ما نيز بنيادى كنيم |
آذرى ! چون آب در زنجير بودن ، تا به كى ؟ |
چون صبا يك ره ، هواى سرو آزادى كنيم |
و نيز از اوست :
تا گفت : بلى ، دل به بلاى تو در افتاد |
هرگز زبلاى تو نرست ، اين چه بلا بود؟! |
ميل از طرف ما مشماريد! كه در كاه |
هر ميل كه بود، از طرف كاهربا بود |
شعر فارسى
از امير مغيث نحوى :
من ، ناله آتشين نمى دانستم |
من ، جان و دل حزين نمى دانستم |
نه نام به من گذاشتى و نه نشان |
اى عشق ! ترا چنين نمى دانستم |
امى لقبى ، كز انبيا اعلم بود |
احمد نامى كه سرور عالم بود |
زان سايه به او نبود همراه ، كه او |
محرم جايى ، كه سايه نامحرم بود. |
شعر فارسى
كمال اسماعيل در وصف يكى از يهوديان گفته است :
اى روى تو، همچون كف پيغمبر تو |
پيغمبر ما بحق شود رهبر تو |
ترسم كه تو دين موسوى نگذارى |
من ، دين محمدى نهم بر سر تو |
شعر فارسى
از شيخ زاده لاهيجى :
دل كيست ؟ كه گويم : از براى غم تست |
بيگانه خويش و آشناى غم تست |
لطفى ست كه مى كند غمت با دل من |
ورنه ، دل تنگ من ، چه جاى غم تست ! |
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
پيامبر (ص ) را پرسيدند كه : (اولياء الله الذين لا خوف عليهم و لا هم يحزنون ) كيانند؟ و او فرمود: آنان كه
به باطن دنيا بنگرند، در آن زمان ، كه مردم ظاهر آن را مى بينند و در كار آخرت
كوشند، آن گاه كه مردم به كار دنيا در تلاشند و بميرانند چيزى را كه ترسند آنان را
بميراند و رها كنند چيزى را كه دانند آنان را رها خواهد كرد. هر آن چه از دنيا بر
آنان روى آورد، ترك گويند و هيچ فريبنده دنيوى ، آنان را نفريبد. مگر آن كه رهايش
كنند. دنيا به چشمشان كهنه اى آيد و به آبادى آن نكوشند خانه شان ويران كند، و به
آباديش بر نخيزند. (دل ) در سينه هاشان بميرد، و زنده اش نكنند بلكه دنيا را خراب
كنند و به آن ، آخرت خويش ، آباد دارند، بفروشندش و به بهايش چيزى خرند كه پايدار
ماند. چون به دنيا نگرند، گويى به بيمار سر سامى مثله شده اى مى نگرند. و در آن ،
مناديانى بينند اميدوارم ، و يا ترسان هايى ناپرهيزگار.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
يكى از پادشاهان ايران ، به شكار بيرون رفت . و در راه مردى يك چشم ديد و به ديدنش
او را ناخوش آمد. فرمان داد، تا بزنند و به زندانش برند. قضا را شاه ، در آن روز،
شكار بسيار كرد. و چون بازگشت فرمان داد تا مرد را آزاد كنند. مرد گفت : اى پادشاه
! اجازه دهى تا سخنى بگويم ؟ گفت : بگو! گفت : مرا ديدى و زدى و به زندان كردى و
ترا ديدم و شكار كردى و به سلامت بازگشتى حال ، كدام يك بر ديگرى شوم بوده است ؟
شاه خنديد و دستور داد تا جايزه اش دهند.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
مردى ، ابن سيرين را گفت : به خواب ديدم كه مهرى به دست دارم و به آن ، دهان مردان
و شرمگاه زنان مهر مى كنم . ابن سيرين گفت : تو مؤ ذنى نيستى ؟ گفت : هستم . گفت :
چون به ماه رمضان ، پيش از دميدن صبح اذان گويى ، مگر مردم را از مبطلات روزه باز
نمى دارى ؟
تفسير آياتى از قرآن كريم
خدا در قرآن فرموده است : (و كان تحته كنزا لهما) برخى از مفسران ، از جمله زمخشرى در - كشاف - و بيضاوى - در تفسيرش
- گفته اند كه اين گنج ، طلا و نقره نبوده است ، بلكه كتاب هاى علمى بوده است . و
در (كافى ) در باب (فضيلت يقين ) از امام رضا(ع ) نقل شده است كه آن گنج ، (بسم الله الرحمن الرحيم ) بوده است .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
در شگفتم كه آن كه به مردن يقين دارد، چگونه شادمان مى شود؟ و در شگفتم كه كسى كه
به تقدير يقين دارد، چگونه اندوهگين مى شود؟ و در شگفتم كه كسى كه دنيا و دگرگونى
هاى آن را مى بيند، چگونه بدان پشت گرم است . سزاوار است كه آن كه خدا بى خبر است
، او را در (قضا) متهم ندارد و او را از فرو فرستادن روزى ، غافل نينگارد.
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل ايرانى
قرشى ، در (شرح تشريح قانون ) در مبحث تشريح پستان گويد: ما را همسايه اى بود، كه همسرش در گذشت و
شير خواره اى از او باز ماند. و او را توانى نبود كه طفل را دايه اى گيرد. و بسا
كه پستان خويش به دهان كودك مى نهاد، و كم كم در پستان مرد، شير پديد آمد، و چون
مى دوشيدش ، شير بسيار بيرون مى آمد. و نيز در كتاب مزبور آمده است كه : يكى از
فرمانروايان دمشق ، استرى ماده داشت ، كه كره خرى مادر مرده را شير مى داد. و چون
استر را بر مى نشست و خر كره را به همراه مى برد، از مردم ، شرمسارى داشت و اگر خر
كره را نمى برد، شير از پستان قاطر فرو مى ريخت و در زير آن ، به راه مى افتاد. آن
بزرگ ، سوار شدن استر را به پاس شرم از مردم رها كرد.
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و
فنون مختلف
يكى از پزشكان ، بر آنست كه مو و ناخن ، مرده ، پس از مرگ نيز رشد مى كنند علامه ،
در ( شرح قانون ) گفته است : بى ترديد، اين دو، پس از مرگ ، از آن چه در آغاز مردن
بوده اند، بلندتر مى شود. گروهى گويند كه اين دو، رشد نمى كنند. اما، چون پيرامون
آنها تحليل مى رود، پنداشته مى شود كه رشد كرده اند و گروهى گويند: رشد مى كنند
زيرا كه رشد شان از افزونى بخارات است و در آغاز مردن ، در بدن مرده ، از بخارهاى
بويناك يافت مى شود. و اين دو، رشد مى كنند - پايان سخن علامه .
حكايات پيامبران الهى
در كشّاف آمده است كه : برادران يوسف ، چون وى را شناختند، او را پيام دادند كه
تو، ما را هر پگاه شامگاه به سفره خويش مى خوانى و ما، از آن چه با تو كرده ايم ،
شرمساريم . و يوسف (ع ) آنان را گفت : گرچه مصريان ، در حكم زرخريدان منند، مرابه
همان چشم بردگى مى نگرند و گويند: پاك و منزه است پروردگارى كه به بيست درهم خريده
اى را بدين پايه شرف رسانيد! و اينك ! با وجود شما، در چشم آنان بزرگى يافته ام .
چنان كه مردم دانند كه شما، از نوادگان ابراهيم ايد و برادران من .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )،
پيامبران الهى
امام صادق (ع ) را پرسيدند: از چه رو، خطبه ها و رساله ها و شعرها به زودى ملال
آورد و قرآن ، تكرار مى شود و ملال آورنيست ؟ و امام (ع ) فرمود: از آن روى كه آن
ها به گذشتن زمان ، نيازشان نباشد. و قرآن بر مردم هر روزگار حجت است و از اين رو،
هميشه طرب انگيز است .
شعر فارسى
از نشناس :
صبر كن بر ستم بيخردان |
نرسد جز به تن ، آزار بدان |
چه غم از زخم كه بر آب و گلست |
غم از آنست كه بر جان و دست |
هر لگد كاو زفرومايه رسد |
نكند كوب ، چو بر سايه رسد |
گل را ديدم قباى سبز اندر بر |
با جامه اطلس و دهان پر زر |
گريان ، كف پاى باغبان مى بوسد |
كاينك زرو جامه ، عمر، يك روز دگر |
بسى گردش نمود اين سبز طارم |
بسى تابش مه و خورشيد و انجم |
كه تا باهم طبايع رام گشتند |
شكار مرغ جان را دام گشتند |
هنوز آن مرغ نافرخ سرانجام |
نچيده دانه كاهى ازين دام |
طبايع بگسلد از يكديگر بند |
كند هريك به اصل خويش پيوند |
بماند مرغ دور از آشيانه |
دلى پر خون ز فقد آب و دانه |
جز به ضد، ضد را همى نتوان شناخت |
چون ببيند زخم ، بستاند نواخت |
لاجرم ، دنيا مقدم آمده است |
تابدانى قدر اقليم الست |
گويى آنجا خاك را مى بيختم |
وين جهان پاك جهان پاك اندرو مى ريختم |
حكايات تاريخى ، پادشاهان
چون حجاج ، منجنيق نهاد، تا با آن ، به خانه كعبه سنگ اندازد، صاعقه اى فرود آمد و
منجنيق را سوزاند. ياران حجاج از سنگ انداختن دست برداشتند و حجاج ، آنان را گفت :
باك مداريد! كه اين ، نشانه آنست كه كار شما پذيرفته شده است .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
در يكى از كتابهاى تاريخى آمده است كه عبدالله بن مبارك ، از يكى از كوچه هاى شام
مى گذشت و مستى را ديد كه اين چنين مى خواند: عشق مرا خوار كرد و اينك ! اسير
خواريم و مرا به معشوق ، راهى نيست .
عبدالله كاغذ از آستين بر آورد و اين و بيت نوشت . او را گفتند: شعرى كه از مستى
شنيده اى مى نويسى ؟ و او گفت : اين مثل نشنيده ايد؟ كه : بسى گوهرها كه در زباله
دان است .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
زاهدى در اتاق خويش خفته بود. كه مستى از زير آن بنا مى گذشت و شعرى را ناموزون مى
خواند زاهد، سر بيرون كرد و گفت : اى فلان ! حرامى آشاميده اى و خفته اى را بيدار
كرده اى و شعرى را به غلط مى خوانى و درست شعر چنين است :
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )،
پيامبران الهى
در (عيون اخبار الرضا) آمده است كه : امام رضا(ع ) را پرسيدند: چرا به شب ، نمازگزاران شب
زنده دار، سيمايشان از ديگران زيباتر است ؟ و امام (ع ) گفت : زيرا كه آنان با
خداى خويش خلوت كنند و او از نور خويش بر آنان پوشاند.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
شيوه عمر بن عبدالعزيز آن بود كه هر شب ، عالمان و پرهيزگاران را گرد مى آورى و
آنان در مرگ و گور و قيامت سخن مى گفتند و آنگاه ، چنان مى گريستند، كه گويى مرده
اى پيش روى آنانست .
حكايات پيامبران الهى
ابو عمر شيبانى گفت : امام صادق (ع ) را ديدم كه ماله اى در دست ، و جامه اى خشن
در بر داشت و ديوارى را مرمت مى كرد. و عرق مى ريخت . او را گفتم : فدايت شوم !
مرا ده ! تا ترا يارى دهم . گفت : دوست دارم كه مرد، در بدست آوردن روزى ، از
گرماى خورشيد، آزار بيند.
حكاياتى از عارفان و بزرگان
از كتاب (روضه كافى ) به حذف اسناد، از (عبدالرحمان بن سيابة ) روايت شده است كه گفت : امام صادق (ع ) را گفتم : فدايت شوم ! مردم
مى گويند، توجه به احوال ستارگان حلال نيست و آن ، چيزيست كه مرا خوش آيد. اگر
دينم را زيان دارد، پس ، آن چه كه دينم را زيان دارد، نخواهم . و اگر دينم را زيان
ندارد، بخدا، كه آن را دوست دارم و دوست دارم نگريستن به آن ها را. و امام (ع )
گفت : چنان كه مى گويند، دينت را زيان ندارد. سپس گفت : شما، به چيزى مى نگريد كه
از زياد نگريستن به آن چيزى درك نمى كنيد و كم آن نيز شما را سودى ندهد.
شعر فارسى
از نشناس :
هر چند وقت كشته شدن دست و پا زدم |
يك بار دامن تو نيامد به چنگ من |
از قاضى احمد فگارى :
كدام روز به يك جا قرار داشت دلم ؟ |
هميشه اين دل بى خانمان هوايى بود. |
از ولى دشت بياضى :
در محشر اگر لطف تو خيزد به شفاعت |
بسيار بگردند و گنه كار نيابند |
از سعدى :
سعدى ! تو كيستى كه دم از عشق مى زنى ؟ |
دعوى بندگى كن و اقرار چاكرى |
از نشناس :
دل گفت : مرا علم لدنى هوس است |
تعليم كن ! اگر ترا دسترس است |
گفتم كه : الف . گفت : دگر؟ هيچ |
در خانه اگر كس است ، يك حرف بس است |
شعر فارسى
از محتشم :
شوم هلاك ، چو غيرى خورد خدنگ ترا |
كه دانم آشتى يى در قفاست جنگ ترا |
كرشمه هاى تو از بس كه همت نازآيين |
نه آشتى تو داند كسى ، نه جنگ ترا |
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )،
پيامبران الهى
در (كشف الغمه ) از امام صادق (ع ) نقل شده است كه فرمود: عزت ، پيوسته بى آرام است
. تا به خانه اى فرود آيد، كه اهل آن ، از آن چه در دست مردم است نوميد مانده اند
و آنجا بماند و نيز آمده است : قرآن ظاهرى نيك دارد و باطنى ژرف و نيز: نيكبخت
آنست كه در خويش خلوتى يابد كه بدان مشغول شود.
سخن عارفان و پارسايان
عارفى گفته است : با نفس خويش ، در خانه انديشه خلوت كن ! و او را به آن چه مشغول
است ، سرزنش كن ! و بيازار! شايد باز ايستد و رنه او را به لشگرگاه مردگان بر! و
اگر نيك نشد، به تازيانه گرسنگيش بزن !
از سخنان عارفان : اگر ابرهاى بيخبرى ، از پيش چشمهاى اهل يقين كنار رود، هلال
هدايت بر بال هاى بيدارى بر آنان پديدار شود. و عزم كنند كه هوس ها را روزه گيرند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفته است : از چيزى بى نياز بودنت بهتر، تا بى نيازيت با آن .
امير خسرر دهلوى پيرامون همين مضمون گفته است :
خسروان را همه اسباب فراغت دادند |
وز همه ، خسرو بيچاره فراغت دارد. |
شعر فارسى
از سعدى شيرازى :
صاحب دلى به مدرسه آمد ز خانقاه |
بشكست عهد صحبت اهل طريق را |
گفتم : ميان عالم و عابد چه فرق بود؟ |
تا اختيار كردى از آن ، اين فريق را |
گفت : آن ، گليم خويش برون مى برد ز موج |
وين سعى مى كند كه بگيرد غريق را |
شعر فارسى
به شيخ الرئيس نسبت داده اند:
اگر دل از غم دنيا، جدا توانى كرد |
نشاط و عيش به باغ بقا توانى كرد |
وگر به آب رياضت برآورى غسلى |
همه كدورت دل را صفا توانى كرد |
وليك ، اين ، عمل رهروان چالاكست |
تو نازنين جهانى ، كجا توانى كرد؟ |
منصور، مردى را از كوفه احضار كرد كه به سخن
چينى گفته بودند اموال بنى اميه نزد اوست . و چون ، به حضور وى رسيد، او را گفت :
وديعه هاى بنى اميه را نزد ما بياور! مرد گفت : اى امير! آيا تو وارث امويانى يا
وصى آنان ؟ منصور گفت : آنان ، مسلمانان را خيانت كردند و من ، امور آنان را به
دست دارم . مرد گفت : ترا دليلى هست كه آن اموال ، از راه خيانت بدست آمده است ؟
چه ، آنان ، اموالى نيز داشته اند. منصور، سر به زير افكند و سپس گفت : رهايش
كنيد. آنگاه ، مرد گفت : بخدا! كه مالى نزد من نيست ! اما ديدم كه استدلال ، راهى
است كه به خلاصى من نزديك تر است . و اين سخن چين بنده ، گريخته منست . منصور سخن
چين را تهديد كرد و او، به بندگى اقرار كرد. و مرد گفت : چون اقرار كرد، او را
نسبت به كارى كه كرده است ، بخشودم .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )،
پيامبران الهى
پيامبر (ص ) گفت : دانش اگر در ستاره پروين باشد، مردانى از ايران ، آن را به چنگ
آورند.
فرازهايى از كتب آسمانى
مدت زندگى برخى از پيامبران ، نقل شده از يكى از كتابهاى مورد اعتماد، به سالهاى
شمسى :
نام |
مدت عمر |
نام |
مدت عمر |
نام |
مدت عمر |
آدم |
930 |
حوا |
937 |
شيث |
712 |
ادريس |
350 |
نوح |
950 |
هود |
800 |
صالح |
136 |
ابراهيم |
175 |
اسماعيل |
137 |
اسحاق |
180 |
يعقوب |
147 |
يوسف |
110 |
موسى |
120 |
هارون |
97 |
زكريا |
97 |
داوود |
100 |
سليمان |
52 |
عيسى |
33 |
حكاياتى كوتاه و خواندنى
باديه نشينى ، به هنگام سخن گفتن كسان ، دير زمانى خاموش مى ماند. او را گفتند:
چرا در سخن گفتن ديگران انباز نشوى ؟ گفت : آدمى ، از گوش خويش لذت مى برد و با
زبانش به ديگران لذت مى دهد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
شيرفروشى ، شير، به آب مى آميخت و مى فروخت . و سيل آمد و گله اش را ببرد و از اين
روى ، زاريش بر آمد. عارفى او را ديد و گفت : آن قطره ها فراهم آمد و سيلى شد.
فرازهايى از كتب آسمانى
مراتب رياضت ، چهارست كه نبايد به يكى وارد شود، مگر به طى مرتبه پيشين آن اول :
پاكيزه كردن ظاهر، با به بكار گرفتن شرايع نبوى و قواعد الهى . دوم : پاكيزه كردن
باطن ، از صفات ناخوش و دور كردن نگرانى خاطر، از عوالم علوى . سوم : آن چه كه پس
از پيوستن به عالم غيب حاصل مى شود. و روح را به صورت هاى قدسى پاكيزه از آلايش شك
و گمان زينت مى دهد. چهارم : آن چه پس از ملكه شدن پيوستگى ، فراياد آيد از ملاحظه
جمال و جلال الهيه ، و نظر را جز از كمال متعالى پروردگارى باز مى دارد.
شعر فارسى
اهلى شيرازى :
هر كه را حسنى بود، آيينه دار روى اوست |
هر كه دارد داغ عشقى ، از سگان كوى اوست |
فتنه پيران ، نه تنها شد، كه طفل مكتبى |
چون الف گويد، مرادش قامت دلجوى اوست |
گاه گاه ، از شرم مردم چشم مى پوشم ، ولى |
چون نظر در خود كنم ، بينم كه چشمم سوى اوست |
عشق ، خود، يارى دهد، يعنى كه : كار كوه كن |
قوت بازوى عشقت آن ، نه از بازوى اوست |
مست آن چشمند اهلى ! نوغزالان جهان |
وه ! كه هرجا هست صيادى ، سگ آهوى اوست |
از سعدى :
بيا! تا جان شيرين بر تو ريزم |
كه بخل و دوستى ، با هم نباشد |
از نشناس :
بر خاك ما چو مى گذرى ، سرگران مرو! |
دنبال بين ! كه ديده جان در قفاى تست . |
از شيخ آذرى :
اى به روى تو هر كه را نظريست |
خاك پاى تو، هر كجا كه سريست |
گر زند دم زخاك پاى تو باد |
نشنوى قول آن كه دربدريست |
دل كه در وى حديث غير گذشت |
جان من ! نيست دل ، كه رهگذريست |
از سر كوچه بلا بگذر! |
كه از آن سو، به كوى عشق ، دريست |
آذرى ! عشق كى توان آموخت ؟ |
گر چه نزديك عاشقان سپريست |
شعر فارسى
از سيد حسن غزنوى :
سيرم زحيات محنت آگنده خويش |
زين روزى ريزه پراكنده خويش |
صاحب نظرى كو؟ كه بدو بنمايم |
صد گريه زار، زير هر خنده خويش |
ترجمه اشعار عربى
از ابن الوردى در هزل :
به خواب بودم و شيطان به حيله به رويايم آمد. و مرا گفت : درباره گياه گزيده چه
گويى ؟ گفتم : نه ! گفت : و نه شراب انگورى زرگون ؟ گفتم : نه ! گفت : و نه
زيباروى نمكين ؟ گفتم : نه ! گفت و نه سازى طرب انگيز؟ گفتم : نه ! گفت : پس
برخيز!كه تو هيزمى بيش نيستى .
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
شقيق بلخى ، در آغاز كار، مالى فراوان داشت و مسافرت تجارى بسيار مى كرد. در يكى
از سالها، به ديار تركان سفر كرد كه مردمى بت پرست بودند. و به مهتر آنان گفت :
راهى كه شما مى رويد، راهى باطل است و اين مردم را خدايى ست كه هيچ چيز همانند او
نيست و او شنوا و داناست . و هر چيز را او روزى رساند و آن مهتر او را گفت :
گفتارت با كردارت سازگار نيست . شقيق گفت : چگونه است آن ؟ گفت : مى پندارى كه تو
را آفريدگاريست كه تو را روزى رساند و خود را به رنج سفر افكنده و به اينجا به طلب
روزى آمده اى . شقيق ، چون اين بشنيد، بازگشت و همه دارايى خويش به صدقه داد و
ملازمت دانشمندان و پارسايان گزيد، تا درگذشت .
شعر فارسى
از مولانا نظام :
خيز! و كام دل ازين منزل ويران مطلب ! |
غنچه عافيت از گلشن دوران مطلب ! |
باش قانع به نشان قدم ناقه صبر! |
خاك خور خاك در اين راه ! وزكس نان مطلب |
پرده هاى دل سودا زده خونين را |
بر سر خار كن و لاله نعمان مطلب |
دل پريشان مكن از ژنده صد پاره خويش |
سر برون آر زدامان و گريبان مطلب |
از نشناس :
گردن چرا نهيم جفاى زمانه را؟ |
زحمت چرا كشيم به هر كار مختصر؟ |
دريا و كوه را بگذاريم و بگذريم |
سيمرغ وار، بحر گذاريم و خشك و تر |
يا بر مراد، بر سر گردون نهيم پاى |
يا مردوار، بر سر همت كنيم سر |
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
يكى از بزرگان نيمروز، زنى خورشيد نام را دوست مى داشت و كسى را به خواستگاريش
فرستاد و او به پاسخ اين بيت خسرو نوشت .
آفتاب نيمروزى و به خدمت كردنت |
مى رسد خورشيد اگر در نيمشب مى خوانيش |
شعر فارسى
در نكوهش زنان از عارف بلندپايه نظامى :
زن ، گرنه يكى هزار باشد |
در عهد، كم استوار باشد |
چون نقش وفا و عهد بستند |
بر نام زنان ، قلم شكستند |
زن ، دوست بود، ولى ، زمانى |
تا جز تو نيافت مهربانى |
زن ، راست نيارد، آن چه بازد |
جز زرق نسازد، آن چه سازد |
بسيار جفاى زن كشيدند |
در هيچ زنى وفا نديدند |
زن چيست ؟ فسانه گاه نيرنگ |
در ظاهر صلح و در نهان جنگ |
در دشمنى ، آفت جهانست |
چون دوست شود، بلاى جانست |
زن ، ميل به مرد، بيش دارد |
ليكن سركار خويش دارد |
اين كار زنان دست بازست |
افسون زنان بد، درازست |
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
احمدبن محمد - معروف به بن مدبر - را رسم بر اين بود، كه هرگاه شاعرى او را شعر مى
گفت كه خوب سروده نشده بود، به دو تن از غلامان خويش دستور مى داد، تا او را به
مسجد ببرند و از وى جدا نشوند، تا صد ركعت نماز بخواند.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
اديبى گفت : شاعر همانند صراف است . اين هر دو مى كوشند تا سكه هاى قلب كيسه خود
را رواج دهند.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
هارون الرشيد، چون صبح فرا مى رسيد، همخوابه خويش را مى گفت : برخيز! تا پيش از آن
، كه نفس عامه هوا را بيالايد و بدبوى كند، نفسى زندگى بخش بكشيم .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
خواجه حبيب الله ساوجى هروى وزير، غلامى داشت (نفس ) نام . و مولانا (نرگسى ) او را دوست مى داشت . وقتى ،
نرگسى بيمار شد و خواجه ، غلام را به بيمارپرسى او فرستاد و اين بيت حافظ نيز نوشت
و برايش فرستاد:
مژده اى دل ! كه مسيحا نفسى مى آيد |
كه ز انفاس خوشش بوى كسى مى آيد. |
و نرگسى اين بيت به پاسخ نوشت ، و به وزير
فرستاد:
تو مسيح و يافت پرسش ز تو جان ناتوانم |
ز فراق مرده بودم ، نفس تو داد جانم |
شعر فارسى
در (كافى ) از امام باقر(ع ) روايت شده است كه به يكى از ياران خويش فرمود،
نوميدى از دستمايه مردم ، عزت مؤمن در دين اوست .
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و
فنون مختلف
هاله و رنگين كمان و ستارگان دنباله دار، و ديگر رويدادهاى جوى ، همچون سرخى آسمان
و شكست ستارگان بزرگ ، رويدادهاى را در اين جهان ، پديد مى آورند. همچنان كه (اتصالات فلكى ) نيز بر اين دلالت دارند. يكى
از حكيمان ، در اين زمينه كتابى دارد. مؤلف گويد: در آن فن ، كتابى بزرگ از يكى از
حكيمان اسلامى ديده ام كه احكام اين چيزها، در آن بود. حتى پديد آمدن گردبادها و
تولد حيوانات عجيب ، مثل انسان دو سر و نظاير آن و شايد كه برخى چيزها از آن كتاب
، در دفترهاى كشكول آمده باشد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
سقراط را پرسيدند: حكمت چه وقت در تو مؤ ثر افتاد؟ گفت : آنگاه ، كه نفس خويش را
كوچك شمردم .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
بزرگى گفت : اگر خواهى كوچكى دنيا بدانى ، بنگر! كه به كام چه كسى است .
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و
فنون مختلف
گفته اند: طبيعت ، نيروى خدايى ست ، كه در اجسام نفوذ دارد و در حالى كه آنها را
در اختيار دارد، به حركت مى آورد، تا كم كم ، آن ها را به كمال مقرر برساند و نيز
گفته اند: طبيعت اراده خداوندى است .
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و
فنون مختلف
درباره درخشش ستارگان سه گونه گفته اند: 1 - همه ستارگان ، به خودى خود، روشن اند،
جز ماه ، كه از خورشيد نور مى گيرد. 2 - تنها، خورشيد، به خودى خود روشن است و
ديگران از او نور مى گيرند. 3 - ثوابت ، به خودى خود، روشن اند و سيارات ، از
خورشيد، نور مى گيرند.
شعر فارسى
از سخنان شيخ (نظامى ) در كتاب (خسرو و شيرين ) كه پر از گوهرهاى پر بهاست :
ز مغرورى ، كلاه از سر شود دور |
مبادا كس به زور خويش مغرور! |
بسا دهقان ! كه صد خرمن بكارد |
ز صد خرمن ، يكى را بر ندارد. |
تحمل را به خود كن رهنمونى |
نه چندانى كه بار آرد زبونى |
گر از هر باد، چون برگى بلرزى |
اگر كوهى شوى ، كاهى نيرزى |
اگر چه سيل ، بس باجوش باشد |
چو در دريا رسد خاموش باشد |
چو خواهد بود وقت كارسازى |
هم از اول نمايد بخت ، بازى |
بود سرمست را خوابى كفايت |
گل غمديده را آبى كفايت |
به ترك خواب مى بايد شبى گفت |
كه زير خاك مى بايد بسى خفت |
گلى اول برآرد طرف جويش |
فزون باشد زصد گلزار بويش |
كبوتر بچه چون آيد به پرواز |
ز چنگ شته فتد در چنگل باز |
شعر فارسى
در گرامى داشت علم و عقل از سخنان نظامى ، در كتاب مخزن الاسرار:
دل به هنر ده ! نه به دعوى پرست |
صيد هنر باش ! به هر جا كه هست |
هر كه در او جوهر دانايى است |
در همه كاريش توانايى است |
دشمن دانا كه غم جانان بود |
بهتر از آن دوست كه نادان بود. |
مى كه حلال آمده در هر مقام |
دشمنى عقل تو كردش حرام |
از پى صاحب خبرانست كار |
بيخبران را چه غم از روزگار؟ |
و در اسكندرنامه گفته است :
چه نيكو متاعى است كارآگهى ! |
وزين نقد، عالم مبادا تهى ! |
جهان آن كسى را بود در جهان |
كه هست آگه از كار كارآگهان |
و نيز در (خسرو و شيرين ) گفته است :
به دانش كوش ! تا دنيات بخشد |
تو اسما خوان ! كه تا معنات بخشد |
قلم بركش به حرفى كان هوايى ست |
علم بركش به علمى ، كان خدايى ست |
سخن كان از دماغ هوشمندست |
گر از تحت الثرى آيد، بلندست |
و نيز در (هفت پيكر) گفته است :
قدر اهل هنر كسى داند |
كه هنرنامه ها بسى خواند |
آن كه دانش نباشدش روزى |
ننگش آيد ز دانش آموزى |
خردست آن كه زو، رسد يارى |
همه دارى ، اگر خرد دارى |
هر كه را در خرد ندارد ياد |
آدمى صورتى ست ، ديو نهاد |
آدمى ، نز پى علف خوارى ست |
از پى زيركى و هشيارى ست |
اى بسا تيز طبع كاهل هوش |
كه شد از كاهلى ، سفال فروش |
نيم خورد سگان صيد سگال |
جز به تعليم علم ، نيست حلال |
سگ نداند كه راست رشته بود |
آدمى شايد ار فرشته بود |
كه هر آن چيز در شمار آيد |
آن هنرمند را به كار آيد |
فرازهايى از كتب آسمانى
چون پروردگار بزرگ ، انسان را به كرامت اخلاق ، مخصوص كرد، او را از ميان همه
موجودات ، به جانشينى خود برگزيد، چنان كه فرمود: (انى جاعل فى الارض خليفة ) و بر آدمى ، تخلق به اخلاق
خداوندى و شباهت جويى به اوصاف پروردگارى را واجب داشت . زيرا حكيم ، هيچگاه كم
خردى را جانشين خويش نمى سازد و دانا، نادانى را به نيابت خويش برنمى گزيند و از
اين روست كه پيامبر (ص ) فرمود: به اخلاق خداوندى متخلق شويد!
و گفته شده است كه : فلسفه شباهت جويى به پروردگار بزرگ است و كسى كه آدميت خويش
را كامل نكرد و از ساير موجودات ، به رتبه ، برترى نيافت ، شايستگى آن را ندارد كه
كار فلسفه به او سپرده شود و چاره سازيش كند و در آن تصرف و گزينش كند و حكم آن را
امضا كند و فرمانش را به جريان اندازد. زيرا، آن را پريشان مى كند و در اركان آن ،
خلل وارد مى كند.
شعر فارسى
از نشناس :
زمانه داشت زمن كينه كهن در دل |
چو مبتلاى توام ديد، مهربان گرديد. |
سهلست از رقيب ، تنزل اگر كنى |
هر چند دشمنست ، ببين در پناه كيست ؟ |
سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع )
در (احياء) از جابر كه - خدا از او خشنود باد! روايت شده است كه گفت : پيامبر(ص
) به نزد فاطمه (ع ) رفت و او را ديد كه با دست آس ، گندم آرد مى كند، و جامه اى
از پوست شتر بر تن دارد، پيامبر، چون او را نگريست ، گريست و گفت : اى فاطمه !
تلخى دنيا را به پاس نعمت آخرت بچش ! و آنگاه ، اين آيه بر وى نازل شد: (و لسوف يعطيك ربك فترضى )
نيز در همان كتاب ، از عايشه نقل شده است ، كه گفت : ما را پيش آمد، كه چهل روز،
در خانه پيامبر (ص ) آتشى و چراغى نيفروخت . او را گفتند: پس به چه مى زيستيد؟ گفت
: به خرما و آب .
سخن عارفان و پارسايان
(سرى ) سقطى گفت : چون زاهد از خويش روى گرداند، از زندگى دنيا بهره اى نخواهد
برد. همچنان كه عارف ، چون به خود بپردازد، از زندگى بهره اى نبرد.
سخن عارفان و پارسايان
يحيى معاذزازى گفت : دنيا، همچون عروسى ست و آن كه او را خواهد بيارايدش . و پارسا
به پارسايى خويش ، روى دنيا سياه كند و مويش بكند و جامه اش بدرد، و عارف ، به خدا
پردازد و به دنيا ننگرد.
شعر فارسى
از شيخ بلند پايه نظامى :
جهان غم نيرزد، به شادى گراى ! |
نه از بهر غم كرده اند اين سراى |
جهان ، از پى شادى و دلخوشى ست |
نه از بهر بيداد و محنت كشى ست |
نبايد به خودبر، ستم داشتن |
نبايد به خود، در دو غم داشتن |
اگر ترسى از رهزن و باج خواه |
كه غارت كند، آن چه بيند به راه |
به درويش ده ! آن چه دارى نخست |
كه بنگاه درويش را كس نجست |
بيا! تا نشينيم و شادى كنيم |
دمى ، در جهان كيقبادى كنيم |
يك امشب زدولت ستانيم داد |
زدى و زفردا نياريم ياد |
دلى را كه سرمايه زندگيست |
به تلخى سپردن ، نه فرخندگيست |
شعر فارسى
از سعدى :
مشو در حساب جهان سخت گير! |
كه هر سخت گيرى ، بود سخت مير |
به آسان گذارى ، دمى مى شمار! |
كه آسان زيد مرد آسان گذار |
زخاك آفريدت خداوند پاك |
پس اى بنده ! افتادگى كن چو خاك |
چو آن سرفرازى نمود، اين كمى |
از آن ديو كردند، ازين آدمى |
فروتر شود هوشمند گزين |
نهد شاخ پر ميوه سر بر زمين |
شعر فارسى
از مولوى معنوى :
هزار شب زبراى هواى خود خفتى |
يكى شبى چه شود؟ از براى يار، مخست ! |
شبى كه مرگ بيايد، به عنف در كوبد |
بحق تلخى آن شب ! كه ره سپار! مخست ! |
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
گزيده اى از سخنان ناموران : دنيا آفريده شد، تا از آن بگذرى ، نه آن كه آن را
بيندوزى . و اين ، كه از آن گذر كنى ، نه اين ، كه آن را آباد سازى . پيش رويت
شگفتى هاست ، مرا بگو كه چه تدبيرهايى در خور آن رويدادها، انديشيده اى ؟ اگر
خواهى به بزرگان رسى ، از آسايش بگذر. و با دينداران بنشين ! و خوى آنان بگير! و
از اخلاق و اوصاف آنان بهره ور شو! اى مسكين ! تا به كى از نابودى غنايم ، بى خبرى
؟ و دلت را شهوات حيوانى فرا گرفته است ؟ اگر در قصد خويش راستگويى ، برخيز! و دست
به كار شو! و راه آنان را دشوار مپندار! كه يارى دهنده تو تواناست . و از كسى كه
به آنان بخشيده است ، بخواه ! كه به تو نيز ببخشد، كه سرور آنان ، سرور تو نيز هست
.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
صوفى يى را به بغداد گذر افتاد. بازارى يى بانگ برداشته بود كه : ده خيار به درهمى
. صوفى به صورت خويش نواخت و گفت : چون ده خيار به درهمى باشد، كار (اشرار) چگونه است ؟
حكايات پيامبران الهى
در (كشف الغمة ) از امام صادق (ع ) روايت شده است كه فرمود: استرى از پدرم گم شد و
او گفت : اگر باز گردانده شد، پروردگار را ستايشى كنم كه از آن ، خشنود شود. ديرى
نگذشت و آن با زين و لگام ، پيدا شد و چون بر آن سوار شد، جامه هاى خويش جمع كرد و
سر به آسمان برداشت و گفت : (الحمدلله ) و ديگر چيزى نگفت . سپس گفت : چيزى ترك نكردم و چيزى باقى نگذاردم
كه تمامى سپاس خويش به جاى آورم و سپاسى نبود كه در اين سپاسگزارى من نباشد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
باديه نشينى را گفتند: چه كسى بر شما سرورى دارد؟ گفت : آن كه اراده اش بر هوايش
چيره باشد و خرسنديش ، بر خشمش پيشى گيرد، و آزارش به دودمانش نرسد و بردبارى و
بخشش او همه را در برگيرد.
و باديه نشينى را پرسيدند: بزرگ دودمانت كيست ؟ گفت : روزگار، آنان را به من
ناگزير كرده است (يعنى : من بزرگ آنانم )
حكاياتى كوتاه و خواندنى
دو دوست ، بر (خالد بن صفوان ) گذشتند. يكى از آن دو، او را سلام كرد. و آن ديگرى نكرد. و خالد گفت
: آن كه ما را سلام كرد، او را بر ديگرى برترى نهيم و آن كه سلام نكرد، از او
درگذريم .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
انوشيروان بر يكى از اميرانش خشم گرفت . او را گفتند: بخشش خويش از او بازگير! گفت
: از مقامش بر كنار رود و بخشش از او دريغ مداريد! كه پادشاهان به دورى تنبيه
كنند، نه به نوميدى .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
راضى بالله - خليفه - مى گفت : آن كه به بيهوده بزرگى خواهد، پروردگار، از خوارى
بهره اش دهد.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
نصربن سيار گفت : هر چيز در آغاز كوچك است و به روزگار بزرگ گردد. مگر سختى ، كه
در آغاز بزرگ است و سپس كوچك شود.
شعر فارسى
از خسرو و شيرين نظامى :
جهان ، آن به كه دانا تلخ گيرد |
كه شيرين زندگانى ، تلخ ميرد |
كسى كز زندگانى با درد و داغست |
به وقت مرگ ، خندان چون چراغست |
زمانه ، خود جز اين كارى نداند |
كه اندوهى دهد، جانى ستاند |
كفى گل در همه روى زمى نيست |
كه در وى ، خون چندين آدمى نيست |
دو كس را روزگار آزاد زاده ست |
يكى كاو مرد و آن ديگر نزاده ست |
درين سنگ و درين گل مرد فرهنگ |
نه گل بر گل نهد، نه سنگ بر سنگ |
منه دل بر جهان ! كاين مرد ناكس |
جوانمردى نخواهد كرد با كس |
مباش ايمن ! كه اين درياى پر جوش |
نكرده ست آدمى خوردن فراموش |
چه خوش باغيست باغ زندگانى ! |
گر ايمن بودى از باد خزانى |
خوشست اين كهنه دير پر فسانه ! |
اگر مردن نبودى در ميانه |
ازين ، سرد آمد اين كاخ دلاويز |
كه چون جا گرم كردى ، كويدت : خيز! |
اگر صد سال مانى ، ور يكى روز |
ببايد رفت ازين كاخ دل افروز |
زن و فرزند و مال و دولت و زور |
همه هستند همره تا لب گور |
روند اين همرهان غمناك با تو |
نيايد هيچ كس در خاك با تو |
به مرگ و زندگى ، در خواب و مستى |
تويى با خويشتن ، هر جا كه هستى |
چه بخشد مرد را اين سفله ايام ! |
كه يك يك باز نستاند سرانجام |
شنيدستم كه : افلاطون شب و روز |
به گريه داشتى چشم جهانسوز |
بپرسيدند از او: كاين گريه از چيست ؟ |
بگفتا: چشم كس بيهوده نگريست |
از آن گريم كه جسم و جان دمساز |
به هم خو كرده اند از ديرگه باز |
جدا خواهند شد از آشنايى |
همى گريم از آن روز جدايى |
حكايات تاريخى ، پادشاهان
وزير (عون الدين بن هبيره ) اديب و فاضل بود، و حكايت كرد كه : من و پيرى كه به درستى آراسته
بود، در بغداد، دوستى داشتيم . چون هنگام مرگش فرا رسيد، مرا سيصد دينار داد و گفت
: در مرگ من هزينه كن ! و مرا در مقبره اى معروف ، به خاك سپار! و بازمانده آن ،
به نيازمندى ده ، كه دانى كه به آن نياز دارد.
چون پير مرد، او را به خاك سپردم و بازگشتم . و چون به ميانه پل رسيدم ، اسبى به
من زد، و دستمالى كه پول ها در آن بود، از دستم به دجله افتاد. دست ، پشت دست زدم
، و فرياد كشيدم كه لا حول و لا قوة الا بالله . و مردى مرا گفت : چه گذشت ؟
سرگذشت خويش او را گفتم و او، جامه هايش بركند و خويش به آب افكند و در جايى كه
دستمال فرو افتاده بود فرو رفت و به حالى كه دستمال به دندان گرفته بود، از آب بر
آمد. و آن را به من داد. و من ، پنج دينار از آن پول ها به او دادم . و او چنان
شادمان شد، كه گويى پرواز خواهد كرد. و سوگند خورد كه روز خويش رابه حالى آغاز
كرده است كه روزى خويش نداشته . آنگاه از پدر خويش شكوه كرد و او را لعنت گفت . من
، آن را ناخوش داشتم و از نفرين بازش داشتم و او گفت : پدرم با آن كه به نيازمندى
من آگاه بوده است ، مال خويش از من باز گرفته ، و از من دورى كرده است تا امروز كه
درگذشته . و مرا از بيمارى خويش آگاه نكرده . و از مال بهره ور بوده است . او را
گفتم : پدرت كيست ؟ گفت : فلان پسر فلان و پيرى را كه از خاك سپاريش باز مى گشتم ،
نام گفت . من ، از كارش شگفتى نمودم و از او گواه خواستم و گروهى بر اين گواهى دادند
كه اين ، فرزند همان كس است . من نيز پول ها را به او دادم و گفتم : اين ، از آن
تست
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : حد جوانمردى ، آنست كه كارى را به پنهانى نكنى ، كه چون آشكارا كنى ،
ترا شرمسار دارد.
ديگرى گفت : جوانمردى ، ترك كامجويى ست . همچنان كه كامجويى ، ترك جوانمردى است .
چيزهايى كه بر آب شناور مى مانند، چيزهايى هستند، كه اگر به قدر حجم آن ها از آب
برگيرى ، از خود آن اجسام ، سنگين ترست . و اگر آن جسم ، از وزن آب هم حجم خود
سنگين تر باشد، در آب فرو مى رود و اگر در حجم و وزن برابر نيز باشد، چنين است .
شعر فارسى
از نشناس :
آنچه بر صفحه گل بود و زبان بلبل |
يك سخن بود، چو در هر دو تاءمل كردم |
رفتى وز ديده خواب شد بيگانه |
وز صبر، دل خراب ، شد بيگانه |
دور از تو، چنان شبى به روز آوردم |
كاندر نظر، آفتاب شد بيگانه |
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
امپدوكل حكيم ، مراتب حكمت را از داوود و سپس از لقمان فرا گرفت و ارسطو، حكمت را
از امپدوكل آموخت .
معارف اسلامى
كنيه برخى از جانوران و چيزها:
نام |
كنيه |
نام |
كنيه |
نام |
كنيه |
شير |
ابوالحرث |
كفتار |
ام عامر |
روباه |
ابولحصين |
پلنگ |
ابوعون |
گرگ |
ابوجعده |
سگ |
ابوناصح |
استر |
ابوالاثقال |
خر |
ابوزياد |
خروس |
ابويقظان |
گربه |
ام خداش |
مرغابى |
ام حفصه |
موش |
ام فاسد |
سوسك |
ام سالم |
دينار |
ابوالفضل |
دينار |
ابوالحسن |
درهم |
ابوكبر |
درهم |
ابوصالح |
نان |
ابوجابر |
پنير |
ابومسافر |
گردو |
ابومقاتل |
شير |
ابوالابيض |
تخم مرغ |
ابوالاصفر |
هليم |
ام جابر |
آبگوشت |
ابوراجع |
آب |
ابوحيان |
چوبك |
ابوالنقاء |
|
|
سخن عارفان و پارسايان
يكى از تابعين گفته است : نان ، ميوه ياران پيامبر (ص ) بوده است .
سخن عارفان و پارسايان
صوفى يى گفت : بزرگ ترين حجاب ميان خدا و بنده سرگرمى آدمى به تدبير نفس خويش است
و تكيه كردن بر ناتوانى همچون خويش .
معارف اسلامى
ابان بن عبدالحميد بن لاحق بصرى ، شاعر خوش قريحه ، كتاب كليله و دمنه را براى
يحيى بن خالد برمكى به مدت سه ماه ، در چهار ده هزار بيت به شعر درآورد يحيى به
تعداد ابيات ، او را دينار بخشيد. فضل نيز او را پنج هزار دينار داد.
و همچنين ، رودكى در سنه (330) و اند، كليله و دمنه را به اسم ميرنصر سامانى ، در دوازده هزار بيت
به نظم آورد، و صله وافر يافت ، به بحر رمل مسدس ، و اين شعر از اينجاست :
هر كه نامخت از گذشته روزگار |
هيچ ناموزد ز هيچ آموزگار |
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
(فراء نحوى
) معلم دو
فرزند ماءمون بود. و چون بر پاى مى خاست ، هر يك از آن دو، لنگه اى كفش پيش پايش
مى نهادند. ماءمون ، آنان را چنين دستور داده بود.
حكايات پيامبران الهى
حسن بن على (ع ) بر جوانى مى گذشت و او را خندان ديد، جوان را گفت اى فلان ! از
صراط گذشته اى ؟ گفت : نه ! گفت به بهشت خواهى رفت يا به دوزخ ؟ گفت : ندانم . گفت
: از چه رو خندانى ؟ راوى گويد: ديگر آن جوان را خندان نديدند.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
بزرگى از بزرگترين بردبارى پرسيدند. گفت : همنشينى با كسى كه خويش را با تو
سازگارى نيست و دورى از او نيز نتوانى .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
بزرگى را از نشانه بردبارى پرسيدند. گفت : ترك گله و پنهان داشتن رنج
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )،
پيامبران الهى
از ابو جعفر محمد بن على الباقر(ع ) از پدرش على بن الحسين - زين العابدين - از
پدرش و او، از پدرش على بن ابى طالب (ع ) روايت شده است كه فرمود: از وامى كه بر
من بود، نزد پيامبر شكوه كردم و او (ص ) فرمود: اى على ! بگو: (اللهم اغنى بحلالك عن حرامك و
بفضلك عمن سواك ) و اگر كوهى از وام بر تو باشد، پروردگار بپردازد.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )،
پيامبران الهى
در (كافى ) در باب (شرك ) از امام صادق (ع ) روايت شده است كه او را پرسيدند از كوچك ترين
چيزى كه بنده را به شرك رساند. و او گفت : بدعتى كه دوستى و دشمنى برانگيزد.
و نيز در (كافى ) روايت شده است كه او را پرسيدند از گفته پروردگار كه گفت : (و ما يؤ من اكثرهم بالله الا
هم مشركون ) و امام (ع ) فرمود: اين ، شرك طاعت است و نه شرك عبادت .
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
ابواسحاق ، ابراهيم بن على بن يوسف شيرازى فيروزآبادى ، در فقه شافعى فضلى و تبحرى
داشت . چنان كه گفته اند: اگر شافعى او را مى ديد، به خود مى باليد. فيروزآبادى ،
اشعار نيك دارد.
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
محمد بن منصور نيشابورى ، شاگرد غزالى بوده و در فقه تبحر داشته است . از كتابهاى
اوست (المحيط فى شرط الوسيط) و (والانتصاف ، فى المسائل الخلاف ) او شعر نيز نيك مى گفته است
.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )،
پيامبران الهى
در نهج البلاغه آمده است : پروردگار چيزهايى را بر شما واجب داشته است . آن ها را
تباه مكنيد! و شما را حدودى نهاده است . از آنها مگذريد! و از چيزهائى باز داشته
است . آنها را انجام مدهيد! و چيزهائى را به سكوت برگذار كرده است . به فراموشى
نسبت مدهيد! و نورزيد!
شعر فارسى
از سنايى :
شد بر او تنگ اين جهان سترگ |
كه جهان خرد بود و مرد، بزرگ |
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى ياران خويش را گفت : دانش بياموزيد! كه اگر روزگار شما را نكوهش كنند، بهتر
از آنست كه به سبب شما آن را نكوهش كنند.
نكته هاى علمى ، اد بى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
متكلم فاضل (ابوالقاسم عبدالواحد بن على بن برهان ) گفته است : لفظ (ذات ) را به پروردگار اطلاق كردن ،
روا نيست . زيرا، آن چه كه بر خداوند اطلاق مى شود، نبايد تاء تاءنيث داشته باشد.
و از اين روست كه آن را منع كرده است . و (ذات ) مؤ نث (ذو) است به معنى : صاحب .
شعر فارسى
از نشناس :
غافل مشو! كه مركب مردان مرد را |
در سنگلاخ باديه ، پى ها بريده اند |
نوميد هم مباش !كه رندان جرعه نوش |
ناگه به يك خروش ، به منزل رسيده اند |
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
بزرگى گفته است : زشت ياد (غيبت ) تلاش ناتوانانست .
شعر فارسى
شاعرى ايرانى گفته است :
رفتم بر اسب ، تا به جرمش بكشم |
گفتا كه : نخست بشنو اين عذر خوشم |
نه گاو زمينم كه جهان بردارم |
يا چرخ چهارمم ، كه خورشيد كشم |
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
(فضل
مافروخى ) در كتاب (محاسن اسفهان ) گفته است : در اسفهان ، ديوانه اى بود شيرين كلام و خوش پاسخ ، كه
از او حكايات بسيار به ياد مانده است . و از آن هاست كه : امير، مال بسيار از مردم
گرفته بود، تا ديوار شهر بسازد و او گفته بود: گويى مى خواهى باغى بسازى . چه ،
درون شهر ويران مى كنى تا پيرامون آن ديوار كنى .
حكايات پيامبران الهى
در كتاب (انيس الخاطر) آمده است كه يحيى پيامبر (ع ) عيسى (ع ) را ديد و او را گفت : چيست
كه خوشحالى ؟ گويى ايمنى ! و عيسى (ع ) گفت : چيست كه ترا اندوگين مى بينم ؟ چنان
كه گويى نوميدى ! اندكى نگذشت كه وحى آمد و آن دو را گفت : آن كه شادمان ترست و
گمانش به من بهترست ، او را بيشتر دوست دارم .
حكايات پيامبران الهى
روايت شده است كه عيسى بر مردى گذشت كور و به پيسى رنجور. زمينگير و هر دو سوى بدن
مفلوج . كه گوشت هاى بدنش از جذام مى ريخت . و مى گفت : پروردگار را سپاس ! كه مرا
از بسيارى از رنج ها بركنار داشته است . و عيسى (ع ) او را گفت : اى فلان ! كدام
رنج است كه تو از آن بازداشته شده اى ؟ و او گفت : اى روح خدا! مرا پروردگار،
معرفت خويش در دل نهاده است و كسانى را ننهاده است و من ، از آنها بهترم . عيسى
گفت : راست گفتى : دست خويش به من ده ! و داد. كه بناگاه ، زيباترين و موزون ترين
آدميان شد و بيمارى از وى دور شد و از ياران عيسى شد و پيوسته با او بود.
شعر فارسى
از صالح :
گو يار و دوست ، منع كنندم زعشق او |
دشمن هزار مرتبه بهتر زيار و دوست |
شعر فارسى
از سعدى :
شنيدم كه وقت سحرگاه عيد |
ز گرما به بيرون شدى بايزيد |
يكى تشت خاكسترش بى خبر |
فرو ريختند از سرايى به سر |
همى گفت ژوليده دستار و موى |
كف دست شكرانه مالان به روى |
كه اى نفس ! من در خور آتشم |
زخاكسترى روى درهم كشم ؟ |
حكاياتى كوتاه و خواندنى
كسى دانش بسيار اندوخت و بدان عمل نكرد، حكيمى او را گفت : اى فلان ! اگر زندگى
خويش در گرد آوردن سلاح صرف كنى ، كى به جنگ خواهى پرداخت ؟
شعر فارسى
از نشناس :
هر چه آن پيشم نهاده دست عقل و حس و وهم |
كبريايش سنگ طفلان اندر آن انداخته . |
حكايات تاريخى ، پادشاهان
يكى از نزديكان ماءمون ، در آن بيمارى كه بدان درگذشت ، بر او وارد شد و ديده بودش
كه همواره خويش را گرامى مى داشت ، و اينك دستور داده بود، تا بسترى از سرگين
بسازند و خاكستر بر آن ريزند و او بر آن مى غلتيد و مى گفت : اى آن كه پادشاهيت بى
زوالست ! بر زوال يافته هاى ببخشاى ! و پيوسته چنين گفت ، تا مرد.
شعر فارسى
از مولوى معنوى :
در عدم ما مستحقان كى بديم ؟ |
كه بر اين جان و بر اين دانش زديم ؟ |
ما نبوديم و تقاضامان نبود |
لطف تو ناگفته ما مى شنود |
دنيى و عقبى ، حجاب عاشقست |
ميل آن ها كى ز عاشق لايقست ؟ |
شعر فارسى
شيخ عارف عطار كه - رحمت خداوند بر او باد!- به اين كلام خداوند كه مى فرمايد:
(لكل امرء
منهم يومئذ شاءن يعنيه ) استشهاد كرده و گفته است :
كشتى يى آورد در دريا شكست |
تخته اى زان جمله بر بالا نشست . |
گربه و موشى چو بر آن تخته ماند |
كارشان با يكديگر ناپخته ماند |
نه زگربه موش را روى گريز |
نه به موش ، آن گربه را چنگال تيز |
هر دو شان از هول درياى عجب |
در تحير بازمانده خشك لب |
در قيامت نيز اين غوغا بود |
يعنى : آنجا نه تو و نه ما بود. |
شعر فارسى
از نشناس :
چشم عبرت بين ، چرا در قصر شاهان ننگرد؟ |
تا چه سان از حادثات دورگردون شد خراب |
پرده دارى مى كند بر طاق كسرى عنكبود |
جغد، نوبت مى زند بر قلعه افراسياب |
خوبى ، همين كرشمه و ناز و خرام نيست |
بسيار شيوه هاست بتان را كه نام نيست |
خاموش شد عالم به شب ، تا چست باشى در طلب |
زيرا كه بانگ و عربده ، تشويش خلوتخانه شد |
شعر فارسى
از مولوى معنوى :
جان ها را بسته اندر آب و گل |
چون رهند از آب و گل ها شاد دل ؟ |
در هواى عشق حق رقصان شوند |
محو قرص بدر بى نقصان شوند |
چون نقاب تن رود از روى روح |
از لقاى دوست يابد صد فتوح |
مى زند جان در جهان آبگون |
نعره يا ليت قومى يعلمون |
شعر فارسى
از نشانس :
در اول چو خواهى كنى جمع مال |
بسى رنج بر خويش بايد گماشت |
پس ، از بهر آن تا بماند به جاى |
شب و روز مى بايدش پاس داشت |
وزين حال ، اين جمله مشكل ترست |
كه آخر به حسرت بيايد گذاشت |
شعر فارسى
از نشناس :
ملك ، ملك اوست ،او خود مالكست |
غير ذاتش ، كل شى ء هالكست |
هالك آمد پيش وجهش هست و نيست |
هستى اندر نيستى ، خود طرفه ايست |
شعر فارسى
از نشناس :
خاطرم جمعست از بدگوئى دشمن ، كه يار |
گوش بر حرفش نيندازد، چو نام من برد |
خواجه را بين ! كه از سحر، تا شام |
دارد انديشه شراب و طعام |
شكم از خوشدلى و خوشحالى |
گاه ، پر مى كند، گهى خالى |
فارغ از خولد ايمن از دوزخ |
جاى او مزبله ست ، يا مطبخ |
شعر فارسى
از سخنان شيخ نظامى در خسرو و شيرين :
همه ساله نباشد كامكارى |
گهى باشد عزيزى ، گاه ، خوارى |
نماند جاودان طالع به يك خوى |
نماند آب ، دايم در يكى جوى . |
درين صندل سراى آبنوسى |
گهى ماتم بود، گاهى عروسى |
به جاى بانگ مطرب مى كند ساز |
به جايى مويه گر بردارد آواز |
بسا رخنه كه اصل محكمى هاست |
بسا اندوه كه در وى خرمى هاست |
فلك چون كارسازى ها نمايد |
نخست از پرده بازى ها نمايد |
بسا قفلى كه بندش ناپديدست |
چو وابينى نه قفلست آن ، كليدست |
خواجه پندارد كه دارد حاصلى |
حاصل خواجه بجز پندار نيست |
معارف اسلامى
در شب دوشنبه سيزدهم ماه رمضان سال هزار هجرى ، قران نحسين (مريخ و مشترى ) در برج
سرطان روى دهد، و آن ، بر روى دادن فتنه اى بزرگ در جهان ، و زيادى هرج و مرج و
ويرانى ساختمان ها و تحركات نظامى دلالت دارد. اما، اين امور، چندان نمى پايد،
بلكه به صلاح مى انجامد. و به سرعت نظم مى گيرد و بيشتر آن ها رفع مى شود اوامر و
نواهى دينى بويژه در سال چهارم اين رويداد، منظم مى شود. و خدا داناتر است .
معارف اسلامى
در شب پنج شنبه ، بيست و دوم رجب سال يكهزار و دوازده هجرى ، قران علويين ، در برج
قوس روى مى دهد و آن ، بر دگرگونى اوضاع مردم و حتى در دين ها و ملت ها دلالت
دارد. و نيز بسيارى از شهرهاى نامى ويران شود و بخشى از خشكى ها زير آب رود و بسى
ناموران هر قوم كه هلاك شوند و ديگران پديد آيند و دولت به شوكتمندى انتقال يابد،
كه از او خوارق عادت پديد آيد، و اينهمه به شمشير ظاهر شود و او، بيشتر بر شتر
نشيند و مملكت را روبراه كند و عالمان و نيكان و بزرگان از او بهره برند و در
روزگار او، كارهاى بزرگ صورت گيرد و شايد كه وى ، مهدى موعود باشد كه به آخرالزمان
ظهور خواهد كرد. در آن روزگار، مردم ، به پوشيدن جامه هايى كه از پنبه و پشم و رنگ
هاى تيره درست شده است ، مايل باشند و در جهان رويدادهاى بزرگ پديد آيد و قدر
مردمان قهستان و گرگان و دماوند و بغداد و اسفهان بالا گيرد. و در كارهاى مملكت
دخالت كنند. و از سلطنت آن پادشاه بهره مند باشند و او را يارى دهند و در يارى
دادن او پايدارى كنند و آن پادشاه را در تعبير خواب قدرتى ست و خداوند به حقايق
كارها داناتر است .
شعر فارسى
از نشناس :
دلم ز وصل تسلى نمى شود امروز |
اگر غلط نكنم ، هجر يار نزديكست |
خوى با ما كن ! و با بيخبران خوى مكن ! |
دم هر ماده خرى را چو خران بوى مكن ! |
اول و آخر تو، عشق ازل خواهد بود |
چون زن فاحشه ، هر شب تو دگر شوى مكن ! |
روى را پاك بشو! عيب بر آيينه منه ! |
نقد خود را سره كن ! عيب ترازوى مكن |
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
واليس حكيم را به ديوانگى نسبت داده اند. و از سخنان اوست كه گفت : مال ، ميخ شرست
و دوستى شر: ميخ عيب هاست . و او را پرسيدند: كدام يك از دو پادشاه يونان و ايران
برترند؟ و او گفت : آن كه خشم و شهوت خويش در اختيار دارد. و نيز او را گفتند:
پادشاه ، ترا دوست دارد، و او گفت : شود كه سلطان ، بى نياز از خويش را دوست دارد؟
و نيز گفت : حق نفس خويش بده ! زيرا، اگر به درستى حق او نپردازى ، با تو دشمنى
كند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : پادشاهى همچو كوهى ست كه در آن همه ميوه ها هست و همه درندگان . بالا
رفتن از آن سختست و ماندن در آن سخت تر.
ديگرى گفت : مثل ياران پادشاه ، مثل كسانى است كه به كوه بررفته و فروافتاده اند و
آن كه بالاتر رفته است ، به مرگ نزديك ترست .
شعر فارسى
از ظهير فاريايى :
مرا زدست هنرهاى خويشتن فرياد! |
كه هر يكى ، به دگرگونه داردم ناشاد |
تنم گداخته شد در عنا، چو موم از فكر |
كه آتش از چه فتاده ست در دل فولاد؟ |
چمن چگونه برآراست قامت عرعر؟ |
صبا چگونه بپيراست طره شمشاد |
دلم چه مايه جگر خورد؟! تا بدانستم |
كه آدمى زچه پيدا شد و پرى زچه زاد؟ |
وليك ، هيچ ازين ، در عراق حاصل نيست |
خوشا فسانه شيرين و قصه فرهاد! |
تنعمى كه من از فضل ، در جهان ديدم |
همان جفاى پدر بود و سيلى استاد |
و اين بيت ، از ابيات همين قصيده است كه در مدح گفته شده :
امل زرغبت او در سخا همى نازد |
چو دايگان عروس ، از حريصى داماد |
حكايات پيامبران الهى
سليمان بن داوود (ع ) بر درختى مى گذشت كه پرنده اى بر آن مى خواند. همراهان خويش
را گفت : دانيد كه چه مى گويد؟ گفتند خدا و پيامبر او داناترند و سليمان گفت :
گويد: اكنون نصف خرما خورده ام . اف بر دنيا باد!
سخن عارفان و پارسايان
عارفى گفت : چون درون و برون انسان برابر باشند، انصاف است و چون درونش نيك تر از
برون باشد، فضل است و آنگاه كه بيرونش نيكوتر از درون باشد. هلاك است .
شعر فارسى
شعر:
صيد جويى ، به دشت دام نهاد |
آهوى وحشيش به دام افتاد |
بست پايش ، چو بود در دل وى |
كه برد زنده تا نواحى حى |
نانهاده ز دشت پا بيرون |
شد دچار وى از قضا مجنون |
ديد آن پاى بسته آهو را |
از دل خسته خاست آه او را |
گفتش : اين صيد را چه آزارى ؟ |
دست و پا بسته اش چرا دارى ؟ |
او، به صورت ، مشابه ليلاست |
گر، به ليلى ببخشى اش اولى ست |
نرگسش را نداده سرمه جلا |
ورنه بودى بعينه ليلا |
گردنش را نسوده عقد گهر |
ورنه ليلى بدى همه يكسر |
خواند از شوق يار فرزانه |
صدا زاين سان فسون و افسانه |
رام شد صيد پيشه ز افسونش |
داد رشته به دست مجنونش |
دست خود، طوق گردن او ساخت |
به زبان تفقدش بنواخت |
بوسه بر چشم و گردن او داد |
رشته از دست و پاى او بگشاد |
گفت : رو! رو! فداى ليلى باش ! |
همچون من ، در دعاى ليلى باش ! |
لاله مى خور! به جاى خار و گياه |
وز خدا سرخ روييش مى خواه |
سبزه مى خور به گرد چشمه و جوى |
بهر سر سبزيش دعا مى گوى |
تا زليلى بود ترا بويى |
كم مباد از وجود تو مويى ! |
شاد زى از عنايت مولى ! |
در حماى حمايت ليلى |
شعر فارسى
از سعدى :
سال ها بر تو بگذرد، كه گذر |
نكنى سوى تربت پدرت |
تو، به جاى پدر، چه كردى خير؟ |
كه همان چشم دارى از پسرت |
شعر فارسى
گوينده اش را نمى دانم
آنان كه محيط فضل و آداب شدند |
در جمع كمال ، شمع اصحاب شدند |
ره زين شب تاريك نبردند برون |
گفتند فسانه اى و در خواب شدند |
شعر فارسى
از اسكندرنامه :
جهان چيست ؟ بگذر زنيرنگ او! |
رهايى به چنگ آر از چنگ او! |
فلك در بلندى ، زمين در مغاك |
يكى تشت خون و يكى تشت خاك |
نبشته درين هر دو آلوده تشت |
زخون سياوش بسى سرگذشت |
جهان گرچه آرامگاهى خوشست |
شتابنده را نعل در آتشست |
مقيمى نبينى درين باغ كس |
تماشا كند هر يكى يك نفس |
دو در دارد اين باغ آراسته |
در و بند ازين هر دو برخاسته |
درآى از در باغ ! و بنگر تمام ! |
زديگر در باغ ، بيرون خرام ! |
در او، هر دمى ، نوبرى مى رسد |
يكى مى رود، ديگرى مى رسد |
نه ايم آمده از پى دلخوشى |
مگر از پى رنج و محنت كشى |
درين دم كه دارى ، به شادى بسيج ! |
كه در آينده و رفته ، هيچست ، هيچ ! |
شعر فارسى
در تجرد - از مخزن الاسرار:
بگذر ازين خواب و خيالات او! |
بر پر ازين خاك و خرابات او! |
شحنه اين غار، چو غارتگرست |
مفسلى ، از محتشمى خوشترست |
حكم ، چو بر عافيت انديشى است |
محتشمى ، بنده درويشى است |
كيسه برانند درين رهگذر |
هر كه تهى كيسه تر، آسوده تر |
شعر فارسى
در الفت ، از تحفة الاحرار:
سر مكش از صحبت صاحبدلان ! |
دست مدار از كمر مقبلان ! |
خار كه هم صحبتى گل كند |
غاليه در دامن سنبل كند |
زنده بود طالع دولت پرست |
بنده دولت شو! هر جا كه هست |
عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت
در كتابى ديدم كه عبدالله بن مبارك با يكى از صوفيان به مرغزارى بودند و صوفى ،
گياهى بركند. عبدالله او را گفت : پنج چيز ترا حاصل شد. خويش را از ذكر سرورت
باز داشتى . خويش را به كارى كه ترا سودى ندهد، مشغول كردى . راهى به ديگران نشان
دادى كه آنان نيز چون تو كنند. تسبيح گويى را از ذكر خدا بازداشتى . و خويش را به
حجت بردن به روز قيامت مكلف ساختى .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
چون ابومسلم به مرو رسيد، مرويان را گفت : در شهر شما حكيمى هست ؟ گفتند: آرى !
حكيمى زرتشتى ! گفت : او را نزد من آوريد. چون بيامد، بومسلم او را گفت : چرا خويش
را حكيم خوانى ؟ گفت : زيرا، مرا خدايى ست كه هر صبح او را زير پاى خويش نهم .
بومسلم گفت : شمشير بياوريد! حكيم گفت : اى امير، مهلتى ! آنگاه گفت : مگر شما در
كتاب خويش نخوانده ايد: (اراءيت من اتخذ الهه هويه )؟ گفت : بلى . گفت : من ،
هواى نفس ، زير پا نهاده ام كه مبادا بر من پيروز گردد! بومسلم گفت : آن چه گفتى
حق است .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
حكيمان ، براى انسان ، و روش او با خرد و هوى و آزش چنين مثال آورده اند، كه آدمى
، همچون سوارى ست كه با خويش سگى دارد. اگر سگ پيشاپيش برود، پسرو خويش را به هر
مردارى مى كشاند و گاه ، به چپ مى رود و گاه ، به راست و سوار و اسب را به گمراهى
و نيستى مى برد. و اگر اسب پيشرو باشد، به كوه ها و بيشه ها بالا رود و از راه ،
دور شود و به خار و خاشاك پا نهد و هر سه را به رنج افكند و احوالشان به بدى
انجامد. اما، چون سوار رهنمونى كند، بهترين راه ، برگزيند و آن ها را به چشمه
سارهاى گوارا و بهترين مكان ها رساند و سوار و اسب و سگ به خوشحالى به سر برند.
شعر فارسى
از سخنان شيخ (نظامى ) در مخزن :
شرف خواهى ، به گردن مقبلان گرد |
كه زود از مقبلان مقبل شود مرد |
چو هر سنبل چرد آهوى تاتار |
نسيمش بوى مشك آرد پديدار |
بهاى در بزرگ از بهر اين است |
كز اول با بزرگان همنشين است |
از نشناس :
اى از تو مرا اميد بهبودى نه |
با ما تو چنان كه پيش ازين بودى ، نه |
مى دانستم كه عهد و پيمان مرا |
درهم شكنى ، ولى بدين زودى نه |
از كتاب ليلى و مجنون ،
زين ره ، كه گياش تيغ تيزست |
بگريز! كه مصلحت گريزست |
اين ديوكده ، نه جاى نيل است |
بر خيز! كه رهگذر سيل است |
چون بارت نيست ، باج نبود |
بر ويرانه خراج نبود. |
بشتاب ! كه راحت از جهان رفت |
آهسته مرو! كه كاروان رفت |
آن كس كه در اين دهش مقامست |
آسوده دلى بر او حرامست |
گيتى كه سر وفا ندارد |
گويى كه كس آشنا ندارد |
چون قامت ما براى غرقست |
كوتاه و دراز را چه فرقست ؟ |
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
اديبى گفت : در مجلس يكى از اميران بودم و طبقى از لوزينه پيش رو داشت ، كه ديوانه
اى شيرين كلام به مجلس او در آمد و امير را گفت : اين چيست ؟ امير، دانه اى پيش او
انداخت . ديوانه گفت : (اذا ارسلنا اليهم اثنين ) امير دانه اى ديگرش داد. گفت
: (فعززنا بثالث ) دانه سومين او را داد. گفت : (فخذ اربعة من الطير) چهارمين نزد او انداخت . و
ديوانه گفت : (و يقولون خمسة و سادسهم كلبهم ) پنجمين دانه به وى داد. و او
گفت : (فى ستة ايام ) و ششمين دانه گرفت . آنگاه گفت : (سبع سموات طباقا) و هفتمين ستاند. گفت : (ثمانية ازواج ) دستور داد هشتمين او را
دادند. گفت : (تسعة رهط) و نهمين دانه گرفت . آنگاه گفت : (تلك عشرة كاملة ) و ده دانه تمام گرفت . و گفت
: (احد عشر كوكبا) و يازدهمين گرفت . و گفت : (ان عدة الشهور عندالله اثنى
عشر شهرا) و دوازدهمين گرفت . و گفت : (ان يكن منكم عشرون ) بيستمين به او رساندند. و
گفت : (يغلبوا ماءتين ) امير دستور داد تا طبق را به او دادند. ديوانه گفت : بخدا سوگند!
اگر چنين نمى كردى ، از برايت مى خواندم (فارسلناه الى مائة الف او
يزيدون )
حكايات تاريخى ، پادشاهان
هشام بن عبدالملك ، معلم فرزند خويش را گفت : اگر از وى ، سخنى بى پرده شنيدى ،
نزد ديگران او را نكوهش مكن ! چه بسا كه به لغزش خويش آگاه شود. و خويش ، از
آغاز، آن را زشت شمرد. و تو آن را نگاه دار! و آنگاه كه با وى تنها بودى ، او را آگاه
كن !
شعر فارسى
از جامى :
بهانه سازم و سويش روم ، ولى چو بپرسد |
چه كار آمده اى ؟ كم كنم بهانه خود را |
حكايات تاريخى ، پادشاهان
در يكى از كتابهاى تاريخى ديدم كه هادى عباسى ، فريفته كنيزكى بود (غادر) نام . و او، به رخسار،
زيباترين زنان بود. و از ادب ، سرآمد آنان . طبعى لطيف داشت و خوش مى خواند. شبى ،
با هادى همنشين بود و برايش مى خواند كه بناگاه ، رنگ خليفه دگرگون شد و نشانه
اندوه ، بر چهره اش پديدار شد. كنيز او را گفت : ترا چه افتاد؟ خداوند، تو را ناخوشى
نرساند! و او گفت : در اين ساعت انديشيدم كه من مى ميرم و برادرم هارون به خلافت
مى نشيند و تو، با او خواهى بود، همچنان كه اكنون با منى . كنيز گفت : خدا مرا پس
از تو زنده نگذارد! و آنگاه با او مهربانى كرد، تا اين انديشه از او دور كند. هادى
گفت : بناچار بايد مرا سوگند سخت خورى كه پس از من ، با كسى به خلوت ننشينى و زن
بر آن سوگند خورد. و پيمان هاى محكم كرد. خليفه سپس بيرون رفت و به نزد برادرش
هارون فرستاد و او را سوگند داد، بر اين كه پس از وى ، با (غادر) ننشيند و بر آن ، پيمان گرفت
.
چند ماهى نگذشت كه هادى مرد و خلافت ، به هارون رسيد و كنيز را به خويش خواند و
آمد و او را فرمان به همنشينى با خويش داد. كنيز گفت : چگونه امير آن عهدها كرد و
سوگندها خورد؟ هارون گفت كفاره آن سوگندهاى تو و خويش داده ام . آنگاه ، با او به
خلوت نشست و زن در دلش به سختى جا گرفت . چنان كه ساعتى دورى از او نمى توانست .
تا شبى كه زن ، بر دامن هارون خفته بود. كه پريشان برخاست . هارون گفت فدايت شوم !
ترا چه مى شود؟ گفت برادرت را ديدم كه اين ابيات مى خواند:
چون به گورستانيان پيوستم ، پيمان مرا شكستى ! مرا از ياد بردى و همچون دورويان
سوگند خويش شكستى ! به بيوفايى با برادر پيوستى ! آن كه ترا (غادر) ناميد، چه خوب ناميد! همدم
تازه ات مبارك مباد! و روزگار به كامت نگردد! اميد كه پيش از بامداد به من پيوندى
و چنان شوى كه بامدادى من شدم و پندارم كه هم امشب بدو خواهم پيوست . هارون گفت :
فدايت شوم ! اين خواب پريشانى است . كنيز گفت : چنين نيست . سپس لرزيدن گرفت و پيش
روى او پريشان شد، تا مرد.
حكاياتى از عارفان و بزرگان
(ابن سماك ) واعظى خوش سخن بود. اما، در
علوم دستى نداشت . و سخنانش صوفيان را خوش مى آمد، و در مجلس او مردم بسيارى گرد
مى آمدند. روزى ، هنگامى كه سخن مى گفت : دانشجويى نامه اى به دستش داد، و چون
گشود، پرسشى بود كه مى گفت : دانشمندان ، چه گويند درباره مردى كه مرده است ، و از
خود، وارثانى چنين و چنين به جا نهاده است و اموال او، چگونه بايد تقسيم شود؟ ابن
سماك ، نامه را از دست بيانداخت و با خشم گفت : ما، از كسانى سخن مى گوييم كه چون
ميرند، از خود، چيزى به جا نگذارند، و حاضران مجلس به شگفت ماندند، از بديه گويى
او.
سخن عارفان و پارسايان
كسى ، پارسايى را گفت : مرا پند ده ! و كوتاه گو! و او گفت : بدانچه در برابر خدا
عهده دار شده اى بپرداز! يعنى : كمال توبه و آن چه را كه خدا در برابر تو عهده دار
شده است ، رها كن ! يعنى : روزى .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
پادشاهى شيفته كبوتربازى بود. وقتى با يكى از خدمتگزاران خويش در يكى از روستاهاى
مصر مسابقه گذاشت . پادشاه ، به وزير خويش نوشت ، تا گزارش دهد كه كدام كبوتر
مسابقه را برده است . وزير ناخوش داشت ، تا بنويسد كه كبوتر خادم ، در مسابقه پيش
افتاده است . و نمى دانست كه چگونه بنويسد؟ و نويسنده او گفت : بنويس : اى سرورى
كه بخت تو بر ديگران پيروزست ! پرنده تو پيش افتاد. اما خدمتگزارش پيشاپيش او مى
آيد. پادشاه را خوش آمد و دستور داد تا جايزه اش دهند.
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل
و...
بشر بن مفضل حكايت كرد كه به قصد حج بيرون رفتيم . و به قبيله اى رسيديم . گفتند:
در اين قبيله ، زنى ست كه مارگزيده ها را درمان كند. و او، در نهايت زيبايى ست .
ما را خوش آمد كه او را ببينيم . و با دوستى از آن خود به نزد او رفتيم . و پاى او
را به چوبى خراش داديم ، تا خونين شد و آنگاه زخم را بستيم و او را به قبيله برديم
و گفتيم : مار گزيده است . زنى چون آفتاب بيرون آمد و به زخم نگريست و گفت : مارش
نگزيده است . بل ، به چوبى مجروح شده است كه مارى بر آن شاشيده است . و تا فرو شدن
آفتاب خواهد مرد. گفت : روز ديگر هنوز آفتاب ، بالا نگرفته بود كه مرد و از آن ، به
شگفت مانديم .
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل
و...
بزرگان عرب ، پدر (قيس ) (مجنون ) را گفتند تا او را به مكه برد و طواف دهد و از خدا بخواهد،
تا او را از گرفتاريش برهاند. اما، به هنگامى كه در منى بودند، زنى ، خواهر خويش (ليلى ) نام را صدا زد و مجنون بيهوش
شد چنان كه پدرش پنداشت كه مرده است . و چون به هوش آمد. گفت :
هنگامى كه در خيف منى بودم ، يكى ديگرى را خواند. اشتياق دل مرا برانگيخت و نمى
دانست كه به نام ليلى ، ليلى ديگرى را مى خواند و با اين نام ، پرنده اى را كه
گويى در دل من بود، به پرواز در آورد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفته است : برترين مردم ، آنست كه با بلندى قدر، فروتن باشد و با توانائى ،
درگذرد، و با توانمندى ، انصاف ورزد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
اديبى گفت : هر كه گويد: چارو دارى خوشخوى ديده است ، يا واسطه اى بدخوى ، يا
شتربانى كه جو ندزدد، يا خياطى كه از آن چه دوزد، ندزدد، يا كورى كه گرانجان نباشد
و معلمى كه تهيدست نبود يا كوتاه قدى كه تكبر نورزد و يا بلند قدى كه راست قامت
بود، باورش مكن .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
زنى به نزد خوابگزارى آمد و گفت : به خواب ديدم كه سنبله گندمى از سر انگشتانم
روييده است . و او گفت : اى فلان ! از نخ ريسى گذران مى كنى ؟ گفت : آرى
حكايات تاريخى ، پادشاهان
(ابن هرمه ) به نزد خليفه (منصور) آمد. او را گرامى داشت و گفت
: از من چيزى بخواه ! گفت : خواهم كه به كارگزار خويش در مدينه بنويسى كه چون مرا
مست بگيرند، حد نزنند. منصور گفت : فرو گذاردن حدود را راهى نيست . چيز ديگر بخواه
! گفت : جز اين ، خواستى ندارم . منصور پافشارى كرد و ابن هرمه از خواست ديگر
خوددارى . پس ، منصور گفت : به كارگزار مدينه بنويسيد: آن كه ابن هرمه را به مستى
بياورد، او را هشتاد تازيانه زنيد! و آورنده را صد تازيانه . از آن پس ، ابن هرمه
مست در كوچه ها مى رفت و كسى او را متعرض نمى شد.
فرازهايى از كتب آسمانى
در كافى پس از باب (استدراج )، از ابوعبدالله (ع ) روايت شده است كه مردى را گفت : تو را پزشك نفس
خود كرده اند. بيماريت را به تو آموخته اند و نشانه سلامتى را مى شناسى . به دارو
نيز رهنمايى كرده اند. بنگر! كه چگونه به نفس خويش پردازى ؟
ديگرى گفته است : دل خود را همنشين نيكوكار و پدر و مادر خويش كن ! دانشت را پدر
خويش بدان ! و پيرويش كن ! و نفس خويش را دشمنى خود دان ! و با او بستيز! و مال
خويش را عاريه اى دان كه بايد باز و پس دهى .
شعر فارسى
از مخزن الاسرار- در شكايت از تنهايى و نداشتن دوست و ياور-:
معرفت از آدميان برده اند |
آدميان را ز ميان برده اند |
با نفس هر كه بر آميختم |
مصلحت آن بود كه بگريختم |
سايه كس ، فر همايى نداشت |
صحبت كس ، بوى وفايى نداشت |
صحبت نيكان ز جهان دور گشت |
شان عسل ، خانه زنبور گشت |
معرفت اندر گل آدم نماند |
اهل دلى در همه عالم نماند |
شعر فارسى
از خسرو و شيرين نظامى - در عشق -:
فلك جز عشق ، محرابى ندارد |
جهان بى خاك عشق ، آبى ندارد. |
غلام عشق شو! كانديشه اى اينست |
همه صاحبدلان را پيشه اينست |
جهان ، عشقست و ديگر زرق سازى |
همه بازيست الا عشقبازى |
كسى كز عشق خالى شد، فسرده ست |
گرش صد جان بود، بى عشق ، مرده ست |
مبين در عقل ! كان سلطان جانست |
قدم در عشق نه ! كان جان جانست |
و همين مضمون را ليلى و مجنون سروده است :
چون عشق ، سرشته شد به گوهر |
چه باك پدر؟ چه بيم مادر؟ |
پند، ارچه هزار سودمندست |
چون عشق آيد، چه جاى پندست ؟! |
در عشق ، شكستگى كند سود |
خورشيد به گل نشايد اندود |
عشقى كه نه عشق جاودانى ست |
بازيچه شهوت جوانى ست |
عشق آينه بلند نورست |
شهوت زحساب عشق ، دورست |
در خاطر هر كه عشق ورزد |
عالم همه حبه اى نيرزد |
چون عاشق را كسى بكاود |
معشوق ، از او برون تراود |
چون عشق ، به صدق ره نمايد |
يك خوبى دوست ، ده نمايد |
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
در احكام ستاره دنباله دار:
چون ستاره دنباله در، در برج (حمل ) ديده شود، نشانه مرگ پادشاه ، بهم خوردگى كشور، كميابى و مرگست .
چون در (ثور) ديده شود، خشك سالى ، راهزنى ، ويرانى و خونريزى را در پى دارد.
اگر در (جوزا) ديده شود، نشانه ويرانى پاره اى از شهرها و دگرگونى دولت ها و بدى حال
كشاورزان و مرگ و ستم است .
اگر در (سرطان ) ديده شود، نشانه مرگ پادشاه به زهر و خونريزى و هجوم دشمنان به كشور
و رويدادهاى آسمانى ست .
اگر در برج (اسد) به نظر آيد، بيمارى ها و ويرانى و وبا، با خود دارد.
اگر در (سنبله ) پديد آيد، ستم و ويرانى با شمشير به همراه دارد.
در (ميزان ) نشانه مرگ حيواناتست .
در (عقرب ) مرگ پرهيزگاران و پارسايان و دانشمندان و آفت هاى آسمانى و ويرانى
در پى برف زياد با خود آرد.
در (قوس ) مرگ پادشاه و جعل نامه ، كه به سبب آن ، ويرانى پديد آيد و پديد
آمدن كميابى .
در (جدى ) نشانه آتش سوزى در شهر، يا آب گرفتگى و برف و جنگ و ويرانى در
كوهستان ها و كميابى ست .
در (دلو) نشانه جنگ و اسيرى و ستم و دگرگونى در اخلاق و اوضاع و در (حوت ) نشانه ويرانى شهرها و سوختن
و آب گرفتگى و بدى احوال است .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
در يكى از كتاب هاى تاريخى ديدم كه (مانى نقاش ) به روزگار شاپور ذوالاكتاف ، خود را پيامبر خواند و از معجزاتش آن
بود، كه با دست ، دايره هايى مى كشيد كه چون پرگار بر آن ها مى نهادند، هيچ
نادرستى نداشت . و قطر برخى از اين دايره ها به پنج ذرع مى رسيد. و بى خط كش ،
خطهايى مى كشيد، كه چون خط كش بر آن ها مى گذاردند، با آن ها هماهنگ بود.
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
(محمد بن
سليمان بن فطرس ) اديبى يگانه بود، و در حل (لغز) چيره دست بود. و بى انديشه
اى ، آن ها را حل مى كرد.
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
صاحب (معجم الادبا) گفته است محمد بن سليمان بن فطرس در سال 544 به دنيا آمد و در 646
مرد.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
بزرگى گفته است : اگر عيب دنيا، تنها اين باشد كه عاريتى ست ، صاحب همت را واجب مى
آيد، كه بدان ننگرد، همچنان كه جوانمردان ، از عاريه گرفتن اسباب تجمل مى پرهيزند.
شعر فارسى
از جامى :
كنگر ايوان شه ، كز كاخ كيوان برترست |
رخنه هادان ، كش به ديوار حصاردين ، درست |
چون سلامت ماند از تاراج نقد اين حصار |
پاسبان در خواب و بر هر رخنه دزدى ديگرست |
گرندارد سيم وزر دانا، منه نامش گدا! |
در برش دل بحردان و او شه بحروبرست |
كيسه خالى باش ! بهر رفعت يوم الحساب |
صفر چون خاليست ، زار قام عدد بالاترست |
زرنه ! و مردى كن ! و دست كرم بگشا! كه زر |
مرد را بهر كرم ، زن را براى زيورست |
نيست سرخ از اصل گوهر، تنگه زر گوئيا |
بهر داغ بخل كيشان گشته سرخ از آذرست |
هركه را خر ساخت شهوت ، نيم خر دل گوبه عقل ! |
خود به فهم خرد بينان ، نيم خردل هم خرست |
دست ده با راستان ! در قطع پستى هاى طبع |
بى عصا مگذر! كه در راه تو بس جوى و جرست |
چون كنند اهل حسد توفان ، طريق حلم گير! |
گاه موج ، آرام كشتى دار، ثقيل لنگرست |
باحسودان ، لطف خوش باشد، ولى نتوان به آب |
كشتن آتش ، كه اندر سنگ ، آتش مضمرست |
هست مرد تيره دل ، در صورت اهل صفا |
چون زن هندو، كه از جنس سفيدش چادرست |
گر ندارد سيم و زر دانا، منه نامش گدا! |
زان كه اندر بحر دانش ، او، شه بحرو برست |
چيست زرناب ؟ روشن گشته خاكى ز آفتاب |
هر كه كرد افسر ز زرناب ، خاكش بر سرست |
عاشق هميان شدى ، لاغر ميانش كن ! ز بذل |
خوبى محبوب زيبا، در ميان لاغرست |
معنى زر، ترك آمد، مقبلى كاوبرد بو |
زامتثال امر زر، در ترك دنيابوذرست |
لب نيالايند اهل همت از خوان خسان |
هر كه قانع شد به خشك وتر، شه بحروبرست |
طامعان ازبهر طعمه ، پيش هر خس سر نهند |
قانعان را خنده بر شاه و امير كشورست |
ماكيان ، از بهر دانه ، مى برد سر زيركاه |
قهقه بر كوه و دره ، شيوه كبك نرست |
هرچه سفله پير شد، حرصش فزون تر، تا به گور |
زان كه سگ چون پيرگردد، علت مرگش گرست |
مرد كاسب ، در مشقت مى كند كف را درشت |
بهر ناهموارى نفس دغل سوهان گرست |
سفله را منظور نتوان داشتن ، كان خوبروست |
ميخ را در ديده نتوان كوفتن ، كاو از زرست |
نيكى آموز از همه ! وزكم ببر! كاخر چو نيست |
راستى در جدول زرگر ز چوبين مسطرست |
حكمت اندر رنج تن ، تهذيب جان و عقل تست |
قصد واعظ زجر اصحاب ولگد برمنبرست |
هر خلل كاندر عمل بينى ، زنقصان دلست |
رخنه كاندر قصر بينى ، از قصور قيصرست |
نقش پهلو، نسخه تفصيل رنج شب بس است |
جامه چاكى را كه تا صبح از حصيرش بسترست |
طعنه ازكس خوش نباشد، گرچه شيرين گو بود |
زخم نى برديده سختست ، ارهمه نى شكرست |
گر عروج نفس خواهى ، بال همت برگشا! |
كانچه در پرواز دارد اعتبار، اول پرست |
حكمت يونانيان ، پيغام نفس است و هوا |
حكمت ايمانيان ، فرموده پيغمبرست |
نامه كش عنوان نه قال الله ، ياقال الرسول |
حامل مضمون آن ، خسران روز محشرست |
نيست از مردى عجوز دهر را گشتن زبون |
زن كه فايق گشت برشوهر، به معنى شوهرست |
نكته هاى پست كامل ، هست طالب را بلند |
نقطه هاى پاى حيدر، تاج فرق قنبرست |
چاره در دفع خواطر، صحبت پيرست و بس |
رخنه بر ياءجوج بستن ، خاصه اسكندرست |
در جوانى سعى كن ! گر بى خلل خواهى عمل |
ميوه بى نقصان بود، گر از درخت نوبرست |
عالم عالى مقام ، از بهر جر خواند علوم |
چون على كش معنى استعلا و كار او جرست |
جامى احسنت ! اين نه شعر از باغ رضوان روضه ايست |
كاندر و هر حرف ، طرفى از شراب كوثرست |
حجة الاسلام اگر سازم لقب او را، سزاست |
زان كه از اسرار دين ، بحر لبالب گوهرست |
سال تاريخش اگر فرخ نويسم ، هم سزاست |
زان كه سال از دولت تاريخ اين فرخ فرست |
معارف اسلامى
به روزگار خلافت متوكل ، آب دجله ، كاملا زرد شد و مردم بيمناك شدند و به دعا، به
درگاه پروردگار، ناليدند. سپس ، به حالت عادى برگشت و زلزله ، بستام و گرگان و
تبرستان و نيشابور و اسفهان و كاشان را در ساعتى از يك روز لرزاند. در همان
روزگار، در يكى از روستاهاى مصر به نام (سويدا) بارانى از سنگ باريد، كه وزن
هر يك از آن سنگ ها دو رطل بود. و در اثر زلزله ، يكى از روستاهاى يمن ، جابه جا
شد.
معارف اسلامى
در تاريخ (قوام الملكى ) در رويدادهاى سال 304 آمده است كه گروهى از مردم خراسان آمدند و
خليفه (المقتدر) را آگاه كردند كه برجى از باروى قندهار ويران شده است و در سوراخى
از آن ، نزديك به هزار سر به زنجير كشيده يافته اند، كه در گوش بيست و نه سر از آن
سرها رقعه اى پشمين است كه بر آن نام صاحب سر نوشته شده و از آن نام هاست : شريح
بن حيان ، حيان بن زيد، خليل بن موسى ، و برخى از آن رقعه هاى تاريخ سال هفتاد
هجرى را دارد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
يكى از معتمدان گفت : با دوستى ، از بيابانى مى گذشتيم و به زنى باديه نشين بر
خورديم كه چون پاره اى ماه بود و ما را به مهمانى خويش خواند. چون به خرگاه او
رفتيم ، در آن ، گورى ديديم ، و از او، درباره آن پرسيديم . آه سردى كشيد و گفت :
اين ، گور دوستى ست كه مرا دوست داشت و به من نيكى مى كرد. و چون مرد، نزد خويش ،
به خاكش ، به خاكش سپردم . گفت : او را گفتم : راى تو درباره كسى كه ترا دوست
داشته است و در نيكى به تو دريغ نداشته است ، چيست ؟ رنگ چهره اش دگرگون شد و
اشكش سرازير شد با ناله اى سوزناك برخاست و همچنان كه بيرون مى رفت به اندوه گفت :
با آن كه خاك گور، ميان من و او جدايى افكنده است ، چنان از او شرم دارم ، كه شما
از ديدن من آزرم داريد. اينك ! اگر اشتياق مرا به او بخواهيد، اى مردان ! چنانم كه
خود را گروگان گور او مى دانم . و ديگر بازنگشت ، تا بيرون رفتيم .
شعر فارسى
از نشناس :
جهان را از آن ، فتنه با هر سرى ست |
كه رنج يكى ، راحت ديگرى ست |
معارف اسلامى
روزگار خلافت بنى اميه 91 سال بود. به اين ترتيب كه - خدا لعنتشان كند -:
نام |
سال هاى زندگى |
سال هاى فرمانروايى |
مرگ |
معاويه |
78 |
19 سال و اندى |
60 - جلوس 41 |
يزيد |
38 |
3 ساله و هشت
ماه |
64 |
مروان بن حكم |
63 |
كمتر از يك سال |
- |
عبدالملك بن مروان |
61 يا 57 |
21 |
- |
وليدبن عبدالملك |
49 |
9 سال و 5 ماه |
96 |
سليمان بن عبدالملك |
45 |
2 سال و اندى |
99 |
عمربن عبدالعزيزبن مروان |
39 |
2 سال و 5 ماه |
101 |
يزيدبن عبدالملك |
40 |
4 سال و اندى |
105 |
هشام بن عبداالملك |
62 و اندى |
19 سال و 9 ماه |
125 |
وليدبن يزيدبن عبدالملك |
39 |
يك سال و سه ماه |
126 |
يزيدبن وليدبن عبدالملك |
46 |
6 ماه |
127 |
ابوابراهيم بن وليدبن عبدالملك |
36 |
سه ماه |
127 |
مروان بن محمدبن مروان |
69 |
5 سال و اندى |
132 |
شعر فارسى
از خسرو دهلوى :
ما را به كوى تو، نه سرايى ، نه خانه اى |
كز بهر آمدن ، بود آنجا بهانه اى |
گر ياد اين شكسته كنى ، كى بود غريب ؟ |
خاشاك نيز بر دل دريا گذر كند |
نكته هاى علمى ، ادبى ، مطالبى از علوم و فنون
مختلف
هر جسمى ، صورتى دارد. و تا صورت اول ، كاملا از ميان نرود، صورت ديگرى نپذيرد.
مثلا جسمى كه به صورت مثلث باشد، نمى تواند، صورت مربّع بپذيرد. يا شكل هاى ديگر.
مگر آن كه شكل مثلّث از آن زايل شود. همچون شمعى كه نقشى را پذيرفته است ، نقش
ديگرى نمى پذيرد. مگر آن كه شكل نخستين آن ، كاملا زدوده شود. كه اگر اندكى از نقش
نخستين بماند، نقش ديگرى نمى گيرد. بلكه دو نقش ، در هم مى آميزد. و ما، مى بينيم
كه نفس ما، صورت چيزها را با گوناگون يى كه دارند - چه محسوس ، و چه معقول - كاملا
مى پذيرد، بى آن كه صورت نخستين را زايل كند و نقش دوم را نيز كاملا مى پذيرد. سپس
، پيوسته نقش ها را پى در پى مى پذيرد. بى آن كه در آن ، ضعف و گسستگى ايجاد شود.
بلكه به سبب نقش نخستين قدرتش در نقش پذيرى افزون مى شود. از اين رو، هر چه انسان
، دانش افزون شود، فهم و كياستش بيشتر مى شود و آمادگى اش براى پذيرفتن و آموختن
افزوده مى شود و اين ويژگى ، بر خلاف ويژگى ، بر خلاف ويژگى جسم هاست و از اين
روست كه نفس آدمى ، جسم نيست .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
از وصيت هاى افلاطون الهى ، به نقل محقق توسى : خدايت را بشناس ! و حق او را پاس
دار! و تعليم را مداومت ده ! دانشمندان را به فزونى كردارشان ميازماى ، بل احوال
آنان را در دورى از بدى و فساد مراقبت كن ! از خداى چيزى مخواه كه سود آن پيوسته
نيست . و يقين دار! كه همه بخشش ها نزد اوست . از خدا، نعمت هاى پايدار و سودهايى
كه از تو دور نمى شوند، بخواه ! و بدان ! كه انتقام خدا از بندگانش به نكوهش نيست
كه به تاءديب است . به زندگى نيكويى كه مرگ آميخته به خشنودى خدا در آن نباشد،
اكتفا مكن ! و مخسب ! مگر آنگاه كه نفس خويش را در سه چيز به حساب گيرى :
نخست آن بينديشى كه در آن روز خطايى از تو سر زده است ، يا نه ؟
دوم آن كه بنگرى كه در آن روز خيرى به دست آورده اى يا نه ؟
سوم آن كه با تقصير خويش ، عبادتى را از دست داده اى ، يا نه ؟ كار كسى را به
تاءخير مينداز! كه كار جهان دستخوش و دگرگونى و نيستى ست . و چيزى از بضاعت خود را
بيرون از ذات خويش منه ! و حكيم مشمار كسى را كه به لذتى از دنيا شادمان ، يا به
رنجى از آن ، اندوهگين شود. و پيوسته به ياد مرگ باش ! و بسيار بينديش ! و كم بگو:
چنين كنم . كه حال ها دگرگونى مى پذيرد. براى هر كس دوستى اندرزگر باش ! به گاه
رنج ، درماندگان را يارى ده ! جز آنان كه به كردارى ناپسند درمانده اند. و تنها،
به زبان (حكيم ) مباش ! بل گفتار و كردار به هم بياميز! كه حكمت گفتارى بدين جهان
ماند و حكمت كردارى به جهانى ديگر پيوندد و در آنجا مى ماند. اگر در انجام كار نيك
، ترا رنجى رسد، آن رنج پايدار نماند و كردار نيك تو ماند و اگر به گناه ، لذتى يابى
، آن خوشى نماند و كردار بد تو ماند. يقين دار! كه بازگشت تو، به جايى ست كه در
آنجا خادم و مخدوم ، به ارزش برابرند. از اين رو، در اينجا، به افزونى اندوخته
مپرداز! و به ذخيره توشه ابدى بپرداز! كه ندانى كه هنگام كوچ ، كى فرا رسد؟
و بدان ! كه از بخشش هاى پروردگارى ، بخششى بزرگ تر از حكمت نيست . و حكيم ، كسى
ست كه انديشه و گفتار و كردارش همسان باشد. نيكى را روادان ! و از بدى ، به پاس
نشان يافتن از كارهاى اين جهانى - هر چند كه بزرگ باشد - بگذار! در لحظه اى از
لحظات ، سستى مكن ! و بدى را وسيله اى براى دستيابى نيكى قرار مده ! از كار برتر
به سبب دست يابى به شادمانى گذرا روى مگردان ! كه آن ، روى گرداندن از شادى پايدار
است . دوستى دنيا را از خويش دور دار! به هيچ كارى پيش از وقت ، دست مياز! به بى
نيازى خويش فريفته مباش ! و مصيبت ها را ناخوش مدار! در داد و ستد خويش با دوست
چنان باش ! كه نيازمند فرمان نباشى .
هيچكس را به نادانى خطاب مكن ! با همه فروتن باش ! و فروتن را كوچك مشمار! در آن
چه خويش را بر آن معذور مى دانى ، برادرت را نكوهش مكن ! به بيكارگى شادمان مباش
! و بر كوشش اعتماد مكن ! از كردار نيك پشيمان مباش ! و باكسى ستيزه مكن ! و
دادگرى و پايدارى را بردوام دار! و نيكى ها را مراقب باش ! و اين ، پايان وصيت
افلاطون در اخلاق است كه محقق توسى گزينش و نقل كرده است .
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
در يكى از كتابهاى تاريخى كه بر آن اعتماد دارم ، ديدم كه به روزگار فرمانروايى
متوكل ، پرنده اى بزرگ تر از كلاغ ، بر درختى نشست و به آواز فصيح ، فرياد زد: (ايهاالناس ! اتقوالله ) (اى مردم ! از خدا بترسيد!)
و اين سخن ، چهل بار باز گفت . سپس به روز دوم و سوم ، بازگست و همين گفت .
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
(ابن مقله ) كتاتب معروف ، دستش بريده شد
و سپس زبانش و با يك دست ، از چاه ، آب مى كشيد. تاريخ نگاران گفته اند: ابن مقله
، سه بار به وزارت خليفه ها رسيد و سه قرآن نوشت و سه بار به سفر رفت و به خاك
سپرده شد و سه بار، گور او گشوده شد.
معارف اسلامى
شاهان اسماعيلى ، در رودبار و قهستان فرمانروايى داشتند و روزگار حكومتشان يكصد و
دوازده سال بود.
1 - حسن بن على - معروف به حسن صباح - 35 سال
2 - بزرگ اميد رودبارى 14 سال و دو ماه بيست روز
3 - محمد بن بزرگ اميد 24 سال و هشت ماه و هفت روز
4 - حسن بن محمد - معروف به على ذكره السلام 4 سال
5 - محمد بن حسن 26 سال
6 - جلال الدين بن حسن - معروف به نومسلمان - 11 سال و نيم
7 - علاءالدين محمد بن جلال الدين حسن 35 سال و چند ماه
8 - ركن الدين خور شاه بن علاء الدين بن محمد 1 سال .
معارف اسلامى
پادشاهان مغول كه در ايران فرمان راندند چهارده تن بودند و روزگار فرمانروايى شان
يكصدوسى و هفت سال بود. يعنى از 599 - سال ظهور چنگيز - تا سال 736 كه از ميان
رفتند.
نام سال مرگ
چنگيزخان 624
اوكتاى قاآن بن چنگيزخان 639
گيوك خان بن اوكتاى قاآن 648 (647)
منكوقاآن بن تولى بن چنگيز 655 (657)
هلاكوخان بن تولى 663
اباقاآن بن هلاكو 680
احمدخان بن هلاكو - (681 - 683)
ارغون خان بن ابقا 683
نام سال مرگ
گيخاتوبن ابقا 694
بايدوخان بن طراغاى - (جمادى الاولى 694 - ذيقعده 694)
غازان خان بن ارغون 703
سلطان محمد خدابنده بن ارغون 719 (716)
سلطان ابو سعيد بن سلطان محمد 736
محمدخان بن امير حسين خان
طغا تيمور
ساقى
جهان تيمور
انوشيروان
حكايات تاريخى ، پادشاهان
از مغولان ، نخستين كسى كه اسلام پذيرفت ، (غازان خان ) بود.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
چنگيز از قاضى وجيه الدين قوشچى پرسيد: پيامبر شما از برخاست من آگاهى داده است ؟
گفت : گفتم : آرى ! و برخى خبرهاى ستيزها و ظهور تركان را بر او بر شمردم . از آن
، خوشحال شد و گفت : از من ، در ميان مردم يادى بزرگ باز خواهد ماند. او را گفتم :
اجازه دهى تا سخن گويم ؟ گفت : بگو! گفتم : اگر از فرزندان آدم ، كسى بازماند، ياد
تو باز خواهد ماند. اما اگر شيوه كنونى را ادامه دهى ، به راستى كه رشته زندگى
آدميان گسسته خواهد شد.
آنگاه ، چه كسى باز خواهد ماند؟ تا ياد تو را پراكنده سازد. گفت : چنگيز به خشم
آمد. چنان كه رگ هاى گردنش برخاست كه من بر زندگى خويش ترسيدم .
داستان بالا، به سرگذشت زير شباهت دارد، كه حكايت شده است كه اميرى ، به روستايى
فرود آمد. شب هنگام ، خروسى از خروسان ده آواز برداشت . امير را از آن ، بد آمد و
دستور داد، تا همه خروسان ده را بكشند و كشتند. امير، چون خواست بخوابد، خدمتگر
خويش را گفت ! خروس خوان گاه ، مرا بيدار كن ! و او گفت : اى امير! تو يك خروس
نيز به جا نگذاشتى . پس به بانگ كدام خروس بيدارت كنم ؟
شعر فارسى
از نشناس :
با همه خلق جهان ، گرچه از آن |
بيشتر گمره و كمتر برهند |
تو چنان زى ، كه بميرى ، برهى |
نه چنان زى ، كه بميرى ، برهند |
شعر فارسى
از نشناس :
با ما جانا! تو دوستى ، يكدله كن ! |
مهر دگران اگر توانى ، يله كن ! |
يك روز، به اخلاص بيا بر در ما |
گر كار تو از ما نگشايد، گله كن ! |
شعر فارسى
از نشناس :
اگر لذّت ترك لذّت بدانى |
دگر لذت نفس ، لذّت نخوانى |
هزاران در، از خلق بر خود ببندى |
گرت باز باشد در آسمانى |
تو اين صورت خود چنان مى پرستى |
كه تا زنده اى ، ره به معنى ندانى |
سفرهاى علوى كند مرغ جانت |
گر از چنبر آز، بازش رهانى |
وليكن ترا صبر عنقا نباشد |
كه در دام شهوت ، به گنجشك مانى |
چنان مى روى ساكن و خواب در سر |
كه مى ترسم از كاروان بازمانى |
وصيت همينست ، جان برادر! |
كه اوقات ضايع مكن ، تا توانى |
همه عمر، تلخى كشيده ست سعدى |
كه نامش برآمد به شيرين زبانى |
شعر فارسى
و نيز از سعدى ست :
ايهاالناس ! جهان ، جاى تن آسانى نيست |
مرد دانا به جهان داشتن ارزانى نيست |
حذر از پيروى نفس ! كه در راه خدا |
مردم افكن تر ازين غول بيابانى نيست |
عالم و عابد و صوفى ، همه طفلان رهند |
مرد اگر هست ، بجز عالم ربانى نيست |
با تو ترسم نكند شاهد روحانى ، روى |
كالتماس تو بجز راحت جسمانى نيست |
آخرى نيست تمناى سروسامان را |
سروسامان به ازين بى سروسامانى نيست |
آن كه را خيمه به صحراى قناعت زده اند |
گر جهان جمله بلرزد، غم ويرانى نيست |
شعر فارسى
افسرده بهار شادمانى بى تو |
پژمرده نهال كامرانى بى تو |
چشمم همه دم به خونفشانى بى تو |
حاصل كه حرام زندگانى بى تو |
شعر فارسى
از اوحدى (637 - 697 ه)
ميوه وصلت به ما كمتر رسد |
زان كه بر شاخ بلندى بسته اى |
عاشقانى را كه در دام تواند |
كشته اى چندى و چندى بسته اى |
شعر فارسى
از امير همايون :
از سر كوى تو شب ها ره صحرا گيرم |
تا بنالم به مراد دل غمناك آنجا |
شعر فارسى
از امير خسرو:
اى دل ! علم به ملك قناعت بلند كن ! |
چشم خرد، زننگ جهان ، بى گزند كن ! |
تا چند زاغ مزبله ؟! لختى هماى باش |
خود را به نانمودن خود، ارجمند كن ! |
دشمن اگر ز پستى همت لگد زند |
تو خاك راه او شو! و همت بلند كن ! |
در خلوت رضا، ز سوى الله روزه گير! |
ابليس را به سلسله شرع بند كن ! |
اين آشيان چوملك كسى نيست ، عارضى ست |
خسرو! برو! تو هيچكس را پسند كن ! |
شعر فارسى
از فغانى :
من ، از تو مثل گشتم و يعقوب ، ز يوسف |
در هيچ زمان ، مهر و وفا ننگ نبوده ست |
شوق برون زحدّ صبورى ، قرار يافت |
آخر ميان ما و تو، دورى قرار يافت |
هرگز دل من ، از تو جدايى طلب نبود |
اين وضع ، در ميانه ضرورى قرار يافت . |
در پاى گنه ، شد دل بيمارم پست |
يا رب ! چه شود، اگر مراگيرى دست ؟ |
گر در عملم آن چه ترا بايد نيست |
اندر كرمت ، آن چه مرا بايد، هست . |
فرازهايى از كتب آسمانى
محقّق توسى در (اخلاق ناصرى ) گفته است : حكيمان گفته اند، عبادت پروردگار، سه گونه است : يكى ،
آن چه بر تن واجب است . همچون : نماز و روزه و سعى در مواقف ، براى راز و نياز با
خداى بزرگ . دو ديگر. آن چه بر جان ضرورى ست همچون باورهاى درست و از روى دانش ،
به يگانگى خدا. و آن چه از ستايش و بزرگداشت كه شايسته اوست و انديشيدن پيرامون آن
بخشش ها كه پروردگار، از هستى و دانش خود، به جهان ارزانى داشته است . و نيز گشايش
در اين دانسته ها. سوم . آن چه كه براى زندگى همگانى بايسته است . مانند دادو
ستدها، كشاورزى ، زناشويى ، باز پس دادن سپرده ها (امانت ها) و اندرز دادن به
يكديگر و همكارى هاى گونه گون و ستيز با دشمن و پاسدارى و نگهدارى از مرزهاى كشور.
و يكى از پژوهندگان گفته است : بندگى خدا در سه چيزست : باور راستين ، گفتار درست
و كارنيك و هر يك از اين سه ، با دگرگونى روزگار و افزايش ها و اعتبارهايى كه پيامبران
بيان داشته اند، در هر روزگارى دگرگونى مى پذيرند. و عامّه مردم ، بايد از آن ،
پيروى كنند و فرمانبردار باشند و قوانين خدايى را برپا دارند و قانون دينى را پاس
دارند كه نظم دين ، جز به آن پايدار نمى شود. پايان سخن محقّق توسى .
فرازهايى از كتب آسمانى
جارالله در (ربيع الابرار) گفته است : عرب مى گويند: چون سپيدى فزونى گيرد، سياهى كاستى يابد.
كه (سياه ) خرما را گويند و(سپيد)، شير را و منظورشان آنست كه فراوانى گشايش يابد، و شير زياد شود، در
آن سال ، خرما كم شود و بالعكس .
در كتاب مزبور، گفته شده است : كه سر كشى و ستيز، در همه چيزها هست . حتى خاشاك
درون كوزه . كه چون خواهى آب بنوشى ، به دهانت آيد و چون كوزه را واژگون كنى ، كه
خاشاك بيرون آيد، به ته كوزه رود. و همچنين است ، هر چيز كوچك آسيب رسان .
فرازهايى از كتب آسمانى
(ابن وحشيه
) در كتاب (فلاحة ) گفته است : نگريستن به گل
ختمى ، آنگاه كه بر شاخه است ، روح را شاد مى كند و اندوه مى برد و زمان راه رفتن
آدمى بر دوپا را مى افزايد.
و نيز گفته است : شايسته است كه آدمى ، پيرامون بوته ختمى بچرخد و گل ها و برگهاى
آن را از هر سو، ساعتى ببيند كه آن شادمانى به انسان دست دهد و خاطر را نيرو بخشد.
شعر فارسى
از نشناس - در گوشه گيرى از مردم -:
برو! انس با خويشتن گير و بس ! |
مشو يار، زنهار با هيچكس ! |
كه هر كس كه پيوست با غير خويش |
درون را به نيش ستم كرد ريش . |
فرازهايى از كتب آسمانى
شيخ در كتاب (نفس ) از (شفا) گفته است : حيوانات ، الهام هاى غريزى دارند و سبب آن ، پيوندى ست
كه ميان اين نفسس ها و مبادى شان هست . و اين پيوند، هميشگى ست و گسسته نمى شود. و
اين ، غير از آن پنوندهايى ست كه گاه ، روى مى دهد، مانند به كارگيرى خرد ويا
خاطره نيك . اين چيزها نيز از پيوند با مبادى شان روى مى دهند. اما، اين امور،
وابسته به آن است كه وهم ، به معانى آميخته به محسوسات ، كه زيان يا سود مى
رسانند، برسد. مثلا هر گوسفندى از گرگ مى ترسد، حتى اگر هرگز آن را نديده و از آن
، رنجى در يافت نكرده باشد. و پرندگان از جانواران شكارى در هراسند بى آن كه
آزموده باشند.